نوت معرفی | گوشِ شنوایِ آقایِ ماهی | داستان های lefv غنچه شوید
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
The angel who fell from heaven
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - جمعه, ۲ دی ۱۴۰۱، ۰۷:۳۰ ب.ظ
  • ۲۰۸ : views
  • ۱۰ : Likes
  • ۴ : Comments
  • : Categories
trovare la luna

trovare la luna

-هر روز آدم های زیادی رو میبینم، باهاشون حرف میزنم و از کنارشون میگذرم. آدم هایی که هر کدوم با بقیه فرق میکنن. لباساشون، حرفاشون، نگاهشون، خنده هاشون و فکراشون منحصر به خودشونه و یه جورایی کارم اینه که این تفاوتا رو توی آدم ها پیدا کنم. آدم هایی که هیچ وقت بیشتر از یکی دوبار نمیبینمشون. آدم هایی که نگران نیستم چجوری جلوشون دیده میشم یا حرف هام چقدر ممکنه احمقانه به نظر برسه چون میدونم هیچ کدوم قرار نیست یادشون بمونه. اگه چند روز بعد ازشون درباره حرفام بپرسم بعید میدونم حتی خودمو بشناسن. این باعث میشه بتونم راحت تر احمق باشم و بیشتر خودم رو بروز بدم.

 

-اون یه آدم معمولی نبود. همه ی آدم ها باهم فرق میکنن ولی تفاوت های اون تو ذوق میزدن. اون از چهارچوب تضاد های معمولی رد کرده بود، مثل یه نقطه سفید بین بینهایت رنگ مختلف. من هم یه آدم معمولی نبودم. اینو نشون نمیدادم اما وقتی اون بهم نگاه کرد، میدونم که اینو فهمید. نگاهش کردم و ازش خواهش کردم که بره، که جلو نیاد، که نذاره کسی بفهمه. و وقتی رفت من هم پشت سرش راه افتادم. عقب رو نگاه نکرد ولی میدونستم که میدونه دارم دنبالش میرم. میدونست کجا باید صبر کنه و کجا ادامه بده و جایی ایستاد که نه خودش دیده بشه و نه من.

 

-از اون روز به بعد همیشه اونجا منتظر میموند. منتظر من. من هم همیشه به اونجا میرسیدم. به اون. من از حرف های آدم های معمولی بهش میگفتم و اون از علاقه ی غیرمعمولیش به ماه. روز ها حرف های غیر ضروری و خنده های مصنوعی و فحش های مختلف رو میشنیدم و شب ها داستان های بی پایانش درباره ماه. شب اول خودمون بودیم، شب دوم ستاره شدیم و شب بعدی کرم شبتابی که عاشق انعکاس روی دریاچه شده. داستان هرشب با شب قبل فرق میکرد و به نظر میرسید هیچ وقت قرار نیست این روند تموم بشه. و من هم قرار نبود هیچ وقت از این روند خسته بشم.

 

-من میدونستم اون اونجاست. میدونستم همیشه هست و همیشه برام قصه ی جدید داره، اما نمیدونستم چجوری به اونجا میرسه، نمیفهمیدم چیا میبینه و چیا میشنوه تا بتونه قصه هاش رو تعریف کنه. من هر روز میگفتم چی شنیدم و اون نمیگفت. فقط از ماه حرف میزد که حداقل شب ها آروم بخوابم. من وادارش میکردم حرف بزنه ولی جلوش رو میگرفتم چون میخواستم چیزی رو بشنوم که لازم داشتم و به این فکر نمیکردم که شاید اون هم بخواد استراحت کنه. اون هم عجیب بود، مثل من و من اینو فراموش کرده بودم.

 

-کسی جز من اون رو نمیشناخت. همونطوری که خودم هم نمیشناختن. معلوم نبود کجاست و من حتی نمیدونستم کجا باید دنبالش بگردم. نمیدونستم بگم چه کسی رو گم کردم و نمیدونستم از کی بپرسم که بتونه کمکم کنه پیداش کنم. با گم کردنش فهمیدم خودم هم گم شدم و کسی نیست که پیدام کنه. ولی من بد عادت شده بودم. بدون قصه ی ماه خوابم نمیبرد و باید ازش عذر خواهی میکردم. چهل و دو روز دنبالش گشتم و چهل و دو شب همونجا نشستم و به ماه نگاه کردم. بدون هیچ دلیلی. صبر کردم چون این بار من کسی بودم که منتظر نشسته و اون کسی بود که باید میرسید.

 

-روز چهل و سوم پیدا شد. آدمهای غریبه بهم گفتن که پیدا شده و باید من رو ببرن پیشش. آدمهای عادی ای که تا قبل از این نه من اونارو میشناختم، نه اونا من رو. جایی که پیداش کرده بودن خیلی دورتر از جایی بود که هرشب به ماه نگاه میکردیم. ما شب ها از یه روزنه کوچیک بین دیوار های ضخیم به ماه نگاه میکردیم و اون توی دشت گندم پیدا شده بود. دشت گندمی که پر از نور خورشید بود. بهم گفتن وقتی رفته خواب بوده و من میدونستم مهتاب اطرافش میتابیده. بهم یه تیکه کاغذ سیاه شده و گل آفتابگردونی دادن که از سرش رشد کرده بود. من باور نمیکردم و انگار براشون مهم نبود. رفتن. من دستخطش رو ندیده بودم ولی انگار خط های سیاه رو خودش کشیده بود.

 

-«من امشب میرم درحالی که خواب ماه رو میبینم. ماه سفیده و بزرگه. تو روشنی و زردی. قبل تو، من ماه بودم و حتی خودم هم نبوده. الان ماه هست و تو هستی و فکر تو و پرتو های خورشید که از خنده هات به من میرسن. من امشب میرم درحالی که خواب ماه رو میبینم و به خورشیدم فکر میکنم. توی سر من گل آفتابگردون بزرگیه که به تو نگاه میکنه و ماهی که برای تو قصه میگه.» 

 

------------------------------------

 

--من آفتابگردون و نامه رو نگه داشتم.

-عنوان ایتالیاییه. فرانسوی نیست.

-همونجوری که گفتم این پست مال یکی از صحنه های انیمیشن It`s such a good day محصول 2011 عه. امتیازاش بالاست و موضوعشم واسه من خیلی جذاب بود. (درباره اختلال حافظه ست) اینا همه رو گفتم قبلا ولی تاکید روش خالی از لطف نیست.

-عام اصل داستان این عموهه خیلی با چیزی که من نوشتم فرق میکنه. خیییییلیییییی. فقط مرگشون یکیه. توی خود فیلم حتی شخصیت اصلی هم نیست. یه جایی فقط بهش اشاره میشه و درواقع میشه عموی بزرگ مادربزرگ بیل (شخصیت اصلی)

-مغزم خیلی ضعیف شده و نمیتونم داستان رو بهم بچسبونم. برای همین انگار تیکه تیکه جداست. غصه میخورد*

Notes ۴
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - سه شنبه, ۲۳ شهریور ۱۴۰۰، ۰۵:۲۰ ب.ظ
  • ۱۶۲ : views
  • ۵ : Likes
  • ۷ : Comments
  • : Categories

swing kids

 

کمی گلایه در باب پست قبلی و در قالب سویینگ کیدز

 

سویینگ کیدز نه معجزه قرن صنعت فیلم سازیه نه خیلی جلوه های ویژه -خییییلییی- خاصی داره، فقط یه فیلم تاثیر گذاره که وی کلا به خاطر بازی دو کیونگسو نگاهش کرد. (البته که بعدش نظرش عوض شد ولی خب اولش مهمه)

حالا چی باعث میشه بعد دو روز که تازه هضمش کردم و بشکه اشکیم فعال شده و دوباره میخوام ببینمش اعصابم جوری بهم بریزه که بخوام گوشی/لپتاپ/تلویزیونو پنچ بار و هربار محکم تر از دفعه قبل بزنم زمین و بعد از چند بار چرخوندنش از پنجره ای که یهویی ظاهر شده پرتش کنم بیرون جوری که بخوره توی دیوار همسایه و وقتی رسید به زمین همه آجرا بیوفتن روش و بعد هم زمین مثل موجودای توی ترول ها -trolls- دهن باز کنه و ببلعتش؟ چی باعث میشه؟

من آخرای فیلمو ندیدم.. یعنی وقتی واسه دفعه دوم دیدمش فهمیدم ادامه داره و نشستم دیدم که چجوری تاریخو دستکاری میکنن. دقیقا از (دقیقشو یادم رفت") نمیدونم دیگه اونجایی که خانوم تورلیدر داره درباره گذشته زر مفت میزنه اظهار نظر میکنه. توی یک لحظه به قدری کاراکتر های فیلم مظلوم واقع شدن که فقط میشد از خجالت بمیری. تلاش هاشون برای توضیح دادن به بقیه که کارشون اشتباه نیست یا پیگیریشون همه ناامیدی هاشون تمرین ها و اجرای فوق العادشون و آخرش هم که هیچی. من دیگه هیچی نمیگم.

 

_________________________________

 

-اینکه همیشه کسایی هستن که چون "قدرت بیشتر" رو دارن هرچیزی که بتونن رو تغییر میدن اوج بی انصافیه. حتی نمیخوام قدرت جادویی داشته باشم که محوشون کنم.. چون میدونم یا همون اول کشته میشم یا میشم موش آزمایشگاهی همون قدرت برتر ها / آرزوهامونم محدود شده"/

-فکر کنین چیزی رو با کلی ذوق برای کسایی تعریف میکنین/توضیح میدین/نشون میدین بعد نت رو خاموش میکنین که فردا همه جواب هارو وقتی زیاد بود بخونین و صبح میبینین همه -به غیر از یکی دو نفر که گفتن آها- نفهمیدن چی گفتین چیکار میکنین؟ آیا نباید کلا بیخیال شیم و یکی بزنیم یه جاییشون؟

-همچنان منی که لبخند میزنم. یه وقتایی حس میکنم یکم دیگه ادامه بدم دهنم میشه مثل جادوگرایی که تو د ویچز بودن. با این تفاوت که نصف اونام دندون ندارم.

-مدرسه ی مامان یه دوره گذاشته همه معلما باید به همدیگه درس بدن -فقط یکی- امروز صبح مال معلم های پایه اول بود و بقیه معلما که ادای بچه هارو در می آوردن-^- آخرش هم همگی با یه فرفره که خودشون درست کرده بودن از کلاس اومدن بیرون. سووو سوییت.

-چرا حسایت فصلی؟ چرا فقط بهار و پاییز؟ چرا هروقت ابریزش دارم باید زار زار کنارش گریه کنم؟ خداوندا حساسیت را ریشه کن بفرما الهی آمین.

-از پوستر لذت ببرین. خیلی قشنگه. فیلمم ببینین

Notes ۷
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - دوشنبه, ۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۳۰ ب.ظ
  • ۱۰۴ : views
  • ۷ : Likes
  • ۸ : Comments
  • : Categories

locke and key

 

کلیدی هست که پیداش کردن.

کلیدی که اونها رو صدا زده.

کلیدی که تورو نشون میده. مغزت رو.

کلید های بیشتری برای پیدا شدن هست.

همیشه دوستی هست که خیانت کرده باشه.

 

________________

 

-خیلی قراره هیجان انگیز باشه؛ کلید رو که به پشت گردنت نزدیک میکنی جاش ظاهر میشه بعد اینجوری میره تو و تادا. خودت از خودت جدا میشی و میتونی بری توی مغرت.

-مطمئن نیستم دقیقا چه شکلیه ولی حتما هرجایی و هر چیزی که هست یه دریاچه وسطش داره.. ترسم آیینه ست خاطره هامم کتابن؟ شاید.

-مغزتون چه شکلیه؟ خاطراتتون چی؟ (شبیه چیزیه که دوسش دارین مثلا قوطی رنگ یا جعبه های مغازه ابنبات فروشی)

-این فقط یکی از کلیداست باشه؟ اسپویل نکردم.

-پلی لیست تکرار میشه. چرا the story خیلی قشنگه؟

-جدی میگم. دلم واسه چیزای همینجوری تنگ شده بود. چرا همش فکر میکردم باید چیزی که میذارم واسه همه مفید باشه؟

-من هیچ وقتِ هیچ وقت قرار نیست از عکس گرفتن (از خودم) خوشم بیاد.

Notes ۸
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - دوشنبه, ۲۱ تیر ۱۴۰۰، ۰۲:۱۵ ق.ظ
  • ۱۵۸ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

MoMo Again

momo

ادامه پست قبلی (این)

{دیالوگ اول کمی حاوی اسپویل است ولی دومی رو بخوانید}

 

جیجی (جیرولامو)

 

"مومو بگذار نصیحتی بهت بکنم، بدترین چیز در زندگی این است که رویاهایت تبدیل به واقعیت شوند. به هر حال در مورد من که این طوری است.

هرچه خواسته ام به دست آورده ام و دیگر چیزی نمانده که بخواهم آرزویش را بکنم. پیش شماها هم نمی توانم این کار را از نو یاد بگیرم. دیگر از همه چیز خسته شده ام...

تنها کاری که الان از من بر می آید این است که خفقان بگیرم، دیگر داستان تعریف نکنم، لال شوم، تا آخر عمر، یا لااقل تا موقعی که به کل فراموشم کنند و دوباره یک آدم ناشناس و بدبخت شوم.

اما اگر آدم فقیر، امید و آرزویی نداشته باشد، زندگی اش با جهنم فرقی ندارد. برای همین ترجیح می دهم در همین جایی که الان هستم بمانم. گرچه این هم برای خودش جهنمی است، اما لااقل جهنم راحت و مرفهی... ای داد چی دارم میگویم... مطمئنم منظورم را نمیفهمی."

 

و دوباره استاد هورا

 

"اولش ادم زیاد متوجه نمی شود. اما یک روز می بیند که دیگر اصلا حوصله ی هیچ کاری را ندارد. دیگر هیچی برایش جالب نیست. همه چیز به نظرش ملال آور و خسته کننده می آید.

اما این بی حوصلگی چیزی نیست که از بین برود، باقی می ماند و یواش یواش رشد می کند، روز به روز و هفته به هفته شدیدتر و عذاب آورتر می شود. آدم هی کج خلق تر می شود. احساس خلاء و پوچی بیشتری می کند، هی از خودش و جهان اطرافش ناراضی تر می شود.

بعدش یواش یواش حتی این احساس هم از بین می رود و دیگر چیزی را حس نمی کند. کاملا بی تفاوت و خاکستری می شود، تمام دنیا به نظرش بیگانه می آید. فکر می کند کاره ای نیست و مسائل دنیا ربطی به او ندارد. دیگر نه عصبانی میشود نه اندوهگین. خندیدن و گریه کردن را به کلی از یاذ می برد.

در این صورت، قلبش کاملا سرد و بی روح می شودو دیگر هیچ چیز و هیچ کسی را نمی تواند دوست داشته باشد. اگر وضع به اینجا بکشد، بیماری آدم به کلی علاج ناپذیر می شود. دیگر هیچ راه برگشتی برایش وجود نخواهد داشت. آن وقت با چهره ای تهی و خاکستری هی با عجله این ور و آن ور می رود. برای آنکه درست لنگه ی عالی جنابان خاکستری شده است. انگار که اصلا یکی از خود آنها شده باشد. اسم این بیماری، کلافگی مرگ آور است."

 

مومو.بخونیم.

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - سه شنبه, ۱۵ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۴۵ ب.ظ
  • ۱۹۸ : views
  • ۲ : Comments
  • : Categories

MoMo

momo

وقتی پسر ادگار انده باشی همین میشه

مومو رو که خریدم میدونستم قراره جزو مورد علاقه هام باشه و بعد از چند صفحه (دقیقا پنج صفحه) وقتی به جمله "تا جایی که یادم می آید همیشه توی دنیا بوده ام." رسیدم مطمئن شدم. (یکم جامع تر از فارسیش)

مثل رمان های دیگه نبود که بعضی نویسنده هاشون فکر میکنن کسی که اینو میخونه قطعا هیچی از دنیا نمیدونه و من باید براش همه چیزو توضیح بدم.. اونم مبحثی مثل زمان که هرکسی راجع بهش عقیده خودشو داره. میشل کمی درباره کلیت هرچیزی توضیح میداد و این آزادی رو میداد که بقیه جزئیاتشو ذهن خودت مجسم کنه. بخاطر همین طبیعیه که توی چند ساعت تمومش کردم. بعدش هم به خودم قول دادم همه کتاباشو بخونم.

عجیب ترین جمله کتاب شاید اونجایی باشه که یکی از عالی جنابان خاکستری به کسی که ازش پرسیده بود چند سالشه گفت "یازده سال و سه ماه و شش روز و.." با بقیش کاری ندارم... فکر میکردم باید از اون آقایون میانسال کمر خمیده ای باشن که صورت بی روحشون کاملا واضح باشه که خب نبود. 

چرا دارم اینارو میگم؟ بخاطر دیالوگ های دوست داشتی و کارامدش مثل وقتی که درباره لحظه های سرنوشت ساز زندگی توضیح میده. همونجایی که استاد هورا میگه

 

"خب ببین، گاهی وقت ها در مسیر گردش جهان، لحظه های پیش می آید که خود به خود همه چیز، از اشیای بی جان و موجودات زنده گرفته تا حتی دور ترین ستاره ها به شکلی استثنایی کاملا باهم هماهنگ می شوند طوری که یکهو ممکن است اتفاقی بیوفتد که نه قبلش و نه بعدش هرگز ممکن نبوده.

متاسفانه انسان ها درکل بلد نیستند از این لحظه های استثنایی استفاده کنند . به همین خاطر خیلی وقت ها، لحظه های استثنایی میگذرند، بی آنکه اصلا کسی متوجهشان شده باشد.

اما اگر کسی باشد که این لحظه هارا تشخیص بدهد، آن وقت در دنیا چیز های خیلی مهمی پیش می آیند."

 

یا اونجایی که بپو (شخصیت مورد علاقم بعد مومو) میگه

 

"میدانی مومو، بعضی وقت ها آدم میبیند که خیابانی خیلی طولانی پیش رو دارد. بعد فکر میکند که آن خیابان وحشتناک دراز است و هیچ وقت جارو کشیدنش تمام نمیشود...

آن وقت آدم  با عجله شروع میکند به کار. هی تند تر و تند تر جارو میزند. ولی هربار که سرش را بلند میکند میبیند مسیر جلوی رویش کمتر نشده. برای همین آدم هی بیشتر به خودش فشار می آورد، ترس برش میدارد و آنقدر سرعتش را زیاد میکند که آخر سر از نفس می افتد و دیگر نایی برایش نمی ماند. و خیابان همچنان به همان درازی جلوی رویش است. آدم هیچ وقت نباید اینطوری کار کند....

آدم نباید یکهو به تمام خیابان فکر کند. متوجه هستی که؟ باید همیشه یادت باشد که فقط به قدم بعدی فکر کنی. به قدم بعدی و نفس بعدی و حرکت بعدیِ جارو. هربار فقط به قدم بعدی و نفس بعدی و حرکت بعدی جارو...

اینجوری که کار کنی از کارت لذت می بری و این خیلی مهم است. اینطوری آدم کارش را خوب انجام می دهد. خب درستش هم همین است...

آن وقت یکهویی می بینی که تمام خیابان را قدم به قدم تمیز کرده ای. بدون آنکه اصلا حواست به این موضوع باشد. تازه اینطوری به نفس نفس هم نمی افتی...

این خیلی مهمه.."

 

دیگه انگشتام یاری نمیکنن ادامش چند وقت دیگه تو MoMo Again