نوت معرفی | گوشِ شنوایِ آقایِ ماهی | داستان های lefv غنچه شوید
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
The angel who fell from heaven
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - سه شنبه, ۲۹ تیر ۱۴۰۰، ۰۴:۳۰ ب.ظ
  • ۱۴۷ : views
  • ۴ : Comments
  • : Categories

همون کتابی که

این ور و اون ور

اول عکسای کتابخونه رو ببینین و بدونین که خیلی سخت بود یکی رو انتخاب کردن"

گرچه من تو پرانتز حسابی از خجالتش در اومدم>

و بازم از اینجا میاد قاعدتا به کتابم ربط داره

 


به سوالات جامع و کامل پاسخ دادم^

 

-کتابی که تو بچگی عاشقش بودم.

وقتی فنچ بودم دیگه؟ احتمالا فسقلی ها.. هر سی تاشو داشتم هی مامان می خوند برام.

 

-اشکمو در آورده.

اقیانوسی در ذهن.. دوبار خوندمش هر دوبار باهاش گریه کردم.

 

-برام بهترین هدیه بوده.

پسر، موش کور، روباه و اسب.. عالیه"

 

-اصلا دوسش نداشتم.

پاریس برای یک نفر.. طوریش نبود من خوشم نیومد ازش.

 

-پیشنهاد یه دوست بوده.

شاید باورش سخت باشه تاحالا هیچ کتابی بهم پیشنهاد نشده.. یا داشتم از قبل یا از یکی گرفته و خونده بودم.

 

-میخوام دوباره بخونم.

مومو (فراموشی، سیرک میراندا، چلنجر دیپ، پسرهزار ساله، قرنطینه و بی صدایی.. به ترتیب)

 

-به خاطر جلدش خریدم.

سری اول کتابایی که خریدم همرو به خاطر جلدو اسماشون خریدم.. (طلسم آرزو، دختری که ماه را نوشید، پاستیل های بنفش و چند تا دیگه)

 

-به همه توصیه میکنم.

به نام خدا.. مومو (فراموشی و بیشتر کتاب های آبی یی که دارم)

Notes ۴
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - سه شنبه, ۲۹ تیر ۱۴۰۰، ۰۲:۰۰ ب.ظ
  • ۴۵۲ : views
  • ۵ : Likes
  • ۳ : Comments
  • : Categories

صاحب این وبلاگ فوت کرده است

_اول

حسرت؟ چند وقت پیش که درباره مرگم فکر کردم دریافتم حسرت نبودن چیزی نیست که گریبان گیرم شود. نه اینکه همه کار های خواسته ام را به پایان رسانده باشم. کارهای زیادی هست که نکردم. حرف های زیادی که به اشخاصی نزدم. حق هایی را که در صورت بعضی ها نکوبیدم ولی معتقدم حسرت ها مال جسم است. جسمی که در خاک می رود به اندازه حسرت هایش زیر فشار است. اما وقتی روحم آزاد شود دردی را حس نمی کند. پس باکی نیست.

آدم خوبی بودم؟ بودم. آمدم، به دل نشستم، لبخند زدم. ولی فقط همین. برای نگه داشتن هیچ کدام تلاش نکردم. هرکه ماند با اشتیاق ماندم. پیگیر آنهایی که رفتند هم نشدم. باهم دعوا می کردیم سر نبونم و فردا آنها عذرخواهی می کردند بابت حرف هایی که زدند. شاید بارها دلشان را شکسته باشم پس برای بد بودن می توان گفت درکل آدم نگهدارنده ای نبودم.

اگر بمیرم همچنان می مانم؟ تلاشی نکردم بمانم اما بذر محبتم را در دل خیلی ها نهفتم. به بچه هایشان نمی رسد فوق فوقش تا شش-هفت سال حرف هایم برای ادامه پررنگ باشد بعد از آن محدودند کسایی که به یادم باشند. همان دایره ده نفره دورم و اقوام درجه یک-دو.

