نوت معرفی | گوشِ شنوایِ آقایِ ماهی | داستان های lefv غنچه شوید
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
The angel who fell from heaven
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - پنجشنبه, ۲۸ مرداد ۱۴۰۰، ۰۷:۴۵ ب.ظ
  • ۳۳۷ : views
  • ۱۱ : Likes
  • ۱۱ : Comments
  • : Categories

مامان

یک روز. فقط یک روز به کاراش دقت کردم.

 

شب قبلش نخوابیده بودم. وقتی بیدار شد بعد صبح بخیر سریع پرسید خوبی؟ خوب به نظر نمیای. بهش گفتم خوبم و برای کم خوابیه ولی مطمئن نبودم. فهمید. باید می رفت کلاس. صدای لپتاپو کم کرد، مثل زمزمه شنیده میشد که نگینی بیدار نشه. هر تایم استراحت می اومد تو هال روی مبل جلوییم و اگه چیز جالبی پیدا می کرد برام می خوند. سعی میکرد باهام حرف بزنه، جوابشو می دادم درحالی که مجبور بودم هی سریالو قطع کنم و الان که می نویسم دست کمی از بیشعوری نداره. ساعت دو که بابا اومد مثل همیشه زود رفت پیشش و بغلش کرد. اخرای کلاسش بود پس صبر کردیم وقتی تموم شد باهم نهار خوردیم.-حدودا ساعت سه- با نگینی طبق روال این چند وقت رفتن تو آشپز خونه برای شمعاش، نگینی از چند تا فامیل سفارش گرفته بود، خیلی خوشحال بود و نمیخواست خراب شن. خود نگینی نمیتونه با شمع چیزی شبیه خامه روی کاپ کیک درست کنه، باید یکم داغ باشه و دستاش میسوزه. کاکتوس و اون قسمت زیری کاپ کیکو آماده می کنن و خامه رو مامان براش درسته می کنه. این دفعه روغنش ریخت روی انگشتاش و سوخت. تا به دستش برسه پارافین سفت تر شده بود و بیرون نمی اومد؛ مجبور شد کلی زور بزنه با اینکه دستش از چند روز قبل درد می کرد.-فکر می کنم اونم به دفعه قبلی که کاپ کیک درست کردن مربوطه- همچنان داشتم سریال می دیدم و حس کردم اگه چیزی نخورم خوابم می بره. می خواستم برنامه خوابمو درست کنم، برای همین نخوابیدم و واقعا نمیخواستم شکست بخورم. بهش گفتم اگه می شه پفیلا درست کنه روز قبل به بابا گفته بودم و ذرت خریده بودیم. سری اول که تموم شد بیشتر از درست کرد که یکم بمونه بعدا بخوریم. طرح گلدوزی جدیدمو زدم و یکمشو دوختم. حدودای هشت-نه بابا گفت اداره مراسم دارن، گفت بریم تو بخش ورزشیش و فقط صداشونو بشنویم. حاضر شدنمون زیادی طول کشید. توی آسانسور مامان دوباره پرسید خوبم و گفتم نمیدونم انگار یه چیز خاکستریه، نمی دونستم چجوری توضیحش بدم و بعد از اینکه گفت مال همون کم خوابیه خورد تو ذوقم. با این حال قبلش برامون دوتا سیب زمینیِ مخصوصی که قولشو داده بود خرید، منم تا وقتی آماده شدن دوبار چرت زدم گفت همونجا می خوریم. جعبه ها زیادی پر بودن، درشون کامل باز و از طرافشون زده بود بیرون. مامان رفت خونه که چنگال تمیز برداره وقتی که اومد ماشین هی خاموش می شد. اونی که نگینی گرفته بودو گرفتم داشت می خورد به لباسش حواسم به مال خودم بود جوری گذاشته بودم که ثابت باشه ولی بابا که یهو گاز داد، ریخت. تا وقتی دور زد دو سه بار دیگه ام ماشین خاموش شد و همه رو کلافه کرد. برگشتیم خونه. نمیدونم چجوری ولی بابارو آروم کرده بود فقط ازم پرسید وقتی حال ندارم چرا گفتم میام. می خواستم بگم درسته که نخوابیدم ولی دلم بیشتر از یه جای خونه افتادن می خواد بیام مراسم، چیزی نگفتم. توی خونه سیب زمینی هارو خوردیم و چند باری بهم گفت اخم نکن بخند ببینم، زود باش. حدود نیم ساعت بعد شام رفتم حموم، گریه کردم و وقتی برگشتم همه چی یکم بهتر بود. دل نگینی خیلی درد می کرد، رفته بودم توی هال سریع رفت تو اتاق و شنیدیم داره گریه میکنه. رفتم پیشش دستاش سردِ سرد بود معلوم بود ترسیده. باهاش درباره کلاغ و قورباغه توی دلش گفتم که احتمالا باد کردن و برای اینه که دلش درد می کنه. آوردمش توی هال و سه تایی با مامان onward دیدیم. من خوابیدم ولی احتمالا بیدار مونده تا نگینی خوابش ببره بعد همونجا خوابیده. هربار بیدار شدم بیدار شد و باهام حرف زد تا دوباره خوابم برد و روز تموم شد.

