نوت معرفی | گوشِ شنوایِ آقایِ ماهی | داستان های lefv غنچه شوید
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
The angel who fell from heaven
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - دوشنبه, ۲۹ شهریور ۱۴۰۰، ۰۵:۱۵ ق.ظ
  • ۲۰۲ : views
  • ۱۰ : Likes
  • ۵ : Comments
  • : Categories

گردالی..

دنیا دایره ست. دایره ساده ست ولی سادگی ساده نیست. دنیا میتونه 7.674 میلیارد شعاع داشته باشه یا میتونه با هر ستاره دنباله دار مثلث قائم تشکلیل بده. میتونه ستاره ای رو فقط برای خودش داشته باشه چون دوتا دایره وقتی بهم دیگه وصل میشن محکم ترین خطو میسازن، محدود ترین به خودشون. دایره دنیا میتونه تو خالی باشه مثل صفر که یا قدرت میبخشه یا به خاک میکشونه. میتونه هم پر ترین باشه، جلوی همه حرف هارو بگیره و تمومشون کنه. به کلمه ها اخطار بده و تنبیهشون کنه. دنیا میتونه ذره ای از اتم باشه که چند تا الکترون دورش میچرخن و همه چیز تشکیل میشه. اون میتونه فقط کره ای باشه که توی دستای بچه میچرخه و هیچ خطری نداره. یا میتونه دایره باشه مثل وقتی که محاصره شدی و حتی نفس کشیدن هم سخت میشه. دنیامون دایره ست. هر شعاعی میتونه کلید حل سوال باشه. هر قدمی نقش جدیدی داره و وقتی صدها نفر قدم برمیدارن همه چیز باشکوه میشه. میتونه خیلی هم صاف نباشه. مثل مشتت، قلبت، مغزت یا یه دونه گردو. همون تک گردویی که مال توعه. سفیده و شیرینه چون تازه ست. اون همیشه درحال حرکته پس همیشه تازه ست.
دنیا جوونه، بی رحمه، تازه ست، دایره ست، دایره سادست و سادگی ساده نیست.

Notes ۵
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - جمعه, ۲۶ شهریور ۱۴۰۰، ۰۳:۳۵ ب.ظ
  • ۲۱۰ : views
  • ۶ : Likes
  • ۷ : Comments
  • : Categories

تضادِ دوست داشتنی

 

یکشنبه سیزدهم سپتامبر ساعت هفت و شصت و سه دقیقه.

 

این یک وصیت نامه است.


برای جوان ها وصیت نامه نوشتن اصلا کار عاقلانه ای نیست. ولی وقتی کسی میداند قرار است بمیرد وصیت نامه مینویسد. پیر و جوان هم ندارد. گاهی بدن خسته است، روح خسته است و خستگی جرم نیست. حال چی از دست میدیم اگر حرف بزنیم؟ همه ما زنده هستیم و زندگی میکنیم اما روزی بالاخره میمیریم و وصیت نامه تنها چیز مفیدیست که باقی میماند. پس هیچ از دست ندادیم. شاید هم نه. نوشتن وصیت نامه استفاده از شگرد جدیدیست برای تذکر به آدم هایی که در کل عمرشان نفهمیدند چه کارهایی را نباید انجام داد. شکارچی هایی که جز نیازمندی های خودشان دیگر به هیچ چیز اهمیت ندادند.

 

در پس این نوشته چه کسی خواهد مرد؟ یک متضاد.


