نوت معرفی | گوشِ شنوایِ آقایِ ماهی | داستان های lefv غنچه شوید
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
The angel who fell from heaven
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - يكشنبه, ۲۶ تیر ۱۴۰۱، ۱۲:۰۰ ق.ظ
  • ۱۶۳ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

~em

استرس دارم. ولی این تنها حسی نیست که دارم.

Notes ۰
این مطلب قابلیت کامنت گذاری ندارد
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - شنبه, ۱۸ تیر ۱۴۰۱، ۰۶:۰۰ ب.ظ
  • ۱۵۵ : views
  • ۶ : Likes
  • ۸ : Comments
  • : Categories

Sea lavenders

افسانه ها میگن زمین اولش فقط خشکی های سفت و سنگی بوده.

خونواده ها با بچه هاشون روی خشکی های بینهایت زندگی میکردن و این اصلی ترین دلیلی بود که میگفتن زمین صافه. توی زمینی که همش خشکی بود مرد ها باید سخت تر کار میکردن. بنابراین خسته تر میشدن. برای زودتر تموم کردن کارها قبل از طلوع خورشید بیرون میرفتن و بعد از غروب بر میگشتن. اون مرد ها، زن هایی هم داشتن. فرزندانشون مادر هایی داشتن ولی اون مادر ها عشقی که باید رو نداشتن.

هیچ مردی به هیچ زنی محبت نمیکرد و هیچ پدری این رو به بچه هاش یاد نمیداد. دختر ها و مادر هاشون هم همچین چیزی رو نمیخواستن. چون نمیدونستن که باید بخوان. چون مادر هاشون و مادربزرگ هاشون هم سکوت رو ترجیح داده بود. دختر ها و مادر هاشون عمیقا حس بدی رو توی دل هاشون احساس میکردن ولی هیچ ایده ای راجع بهش نداشتن. هیچ حرفی هم دربارش نمیزدن. چون پدری نداشتن که بغلش کنن و برادری رو نمیدیدن که بهش تکیه کنن.

مادر ها و دختر هاشون با غمی که توی وجودشون رخنه کرده بود زندگی میکردن و همیشه منتظر مرد هاشون میموندن تا اینکه یه روز یکی از مادر ها طاقت نیاورد و فریاد های خاموشش قفسه سینه ش رو شکافتن و خب اون جوونه زد. دختر ها خبر جوونه زدنش رو به مادر هاشون رسوندن و همه برای اولین بار یه جا جمع شدن. مادر ها باهم حرف زدن، دخترانشون بهم نگاه کردن و همه میدونستن چه تصمیمی باید گرفته بشه.

اون شب بعد از غروب پدر ها و پسرانشون که به خونه هاشون رسیدن همگی میدونستن که چیزی اشتباهه ولی خستگی بهشون اجازه فکر کردن نمیداد. اما فرداش وقتی که از خونه هاشون بیرون اومدن چیز عجیبی دیدن. گل. همه جا پر از گل های ریز و رنگی شده بود. اولین چیزی که بعد از دیدن اون صحنه توی ذهن مردها اومد ظرافت و زیبایی همسر ها و دختراشون بود. برای اولین بار چیزی لطیف رو توی زمین سنگی دیده بودن و بعد از مدت ها نبودن بقیه خونواده رو حس کردن.

اما دیگه کسی توی خونه ها منتظر نبود. هیچ کس با غم توی وجودش ساکت چشماشو به در ندوخته بود و مرد ها وقتی اینو فهمیدن برای اولین بار بدون اینکه دست خودشون باشه و چیزی بفهمن خیسی چیزی رو گونه هاشون حس کردن. اما مرد ها نمیدونستن با اشک ریختن قرار نیست کسی به خونه برگرده و فقط به اون قطره های عجیب اجازه میدادن روی گل ها شبنم ایجاد کنن.

همه از اون مرد های بیرحم رو برگردونده بودن و تا سالها کسی کاری به کارشون نداشت پس اونا همینجوری گریه کردن و کردن و کردن تا اشک هاشون چاله ها و برکه ها و دریا ها و اقیانوس ها رو به وجود آوردن و مرد هارو توی خودشون غرق کردن و گل ها رو تقویت کردن و اینجوری شد که فلورا اسم اون گل های ریز و رنگی رو لاوندر های دریایی گذاشت. 

 

 

------------------------------------

 

-بابت اینکه فقط اون جمله ی اولی اومد ببخشیدT-T رو انتشار بود و یادم رفت قبل ساعت 6 بیام کاملش کنم..  هه هه.

-عام مربوط به موضوع خاصیم نیست به روز یا اتفاق خاصی هم ربط نداره فقط میخواستم بنویسمش.

-حالا جدی همچین اتفاقی میوفته؟ اگه یه روز برسین خونه و ببینین مامان و خواهرتون نیستن و غیب شدن اونقدی دلتون تنگ میشه که گریه کنین؟

-این یه افسانه ست و هیچ پایه و اساسی نداره پس اینم در نظر داشته باشین.