خوشحال شود کسی؟ گمان نکنم کسی خوشحال شود. شاید لبخندی روی لبان یکی-دو نفر شکل بگیرد ولی خوشحالی نه. اگر باشند کسانی که خوشحال شوند به هدفم نرسیدم هیچ، زندگی ام به درد لای جرز دیوار هم نمی خورد. یکی از ترسناک ترین های بعد مرگ احتمالا دیدن خوشحالی برای مرگ توست.

می شد چیزی جز این باشم؟ می شد. ولی نمیخواستم. شخصیم محتاج بود ولی گدای توجه نبودم. سادگی و آسانی خودم را دوست داشتم. تلاش های بی وقفه ام برای خوشحال کردن بقیه و حرف زدن درباره روزمرگی های تکراری و غیرتکراری. همین هاست که از منی که هستم می ماند. من اگر منِ دیگری بودم بی شک برای در ذهن ها ماندن -هرچقدر محدود- مطمئن نبودم.

همین.

 

_دوم

اگه من واقعا مرده باشم، اولین یادگاری، جمله، خاطره، یا اون پستی که بیشتر از همه یادتون میمونه کدومه؟

 

_در آخر

-چالش از اینجا شروع شده و مرسی سمفونی بابت دعوتت.

-نمیدونم کیا اینو خواهند دید پس فکر کنم اجازه باشه بگم هرکی که دید و فکر کرد لازمه قبل مرگش یه بار بمیره آزاده که بنویسه.

_____________________________________________________

-تاحالا اینجور متنی رو ادبی نوشته بودم یه جوری نشده؟ برای آخرش چیزی به ذهنم نمی رسید اگه سوال دیگه ای یافتم باز می نویسم.

Notes ۳
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۴۰۰، ۰۷:۱۰ ب.ظ
  • ۱۵۷ : views
  • ۴ : Likes
  • ۳ : Comments
  • : Categories

roof

به آینه نگاه نمی کنم.

نگاه کنم اشک ها از چشمانم خجالت می کشند. دیوار اما چیزی را منعکس نمی کند. منم و حرف هایی که بازتاب نمی شود. اما بازهم کافی نیست. باید نفس هایم را نگه دارم.

خودم را جمع می کنم و فشار می دهم. حس شکسته شدن استخوان زیر فشار لذت بخش است. ولی کافی نیست. باید فریادم را حبس کنم.

پشت بام سقف ندارد. هق هق ها اکو نمی شوند. گریه را بولد نمی کند. باد را می وزاند. گریه را می برد. اشک را خشک می کند که خالی باشد گونه ها برای بقیه مسافران. صدای شکسته شدن را می شوید. توجه کسی را جلب نمی کند. ستاره هارا فانوس و چراغ هارا ماهی های نورانی می کند در دریاچه زندانی شده بین مژه ها. وقتی همه چیز تخلیه شد مردم را می بینی؟ برایشان مهم نیست. برای توهم نباشد.

 

________________________________________________________

 

پ.ن : از پشت بوم رفتن دوتا نتیجه گرفتم

یک: از این به بعد پاتوقم پشت بومه

دو: لعنتی جنس ایزوگامش خیلی داغونه هیچی ازش نمونده

Notes ۳
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - جمعه, ۲۵ تیر ۱۴۰۰، ۰۳:۵۱ ب.ظ
  • ۵۶۶ : views
  • ۶ : Likes
  • ۴ : Comments
  • : Categories

دختر شاخه ای

دلم میخواهد کتابی دستم بگیرم، از درخت بالا بروم، بنشینم، بخوانم، حل شوم، سالها بعد کودکی مرا ببیند، مانتوی مادرش را بکشد، اشاره کند، بگوید: شاخه را ببین شبیه دخترهاست. 

.

پ.ن. : رعد و برق میزنه >

Notes ۴
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - دوشنبه, ۲۱ تیر ۱۴۰۰، ۰۲:۱۵ ق.ظ
  • ۱۵۸ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

MoMo Again

momo

ادامه پست قبلی (این)

{دیالوگ اول کمی حاوی اسپویل است ولی دومی رو بخوانید}

 

جیجی (جیرولامو)

 

"مومو بگذار نصیحتی بهت بکنم، بدترین چیز در زندگی این است که رویاهایت تبدیل به واقعیت شوند. به هر حال در مورد من که این طوری است.

