نوت معرفی | گوشِ شنوایِ آقایِ ماهی | داستان های lefv غنچه شوید
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
The angel who fell from heaven
Marcis March
Marcis March

DS2 | hugging

 

آغوش اول.

ترسیده بودی. کنون میفهمم از همه چیز، همه کس می ترسیدی. بعد از اجراهای روزانه ی بهشتی ات فرار کرده بودی. درست مثل امروز. می دوییدی. نمی دانم چرا، نمی دانم چگونه ولی در را دیدی. از آن گذشتی. زمین را با قدم هایت مقدس کردی و من؟ ایستاده بودم. به تو می نگریستم و اشک هایم می جوشید. وقتی من را دیدی؟ دوییدم. رد نشدم. برای اولین بار از جسمی رد نشدم. آرتور نواخت و نوای پیانو خانه را در بر گرفت. این بار ولی تو از آرتوری که نمی دیدی نترسیدی. در آغوشم آرام گرفتی.

آغوش دوم.

هر روز می آمدی. می گفتی اینجا تنها جاییست که از آن نمی ترسی. فردا و فردا هایش می دانستم که می آیی. چشمانم می درخشید. آرتور بیشتر می نواخت. مارگارت کمتر خم می شد. حتی باری پیشانی ام را بوسید. همه ی اهالیِ عمارتِ فراموش شده ی من، بدون آنکه حتی حضورشان را بی صدا حس کنی از حضورت خوشحال بودند. ستاره ای بودی که در هیچ کجای کهکشان هم عنصری مثلت کشف نشده بود. ما نیز دانشمندانِ کاشفِ ناخواسته ی این عظمت بودیم.

باز هم آغوش

کنارم نشستی. دستانم را برای تجسم تپش های پرستو مانندت از هم گشودم. درد داشت. گفتم زمزمه هایی که می شنوی، برای من و افراد خانه فریاد هایی به سان آذرخش هاست. لمس های ملایمی که حس می کنی، سفیدی بدنت را به قرمزی و سپس بنفشی یاقوت می کشانند. من زجر می کشم. ستاره ام را در جهان خودم پیدا کردم. ولی دستم به آسانی به او نمی رسد. از تصوراتم پوزخند زدم. تو نمی فهمیدی. هرگز نمی فهمیدی.

آغوش آخر.

وقتی زمین خوردی. وقتی قرصت را برای هزارمین بار از بین دستان سردت بیرون آوردم تمام شده بود. نمی توانستم. یا تو باید به دنیای من پا می گذاشتی، یا دور می شدی. اینجا تنها کسی که ذره ذره سیاه می شد تو بودی، و خونی که از حنجره بیرون می زد برای من. 

________________________

 

-بازم ادامه دارههه

-و حدس بزنین چی؟ عوض شد. یوهاهاها

-عکسشونم دیدین:>

Notes ۱۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March

DS1 | running

 

می دوییدم.

 نفس های سنگینم ذره ای به ریه های خسته ام کمک نمی کردند. به سختی می آمدند؛ به زور می رفتند. با هر تک اتم اکسیژن چنان سرمایی را متحمل میشدم که گویی.. لعنت قرصم افتاد. هرقدم اضافی اکنون برایم ثانیه ایست که از دست می رود ولی بدون آن قرص ثانیه ها بی معنیست. بر می گردم. قرص آنجاست. خم که می شوم راست شدن به طرز عجیبی دور به نظر می رسد. تا به یاد بیاورم چگونه بود روی زانو هایم فرود می آیم. سازنده کفش ها دروغ می سازند. امروز برای اجرا به جای کفش های همیشگی کتونی هایم را پوشیده بودم. از زیر دامن معلوم نبود اما بازهم زانو ها هوای از مفصل برخاستن داشتند.

قرص را درون جیبم گذاشتم.

دستانم سرد بودند. کشیده بودن آنها به درد خودشان بخورد من به چربی نیاز دارم. به گرما. به مشتی نرم. جوراب ها هم پوشش مناسبی نبودند. باید رو تلقین می آوردم. "اینجا گرمه. من خو.. وای **" دنبالم کرده بودند. اگر قرص لعنت شده از جیبم نمی افتاد تا الان رسیده بودم. دیدی؟ حالا اگر ببینند. اگر بفهمند. اگر ذره ای بو ببرند نه تنها خودت تیمارستانی شده ای بلکه خانه ی مونست را هم به آتش می کشند. گفت مونسم. نباید امروز را خراب کنند. بلند می شوم و برای دوباره دویدن دمِ عمیقی می گیرم غافل از اینکه اکسیژن اینجا سرد است.

می دوم.

می رسم. چشمانم در را می بینند. می گویند می توانم. اما آنها فقط دیدند که منظره ها میگذرند. پاها بودند که دویدند. آنها بودند که رسیدند. باید بگردید. بفهمید. سالانه هزاران هزار دونده خط پایان را می بینند ولی به آن نمی رسند. مونسم را صدا زدم. آمد. نمی دانم چگونه. فقط نجوا بود. مقداری اکسیژن که بیرون آمد. اما او می شنید. هربار می شنید.

آغوشش را گشود.