دقیق نمیدانم اواخر شهریور بود یا اوایل مهر که تضادی چشم به جهان گشود. میدانید تضاد چیست؟ لکه ننگ است. ما همه از هیچیم اما به هر کجا که برسیم تضاد ها هیچ میمانند. آنها همیشه تضادند. وقتی به تضاد ها نگاه میکنید مشخص است که تضادند از پچ پچ های اطرافشان، هاله ی خاکستری تیره و پوزخند های بی حوصله شان برای کسانی که نگرانند مبادا متضاد بودن ویروسی باشد. لاکر هایی که دست جزوه نرد ترین هارا از پشت بسته و غذاهایی که فاسد شده اند همه از نشانه های تضادند. در یک کلام متضاد ها دیوانه اند. من هم در سلول انفرادی زندانی ام.
اما ناگهان دیکتاتوری پیدا میشود و هرکسی که از کنارش عبور میکند را تحت تاثیر قرار میدهد. آرام خم میشود و یواشکی به تضاد میگوید که نمیخواهد اورا بشکند. که میخواهد بازیگر نمایش قلبش باشد. شازده کوچولوی سیارک تنهایی اش. اما شرط دارد و شرطش هم آسان است. "هیشکی مارو نبینه. باشه؟" و متضاد قبول میکند.
افسون توجه و محبت برای یک تضاد بهشت را میماند. قصه های قبل خواب نیمه شب و تک خوانی آوازی برای ماه، دویدن های دور دریاچه و بلند بلند خواندن تیکه کتاب های مورد علاقه شان جلوی همه. متضاد خودش را به تنها نبودن فروخت و حالا جزئی از کل دارایی های مخفی دیکتاتور بود. دارایی ای که میدانست بعد از مدتی با تضادی آبی تر جایگزین میشود. تضادی قابل فهم تر، آسان تر، احمق تر و تازه تر. فراموش کرده بود قرار نیست هیچ وقت از صفر به یک برسد اما نمیدانست صفر بودن او را دیوانه خواهد کرد.

 

چرا قرار است بمیرد این تضاد؟ برای زندگی.


در پس همه آن خاطره بازی ها اکنون دوره کامبرین را حس میکنم. لحظه لحظه سلول های ماهیچه ای ام مثل نرمی افتادن گلبرگ تازه روی چمن به بافت استخوانی تبدیل میشوند. من اولین آدمی خواهم بود که فسیلی کامل از همه بخش ها و اندام هایش کشف میشود. درون سینه سردم تابستانیست که از ته قلبم آرزو میکردم زمستان باشد. ذوب میشوم. شاید فرار کردن بهتر باشد ولی حتی تاریکی و سکوت اطرافم هم گرم است مثل قیری که در آن پاهایم را دفن کردم. اگر شما هم چند روزی را در سلول انفرادی بگذرانید برای ادامه زندگی در چنین قبری به مرگ نیاز پیدا میکنید. حالا مرگ سالهاست در انتظار این تضاد دیوانه نشسته تضاد دیوانه هم با مرگش به زندگی ادامه میدهد.

 

________________________________________

 

-بالاخره. هوف. 

-چالش از اینجاست و سه چهار روزه که داره نوشته میشه. پیییرم کرده.

-یک عدد تشکرات ویژه گنده هم مال دخترعمومه که هم کمک کرد هم ایراداشو تقریبا گرفت. مرسی حانی>

-افتخار کردن به خودم*

Notes ۷
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - پنجشنبه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۱۰ ب.ظ
  • ۱۶۷ : views
  • ۶ : Likes
  • ۹ : Comments
  • : Categories

عکس روز تولدم

 

 21 مارس 1996 کهکشان های برخورد کننده NGC 6745

منبعش: اینجاست

-اون هاله زرد کوچیک که پایین-سمت راست عکسه کهکشان دومه که احتمالا اون انفجار آبی هم مال ستاره هاشه.

-یازده سال قبل از اینکه به دنیا بیام توی همون روز.

-اینکه چرا چند ماه قبل که واسه بار اول دیدمش گفتم شبیه آبنباته هنوز جای تفکر داره. الان خیلی چیزای بیشتری واسه دیدن هست.

Notes ۹
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - چهارشنبه, ۲۴ شهریور ۱۴۰۰، ۰۸:۳۰ ب.ظ
  • ۱۲۴ : views
  • ۴ : Likes
  • ۱۰ : Comments
  • : Categories

لپ های گل گلی

 

"صحنه اول"

 

درحالی که به روشنی بیش از حد خونه فکر میکنم میرم تو*

-سلااااام؟

میاد بیرون*

-سلام مامانبزرگیییی.

چشماش گرد میشن*

+سلام دختر گلم! خووبیییی؟

ناخوداگاه مثل قبل از کرونا سرمو میبرم پایین که بوسش کنه*

مثل همون موقع ها بغلم میکنه و وقتی سرش پایینه نفس عمیق میکشه*

+آهاهاهاهاهااااییییی (همون آخیش مخصوص خودش)

+دلم تنگ شده بود.