هرچه خواسته ام به دست آورده ام و دیگر چیزی نمانده که بخواهم آرزویش را بکنم. پیش شماها هم نمی توانم این کار را از نو یاد بگیرم. دیگر از همه چیز خسته شده ام...

تنها کاری که الان از من بر می آید این است که خفقان بگیرم، دیگر داستان تعریف نکنم، لال شوم، تا آخر عمر، یا لااقل تا موقعی که به کل فراموشم کنند و دوباره یک آدم ناشناس و بدبخت شوم.

اما اگر آدم فقیر، امید و آرزویی نداشته باشد، زندگی اش با جهنم فرقی ندارد. برای همین ترجیح می دهم در همین جایی که الان هستم بمانم. گرچه این هم برای خودش جهنمی است، اما لااقل جهنم راحت و مرفهی... ای داد چی دارم میگویم... مطمئنم منظورم را نمیفهمی."

 

و دوباره استاد هورا

 

"اولش ادم زیاد متوجه نمی شود. اما یک روز می بیند که دیگر اصلا حوصله ی هیچ کاری را ندارد. دیگر هیچی برایش جالب نیست. همه چیز به نظرش ملال آور و خسته کننده می آید.

اما این بی حوصلگی چیزی نیست که از بین برود، باقی می ماند و یواش یواش رشد می کند، روز به روز و هفته به هفته شدیدتر و عذاب آورتر می شود. آدم هی کج خلق تر می شود. احساس خلاء و پوچی بیشتری می کند، هی از خودش و جهان اطرافش ناراضی تر می شود.

بعدش یواش یواش حتی این احساس هم از بین می رود و دیگر چیزی را حس نمی کند. کاملا بی تفاوت و خاکستری می شود، تمام دنیا به نظرش بیگانه می آید. فکر می کند کاره ای نیست و مسائل دنیا ربطی به او ندارد. دیگر نه عصبانی میشود نه اندوهگین. خندیدن و گریه کردن را به کلی از یاذ می برد.

در این صورت، قلبش کاملا سرد و بی روح می شودو دیگر هیچ چیز و هیچ کسی را نمی تواند دوست داشته باشد. اگر وضع به اینجا بکشد، بیماری آدم به کلی علاج ناپذیر می شود. دیگر هیچ راه برگشتی برایش وجود نخواهد داشت. آن وقت با چهره ای تهی و خاکستری هی با عجله این ور و آن ور می رود. برای آنکه درست لنگه ی عالی جنابان خاکستری شده است. انگار که اصلا یکی از خود آنها شده باشد. اسم این بیماری، کلافگی مرگ آور است."

 

مومو.بخونیم.

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - شنبه, ۱۹ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۴۰ ب.ظ
  • ۹۸ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

In My HUG

If you can NOT speak, CRY.. If your PRIDE does not ALLOW you to cry, LAUGH.. If you do not have the PATIENCE to laugh, SHOUT... but do not LET it stay in your HEART.. NOBODY hears your VOICE here because you are In My HUG. So relax.
Stooge & Stealer
Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - سه شنبه, ۱۵ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۴۵ ب.ظ
  • ۱۹۸ : views
  • ۲ : Comments
  • : Categories

MoMo

momo

وقتی پسر ادگار انده باشی همین میشه

مومو رو که خریدم میدونستم قراره جزو مورد علاقه هام باشه و بعد از چند صفحه (دقیقا پنج صفحه) وقتی به جمله "تا جایی که یادم می آید همیشه توی دنیا بوده ام." رسیدم مطمئن شدم. (یکم جامع تر از فارسیش)

مثل رمان های دیگه نبود که بعضی نویسنده هاشون فکر میکنن کسی که اینو میخونه قطعا هیچی از دنیا نمیدونه و من باید براش همه چیزو توضیح بدم.. اونم مبحثی مثل زمان که هرکسی راجع بهش عقیده خودشو داره. میشل کمی درباره کلیت هرچیزی توضیح میداد و این آزادی رو میداد که بقیه جزئیاتشو ذهن خودت مجسم کنه. بخاطر همین طبیعیه که توی چند ساعت تمومش کردم. بعدش هم به خودم قول دادم همه کتاباشو بخونم.