مرا در آغوش گرفت. مرا در آغوشش فشرد. قرصی که افتاده بود را از جیبم در آورد. تپش های قلبم را در دست گرفت. پارادوکس جالبی بود. من او را می دیدم، همراهانش را نه. مردم من را می دیدند، او را نه. می گفت دورم. می گفت برای همین لمس کوتاه، همین تماس ساده، بیش از اندازه تلاش می کند. من نمی فهمیدم. تنها تپش های نامنظم قلبم بود که هربار به زیبا ترین شکل ممکن آرام می گرفت.

 

________________________

 

-بهرحال استفاده از کلمات نامناسب نمیشد.

-تادا.. و نمیتونین تصور کنین بعدیش چیه. قر*

-میتونین تصور کنین ولی..

Notes ۱۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - پنجشنبه, ۱۸ آذر ۱۴۰۰، ۰۳:۴۰ ب.ظ
  • ۳۹۷ : views
  • ۷ : Likes
  • ۷ : Comments
  • : Categories

فرشته‌ی فراموشی

 

سالها پیش کسانی بودند.. سالهایی که ما نبودیم. کسانی که باز هم ما نبودیم.

میان کسانی که ما نبودیم و در آن سالهایی که وجود نداشتیم از دست فرشتگان بهشت آبی به خاکی ریخته شد. با دمیده شدن روح به آن، خاک به گِل و گِلی به آدمی تبدیل شد. اما از گِلی که مالِ وجود ما نبود مقداری اضافه آمد. فرشته ها وقتی گِل را دیدند، ترسیدند. به هم نگاه کردند. از دور بال های خاکستری ای را دیدند که نزدیک می‌شود.

به سویش دویدند، دورش حلقه زدند، دستش را کشیدند و روحش را درون گِلی که اضافی بود زندانی کردند. فرشته می‌دانست مشکلی وجود دارد. خبری از مسخره کردن ها و اذیت های همیشگی نبود ولی با این حال خراش های نسبتا عمیقی دستش را آزار می‌داد. تا خواست چیزی بگوید چیزی اطرافش را فشرد. چیزی شبیه به جسم.

درحالی که داستانش از اول نوشته می‌شد سلول به سلول دوباره متولد شد. تشکیل بافت ها، اندام، استخوان ها، دوباره گشودن چشم ها، این بار دیدنِ بهشت، بوییدنِ بهشت، شنیدن بهشت، چشیدنِ بهشت و در نهایت؛ نام گذاری. اما هیچ فرشته ای نامش را به یاد نداشت. به او نگاه کردند، فکر کردند، در زمان سفر کردند، اما هیچ کجا هیچ کسی فرشته را صدا نزده بود.

معمولا کار فرشته هاست. در گوشی با مادر ها حرف میزنند. اسم فرزندانشان را زمزمه میکنند. اما تکه ای گلِ اضافی قرار نیست مادری هم داشته باشد. اصلا قرار نیست بچه باشد. فرشته ها در انتخاب اسم سخت ناتوانند. اسم هر کسی بخشی از آینده‌ی آن است و آنها نباید هیچ سرنوشتی را تغییر بدهند.

در میان موج های افکار فرشته ها صدای پای کسی به گوش رسید. همان کسی که رنگ از رخ فرشته ها میپراند. اضافی را بردند غافل از اینکه او داشت از درون می‌مرد. او را لبه‌ی بهشت گذاشتند. اضافی به آنها نگاه کرد. با نگاهش گفت، التماس کرد و در لحظه‌ی آخر فریاد زد. «به یاد داشته باشید، من را فراموش نخواهید کرد». و افتاد.

بدانید هیچ فرشته ای در کالبد یک انسان زنده نمی‌ماند. بدانید هیچ فرشته ای بی‌گناه نیست، بی‌گناه نمی‌ماند. اضافی از بهشت سقوط کرد، در میان ابر ها جان داد و جسم انسانی تهی به زمین رسید. کسانی که ما نبودیم از خانه هایشان بیرون آمدند و دشتی را دیدند پر از گل های کوچک آبی. هزاران گلِ آبی با هزاران صدای مختلف که نجوایی یکسان داشتند.

«فراموشم نکن».

Notes ۷
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۴۰۰، ۰۸:۰۵ ب.ظ
  • ۱۴۶ : views
  • ۴ : Likes
  • ۳ : Comments
  • : Categories

پارت دوم-چالش سی روزه

 

(پارت قبلی رو اینجا دریابید)

 

16. چه جمله ای هست که به نظرت خیلی تاثیرگذاره و با آدم حرف میزنه؟ چرا؟

 

جمله های spirit narcotics. یه گروهه که جمله های قشنگی که میخونیم رو توش میذاریم.

 


جیگیلی جیگیلی

 

17. درباره ده چیز که تو رو خیلی خوشحال میکنن بنویس

 

1. حرفای کوچیک ولی یهویی.

2. بغل.

3. ناگت.

4. آهنگ های مودی.

5. انواع چیز های خوندنی.

 

6. هات چاکلت.

7. فهمیدن چیزی که میخوام از طرف کسی.

8. گیرگی کردن.

9. کادو.

10. خرید چیزایی که یهویی میخوام.