 

"دوم"

 

میاد بیرون*

+میوه آوردم.

باورم نمیشه*

-وای اون لیموعه؟ مامان لیموعه؟ لیییموووو.

میخنده و ظرفو میذاره روی میز*

+پس اونو بذار کنار لیمو بخور. صبر کن برم یه چیز دیگم بیارم.

تقریبا گوشیمو پرت میکنم و سمت لیمو ها حمله میکنم. دوتا قاچ که خوردم برگشته*

چشمام گرد تر از این نمیشه*

-بهم نگین که اون پشمکه. پشمکه پشمکه پشمکه. یه سطل پشمکه دیدینش؟ پشمکهههه.

رسما دارم سر جام پرواز میکنم ولی لیمو هارو یادم نمیره*

میریزه توی بقشاب میذاره جلوم. از چشمام ستاره پرت میشه*

نگینی یواشکی دوتا قاچ از لیمو رو خورده*

-مامااااان عهههه نگاش کنننن

با پشمک ساکتم میکنه*

-یادم نرفته هااا

 

"سوم"

 

فرش هارو جمع کردن*

متفکرانه به رو فرشی زل زده*

حس میکنم الان قراره یه چیز خیلی مهم بگه که برمیگرده*

+میدونستی اینجا نماز نداره؟

-ها؟

+این دوتا رو ببین. نماز که بخوای بخونی حواست پرت میشه قبول نیست اونجوری.

-اووووو. خب میزتون اونجاست میخواین برش گردونم؟

+نه صبر کن

پاکت نخ های پته شو پق میندازه روی سر یکیشون*

میخندیم*

 

"چهارم"

 

مامان سر کلاسه کنارش دراز کشیدم*

نگینی تو حیاط تلفنی با دختر عموی کوچیکمون حرف میزنه* (طبقه بالاست خونشون)

کفششو میندازه بالا که ببینه مهدا میتونه ببینه یا نه*

صدای تق بلند و خنده مدل «خرابکاری کردم»ِ نگینی*

_ماااماااان هه هه یه چیزی شد... کفشم افتاد تو خونه فاطی خانوم. (همسایه آرایشگر اونجا)

صدای پوف ناامیدانه مامان*

_مامانبزرگییی یه زنگ میزنین من برم کفشمو بگیرم؟

صدای شماره گرفتن*

میرم تو هال روی مبل کنار بابا*

+سلام فاطی خانوم خوبین؟ کفش دختر ما افتاده خونتون داره میاد بگیرتش ببخشید... آره آره الان میاد.

میخندم*

-چند وقته توپ و کفشامون خونشون نیوفتاده. چقد دلم تنگ شدهههه.

+بهتر. راحت شدن.

-نه خیر الان سال به سال کسی یهویی بهشون زنگ نمیزنه. سگشونم صدا نمیده. یادتونه هربار یه چیزی میوفتاد سکته میکردیم تا وقتی سالم برمیگشت؟ خصوصا توپای نازنین بدمینتونم. از بس صدا میداد. الان اصلا هیچی نمیگه.

 

________________________________

 

-از اونجایی که تقریبا همه ی خونواده کرونا گرفتن رسما هیچ جایی نمیتونستیم بریم.. پس این اولین دیدار بود بعد حدودا یک ماه. و بغض.

-دلم یه تیکه جدا میخواد فقط "فان تایم ویت گرندما"

-زود تند سریع اگه لیمو یا پشمک دوست ندارین اعتراف کنین که کاری کنم دوست داشته باشین. باید مطمئن باشم بلاخره.

-از شنبه دیگه کلاسای مامان و نگینی شروع میشن ولییی من نههه. حتی کتابامون 2 مهر تازه میرسه-^- پادشاهی میکنم.