عجیب ترین جمله کتاب شاید اونجایی باشه که یکی از عالی جنابان خاکستری به کسی که ازش پرسیده بود چند سالشه گفت "یازده سال و سه ماه و شش روز و.." با بقیش کاری ندارم... فکر میکردم باید از اون آقایون میانسال کمر خمیده ای باشن که صورت بی روحشون کاملا واضح باشه که خب نبود. 

چرا دارم اینارو میگم؟ بخاطر دیالوگ های دوست داشتی و کارامدش مثل وقتی که درباره لحظه های سرنوشت ساز زندگی توضیح میده. همونجایی که استاد هورا میگه

 

"خب ببین، گاهی وقت ها در مسیر گردش جهان، لحظه های پیش می آید که خود به خود همه چیز، از اشیای بی جان و موجودات زنده گرفته تا حتی دور ترین ستاره ها به شکلی استثنایی کاملا باهم هماهنگ می شوند طوری که یکهو ممکن است اتفاقی بیوفتد که نه قبلش و نه بعدش هرگز ممکن نبوده.

متاسفانه انسان ها درکل بلد نیستند از این لحظه های استثنایی استفاده کنند . به همین خاطر خیلی وقت ها، لحظه های استثنایی میگذرند، بی آنکه اصلا کسی متوجهشان شده باشد.

اما اگر کسی باشد که این لحظه هارا تشخیص بدهد، آن وقت در دنیا چیز های خیلی مهمی پیش می آیند."

 

یا اونجایی که بپو (شخصیت مورد علاقم بعد مومو) میگه

 

"میدانی مومو، بعضی وقت ها آدم میبیند که خیابانی خیلی طولانی پیش رو دارد. بعد فکر میکند که آن خیابان وحشتناک دراز است و هیچ وقت جارو کشیدنش تمام نمیشود...

آن وقت آدم  با عجله شروع میکند به کار. هی تند تر و تند تر جارو میزند. ولی هربار که سرش را بلند میکند میبیند مسیر جلوی رویش کمتر نشده. برای همین آدم هی بیشتر به خودش فشار می آورد، ترس برش میدارد و آنقدر سرعتش را زیاد میکند که آخر سر از نفس می افتد و دیگر نایی برایش نمی ماند. و خیابان همچنان به همان درازی جلوی رویش است. آدم هیچ وقت نباید اینطوری کار کند....

آدم نباید یکهو به تمام خیابان فکر کند. متوجه هستی که؟ باید همیشه یادت باشد که فقط به قدم بعدی فکر کنی. به قدم بعدی و نفس بعدی و حرکت بعدیِ جارو. هربار فقط به قدم بعدی و نفس بعدی و حرکت بعدی جارو...

اینجوری که کار کنی از کارت لذت می بری و این خیلی مهم است. اینطوری آدم کارش را خوب انجام می دهد. خب درستش هم همین است...

آن وقت یکهویی می بینی که تمام خیابان را قدم به قدم تمیز کرده ای. بدون آنکه اصلا حواست به این موضوع باشد. تازه اینطوری به نفس نفس هم نمی افتی...

این خیلی مهمه.."

 

دیگه انگشتام یاری نمیکنن ادامش چند وقت دیگه تو MoMo Again

Notes ۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - دوشنبه, ۱۴ تیر ۱۴۰۰، ۰۷:۲۵ ق.ظ
  • ۴۹۴ : views
  • ۴ : Likes
  • ۵ : Comments
  • : Categories

دو ساعت

باورم نمیشه فقط دو ساعت گذشته باشه و انگار زمان به قیافه ماتم دهن کجی میکنه.. نمیدونم شبای دیگه چقدر طول کشیده اما من به ساعت نگاهم نکردم، فقط خواستم تموم شه.. انگار از زمان و مکان و کلا از این دنیا هرچی بخوای چند دور حتما باید بپیچی شاید تهش به اون چیزی که میخواستی و رو به روت بود رسیدی..