 

 

جیگیلی جیگیلی

 

 

18. پنج راه که کسی بتونه باهاش دلبری کنه و توجهتو جلب کنه؟

 

1. بخنده

2. بفهمه

3. بغل کنه

4. حرف بزنه

5. کارای یهویی بلد باشه..

 

 

جیگیلی جیگیلی

 

 

19. درحال حاضر چه کسی برات الهام بخشه و بهت انگیزه میده؟ چرا؟

 

عم.. نمیدونم.

 

 

جیگیلی جیگیلی

 

 

20. میتونی سه تا ارزو کنی. اونا چین؟

 

دیگه اولی رو نمیگم.. جز اولی اینکه بتونم سریع بنویسم و عام جاهایی که میخوامو ببینم.

 

 

جیگیلی جیگیلی

 

 

21. چیزی که درحال حاضر دنبالشی چیه؟ چرا؟

 

تلاش برای برسم. این روزا تنها کاری که میکنم نرسیدنه و فکرن کردن به اینکه اگه میرسیدم/میتونستم برسم چی میشد.

 

 

جیگیلی جیگیلی

 

 

22. در دوسال اخیر چقدر عوض شدی؟

 

خیلی.. خیییییلیییییی

 

 

جیگیلی جیگیلی

 

 

23. یه قراری رو که دوست داری بری توصیف کن. با کی؟ کجا؟ چه کار هایی انجام میدی؟

 

میدونین کتابخونه ملی اینجا خیلی قشنگه خیلی (اگه شد عکس میگیرم) و نزدیک خونمونم هست پس دوست دارم اگه میشد بریم اونجا یا باغ کتاب تهران.. نمیدونم حرف بزنیم؟ وای هیچ تصوری ندارم ازش.

 

 

جیگیلی جیگیلی

 

 

24. چیزی که دلت میخواد فراموش کنی (تمومش کنی) ولی نمیتونی ازش به سادگی رد بشی؟

 

دریاچه سالی که درست شد و اتفاقایی که اون سال افتاد همشون

 

 

جیگیلی جیگیلی

 

 

25. درباره سالی که از همه بیشتر دوست داری بنویس و بگو چرا.

 

نمیدونمT-T شاید پارسال؟

 

 

جیگیلی جیگیلی

 

 

26. اون چیزی که یه نفر بهت گفته و هیچ وقت فراموشش نکردی چیه؟

 

اگه خدا تورو به جای آدم به فرشته ها نشون میداد الان شیطون نداشتیم. (منظورش یه همچین چیزی بود)

یا من هروقت از کشتی افتادی دستتو میگیرم.

 

 

جیگیلی جیگیلی

 

 

27. اگر میتونستی هرجایی توی دنیا زندگی کنی، کجا رو انتخاب میکردی؟ چرا؟

 

ایتالیاااا. من این کشور چکمه ایِ لعنتی رو، کوچه هاشو، رنگاشو، معماریشو میپرستم......

 

 

جیگیلی جیگیلی

 

 

28. درباره سه عادت مفید و سالمی که داری بنویس و بگو چه چیزی بهت انگیزه میده که ادامشون بدی؟

 

با چیزای ساده خوشحال میشم.

منتظر میمونم.

حرف میزنم.

اینارو هرکسی باید داشته باشه که حال روحیش خوب باشه.. همین که حال خودم خوبه کاری میکنه حال جسمم خوب باشه و این دلیلیه که ادامش میدم.

 

 

جیگیلی جیگیلی

 

 

29. درباره کاری بنویس که الان انجامش میدی اما قبلا نمیتونستی و برات سخت بوده. چطور تونستی موفق بشی و انجامش بدی؟

 

بحث کنم. بحث کردن خوبه تا وقتی دعوا نشه هنوزم تو دعوا کردن کم میارم.. چجوری تونستم عام.. عم... نمیدونم سعی کردم منطقی تر باشم به چیزایی که تو سرم میاد (ازت خسته شدن، دوست ندارن و اینا) توجه نکنم.

 

 

جیگیلی جیگیلی

 

 

30. اگر میتونستی یه برنامه تلویزیونی بسازی، داستانش درباره چی بود؟

 

وای نمیدونم جدی!

 

____________________________________________

 

منبع چالش وب سلین شی

-عکسشو جایی نذاشته بودم؟ مهم نیست دوسش دارم..

-جایزه عقب موندنو بردم یا چی؟

- یه روز به موقع.. یوهووو

-تموم شدددد. قر قر*

-یادم بندازین دیگه از این کارا نکنم.

Notes ۳
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - شنبه, ۱۳ آذر ۱۴۰۰، ۱۱:۵۶ ب.ظ
  • ۱۶۱ : views
  • ۶ : Likes
  • ۸ : Comments
  • : Categories

Darling

 

 

00:03

«بگو.» بهت بگم؟ میبینی؟ باید گوش بدی. باید بفهمی. نمیتونم واضح بهت بگم. من بدون سانسور حرف نمیزنم‌. اگه بد فهمیدی. اگه نخواستی جوری که من شنیدم بشنوی چی؟ اگه باز تنها شدم؟ من بهت اعتماد کردم. برات بخشی از خودمو فرستادم. سبزی وجودم رو توش قایم کردم. اونو توی قلبت نگه میداری؟

 

00:09

«باشه.» دیدی؟ شنیدی؟ فهمیدی؟ جوری که من صداهارو دیدم؟ همونجوری که رنگ هارو شنیدم؟ دنیای منو فهمیدی؟ الان داری میبینی؟ داری میشنوی؟ منِ گم شده توی حرف هایِ نگفته‌م رو پیدا کردی؟ خواهش میکنم پیداش کن. میدونم کجاست ولی این بار نمیتونم بهت تقلب برسونم. لطفا یکم باهوش باش.

 

00:10

«کیوته.» نیست. این بار نیست. من حرف هام رو توی کلماتی که بهت گفتم دفن کردم. رنگ هام رو توی تک عکسی که برات فرستادم کشتم. صدام رو توی موج های اقیانوس خفه کردم. من خودم رو وجودم رو پاش گذاشتم. باهوش نیستی یا من پیچیده ام؟ نکنه همیشه همین بوده؟ شاید من سختم برای این دنیا.

 

00:14

«خب.» خب؟ خب. خب به جمالت. خب به چشمای قشنگت. خب به نرمیِ بغلت. خب به ابری که ساختی. اینهمه کار کردی. منم نمیخوام تمومش کنم. اگه حتی یه تار باریک باشه. دلم میخواد نگهش دارم. فقط نگهش دارم. اگه قراره امتحان کنی منو امتحان کن. هرچقدر که بفهمی چی میخوای. فقط قیچی رو وسط نیار. میگن قیچی رو باز و بسته کنی دعوا میشه. هوم؟

 

00:16

«نمیفهممت.» تغییر کرده بودی. تغییر کردی. نه برای من. نه به خاطر من. برای ادامه ی خودت. برای الانِ خودت. و توی تغییرت من دیگه جایی ندارم نه؟ نه.

Notes ۸
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - دوشنبه, ۸ آذر ۱۴۰۰، ۱۲:۰۰ ق.ظ
  • ۲۶۵ : views
  • ۶ : Likes
  • ۱۵ : Comments
  • : Categories

the day

 

صدای خش خش کنار رفتن پتو و چرخیدن روی تخت.

صدای خوردن ظرف های آشپزخونه بهم.

بوی ملایم آردی که داره می پزه

 

"امروزه."

 

 

نفسی که موقع لبخند زدن بیرون می آد.

نرمی زمین وقتی با جوراب راه می ره.

گرمی نور آفتاب وقتی پرده رو کنار زد.

 

"چشم مراقبم."

 

 

در آوردن کفش ها پشت در و پا برهنه راه رفتن روی چمن ها.

صدای جیغ و خنده.

تبدیل چمن به سنگ، سنگ به خزه، خزه به شن و ماسه.

 

"زود می آم پیشت."

 

 

گرمی ای که شن ها توی خودشون نگه می دارن.

کف های کوچیکی که کم کم به انگشت هاش می رسیدن.

ایستاده تکوندن ماسه هایی که پشت ساق پاهاش چسبیده بودن.

 

"سریع نیست ولی نمی بینم."

 

 

سنگین شدنِ شدیدِ آبی که از قفسه سینه ش رد شده.

پر شدن گوش هاش، محو شدن صدا ها.

تقلایِ آروم پاهاش برای بالا رفتن.

 

"منتظرمه."

 

 

سرعتی که رو به بالا داره.

کشیدن نفس عمیق و سوزش نسبی نای و ریه هاش.

دوباره دیدن و شنیدن جیغ ها و خنده ها

 

"شاید قرار باشه فردا بیام پیشت. پس امروز خودمو از خودم نمی گیرم."

 

 

سردی ای که شن ها به پاهاش میدن.

تبدیل شن و ماسه به خزه، خزه به سنگ، سنگ به چمن.

صدای باز شدن قفل.

 

"سلام خونه."

 

 

روشنی ناگهانی چراغ ها و جمع شدن مردمکش.

بوی آردی که پخته شده.

و یه بوی تازه.

 

"توت فرنگی."

Notes ۱۵
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - دوشنبه, ۱ آذر ۱۴۰۰، ۰۹:۰۰ ب.ظ
  • ۱۸۸ : views
  • ۴ : Likes
  • ۱۰ : Comments
  • : Categories

اولین جریان

 

 

ابرها هیچ وقت ضعیف نبودن. (آهنگش رو خودتون پخش کنین)

من جریان آب پراکنده ای توی بینهایت اقیانوس ها بودم که با گرمای نور خورشید روی ذره ذره ی وجودم از هم گسستم. سنگینی غرور آمیزم رو کنار گذاشتم و پرواز کردم. بعد از گرما سردی ارتفاع رو حس کردم و نشکستم. ذره های ریز پنبه مانند خودم رو کنار هم گذاشتم و زیبا ترین سادگیِ همیشگیِ جهان رو به وجود آوردم، «ابر». گذاشتم گرما و سرما به کمک باد هنرمندیِ ظریف خودشون رو جلوی همه ی کسایی که توجه نمیکردن به حراج بذارن. از خودم دور شدم و به خودم برگشتم. شکل های عجیبی رو تشکیل دادم و هردفعه از نرمیِ حرکتِ یکنواخت همون بادی که طوفان های دریایی رو میساخت و کشتی ها رو غرق میکرد بیشتر متعجب شدم. انگار هرچقدر از حیات انسانی روی زمین دورتر میشدیم؛ طبیعت بیشتر آروم میگرفت.

بالا تر رفتم سرد تر شد. دوباره پیوستگی و سنگینی کمی رو حس کردم. سرما همیشه شاهکار میکنه. بارون رو ساختم. روی سر عشاق باریدم. چاله های کوچیک بچه هایی که منتظر آب بازی بودن رو پر کردم. گیاه هارو ترسوندم و یواشکی زمزمه ی قاصدک های فراموش کار رو شنیدم. اونها بی اطلاع از وجود من برای اینکه آرزو هارو فراموش نکنن دوباره و دوباره تکرارشون میکردن. غافل از اینکه آخر یادشون میره آرزو مال چه کسی بود.

بعد از بارون شبنمی شدم روی تار های نازک و باریک عنکبوت های خسته. ذره بینی بودم برای بهتر دیدن رگه های سبزِ پسته ای برگ های جوون و این من بودم؛ مادر رنگین کمون. نوری که تابید، رد شد، و بدنم رو گرم کرد باعث شده بود رنگ هایی بسازم از جنس محبت، زیبایی، لطافت، رنگ هایی از جنس زندگی. نگاه خیره و برقِ هیجانِ درون چشم های بچه های خیس از آب بازی رو به رنگین کمونم آخرین چیزی بود که بعد از بالا تر رفتنم دیدم و توی خاطراتم ثبت کردم.

باز هم بالا تر رفتم سرد تر شد. رشته ها و تار های نرمم یخ زدن و دونه دونه مثل ذره های الماس پایین ریختن. روی دست های نقاشی که نگاهش زیبا ترین منظره بود، روی خواب خرگوشی که آروم و منظم نفس میکشید، روی کفش های اسکیِ کنار دریاچه یخ زده ی مورد علاقه ش. برف هام رو دونه دونه، اشک به اشک برای انسان ها فرستادم. از زمان برای طبیعت وقت خریدم. و به کاموا های رنگی شانس دوباره پیدا کردن چروک های دست مادربزرگ هارو دادم.

و وقتی داشتم به گونه هایی که از پشت شیشه هم سرخ و بینی هایی که صورتی شده بودن نگاه میکردم دوباره حرکت خنکی بخش باد رو حس کردم. میدونستم قراره دوباره جریان آب پراکنده ای بشم توی بینهایت اقیانوس؛ ولی این بار تجربه هایی داشتم به بی نقصیِ چهار فصلِ همیشگی، تجربه هایی که مثل گردش بی پایان زمین کهنه تر میشدن و مثل چرخش قطرات آب جوون تر. تجربه های شیرینی که مسیر ادامه زندگیم رو بهم نشون میدادن.

 

 

 
.
 
F
Off my face

Chaeyoung

 

_______________________________

 

-این اولین باره سو..

-قابلیت اینو دارم که هی بیام تو پستم به کلمه ها بخندم، چشمامو ببندم، آهنگشو گوش کنم و برم بیرون..

-حقا سخت است کار با کدی که ازش سر در نمیاری.

-برای انشای ادبیات بودن یکم خیلی خوبهT-T

Notes ۱۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - دوشنبه, ۱ آذر ۱۴۰۰، ۰۵:۰۰ ب.ظ
  • ۲۴۲ : views
  • ۳ : Likes
  • ۶ : Comments
  • : Categories

پارت اول-چالش سی روزه

 

1.درباره ده سال بعدت بنویس. چه کسایی توی زندگیتن؟ چه شغلی داری؟ چه عاداتی خواهی داشت؟ توی اوقات فراغتت چیکار میکنی؟ کجا زندگی میکنی؟

 

عم خب ایده ای راجع به هیچیش ندارم چون ده سال خیلی زیاده پس جوری که -میخوام- باشه رو مینویسم.

 

-دلم نمیخواد خودم کسی رو عوض یا حذفشون کنم. ولی از اونجایی که توی همین سه چهارسال کلی آدم اومدن موندن و رفتن پس احتمالا خیلی از کسایی که الان هستن اونموقع دیگه نخواهند بود. کلی دوست هم دانشگاهی پیدا میکنم -میدونم این کارو میکنم اگه مثل الان باشم- و سعی میکنم نگهشون دارم.

 

-شغل سخته چون الان جز "سال دیگه ریاضی بخونم" هیچ برنامه ای برای بعد ندارم. شاید جایی درحال تدریس باشم. شاید هم روانشناسی خوندم. جدیدا با مامان درباره کتاب خونه زدن حرف میزنیم یا شاید هم اسم کتاب فروشیمو گذاشتم همونجایی که باید باشی، و زیرشو با مارسیس مارچ امضا کردم. (سعی میکند به ازدواج و اینجور چیزا فکر نکند. دوست ندارد)

 

-سعی میکنم کتاب بخونم. همچنان بنویسم و گوش بدم. کلا اگه بتونم عادت های الانمو با خودم به بیست و چهارسالگی برسونم و فقط روی -بهتر- کردنشون و -مفیدتر- کردنشون کار کنم خوب میشه

 

-با توکل به خدا ویالون میزنم. سعی میکنم کد نویسی یا تراشیدن چوب های کوچولو رو یاد بگیرم. اگه روانشناسی نخوندم تو کلاس هاش شرکت میکنم. گلدوزی رو حرفه ای تر انجامش میدم.

 

-احتمالا همین جا ولی چون دلم میخواد دانشگاهمو اصفهان برم شاید اونجا باشم. من همینجارو دوست دارم عحT-T

 

 

جیگیلی جیگیلی

 

 

2.چه زمانی توی زندگیت از ته دلت احساس خوشحالی کردی؟

 

وقتی بعد فهمیدنِ اینکه چیکار کردم؛ دقیقا همون وقتی که همه نبودنا و گند زدنام اونم تو اون سن کوبیده شد توی صورتم از مامان پرسیدم "الان میبخشیم؟" گفت "تو تنها کسی هستی که برای اولین بار حس مادر شدن و بهم دادی مگه میشه نبخشمت؟" بین گریه هام حس کردم از ته دل خوشحالم. وقتی باز دوباره با دختر عمو ها و دختر خالم حرف زدم حس کردم از ته دل خوشحالم. وقتی بازهم نگینو دیدم حس کردم از ته دل خوشحالم.

 

وقتی جایی پذیرفته میشم و حس میکنم منو جوری که خودم خودمو میدیدم -یه تیکه کثیفیِ اضافیِ متحرکِ زنده- نمیبینن حس کردم از ته دل خوشحالم. توی هر مهمونی کوچیکی وقتی همه باهم میخندیم حس میکنم از ته دل خوشحالم. وقتی اولین تار های نخ رو روی پارچه گلدوزی رد کردم. وقتی هدیه شون دادم. وقتی برای اولین بار با یه مادربزرگ ایتالیایی صحبت کردم و حرفاشو فهمیدم حس کردم از ته دل خوشحالم.هربار کامنت جدیدی میگیرم که توش میگین دارم بهتر مینویسم. وقتی کاری رو تا ته انجام میدم توی همه این لحظه ها حس میکنم از ته ته ته دلم خوشحالم.

 

خوشحالیم خوشحالم میکنه. میدونم بقیه رو هم خوشحال میکنه. مثل چند شب پیش که ویس های خندمو برای بچه ها فرستادم و همشون خندشون گرفته بود. برعکسشم همینه. وقتی ذوق و لبخند کسی از پشت تک تک کلمه های پستش دیده میشه خنده هاش شنیده میشه من خوشحال میشم. هربار بعد اون تک نوازیِ ویالون سوزناک صدای خنده پخش میشه پا به پاش میخندم. گفتم بارون قشنگ تر و پر احساس تر از اونه که بخواین و بتونین ازش بگذرین الانم میگم خنده و خوشحالی بعدش مقدس تر از اونه که بخواین بخورینش یا نادیدش بگیرین.

 

(با این حال وی اصلا مخالف گریه نیست.. رجوع شود به "به جای غده اشکی بشکه اشکی دارم")

 

 

جیگیلی جیگیلی

 

 

3. یه لیست از چیز هایی که میخوای توی زندگیت بهشون برسی بنویس

 

1. کسی نیست که منو بشناسه و ندونه اینجا ویالون قرار میگیره..

2. (گیر کرده) بتونم کادوی آخر هفته رو راه بندازم.

3. برای کسی مداوم نامه بنویسم.

 

4. آشپزی رو جدی یاد بگیرم. درسته همه غذا هارو میسوزونم ولی دوست دارم آشپزی رو.

5. خودِ الانمو نگه دارم یا حداقل بدتر نشه؟

6. اگه نمیشه فقط یه روز بتونم مربی مهد باشم. هوم.

 

7. از اون مغازه (فرق نداره چی باشه) ها که توش راحتی داشته باشم. یا توش کار کنم.

8. (باورش نمیشود چیزی ندارد) طراحی مینیمال؟

9. بتونم با یه چیزایی کنار بیام.. خاطره ی دریاچه رو تو یه جعبه نگه دارم.

 

 

جیگیلی جیگیلی

 

 

4. کدوم یکی از آدمای معروف برات الهام بخشه؟ چرا؟

 

 

میشه حرفی نداشته باشم؟ همه چیزش برای من الهام بخشه چون هست.

 

 

جیگیلی جیگیلی

 

 

5. اگر فقط سه روز وقت داشته باشی که ده میلیون پوند رو خرج کنی، باهاش چیکار میکنی؟

 

با سیصد میلیارد تومن خب. به همه چیزایی که اونشب وقتی به مامان دربارشون گفتم دوتایی خندمون گرفت، میرسم. یکی دو بار میرم کره و یه خونه ی کوچیک توی ایتالیا برای خودم میگیرم.

 

با یه مغازه قرار داد میبندم برای نخ گلدوزی هرسال و یه آکادمی موسیقی رایگان باز میکنم. بقیش رو واسه خودم نگه میدارم. نمیدمش به خیریه ولی از اون چیزای اولی هرچقدر که تونستم ماهیانه بهشون کمک میکنم.

 

 

جیگیلی جیگیلی

 

 

6. اگر میتونستی زندگیت رو از اول شروع کنی و سه تا چیز رو عوض کنی، چه چیز هایی رو تغییر میدادی؟

 

به هر چیزی که فک میکنم میخوام نباشه یا اتفاق نیوفته یادم میاد چیزی در قبالش گرفتم که نیاز دارم باشه. پس هیچی.

 

پ.ن: (الان روز هفتمه تقریبا دو روز کامل بهش فکر کردم و خب) روزی که باعث درست شدن دریاچه شد. اون روز هیچ کاری نمیکردم.

 

 

جیگیلی جیگیلی

 

 

7. یه نامه برای خود 10 سالت بنویس.

 

خیله خب. سلام دختر قشنگ چهار سال پیش.

برعکس چیزی که فکر میکردیم الانِ من از الانِ تو خیلی رنگی رنگی تره. میدونی از امسال قراره اذیت کردنا شروع شه؟ بذار بهت بگم. گم شدن روزنامه دیواریتون و پاره پیدا شدنش. تا سال دیگه هربار گم شدن کتابات. پیدا کردن جامدادیت توی دستشویی و کلی چیز دیگه. ولی دختر بعد از ظهر همون روز برای همون روزنامه دیواری واسه اولین بار میری خونه زی زی. بعد از گم شدن کتابات خاله میاد توی کلاس و میگه میخواد از این مدرسه ببرتت و تو اون روز گریه کسایی رو میبینی که حتی فکر نمیکردی بلد باشن گریه کنن. بعدش مثل فیلما توی هال خونه مامان جون میشینی و به جلوت خیره میشی غافل از اینکه توی مدرسه پلیس بردن! اره! همینقد مهمی!

 

میتونی دوستات رو محکم پیش خودت نگه داری نگران نباش. تازه بعد دوسال دوباره شمارو ملودی رو هم پیدا میکنی جوجه. ما هنوزم کلی حرف میزنیم^^ دلم میخواد بگم کاش بتونی دوازده سالگیت رو پاک کنی ولی اگه باعث میشه الان مامانو داشته باشم پس نمیخواد. سعی کن به خودت فشار نیاری خب؟ چیزی نیست که بتونی عوضش کنی. قرار نیست منِ الان یا منِ آینده به خاطر انجام دادن کارایی که قراره بکنی قضاوتت کنیم سو.

 

دبیرستان خیلی خیلی خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی باحاله. از اولین امتحان ادبیاتت که 14 گرفتی که بگذریم حداقل دو بار همه ی بچه هارو بردن دفتر اونم فقط توی چند ماه اول. روزی نبود که آب بازی (با شلنگگگ) یا شلوغ کاری نداشته باشین. کلیم دوست جدید پیدا کردی اول وقتی از کارگاه جیم زدی بچه دار شدی بعد موقع تمیز کردن کتابخونه شوهر کردی. یادم رفت بگم. حدودا الان بیشتر از نود و پنج تا کتاب داری و قطعا بیشتر از صد تارو خوندی. گرچه کلی هم فیک داری که نمیذارن دیگه کتاب بخونی. کارما رو حتما بخون و آره منم اکسوال شدنتو تبریک میگم.

 

فکر نکنی اینجا همه چی خوبه ها. خیلیا نیستن خیلی اذیت شدم، میشم و دروغ چرا همین الان دارم از استرسِ جواب آزمایش مامان و کارای بعدش جون به لب میشم. ولی کلا هرچیزی هم که بشه من سعی میکنم حال خودمونو خوب نگه دارم. سعی میکنم تا جایی که تونستم بنویسم و نذارم چیزی تو دلم بمونه. روابطی که دارمو نگه دارم و بذارم کمکم کنن. و برای جمله آخر از طرف چهار سال بعدت باید بگم هربار که فکر کردی تهشه بدون فردا صبحش قراره دوباره بیدار شی.

 

 

جیگیلی جیگیلی

 

 

8. تصورت درباره یه تعطیلات تابستون ایده آل چیه؟

 

حداقل سه شب نخوابم. سه تا سریال ببینم. سه تا کتاب تموم کنم. روزی یه بار به مدرسه بد و بیراه بگم بعدش دلم براش تنگ شه. سه تا دنس کاور کنم. یه بار پاهامو یه جایی که آب نسبتا خنک داره خیس کنم. شب های بی شماری رو خونه خودمون نخوابم. سرمو موقع رانندگی از ماشین ببرم بیرون.

 

پ.ن: بر اساس ماهی یکی نوشتم بیشتر بشه خیلی بهتره.

 

 

جیگیلی جیگیلی

 

 

9.اگر قرار بود از روی زندگیت یه فیلم بسازن، کدوم آدم معروف نقش تو رو بازی میکرد؟ چرا؟

 

 

لازم نیست بگم چقدر طول کشید نه؟ کلا نسبت به این دو نفر همزاد پنداری خاصی دارم. به خاطر خنده های مستطیلی و کیوتی و سرخوشی شون. هرچی خواستم دنبال شخص نزدیک تری بگردم نشد.. دوتاشون بازیگرن. الناز حبیبی رو میشناسین دومی هم پارک سو دامه (park so dam) 

 

 

جیگیلی جیگیلی

 

 

10. اگر قراره بود توی یه جزیره با سه نفر گیر کنی، اون سه نفر چه کسانی بودن؟

 

عم سه تای ردیف اول. یا مامان بابام و نگینی.

 

 

جیگیلی جیگیلی

 

 

11. ده تا حقیقت (فکت) جالب درباره خودت بنویس که کمتر کسی ازش خبر داره.

 

1. معمولا به پهلو و سمت راست میخوابم.

2. وقتی در کمد باز باشه نمیتونم درست به کارام برسم.

 

3. جریان حاج خانوم اینه. من وقتی بچه بودم انگشت اشاره دست راستم رفت لای در و کنده شد تقریبا(:/) بعد بردیمش بیمارستان بخیه زدیم یکم گردالی شده الان بهش میگم حاج خانوم. (رستم پسرشه با چاقو بریدم. انگشت شصت دست چپم)

4. تقریبا هفت ساله دارم زبان کلاس میرم.

 

5. وقتی کسی رو نمیشناسم استرس میگیرم. وقتی میریم بیرون خصوصا.

6. توی سر و صدای زیاد نمیتونم روی صدای کسی تمرکز کنم. معمولا به صورت کسی که حرف میزنه نگاه نمیکنم.

 

7. جدیدا به قارچ ها علاقه خیلی زیادی پیدا کردم. خیلی زیاد.

8. سه تا دسته موی بافته شده دارم که مال خودمن. چیدم و نگهشون داشتم.

 

9. بلدم از روی اون دفترچه ی مامان کیک مثلثی درست کنم خیلی خوشمزه میشه.

10. دلم میخواد برای همه لقب داشته باشم و برعکس. نمیدونم خاص بودن هر فردی پیش خودم برام مهمه.

 

 

جیگیلی جیگیلی

 

 

12. بهترین نصیحتی که تا حالا بهت شده چی بوده؟ بهش عمل هم کردی؟

 

آدم ها برای این اطرافت نمیان که توی دوتا دسته ی "دوست داشتنی ها" و "دوست نداشتنی ها" قرار بگیرن. که اگرم بخوان توی دسته ای باشن یا "کنارتن و بهت درس میدن" یا "با رفتنشون بهت درس میدن"

آره خب. گذاشتم که برن و بهم درس بدن.

 


جیگیلی جیگیلی

 

 

13. پنج تا مهارت که دلت میخواست داشته باشی رو نام ببر و بگو چرا؟

 

1. لبخند ملیح* انقدی که این جاهارو با ویالون پر کردم جای بحثی باقی نمیمونه.

2. آشپزی. همیشه برام شبیه یه الهه باقی میمونهT-T

3. کار با چوب. کلا آرامش میده. قتل با لبخند یا یه همچین چیزی.

 

4. تیراندازی. نه از اونا که رسمیه و باهاش مسابقه میدن از اونا که مریدا داشت. همونجوری که مریدا میزد.

5. خوندن. میگن خوبه ولی همیشه میخواستم بتونم بدون اینکه خجالت بکشم بخونم. 

 

 

جیگیلی جیگیلی

 

 

14. یه روز کاری ایده آلت رو توصیف کن.

 

وقتی خورشید داره میاد بالا بیدار شم. یه چیزی بخورم که بتونم رو پاهام وایسم. بشینم توی بالکن گلدوزی کنم. عکسشو بذارم چند تارو با خودم بردارم برم مهد؛ کلی بچه هارو بچلونم همراهشون جیغ بزنم. بعد برم کتاب فروشی رو صندلیم بشینم با چند نفر حرف بزنم یه هات چاکلت بخورم..

 

یه نامه بنویسم توش یکی از جمله های خوب آخرین کتابی که خوندم حتما باشه. بعد میرم پست. اول گلدوزی هارو میفرستم بعد نامه رو. برمیگردم خونه توی مسیر آهنگ گوش میدم. برای بعدش برنامه ندارم.. فیلم میبینم میخوابم؟

 

(اگه به هیچ کدوم از اینا نرسیدی برات متاسفم حداقل به یکیشون برس..)

 

 

جیگیلی جیگیلی

 

 

15. چه چیزی هست که دلت میخواست بقیه دربارت میدونستن؟

 

هی! من احمق نیستم.

 


جیگیلی جیگیلی

 

 

(برای ادامه سوال ها توی پست بعدی با ما همراه باشید)

 

_________________________________________________

 

-منبع چالش: وب سلین شی

-نویسنده برای این سه روز تاخیر صمیمانه عذرخواهی میکند.

-دلم میخواد یه پست بذارم. با کسایی که جدید اومدن حرف بزنم ازشون چند تا سوال بپرسم. ولی مطمئن نیستم برای حرف زدن با من اینجا باشن..

-چجوری یادم رفت-_-

-باز هم صمیمانه عذرخواهی میکند.