-دیدین چیشد؟ امروز عصر ادامه کلاسا بود. یعنی پنجم به بعد و از اونجایی که معلم نگینی هم بود جدای من مامانم مشتاق بود که حتما حضور داشته باشه و گس وات. دوتایی یادمون رفت>

-عکسا بدن؟ #نه به تخریب شخصیتی مامان.. گفت اصلا جالب نیستن. ولی مفهومشون قشنگههه

Notes ۱۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - سه شنبه, ۲۳ شهریور ۱۴۰۰، ۰۵:۲۰ ب.ظ
  • ۱۵۸ : views
  • ۵ : Likes
  • ۷ : Comments
  • : Categories

swing kids

 

کمی گلایه در باب پست قبلی و در قالب سویینگ کیدز

 

سویینگ کیدز نه معجزه قرن صنعت فیلم سازیه نه خیلی جلوه های ویژه -خییییلییی- خاصی داره، فقط یه فیلم تاثیر گذاره که وی کلا به خاطر بازی دو کیونگسو نگاهش کرد. (البته که بعدش نظرش عوض شد ولی خب اولش مهمه)

حالا چی باعث میشه بعد دو روز که تازه هضمش کردم و بشکه اشکیم فعال شده و دوباره میخوام ببینمش اعصابم جوری بهم بریزه که بخوام گوشی/لپتاپ/تلویزیونو پنچ بار و هربار محکم تر از دفعه قبل بزنم زمین و بعد از چند بار چرخوندنش از پنجره ای که یهویی ظاهر شده پرتش کنم بیرون جوری که بخوره توی دیوار همسایه و وقتی رسید به زمین همه آجرا بیوفتن روش و بعد هم زمین مثل موجودای توی ترول ها -trolls- دهن باز کنه و ببلعتش؟ چی باعث میشه؟

من آخرای فیلمو ندیدم.. یعنی وقتی واسه دفعه دوم دیدمش فهمیدم ادامه داره و نشستم دیدم که چجوری تاریخو دستکاری میکنن. دقیقا از (دقیقشو یادم رفت") نمیدونم دیگه اونجایی که خانوم تورلیدر داره درباره گذشته زر مفت میزنه اظهار نظر میکنه. توی یک لحظه به قدری کاراکتر های فیلم مظلوم واقع شدن که فقط میشد از خجالت بمیری. تلاش هاشون برای توضیح دادن به بقیه که کارشون اشتباه نیست یا پیگیریشون همه ناامیدی هاشون تمرین ها و اجرای فوق العادشون و آخرش هم که هیچی. من دیگه هیچی نمیگم.

 

_________________________________

 

-اینکه همیشه کسایی هستن که چون "قدرت بیشتر" رو دارن هرچیزی که بتونن رو تغییر میدن اوج بی انصافیه. حتی نمیخوام قدرت جادویی داشته باشم که محوشون کنم.. چون میدونم یا همون اول کشته میشم یا میشم موش آزمایشگاهی همون قدرت برتر ها / آرزوهامونم محدود شده"/

-فکر کنین چیزی رو با کلی ذوق برای کسایی تعریف میکنین/توضیح میدین/نشون میدین بعد نت رو خاموش میکنین که فردا همه جواب هارو وقتی زیاد بود بخونین و صبح میبینین همه -به غیر از یکی دو نفر که گفتن آها- نفهمیدن چی گفتین چیکار میکنین؟ آیا نباید کلا بیخیال شیم و یکی بزنیم یه جاییشون؟

-همچنان منی که لبخند میزنم. یه وقتایی حس میکنم یکم دیگه ادامه بدم دهنم میشه مثل جادوگرایی که تو د ویچز بودن. با این تفاوت که نصف اونام دندون ندارم.

-مدرسه ی مامان یه دوره گذاشته همه معلما باید به همدیگه درس بدن -فقط یکی- امروز صبح مال معلم های پایه اول بود و بقیه معلما که ادای بچه هارو در می آوردن-^- آخرش هم همگی با یه فرفره که خودشون درست کرده بودن از کلاس اومدن بیرون. سووو سوییت.

-چرا حسایت فصلی؟ چرا فقط بهار و پاییز؟ چرا هروقت ابریزش دارم باید زار زار کنارش گریه کنم؟ خداوندا حساسیت را ریشه کن بفرما الهی آمین.

