نوت معرفی | گوشِ شنوایِ آقایِ ماهی | داستان های lefv غنچه شوید
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
The angel who fell from heaven
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - دوشنبه, ۶ دی ۱۴۰۰، ۰۹:۳۵ ب.ظ
  • ۱۲۷ : views
  • ۹ : Likes
  • ۸ : Comments
  • : Categories

پینترستش

به اولین پستی که اولش نه بلکه وسطش عکس داره خوش اومدین.. تغییر گنده ایه واقعا خیلی چشمگیره.

 

جریان اینه

پینترست خودت رو چهار بار رفرش کن و‌ هربار اولین عکسی که برات اورد رو با ما به اشتراک بذار 

 

و از اینجا اومده>

 

 

 

 

 

-چند تا سوالم هست هی میخوام بپرسم هی نمیشه بچسبونم ته اینجا

-اول. شما کانون زبان ایران میرین؟ چهار رقم اول کد زبان آموزیتون چنده؟ مال خودم 9322 میشه.. هه هه>

-دوم. به نظرتون من چقدر گاو دار خوبی میشم؟ از مزایای تستای آموزش پرورشی..

-سوم. یه کاری میخوام بکنم هی میگم خب کههه چیییی ولی فعلا صبر کنین..

-دلم تنگ شده بود ولی..

-عام.. دیگه خب که چی نداره > میتونین از الان به بعد به گوشه بالا سمت چپ همون جایی که نوشته "داستان های lefv" سر بزنین^^

Notes ۸
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March

Dead Stories 3 | dying

 

بنویس.

روزی که فهمیدم برای رسیدن به «ما»، من باید قربانی باشم و او زجر بکشد، من باید بمیرم و او نگاه کند. هیچ نمی دانستم در پس این معرکه چه حقیقتی فاش خواهد شد. نمی دانستم چیز هایی خواهم فهمید که فهمیدنشان دردِ سالها نفهمیدنشان را به یکباره سویم پرتاب می کنند. که اگر می دانستم هرگز قبول نمی کردم. فرار را ترجیح می دادم به حقیقتی که باز مارا دور می کند از هم.

ایستاده بودیم.

دیگر نمی دوییدیم، نمی ترسیدیم، از هیچ چیز، از هیچ کس. من بودم و تو بودی و لباس هایی پاره، خدمت گذارانی نامرئی. دستم را که گرفتی کبریتی آتش گرفت؛ زیر پای تو، زیر دامنِ من. برای رسیدن به «ما»، من باید می مُردم و تو نگاه می کردی. هنگامی که شعله های خیره کننده ی آتشم مثل آتش تو لباس هارا در بر گرفتم اما خودم را نه، دیدم قطره اشکی را که از چشمانت سقوط کرد. دیدم دستانت را که آرام نمی گرفتند. و شنیدم زمزمه ات را.

«ستاره دریایی من. ما همه در آسمان دنبالت گشتیم غافل از اینکه زیر دریای ندانسته هایت زنده بودی. اما باید میفهمیدم تو قلب نداشتی، مرده بودی. باید میفهمیدم جای قلب نداشته ات همیشه درد می کند. باید میفهمیدم چرا رد نشده بودم. باید میفهمیدم تو مُردی، همان مرده ای که باور ندارد مرده است.»

بنویس.

و می دانستم بعد از این چه اتفاقی خواهد افتاد. من محو شدم و منتظر ماندم، سالیان سال. به تو نگاه کردم، از دور. آغوشت را خواستم، در دل. و با جیرجیرک ها آواز خواندم، در شب.

که شاید بیایی.