نوت معرفی | گوشِ شنوایِ آقایِ ماهی | داستان های lefv غنچه شوید
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
The angel who fell from heaven
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - شنبه, ۳۰ مرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۰۵ ب.ظ
  • ۳۲۶ : views
  • ۶ : Likes
  • ۱۴ : Comments
  • : Categories

نثر ادبی

  • همان لحظه ای که از شدت بی خوابی بدن درد میشوی و دیگر خوابت نمیبرد.
  • یا همون لحظه جهنمی که چشمات تازه گرم شده و یهو جیشت میگیره و حتی وقتی میخوای به خوابت ادامه بدی تصویر سنگ قبرت که روش نوشته "جوانی به علت ایگنور کردن جیش داشتگی پرپر شد" از جلوی چشمات کنار نمیره.

 

  • همان لحظه که در ژرفای عمیق تاریکی کور سوی نوری به سمتت دراز میشود.
  • یا همون لحظه که تو اتاق تاریکت زیر پتو چپیدی و داری به یه آهنگ ملایم گوش میدی که یهو یکی از اقوام میاد تو و با نور چراغ تخم چشماتو آب میکنه یه دور همه اتاقتو چک میکنه و وقتی تازه پیدات میکنه میگه "عهه تو اینجا بووودیییی؟ از دست جوونای امروزی بیا بیرون اینجوری افسرده میشی معتاد میشی اوردوز میکنی میمیری."

 

  • همان لحظه که از فرط گشنگی معده ات همه چیز را پس میزند.
  • یا همون لحظه که میخوای به غذا حمله کنی و تقریبا اینکارو میکنی ولی وسط راه چشمت میوفته به بابات که کلا ناامید شده، مامانت که به مهمونای خبرچین از خارج اومدتون اشاره میکنه و خواهرت که زور میزنه نوشابه رو قورت بده آبشار درست نکنه.

 

-کلا حس میکنم نثر ادبی همه اینارو خیلی پررنگ تر نشون میده و میخواستم در کنار اینکه مطلبو میرسونم یکم شاد باشینD:

-مامان گفت با مجسمه سازی مشکلی نیست اگه بتونم تو ساختن قالبای نگینی کمک کنم. ولی من اون مجسمه سازیی رو دوست دارم که از یه تیکه سنگ مجسمه درت میشه. مثل گچ کاری و سفالگری"

-اینو یادتونه؟ مدلش اینه. حالا فلبشو کشیدم ولی نخ بنفش کمرنگم تموم شده. همه رنگایی که باهاشون بابون زدم هم رو به اتمامن>

-6 روز. شیش روووز وقت داشتم برای کلاس امروز ولی هیچ کاری نکردم همچنان. میخواستم بگم ترم دیگه رو مرخصی میگیرم ولی نمیگیرم فقط پنج ترم دیگه مونده که کانون کلا تموم شه کودکان نوجوانان و بزرگسالان. همه ی همش>>>>

-زبون اشاره شاید سخت نباشه ولی حفظ کردنیاش خیلیه خیلی.

-دیش

Notes ۱۴
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - پنجشنبه, ۲۸ مرداد ۱۴۰۰، ۰۷:۴۵ ب.ظ
  • ۳۳۷ : views
  • ۱۱ : Likes
  • ۱۱ : Comments
  • : Categories

مامان

یک روز. فقط یک روز به کاراش دقت کردم.

 