-عکس واسش نداشتم فعلا بعدا دوباره ادیتش میکنم-^-

-ولی یادم رفت اصل اصلش واسه چی بود... اولش واسه این میخواستم بنویسم که این گلیه که معلوم نیست اولین بار کجا رشد کرده. چون طبق افسانه من همه جا جوونه زده. یهییی

-مراقب تابستونتون باشیییننن. دیش دیش

Notes ۸
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - سه شنبه, ۱۴ تیر ۱۴۰۱، ۰۲:۰۶ ق.ظ
  • ۲۳۹ : views
  • ۸ : Likes
  • ۱۱ : Comments
  • : Categories

زنگ تفریح دوم: بیز! (اصلاح شده)

خب. نمیدونم چجوری باید شروعش کنم..

داستان تا یه جاهاییش تکراریه.

چند ماه پیش حدودا آخرای پاییز توی یه بازه زمانی مامان خیلی خیلی عجیب رفتار میکرد. هی با بابا میرفتن دکتر و دیر میومدن. وقتیم میرسیدن خونه همیشه چشمای مامان قرمز بود و حرفم نمیزن. و میتونین حدس بزنین که ما داشتیم سکته میکردیم نه؟ حتی خونواده هامونم هی زنگ میزدن ببینن چی شده و خونه هستن یا باز بیرونن. دقیقا دوشنبه هشت آذر 1400 بابا صدامون زد و یهو گفت که بچه ها سرتونو بذارین روی دل مامان ببینین ازش صدا میاد یا نه؟ و آره ما قرار بود نینی داشته باشیم.

ولی خب سن مامان زیاد بود واسه بارداری سووو باید کلی آزمایش میداد و یه عالمه قرص میخورد و جواب آزمایش نمیومد و ما همچنان داشتیم سکته میکردیم هیچ فرقی با وقتی نمیدونستیم نداشت. هی جواب یه آزمایش میومد و میگفتن یه چیزی کمه باید بازم دوباره آزمایش بدن. دفعه بعدی باید میرفت تهران. و حدود دو ماه تهران موند تا جوابش بیاد. بعد از دو سه ماه که انتظار ها به سر رسید. منم چون ذوق داشتم همه رو آباد کردم. هه هه.

دکتر مامان گفته بود که زمان اصلی 26 تیره و عملش میشه 18 یا 16 تیر. درواقع قرار نبود این هفته باشه چه برسه به دو روز پیش.. بله دیروز>>>

جریان اینه که مامان طبق معمول رفته بود سونوگرافی که بهش گفتن جناب بیز چرخیده و اومده پایین و دیگه مراقب باش و اینا. بعد دیگه نمیتونم کامل تعریف کنم خیلی بهم ریخته بود حتی ویسم میگیرم هی وسطش یادم میاد که عه این کارم کرده بودیم.

خلاصه شدش اینه که رفتیم خونه مامان بزرگم که نزدیک باشیم زود بریم بیمارستان و در دسترس باشیم که بقیه میخوان کمک بدن راحت باشن ولی آب خونشون قطع شد و همه نقل مکان کردیم خونه خودمون. بعد هنوز بقیه نیومده بودن کامل صبح بیدارمون کردن گفتن که داریم میریم یه نوار قلب عادی بگیریم ولی قرآن گرفتن و بعد زنگ زدن گفتن پرونده تشکیل شده و مامان رفته اتاق عمل و بیز به دنیا اومده.

ساعت سه واسه اولین بار دیدمش فک کنم. از عکسایی که فرستاده بودن خیلی کوچیک تر بود. (اگه همونقدی میبود گریه میکردم.. خیلی علاقه موج میزنه میدونم-^-) بعد از اون دیگه واقعا یادم نمیاد چی شد. فقط یادمه گرم بود و خسته بودم. دیروزم که اومد خونه همین بود فقط خیلی خیلی خیییلییی بیشتر خسته بودم. همه حواسشون به همدیگه بود و نگار اینو بیار نگار اون کارو بکن میرسید به من. حس میکنم بیشتر از چند صد متر راه رفتم توی خونه..

امروز ولی قابل باور تر بود. دیگه میدونم بیام بیرون تو خونه یه بچه هست که مال خودمونه واقعا و خوابه همش> فعلا با اینکه توجه هارو گرفته مشکلی ندارم احتمالا واسه اینه که بچه اولم و یه بار دیگه اینا همه رو دیدم؟ و واقعا انتظار ندارم که خیلی مودب باشه و گریه نکنه و رو مخ نباشه چون بازم بچه اولم؟ نمیدونم کلا فقط خیلی خنثی رو به خوشحالم راجع بهش>>>

 

-تادام. همین بود. سعی کردم کامل باشه بازم چیزی یادم اومد اضافه میکنم. بابت غلط املایی هام ببخشید ساعت دوعه..

-خودم برای این سه ماه یه برنامه ماهانه واسه خودم و یکی کلی تا آخر تابستون با یکی از دوستام درست کردیم که بازم فردا ازشون عکس میگیرم.

ماهانه ماه تیر

کل تابستون (وای لطفا به هیچیش توجه نکنین اولین باره دارم یه چیزی شبیه به این درست میکنم)

-دارد از شدت خستگی از دست میرود.

-شب بخیرT-T