این دوساعت درد بود، خواستم آرام کنم خون بود خون تر شد، درد بیشتر شد، بدن نفهمید نیتم خیر است هرچه بهش داده بودم پس داد، سه بار راهرو مرا دوان دوان دید که رسیدم به در قهوه ای با تمام توان صدا دادم که اگر افتادم، اگر بدن خواست کمی رحم کند بیهوش شدم، اگر فشارم افتاد حداقل کسی بیدار باشد به دادم برسد، نشد. هرچه که بود با سوزشی وحشتناک و مزه گسی که ماند بدن را ترک کرد و او پیروز مندانه به شاهکارش (که منی باشم با شانه های افتاده و امید بر اینکه این بار بار اخر است) پوزخند زدو برای مسافران بعدی نقشه کشید. فقط دو ساعت از وقتی چشمانم را بستم میگذرد اما قطعا زمان با خواسته های ما رابطه عکس دارد.

دو ساعت گذشت اما پنجره صد رنگ عوض کرد، ملودی رنگ های آبی را برایش خواندم، از مورد علاقه هایش گفتم، گاهی هیچ نگفتم، گوش نمیداد، فقط درد میداد به خودش و من هربار از پرسیدن به کدامین گناه شرمنده تر میشوم، شرمنده روحی که شیطنت بچگانه داشت و جسمی که هم پای او بود، عقل این وسط باید کاری میکرد، پل ارتباطی اوست پس باید چیزی میگفت، حرفی میزد، اما نزد و الان همه باهم شرمنده ایم، روح که دریاچه ای ساخته در آن غرق است، جسم به خود درد می دهد در آن غرق است، فقط عقل است که میخواهد راهی پیدا کند برای رهایی.

زمان آدم ها با زمان من فرق میکند، برای آنها فقط دو ساعت گذشته اما برای من (اغراق نمیکنم که دووو ساااال ولی) حداقل چهار پنج ساعت طول کشید. در این دو ساعت خواب رفتم، توهم زدم، به جای کسی که نبودم با کسانی که نمیشناختم حرف زدم، از خواب پریدم، از شدت کم طاقتی پا و لرزش دست و سرگیجه و افت فشار هر قدم خودش سه چهار دقیقه طول کشید، به در قهوه ای رسیدم، از شدت درد گریه کردم به موهایم چنگ زدم چیزی را برای فشار دادن نیافتم و وقتی برگشتم دوباره این روند تکرار شد.

حال منم با قیافه ای ماتم گرفته بعد از دیدن ساعتی که این دو ساعت را با تمام توان به صورتم کوبید ولی همچنان عقربه هایش با کمال متانت درحال حرکت اند و کم کم که از شوک در می آیم درد دوباره شروع میشود.

Notes ۵
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - جمعه, ۱۱ تیر ۱۴۰۰، ۱۲:۵۱ ق.ظ
  • ۱۲۰ : views
  • ۲ : Comments
  • : Categories

کمد

همیشه موقع خواب در همه کمد هارو چک کردم که ذره ای باز نباشه..

نه برای اینکه میترسم چیزی از توش بیاد بیرون نه؛ فقط میترسم من کسی باشم که وقتی چشماشو باز میکنه توی کمد باشه و کاری جز نگاه کردن از دستش بر نیاد.

Notes ۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - سه شنبه, ۸ تیر ۱۴۰۰، ۰۸:۱۹ ب.ظ
  • ۱۳۰ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

نقاب جدید

تا حالا دستت به خون کسی آلوده شده؟

خودت رو چطور تا حالا خون خودتو ریختی؟

اما من از روزی که صدای گریه هامو کشتم هرشب نقابی رو که به چهرم زدم تیکه تیکه میکنم.

خون هردوشون نرم و خاکستریه و وقتیم که خشم میشه مثل سیمان سفت میشه با هیچ چیزی هم پاک نمیشه.

هرروز میخوام نقابم رو بالا بیارم اما چیز بیشتری جز عق های خالی نسیبم نمیشه.

ولی شب ها که تیکه های نقاب رو توی سطل متفاوت از دیشب خالی میکنم با دست و پای خشک و سیمانی کنج اتاق جمع میشم تا فردا که درو باز میکنم و نقاب جدیدمو پشت در توی سبد پیدا میکنم.

درسته که بدون نقاب من، منم.

اما منی دیگه توی جهان زندگی نمیکنه.