شب قبلش نخوابیده بودم. وقتی بیدار شد بعد صبح بخیر سریع پرسید خوبی؟ خوب به نظر نمیای. بهش گفتم خوبم و برای کم خوابیه ولی مطمئن نبودم. فهمید. باید می رفت کلاس. صدای لپتاپو کم کرد، مثل زمزمه شنیده میشد که نگینی بیدار نشه. هر تایم استراحت می اومد تو هال روی مبل جلوییم و اگه چیز جالبی پیدا می کرد برام می خوند. سعی میکرد باهام حرف بزنه، جوابشو می دادم درحالی که مجبور بودم هی سریالو قطع کنم و الان که می نویسم دست کمی از بیشعوری نداره. ساعت دو که بابا اومد مثل همیشه زود رفت پیشش و بغلش کرد. اخرای کلاسش بود پس صبر کردیم وقتی تموم شد باهم نهار خوردیم.-حدودا ساعت سه- با نگینی طبق روال این چند وقت رفتن تو آشپز خونه برای شمعاش، نگینی از چند تا فامیل سفارش گرفته بود، خیلی خوشحال بود و نمیخواست خراب شن. خود نگینی نمیتونه با شمع چیزی شبیه خامه روی کاپ کیک درست کنه، باید یکم داغ باشه و دستاش میسوزه. کاکتوس و اون قسمت زیری کاپ کیکو آماده می کنن و خامه رو مامان براش درسته می کنه. این دفعه روغنش ریخت روی انگشتاش و سوخت. تا به دستش برسه پارافین سفت تر شده بود و بیرون نمی اومد؛ مجبور شد کلی زور بزنه با اینکه دستش از چند روز قبل درد می کرد.-فکر می کنم اونم به دفعه قبلی که کاپ کیک درست کردن مربوطه- همچنان داشتم سریال می دیدم و حس کردم اگه چیزی نخورم خوابم می بره. می خواستم برنامه خوابمو درست کنم، برای همین نخوابیدم و واقعا نمیخواستم شکست بخورم. بهش گفتم اگه می شه پفیلا درست کنه روز قبل به بابا گفته بودم و ذرت خریده بودیم. سری اول که تموم شد بیشتر از درست کرد که یکم بمونه بعدا بخوریم. طرح گلدوزی جدیدمو زدم و یکمشو دوختم. حدودای هشت-نه بابا گفت اداره مراسم دارن، گفت بریم تو بخش ورزشیش و فقط صداشونو بشنویم. حاضر شدنمون زیادی طول کشید. توی آسانسور مامان دوباره پرسید خوبم و گفتم نمیدونم انگار یه چیز خاکستریه، نمی دونستم چجوری توضیحش بدم و بعد از اینکه گفت مال همون کم خوابیه خورد تو ذوقم. با این حال قبلش برامون دوتا سیب زمینیِ مخصوصی که قولشو داده بود خرید، منم تا وقتی آماده شدن دوبار چرت زدم گفت همونجا می خوریم. جعبه ها زیادی پر بودن، درشون کامل باز و از طرافشون زده بود بیرون. مامان رفت خونه که چنگال تمیز برداره وقتی که اومد ماشین هی خاموش می شد. اونی که نگینی گرفته بودو گرفتم داشت می خورد به لباسش حواسم به مال خودم بود جوری گذاشته بودم که ثابت باشه ولی بابا که یهو گاز داد، ریخت. تا وقتی دور زد دو سه بار دیگه ام ماشین خاموش شد و همه رو کلافه کرد. برگشتیم خونه. نمیدونم چجوری ولی بابارو آروم کرده بود فقط ازم پرسید وقتی حال ندارم چرا گفتم میام. می خواستم بگم درسته که نخوابیدم ولی دلم بیشتر از یه جای خونه افتادن می خواد بیام مراسم، چیزی نگفتم. توی خونه سیب زمینی هارو خوردیم و چند باری بهم گفت اخم نکن بخند ببینم، زود باش. حدود نیم ساعت بعد شام رفتم حموم، گریه کردم و وقتی برگشتم همه چی یکم بهتر بود. دل نگینی خیلی درد می کرد، رفته بودم توی هال سریع رفت تو اتاق و شنیدیم داره گریه میکنه. رفتم پیشش دستاش سردِ سرد بود معلوم بود ترسیده. باهاش درباره کلاغ و قورباغه توی دلش گفتم که احتمالا باد کردن و برای اینه که دلش درد می کنه. آوردمش توی هال و سه تایی با مامان onward دیدیم. من خوابیدم ولی احتمالا بیدار مونده تا نگینی خوابش ببره بعد همونجا خوابیده. هربار بیدار شدم بیدار شد و باهام حرف زد تا دوباره خوابم برد و روز تموم شد.

 

مامان شاید بهترین مادر دنیا نباشه ولی با همه دعواهامون بهترین مامان برای من و نگینیه.

شمام یک روز، فقط یک روز به کارهاشون دقت کنین.