 

مامان شاید بهترین مادر دنیا نباشه ولی با همه دعواهامون بهترین مامان برای من و نگینیه.

شمام یک روز، فقط یک روز به کارهاشون دقت کنین.

۱۱ عدد کامنت برای این مطلب ثبت شده است
  • سَمَر ‌‌

    این خیلی قشنگ بود:"))

    دقت می‌کنم. حتما یه روز دقت می‌کنم.

  • Marcis March
    مرسی مرسی
    فایتینگ بهترین کارو میکنی
  • جیران کمندی

    اینکارو کردم

    بعدش فهمیدم دلم نمیخواد مادر بشم

    چون تواناییشو ندارم :)

  • Marcis March
    ولی حس میکنم وقتی یه جوجه بیاد توی زندگیت یاد میگیری مامان باشی. هیچکس مامان به دنیا نمیاد
  • جیران کمندی

    من همه زندگیم عاشق این بودم مامان بشم

    و از اهدافم بود اصن

    ولی حالا...

    خستم برای مادرانگی کردن

    بخاطر همین نمیخوامم مادر باشم که بعد ازش بنالم

  • Marcis March
    شاید هم.
    نمیدونم چجوری بگمش میدونی همه خسته میشیم اینکه الان فکرتو درگیرش کنی خوب نیست.
  • جیران کمندی

    شاید :)

  • Marcis March
    >
  • آیســــ ـــان

    اگه طاقتشو داشته باشم،حتما انجامش میدم:>

    من نیز خیلی وقته دارم تلاش میکنم ساعت خوابمو درست کنم.این روش تورو هم خیلی امتحان کردم اما هنوز نشده:>>

  • Marcis March
    ضرر که نداره
    حتی مدرسه عم نمیتونه ساعت خواب مارو درست کنه دیگه خودمون که چیزی حساب نمیشیم>>>
  • دختر رنگ پریده

    من گاهی اوقات مثل یک عوضی رفتار میکنم و باعث میشه مادرم ناراحت بشه...بعد دلم میخواد خودم رو بزنم

    وقتی فکر میکنم که بچه ام روزی با من همچین رفتارهایی کنه...بچه داشتن سخت ترین کار دنیا ست.

  • Marcis March
    مامان که باشی اولین چیزی که باید بدونی اینه که بچت قرار نیست شبیه تو فکر کنه و افکارتو بفهمه. برای بچه هام همینجوریه.. اینجوری همه چیز یکم قابل تحمل تر میشه.
  • دختر رنگ پریده

    دقیقا اما خوب گاهی مامانها اینو یادشون میره...هر چند به قول اسکارلت اوهارا:

    نمیخواهم که دخترم رو محدود به چیزی کنم میزارم که آزادانه بزرگ بشه

    که روحش آزاد بشه

    کت کوچولوی من(اسم دخترش) حتی اگه تفاتمون مثل شب و روز باشه من همیشه دوستت خواهم داشت...حتی اگه بخوای اداب و رسوم ها رو کاملا بهت یاد میدم هر چند که خودم نمیتونم بهشون پایبند باشم

  • Marcis March
    هرکسی یادش میره مهمه که اگه فهمیدی یادت رفته درستش کنی
    نگهش میدارم خیلی قشنگه>
  • ویلی ونکای خسته ッ

    بازم پست بزار

  • Marcis March
    باشد چشم
  • ویلی ونکای خسته ッ

    چقدر ستونای قالبت قشنگه....

  • Marcis March
    دست خودتان درد نکند>>>
  • ویلی ونکای خسته ッ

    اصن ستونا ی مدل خاصی دارن ‌‌‌......... ( چشمش را در می آورد این ویلی ونکا )

  • Marcis March
    عح خب میخوای کنار دیزاین بای عرفان بنویسم ادیت بای ویل؟
  • ویلی ونکای خسته ッ

    حرفی ندارم دهنمو بستی😂

  • Marcis March
    یاح-^-
    عینک دودی*
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی