نوت معرفی | گوشِ شنوایِ آقایِ ماهی | داستان های lefv غنچه شوید
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
The angel who fell from heaven
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - دوشنبه, ۲۱ تیر ۱۴۰۰، ۰۲:۱۵ ق.ظ
  • ۱۵۷ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

MoMo Again

momo

ادامه پست قبلی (این)

{دیالوگ اول کمی حاوی اسپویل است ولی دومی رو بخوانید}

 

جیجی (جیرولامو)

 

"مومو بگذار نصیحتی بهت بکنم، بدترین چیز در زندگی این است که رویاهایت تبدیل به واقعیت شوند. به هر حال در مورد من که این طوری است.

هرچه خواسته ام به دست آورده ام و دیگر چیزی نمانده که بخواهم آرزویش را بکنم. پیش شماها هم نمی توانم این کار را از نو یاد بگیرم. دیگر از همه چیز خسته شده ام...

تنها کاری که الان از من بر می آید این است که خفقان بگیرم، دیگر داستان تعریف نکنم، لال شوم، تا آخر عمر، یا لااقل تا موقعی که به کل فراموشم کنند و دوباره یک آدم ناشناس و بدبخت شوم.

اما اگر آدم فقیر، امید و آرزویی نداشته باشد، زندگی اش با جهنم فرقی ندارد. برای همین ترجیح می دهم در همین جایی که الان هستم بمانم. گرچه این هم برای خودش جهنمی است، اما لااقل جهنم راحت و مرفهی... ای داد چی دارم میگویم... مطمئنم منظورم را نمیفهمی."

 

و دوباره استاد هورا

 

"اولش ادم زیاد متوجه نمی شود. اما یک روز می بیند که دیگر اصلا حوصله ی هیچ کاری را ندارد. دیگر هیچی برایش جالب نیست. همه چیز به نظرش ملال آور و خسته کننده می آید.

اما این بی حوصلگی چیزی نیست که از بین برود، باقی می ماند و یواش یواش رشد می کند، روز به روز و هفته به هفته شدیدتر و عذاب آورتر می شود. آدم هی کج خلق تر می شود. احساس خلاء و پوچی بیشتری می کند، هی از خودش و جهان اطرافش ناراضی تر می شود.

بعدش یواش یواش حتی این احساس هم از بین می رود و دیگر چیزی را حس نمی کند. کاملا بی تفاوت و خاکستری می شود، تمام دنیا به نظرش بیگانه می آید. فکر می کند کاره ای نیست و مسائل دنیا ربطی به او ندارد. دیگر نه عصبانی میشود نه اندوهگین. خندیدن و گریه کردن را به کلی از یاذ می برد.

در این صورت، قلبش کاملا سرد و بی روح می شودو دیگر هیچ چیز و هیچ کسی را نمی تواند دوست داشته باشد. اگر وضع به اینجا بکشد، بیماری آدم به کلی علاج ناپذیر می شود. دیگر هیچ راه برگشتی برایش وجود نخواهد داشت. آن وقت با چهره ای تهی و خاکستری هی با عجله این ور و آن ور می رود. برای آنکه درست لنگه ی عالی جنابان خاکستری شده است. انگار که اصلا یکی از خود آنها شده باشد. اسم این بیماری، کلافگی مرگ آور است."

 

مومو.بخونیم.

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - سه شنبه, ۱۵ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۴۵ ب.ظ
  • ۱۹۵ : views
  • ۲ : Comments
  • : Categories

MoMo

momo

وقتی پسر ادگار انده باشی همین میشه

مومو رو که خریدم میدونستم قراره جزو مورد علاقه هام باشه و بعد از چند صفحه (دقیقا پنج صفحه) وقتی به جمله "تا جایی که یادم می آید همیشه توی دنیا بوده ام." رسیدم مطمئن شدم. (یکم جامع تر از فارسیش)

مثل رمان های دیگه نبود که بعضی نویسنده هاشون فکر میکنن کسی که اینو میخونه قطعا هیچی از دنیا نمیدونه و من باید براش همه چیزو توضیح بدم.. اونم مبحثی مثل زمان که هرکسی راجع بهش عقیده خودشو داره. میشل کمی درباره کلیت هرچیزی توضیح میداد و این آزادی رو میداد که بقیه جزئیاتشو ذهن خودت مجسم کنه. بخاطر همین طبیعیه که توی چند ساعت تمومش کردم. بعدش هم به خودم قول دادم همه کتاباشو بخونم.

عجیب ترین جمله کتاب شاید اونجایی باشه که یکی از عالی جنابان خاکستری به کسی که ازش پرسیده بود چند سالشه گفت "یازده سال و سه ماه و شش روز و.." با بقیش کاری ندارم... فکر میکردم باید از اون آقایون میانسال کمر خمیده ای باشن که صورت بی روحشون کاملا واضح باشه که خب نبود. 

چرا دارم اینارو میگم؟ بخاطر دیالوگ های دوست داشتی و کارامدش مثل وقتی که درباره لحظه های سرنوشت ساز زندگی توضیح میده. همونجایی که استاد هورا میگه

 

"خب ببین، گاهی وقت ها در مسیر گردش جهان، لحظه های پیش می آید که خود به خود همه چیز، از اشیای بی جان و موجودات زنده گرفته تا حتی دور ترین ستاره ها به شکلی استثنایی کاملا باهم هماهنگ می شوند طوری که یکهو ممکن است اتفاقی بیوفتد که نه قبلش و نه بعدش هرگز ممکن نبوده.

متاسفانه انسان ها درکل بلد نیستند از این لحظه های استثنایی استفاده کنند . به همین خاطر خیلی وقت ها، لحظه های استثنایی میگذرند، بی آنکه اصلا کسی متوجهشان شده باشد.

اما اگر کسی باشد که این لحظه هارا تشخیص بدهد، آن وقت در دنیا چیز های خیلی مهمی پیش می آیند."

 

یا اونجایی که بپو (شخصیت مورد علاقم بعد مومو) میگه

 

"میدانی مومو، بعضی وقت ها آدم میبیند که خیابانی خیلی طولانی پیش رو دارد. بعد فکر میکند که آن خیابان وحشتناک دراز است و هیچ وقت جارو کشیدنش تمام نمیشود...

آن وقت آدم  با عجله شروع میکند به کار. هی تند تر و تند تر جارو میزند. ولی هربار که سرش را بلند میکند میبیند مسیر جلوی رویش کمتر نشده. برای همین آدم هی بیشتر به خودش فشار می آورد، ترس برش میدارد و آنقدر سرعتش را زیاد میکند که آخر سر از نفس می افتد و دیگر نایی برایش نمی ماند. و خیابان همچنان به همان درازی جلوی رویش است. آدم هیچ وقت نباید اینطوری کار کند....

آدم نباید یکهو به تمام خیابان فکر کند. متوجه هستی که؟ باید همیشه یادت باشد که فقط به قدم بعدی فکر کنی. به قدم بعدی و نفس بعدی و حرکت بعدیِ جارو. هربار فقط به قدم بعدی و نفس بعدی و حرکت بعدی جارو...

اینجوری که کار کنی از کارت لذت می بری و این خیلی مهم است. اینطوری آدم کارش را خوب انجام می دهد. خب درستش هم همین است...

آن وقت یکهویی می بینی که تمام خیابان را قدم به قدم تمیز کرده ای. بدون آنکه اصلا حواست به این موضوع باشد. تازه اینطوری به نفس نفس هم نمی افتی...

این خیلی مهمه.."

 

دیگه انگشتام یاری نمیکنن ادامش چند وقت دیگه تو MoMo Again