Notes ۱۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - چهارشنبه, ۲۷ مرداد ۱۴۰۰، ۰۵:۰۰ ب.ظ
  • ۵۶۳ : views
  • ۸ : Likes
  • ۶ : Comments
  • : Categories

جایی برای زیستن نیست

من در سرزمینی زندگی میکنم که بعضی آدم هایش حیوان هایی بیش نیستند.

 

مظلوم را، زیر کفش هایشان له میکنند.

تاریخ را، وقیحانه جلوی چشم همگان تغییر میدهند.

کتاب را، با کمال بی رحمی میسوزانند.

دین را، اگر برای خواسته هایشان مفید نباشد نمیبینند.

وحشت را، باعث لذت ابدی خود میدانند.

نابودی را، دیدند ولی ذره ای اهمیت ندادند.

تفنگ را، ساختند برای هرچه که تصور برتری داشت.

زمان را، با پوزخند به گوشه ای پرتاب کردند.

خانواده را، قربانی اشک هایشان کردند در انتظار.

طبیعت را، میکشند و مردن مهم نیست اگر در راه هدف باشد.

حرف را، خنجری میکنند فرو رفته بر قلب همگان و گوشهایشان را گرفته اند.

انتخاب را، بیهوده ترین کار میدانند "برای پایینی خودت تصمیم بگیر"

زندگی را، در مشت گرفته و تکه تکه اش میکنند.

 

من در سرزمینی زندگی میکنم که بعضی آدم هایش مهربان تر از بارانند.

 

ظلم را، میبینند ولی برای زندگی بقیه دم نمیزنند.

تاریخ را، سینه به سینه نقل میکنند برای جاودانه شدن.

کتاب را، مینویسند با تک تک کلماتشان.

دین را، چشمه جوشان موهبتی میدانند پایان ناپذیر برای تشنگان.

وحشت را، با آغوش هایشان خنثی میکنند.

نابودی را، هربار در جایی هیچ کس امیدی ندارد شکست میدهند.

تفنگ را،سگ های سنگی دست آموز همان حیوان ها میدانند.

زمان را، بیشتر از هرچیزی درک میکنند زمان آنها و آنها زمانند.

خانواده را، پشتوانه همیشگی میکنند برای رفتگان.

طبیعت را، همچو مادری که نفس زندگانی دمید برایشان مقدس میشمارند.

حرف را، مانند مرهمی روی زخم خنجر ها میگذارند.

انتخاب را، الگوی اول زندگی خود قرار دادند.

زندگی را، زندگی میکنند.

 

من در سرزمینی زندگی میکنم که بعضی آدم هایش فقط نگاه میکنند.

Notes ۶
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - چهارشنبه, ۲۷ مرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۳۰ ق.ظ
  • ۲۶۲ : views
  • ۵ : Likes
  • ۷ : Comments
  • : Categories

پی نوشت دوباره

صرفا جهت تلف کردن وقت باارزشتون

 

-شش هامو روی پارچه آوردم و بهم گفتن شبیه کیسه زباله شده. نگفتم که اونا شش های خودمن و حالا نوبت قلبمه.

-فهمیدین چیشد یا هی دوباره اذیت کنم؟

-بی دلیل خوشحال نیستم.. اومدن>

-قرار بود امروز آنه و دیانا رو پست کنم ولی تگ و موم خونه جا مونده بود نامم نصفه موند نرفت> اینا قرار بود 26 تیر اصفهان باشن>>>>

-دلم بال میخواد.

-چرا ناگت دوست ندارین؟ ناگت یکی از خوردنی های پرستیدنیه.. اگه جلوم پیتزا و ناگت بذارن خب قطعا پیتزا رو برمیدارم ولی این چیزی از ارزش های ناگت کم نمیکنه هنوزم یکی از بهتریناست.

-میخوام مجسمه سازی یاد بگیرم ولی فکر نمیکنم بشه.

-ایده دارم ولی نوشتنم نمیاد. وضعیت خاکستریه.

-نمیتونم آرایش کنم. به خط چشم نیاز دارم، پاندایی.

-چند وقته نمیشه عکسای جدید آپلود کنم هی باید بگردم بین قدیمیا ولی شما خسته نشین.

-گیاها هنوز ریشه نزدن وی نگران است. 

-همیشه وقتی پستی رو آپ میکنم چیزای بهتری برای نوشتن هست.

-هنوز آکادمی تموم نشده ولی فیلمشو دوست دارم. تو همون قسمت اول میگه هی اگه از هر صحنه ای خوشت نمیاد ادامشو نبین اگه دیدی و خوشت نیومد به من هیچ ربطی نداره.

-از بن و مامان بیشتر از همشون خوشم میاد و این عوض نمیشه بن خیلی مودههه.

-نظری درباره اینکه چرا از فیلمایی مثل عروس مرده، کورالین، مری و مکس، زندگی من به عنوان کدو یا پرندگان تیتو خوشم میاد ندارم. همه چی قشنگه ولی اینا فرق دارن.

-استرس.

-رباته همچنان محکم و استوار هست. هق های زیاد.

-دلم بیرون میخواد. بیرونِ بیرون، نه بیرونِ توی تلویزیون.

-و اگه چیز دیگه ای بود بعدا میگم.

-خودتون نظری ندارین؟ هنوز وب خوبه؟ گرچه این چند نبودم زیاد.

Notes ۷
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March

𝔖𝔞𝔩𝔢 𝔬𝔣 𝔐𝔞𝔯𝔟𝔩𝔢 𝔖𝔱𝔞𝔱𝔲𝔢𝔰 𝔬𝔣 𝔱𝔥𝔢 ℭ𝔥𝔲𝔯𝔠𝔥

 

مرمرین، زیر نگاه هایی که آبشار نجاست بودند روی سکو ایستاده بودم.

پارچه نازک کثیفی که آنها را برای دیدنم حریص تر میکرد.

چشمانم را که باز کردم آنجا بودم. هنوز قفسه سینه ام تیر میکشید و به نفس نکشیدن عادت نداشتم. اول پیوسته صدای همهمه مردان و بوی سیگار برگشان را فهمیدم، بعد -همانطور که به تاریکی- چشمانم به تور هم عادت کردند و رفت و آمد ها واضح شد. سالن زیر نگاهم برای یافتن شخصی آشنا پوزخند میزد غریبه ها چند دقیقه ای می ایستادند و اگر چیز خاصی نمیدیدند آنجا را ترک میکردند. ناخوداگاه جملات را تکرار میکردم.

"آرامش خوشی را به همراه دارد، هیچ نگاهی روی تو نیست، صدای قدم های پشت سرت توهم است، اگر از ته دل بخواهی حتما انتخاب می شوی، همیشه برایت بهترین را می خواهیم."

از خودم عصبانی بودم اما اکنون میدانم تاثیری که کلیسا رویم گذاشته فراتر از توانایی من برای مقابله است. روز های اول دلتنگی برای جولیا ورای تصوراتم بود، دستانم برای در آغوش گرفتن خیالش، انگشتانم برای لمس موهای نارنجی قشنگش و چشمانم برای دیدن کک مک های بیشمارش بی تابی میکردند .مدام فکر میکردم ما که همه "نباید" هارا زیر پا گذاشتیم. "نباید" آخری چه قدرتی داشت که حتی فکر شکاندنش راهم نمیکردیم؟ فقط باید فرار میکردیم و پنهان میشدیم. استعدادش را داشتیم بارها قبل از رسیدن بقیه راهبه ها جایی مچاله شده بودیم که نفهمند باز هم کار ماست. اینکه چرا فکر فرار راهم نکردیم همچنان برایم جزو مجهولات است.

غرق شده در این افکار پارچه را برداشتند و مرا به عنوان هدیه ویژه آن شب به نمایش گذاشتند. لبخند ها را تشخیص نمیدادم در جواب همه لبخند میزدم و نمیدانستم مغز های کوچکشان معصومیت را فقط نمادی برای پوشاندن میدانند. صداهایی که بلند شد، دست هایی که بالا رفت،  قیمتی که هربار به صفرهایش افزوده میشد و در نهایت چکشی که ندایش از ناقوس هم کشنده تر بود. فروخته شده بودم. همزمان با بلند شدنم روی دستانشان چشمانم را بستم.

"نباید از خانه دور شوی، کلیسا امن ترین پناهگاه توست"

زیادی از خانه دور شده بودم...

 

_______________________________________

 

-ادامه داره

-وی از قسمت سوم آکادمی آمبرلا باهاتون صحبت میکنه.

-این روزا Handle it و فقط Handle it

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - يكشنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۲۵ ب.ظ
  • ۳۴۲ : views
  • ۸ : Likes
  • ۸ : Comments
  • : Categories

اگر .... بودم

 

اگر ماهی از سال بودم: اردیبهشت / فروردین

اگر عدد بودم: هشت

اگر درس بودم: هندسه / هنر

اگر کشور بودم: ایتالیا رنسانس / هلند

اگر شهر یا استان بودم: اصفهان / پاریس

اگر نوشیدنی بودم: آیس پک / آبمیوه

اگر درخت بودم: ارغوان / بید

اگر میوه بودم: توت فرنگی

اگر گل بودم: پیونی

اگر آب و هوا بودم: بارونی

اگر رنگ بودم: زرشکی / صورتی

اگر پرنده بودم: پرستو

اگر حیوان بودم: همستر

اگر صدا بودم: چیلیک دوربین / دویدن پا

اگر فعل بودم: احساس میکنم

اگر ساز بودم: ویالون / کالیمبا

اگر سلاح بودم: تیر کمان

اگر کتاب بودم: زنان کوچک / پس از تو

اگر قسمتی از خانه بودم: اتاق زیر شیروانی / پنجره

اگر شغل بودم: مربی مهد / معمار-عکاس

اگر شیء بودم: گردنبند 

اگر عطر (رایحه) بودم: قهوه مخلوط شده با شیر

اگر بخشی از طبیعت بودم: جزیره / جنگل

اگر حس بودم: آشنای غریب 

اگر غذا بودم: سالاد ماکارونی

اگر شعر بودم: امید و نومیدی-پروین اعتصامی

 

___________________________________________

 

-اینجا دیدمش و احتمالا از  اینجا میاد.

-واسه این جمعی از دوستان و آشنایان درگیر بودن اونایی که دوتان، دومی هاشون نظر بچه هاست.

-عصر یه پست درست میذارم برای جبران کم کاری. ولی کوچولوعه.

-یکی این رباته رو از وبلاگم ببره بیرون -_-

-نگین سه-چهار روزه بکوب داره شمع درست میکنه و همه جای خونه بوی پارافین یا اسانس میده.. دوسش دارم.

-یک عدد گیاه آوردم تو اتاق و متعجب از تاثیرش به زیستن ادامه میدم.

Notes ۸
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - شنبه, ۲۳ مرداد ۱۴۰۰، ۰۷:۵۵ ب.ظ
  • ۲۶۳ : views
  • ۵ : Likes
  • ۲ : Comments
  • : Categories

من بهار نیستم اگه...

بهار نیستم اگه

 

  • آخرش خودمو با چیزایی که میخونم کور نکنم.
  • برای رشد گیاها بیشتر از خودم ذوق نکنم.
  • هردفعه قبل کانون دستامو از شدت استرس قطع نکنم.
  • بعد از هربار نوشتن چیزی ده بار نخونمش و ازش ایراد نگیرم.
  • و با هر تعریفی ازش مثل تیتاب دیده ها نشم.
  • هربار توی آشپزی شکست نخورم.
  • در خفا برای آیدلام فنگرلی نکنم.
  • گلدوزیامو بیشتر از همه طراحی ها و نقاشیام دوست نداشته باشم.
  • هر ماه یه دوره "من حالم بد شده و نمیدونم چرا ولی شما باید اینو بفهمین" نداشته باشم.
  • به حرفای معلمم گوش کنم>
  • بتونم تنهایی راحت فیلم ببینم.
  • یهویی بدون هیچ دلیلی قر ندم.
  • هر چیزی رو با استرس جمع نکنم و بعد از زیاد بودنش کلافه نشم.
  • ساعت یک، دو کیک پختن برام عجیب باشه.
  • بین دوتا چیز که حدودا شبیه همن تضاد نداشته باشم.
  • هردفعه برای کسی اسمای جدید پیدا نکنم
  • کلا جمع آوری رو دوست نداشته باشم.
  • هرچند وقت یه بار بحران "من خیلی کوچیکم همه همسنام ازم بزرگترن" رو پشت سر نذارم و به "خیلیم خوبه کوچولو باشی" نرسم
  • با اضافه کردن دویست گرم جرم خوشحال و با کم کردنش خوشحال تر نشم.
  • به جای غده اشکی بشکه اشکی نداشته باشم.
  • با صدا شدن به اسم جدید از طرف کسی اون آدم رو بیشتر دوست نداشته باشم

دیگه بسه

 

____________________________________

 

-چالش از اینجا میاد و با اینکه خیلی میگذره ولی از اول میخواستمش.

-یکم فضای خونه بهم ریخته شده عمو و خونوادش هی میرن بیمارستان و برمیگردن. وی خیلی نگران بیماری ریوی آنهاست واسه همین نشد ادامه اون داستانه (که قرار بود جمعه بنویسمش) رو بنویسم.

-بهار به زودی به حالت اولیه خود باز میگردد>

Notes ۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - پنجشنبه, ۲۱ مرداد ۱۴۰۰، ۰۴:۴۰ ب.ظ
  • ۳۵۸ : views
  • ۶ : Likes
  • ۲ : Comments
  • : Categories

shades of red

.

سال 1835

.

کفش های پامپ، براون بِس، کت ترانشه.

ضربان، تپش، جریان.

رژ قرمز، خط چشم مشکی، کرم پودر سفید.

قدم، لبخند، نگاه.

تورلنر، تمپس د پویزون، تورجت.

فشار، نبض، طغیان.

.

درون پاشی قلب و مغز و کسانی که نفهمیدند زیر کالبد همیشه آراسته اش چه گذشته.

 

________________________________

Notes ۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - چهارشنبه, ۲۰ مرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۰۰ ب.ظ
  • ۳۰۴ : views
  • ۶ : Likes
  • ۲ : Comments
  • : Categories

به فلورا (هماهنگی)

 

فلورا! قسم به 580808 #

گاهی سخت قدم برمیدارم.. جوری که وقتی مینشینم ماهیچه هایم خسته تر از ماهیچه های دونده ایست که بدون ذره ای آمادگی مسابقه داده. سخت نفس میکشم. سخت تر از شخصی در کما که دستگاه هایش را قطع کرده اند اما هنوز زندست. سخت میبینم. خاکستری تر از کسی که همه عمرش کوررنگی داشته. سخت میگویم. نابلد تر از نوزادی تازه به دنیا آمده و همه اینها برایم تازگی دارد.

 

فلورا! قسم به 209086 #

گاهی میشنوم اما درک نمیکنم.. میبینم حرف میزنند، میفهمم چیزی میگویند، جواب میدهم، اما بلافاصله میپرسم "ببخشید دوباره میگی؟" و سعی میکنم حواسم را روی گفته هایش متمرکز کنم. بارها پیش آمده حتی دو یا سه بار همین سوال را پشت سرهم پرسیدم و همه را عصبانی کرده ام. آنگاه جوری لکنت میگیرم که وقتی حروف بیرون می آیند یادم میرود کلمه مورد نظرم چه بود. خجالت آور است میدانم. 

 

فلورا! قسم به 080A58 #

ذهنم پر است از خالی ترین خالی ها.. اگر چیزی بود که درگیرش شده بودم میتوانستم حلش کنم اما چیزی نیست. خالیِ خالی. حتی هواهم نیست اما چنان فشاری به دیواره های درونی جمجمه ام وارد میکند که اطلاعات جدید برایم تبدیل به عذاب جهنمی شده اند. باید به رودی خیره شوم، هر رودی اما زمین محدود تر از اینهاست. نمیتوانم هیچ جوره خالی هایم را دور بریزم و همه میخواهند با این شرایط بتوانم به آسانی ارتباط بگیرم.

 

فلورا! قسم به D7A082 #

به احتمال زیاد نمی آید.. نفرینم کردی که نبینمش؟ میدانم نامه ام را باز کردی و خواندی فقط جوابم را ندادی. میدانم مرا تنها در این مرداب رها نمیکنی. میدانم مرا محروم نمیکنی از او. میدانم حواست به من هست.. حواست به من هست؟ سارا را به یاد داری؟ خرس عروسکی کوچکی که هرشب با او درباره کل روز صحبت میکردم. چندی پیش انگار تمام غم هایم را با چشم هایش به خودم باز میگرداند. در خیابان کودکی تنها را دیدم. سارا را به او دادم که از من و غم هایم خبر نداشت و گفتم به هیچ عنوان با او سخن نگوید. حس سارا ای را دارم که به دست دنیا سپردی اش. از دستت دلخورم حداقلش لیاقت خداحافظی بهتری را که داشتم. نداشتم؟

 

_____________________________________________

 

-دوباره من کلاسم و همه ایده ها جایی که نباید بیان میان >

Notes ۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - سه شنبه, ۱۹ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۵۹ ب.ظ
  • ۳۹۰ : views
  • ۴ : Likes
  • ۱۱ : Comments
  • : Categories

صد روز بعد

چهارشنبه 15 اردیبهشت 1400 خورشیدی (شمسی)

اولین وبلاگ بیانی که دیدم مال یومیکو بود. همون سری طولانی دزیره. بعد خودمو دیدم که بی توجه به حرفای معلممون دارم واسه آدرس وب همه رو کلافه میکنم و بعدش هم لج بازیای قالب تا اولین پستم. وب سارا که توی دو روز از اولِ اول همه نوشته هاشو خوندم و ریدینگ لیست لپتاپ که پر شد از همه وبلاگا. چند روز بعد که عشق کتاب رفت یا اولین باری که ناخواسته کامنتارو باز گذاشتم و پیام سمفونی. مدتی که نبودم و برگشتنم با اومدن ویل. آشنا شدن با ادمای زیاد تر مثل سمر و نرگس و آرتمیس و آیسان و بقیه که بودن یا نبودن ولی نوشته هاشون اونقدری خوب بود که هر چند وقت بخوام دوباره بخونمشون. چیز های جدیدی که هرسری با کلی شک و استرس پست کردم "دقیقا وقتی خیلی ترسیدی باید کاری که میخوای رو انجام بدی" و در کمال تعجب خوب بودن. کسایی که حضورشون حس نمیشه ولی هستن. حرفایی که میاد و میتونم در لحظه بدون ترس از "وااا تو از این حرفام بلدی بزنی؟" ، "اینا چیه میگی" ، "مگه تو هی به همه نمیگی خوب باشن اینا چیه؟" یا "خوبه ولی واقعا نمیفهمم چی میگی میشه توضیحش بدی؟" تایپشون کنم. اون 1 نظر جدیدِ دوست داشتنی که بعضی وقتا میاد و کروم از دست رفرش کردنای بی پایانم نفس راحت میکشه. همه ی همشونو مدیون شما و کساییم که کلی تشویقم کردن. ازتون مرسی. حالا که یک دقیقه دیگه صدو یک روز از 15 اردیبهشت میگذره بزرگ شدن بچمو دارم میبینم. عاااح اشکم داره در میاد چجوری عروسش کنم حالا "

______________________

چون برنامه ای نداشتم واسش پس تصمیم گرفتیم اول یه دست به سرو صورت قالب بزنم (بگین که خوب شده) بعدش گلدوزیا رو معرفی کنم بهتون >

بعد از چندین هفته این شما و اییییننننن:

-این اولی که تهران تشریف داره.

-دومی که قرار بود واسه تولد نگین باشه اما نگهش داشتم واسه خودم. (مغز و قلبش مونده)

-سومی که جای دومی رو گرفت. (وقتی میگم گلدوزیام گل ندارن همچین چیزی منظورمه)

-و چهارمی که دوسش دارم و قراره چند روز دیگه کادو شه بره اصفهان.

همین >

______________________

دیگه واقعا ایده ای ندارم برای امروز. آزادین که هرکاری دوست داشتین انجام بدین.

 

 23:59 | 19/5/1400

Notes ۱۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
۱ ۲ ۳ بعدی