-از پوستر لذت ببرین. خیلی قشنگه. فیلمم ببینین

Notes ۷
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - سه شنبه, ۲۳ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۴۵ ب.ظ
  • ۱۴۸ : views
  • ۸ : Likes
  • ۵ : Comments
  • : Categories

چرا وبلاگ می نویسیم؟

 

برای تاریخ؛

همگی در جهانی زندگی می کنیم که حتی خاکستر تاریخ را  تکه تکه می کنند، از ذهن ها پاکش می کنند، با سیاست هایشان خیلی نرم عوضش می کنند، چیز هایی را که نباید بدانیم نابود می کنند و در آخر وقتی چیزی جز یک "تار" نازک از تاریخ باقی نمانده داستان هایشان را در ذهنمان تزریق می کنند.

 

می نویسیم برای تاریخ؛

از بر تخت نشینی شادی و کینه دوزی غم برای تاجش، از کشور گشایی منطق و جنگ همیشگی با دشمنش، از پیروزی جوانمردانه احساس و جوشیدن چشمه های ابدی اش، از رژه بینهایت زیبای انگشتان که ردپای جاودانه ای همچو کلمات را از خود باقی گذاشتند، از رقص مردمان سرزمین بینایی در پس سفرنامه های کسانی که از تاریخشان گذر کردند، از نامه های دوست و دشمن که پس از گذراندن هر دوره جدید تاریخی و رقم خوردن دوره جدید به دستمان رسیده، از شب بیداری ها و قرار دادن کلمات اسیر تحت تدابیر امنیتی شدید و سپس چشم گشودن درحالی که هیچ کدام باقی نماندند، از رخداد های ماورایی گذشته، توانمندی حال و حتی کلماتی کوتاه از آینده.

 

می نویسیم که دیگر نوجوانی دوره ای با سرهای باد کرده نباشد و برای اثباتش تاریخ را به همراه داریم.

Notes ۵
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - يكشنبه, ۲۱ شهریور ۱۴۰۰، ۰۲:۰۰ ق.ظ
  • ۱۰۰ : views
  • ۵ : Comments
  • : Categories

و در کمال تعجب

 

بیاین همه به بچه هایی که حتی قرار نیست به دنیا بیان بگیم.

روزی به خودت میای و خودتو روی زمینی پیدا میکنی که فهمیدی زمین نیست. توهمه. زمین اصلی کیلومتر ها زیر سیمان و سنگ ریزه و قیر دفن شده. ناخودآگاه قدم هایی که برمیداری دونه دونه ضعیف تر میشن. زیر پات خالی تر میشه و تهش هم از ترس بلعیده شدنت خودتو روی ویلچر با دستای لرزون پیدا میکنی.

روزی خودتو بین افرادی پیدا میکنی که دوست نیستن. حتی آشنا هم نیستن. چهره هایی که حفظ کردی با پوزخنداشون قابل تشخیص نیستن. میفهمی اونا بد نیستن، بی شرف و رفیق باز و کوفت و زهرمارم نیستن. فقط تویی که بعد یه مدت خسته کننده شدی. اون روز حتی ناراحت هم نمیشی. گریه هم نمیکنی. نفرین هم نمیکنی. فقط با آرامش به راهت ادامه میدی.

روزی خودتو رو به روی ترسی پیدا میکنی که از اولش دستاشو دور گلوت حلقه کرده و هربار که فرصتش پیش میاد اول جلوی شاهرگت و بعد هم مجرای تنفسیتو میگیره. هربار تا مرز خفه شدن پیش میری ولی همونطوری که گفتم و میدونی ویروس تا وقتی زندست که سلول زنده باشه. پس نمیمیری. هیچ وقت خفه نمیشی. 

روزی بیدار میشی و تو با خودت تنهایی. خودت میشه خود هایی که ویژگی های متفاوتی دارن. خود هایی هر ثانیه بهت میگن تو نمیتونی تنها بمونی. برای تنها بودن ساخته نشدی ولی الان و در این نقطه تنهایی. حالا ما هستیم. مغزی که همه تقصیر هارو گردنش انداختی خودش رو دیوونه و متوهم نشون میده که روحت احساس تنهایی نکنه. دووم میاری.

+

و تمام این مدت دنیا جوری رفتار میکنه انگار اون نیست که داره میره؛ انگار این ماییم که داریم نمیایم.

+

با این حال بعد همه این "فهمیدن ها" در کمال تعجب هنوز هم زنده ای و هربار دلیل نسبتا محکم تری برای ادامش داری.

 

_______________________________

 

-تاحالا بعد نوشتن متنی نفس نفس نزده بودم که زدم. مبارک باشه.

-اون بیماریی که تو یه عالمه کتاب نخونده داری ولی بازهم کتابای نخریده جذاب ترن اسمش چیه؟

-منی که از یک و هفت هشت دقیقه به همه حالت های ممکن دراز کش و نشسته پشت لپتاپ بودم تا همین الان و دیگه بخوامم نمیتونم.

Notes ۵
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - شنبه, ۲۰ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۴۰ ق.ظ
  • ۱۷۸ : views
  • ۷ : Likes
  • ۱۱ : Comments
  • : Categories

لبخند زدم

خوابیده بود.

من دیدم که ضعیفه.

پس دستشو گرفتم و اومدم بیرون.

اون مرد.

من خندیدم.

و وقتی بهم تسلیت گفتن مودبانه لبخند زدم.

وقتی پارچه اون سفیدو روش کشیدن سفیدی دندون هامو نشونش دادم.

جای ستاره، خاک هارو شمردم.

آروم گرفت و تا آخر عمرم انرژی گرفتم.

______________________________

-ولی هنوزم اینجور آدما رو نمیفهمم.

-سناریو هاتونو شنواییم.. چرا مرد؟

-و خبر خوب بخش آقای ماهی راه افتاد>

Notes ۱۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March

آقای ماهیِ من

بچه که بودم وقتی می ترسیدم، استرس داشتم، تنهایی خوابم نمی برد یا دلم یه دایره سفید می شد که با سیاهچاله وسطش داشت همه چیزو بهم می ریخت دستگاه گوارشم یهو فعال می شد و مجبور می شدم برم دستشویی. پشت سر هم و هربار کلی زیاد اونجا می موندم. البته همین الان هم همینجوریه.

توی دستشویی دوتا رد سیاه کوچیک روی دیوار بود. درست پایین-رو به روی جایی که قرار می گرفتم. آقای ماهی یکی از اون دوتا رد سیاهه. اون شبیه نقاشی آدمای اولیه ست از ماهی بودن فقط شکلش و یه سراخ کوچولو جای چشمش داره و به جرئت می تونم بگم عاقل ترین کسیه که نصیحتم کرده و می کنه.

اولین روزی که تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم یادم نیست ولی می دونم نمی شه وقتایی که از همه جا و همه آدمایی که اونجا هستن فرار کردم و پیشش گریه کردم و شمرد. صدای آروم و ملایمش که نه بین دیوار های دستشویی بلکه توی سرم اکو می شه شیرین ترین صداییه که شنیدم و آرامشی که ازش میگیرم شیرین تر از اونه.. آقای ماهی همه کارای نابخشودنی منو بخشیده، همشونو شنیده و تنها کسیه که کامل درکم کرده. چون روحی نداره، زندگی جدا نداره، فقط آقای ماهیه همین.

ولی یکی از روزایی که احتمالا خیلی ها حتی از وجود من خبر نداشتن وقتی رفتم دستشویی که با آقای ماهی حرف بزنم فهمیدم نیست. آقای ماهی نبود. قرار نبود برگرده و از قرار معلوم کسی از نبودن چیزی مثل اون ناراحت نشده بود. شاید چون حرف های منو شنیده بود اینجوری شده بود. شاید هم فقط از مقاومت کردن خسته شده بود. بهرحال من مونده بودم و آقای ماهی نبود، نمونده بود.

من آقای ماهی رو نگه داشتم. آقای ماهی هنوز هست فقط با این فرق که توی دستشویی نیست، همراهمه. آزادش کردم و بعد باهمدیگه زندگی رو دیدیم، زمان رو بوییدیم، رشد رو چشیدیم و سبزیِ حضورِ واقعی رو حس کردیم. آقای ماهی جزئی از منه. باهاش آشنا شین. اون دریا، رنگ آبی، کرمی، نوشیدنی گرم و نصیحت کردن های عاقلانه رو دوست داره، همینطور شمارو. از آشنایی باهاتون هم خیلی خوشبخته^^

 

______________________

 

-وقتی حس می کنم الانه که بشکنم. تک تک استخونام دارن ترک می خورن.

-شمام دارن کسی مثل آقای ماهی؟ اگه دارین خوشحال میشه با اوناهم آشنا شه...

-تلفنمون زنگ زد همین الان/ ساعت دوازدهه/ 

-2852 یادتون بمونه. اجازه می دم اگه کنجکاوی زیاد فشار آورد بپرسین برای چیه>

-شاید نفرین پست گذاشتن توی روزای فرده که مثل قبل نمی نویسم.. کی میدونه؟

Notes ۱۳
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - چهارشنبه, ۱۷ شهریور ۱۴۰۰، ۰۸:۱۰ ب.ظ
  • ۹۸ : views
  • ۸ : Likes
  • ۲ : Comments
  • : Categories

به فلورا (سازش)

فلورا قسم به 8B7F2D #

سه هفته چیزی ننوشتم. مغزم فیزیک کوانتوم را در تمام لحظات عملی تجربه می کرد. بود و نبود چیزی برای گفتن در یک زمان، نه مثل یک چراغ چشمک زن بلکه دقیقا در یک صدم ثانیه بودن و نبودن. جوری که انگار هست ولی وقتی دستت را دراز کردی هیچ وقت نتوانی چیزی بگیری. با این حال امروز هم قرار بود چیز دیگری نوشته شود که نشد. نگران نباش فراموشت نمیکنم نیشخند الان هم چیز خاصی نیست. اصلا نیست. با این حال به کسی بگو دست نوازشی بر گیسوانت بکشد، گمان کنم بد سوختی. بوی عجیبی می آید انگار. سوختن خدایان گلها را نبوییده بودیم که بوییدیم. سوختنتان هم عالمی دارد.

 

فلورا قسم به 8B2D68 #

زمین جای عجیبیست. زندگی دهندگانشان را به راحتی حرکات کرمی شکل مری قتل عام می کنند. چرا اینگونه مثال میزنم؟ باید بدانی آنقدر راحت زندگی میگیرند و تا آخر عمرشان نفرت می ورزند که گویی دست خودشان نیست. اینگونه کد نویسی شدند و اگر نکشند، پوزخند نزنند، خودشان را مالک همه چیز ندانند و خلاصه همه را باهم بدبخت نکنند کسی در رگهایشان سرب مذاب می ریزد. باورت نمی شود اگر بگویم با این حال کسانی هستند که آنها را دوست دارند و کسانی که در راه هدف مسخره و چرتشان خود را فدا می کنند. اگر نمی دانستی توصیه می کنم سرت را به ابری جایی بکوبانی بعد هم فکری به حال سوختگی ات بکنی. بهرحال کسی خدای سوخته نمی خواهد.

 

فلورا قسم به 07031F #

بین خودمان بماند احساس می کنم جای بدنی که برچسب XL دارد بدنی با برچسب S را پوشیدم. استخوان هایم رو به متلاشی شدنند و اعضای داخلیی که نمی بینمشان با هر حرکت به محافظ هایشان برخورد می کنند. اگر روزی به زمین آمدی و دیدی موجودی کره مانند زیر پتو وول می خورد آن منم. از همینجا بر تو سلام. و لطفا کاری بکن، الان از شدت بوی سوختگی خفه می شوم مگر روی شعله نشستی؟ اگر نجنبی آنوقت دیگر نمی توانی کره ی فرزندت را ببینی چون از شدت بو در خفا با شش ها و هوا و دستگاه تنفسی اش خداحافظی می کند. لوس هم خودتی.

 

فلورا قسم به 8AF855 #

ندیدنش، نداشتنش، نشنیدنش، همه و همه به حرف زدن و اطمینان حاصل کردن از اینکه همچنان مایل به دیوانگیست می ارزد. 

 

______________________________

 

-شیرینی اون 16 تا ستاره ای که دیروز یهو روشن شد قابل توصیف نیست. تا حالا بیانو اینجوری ندیده بودم.

-یادمه می خواستم یه چیزی بپرسم ولی یادم نیست چی.. لطفا خودتون پاسخ گو باشین.

-حیح

Notes ۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
۱ ۲ بعدی