نوت معرفی | گوشِ شنوایِ آقایِ ماهی | داستان های lefv غنچه شوید
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
The angel who fell from heaven
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - جمعه, ۲ دی ۱۴۰۱، ۰۷:۳۰ ب.ظ
  • ۲۰۵ : views
  • ۱۰ : Likes
  • ۴ : Comments
  • : Categories
trovare la luna

trovare la luna

-هر روز آدم های زیادی رو میبینم، باهاشون حرف میزنم و از کنارشون میگذرم. آدم هایی که هر کدوم با بقیه فرق میکنن. لباساشون، حرفاشون، نگاهشون، خنده هاشون و فکراشون منحصر به خودشونه و یه جورایی کارم اینه که این تفاوتا رو توی آدم ها پیدا کنم. آدم هایی که هیچ وقت بیشتر از یکی دوبار نمیبینمشون. آدم هایی که نگران نیستم چجوری جلوشون دیده میشم یا حرف هام چقدر ممکنه احمقانه به نظر برسه چون میدونم هیچ کدوم قرار نیست یادشون بمونه. اگه چند روز بعد ازشون درباره حرفام بپرسم بعید میدونم حتی خودمو بشناسن. این باعث میشه بتونم راحت تر احمق باشم و بیشتر خودم رو بروز بدم.

 

-اون یه آدم معمولی نبود. همه ی آدم ها باهم فرق میکنن ولی تفاوت های اون تو ذوق میزدن. اون از چهارچوب تضاد های معمولی رد کرده بود، مثل یه نقطه سفید بین بینهایت رنگ مختلف. من هم یه آدم معمولی نبودم. اینو نشون نمیدادم اما وقتی اون بهم نگاه کرد، میدونم که اینو فهمید. نگاهش کردم و ازش خواهش کردم که بره، که جلو نیاد، که نذاره کسی بفهمه. و وقتی رفت من هم پشت سرش راه افتادم. عقب رو نگاه نکرد ولی میدونستم که میدونه دارم دنبالش میرم. میدونست کجا باید صبر کنه و کجا ادامه بده و جایی ایستاد که نه خودش دیده بشه و نه من.

 

-از اون روز به بعد همیشه اونجا منتظر میموند. منتظر من. من هم همیشه به اونجا میرسیدم. به اون. من از حرف های آدم های معمولی بهش میگفتم و اون از علاقه ی غیرمعمولیش به ماه. روز ها حرف های غیر ضروری و خنده های مصنوعی و فحش های مختلف رو میشنیدم و شب ها داستان های بی پایانش درباره ماه. شب اول خودمون بودیم، شب دوم ستاره شدیم و شب بعدی کرم شبتابی که عاشق انعکاس روی دریاچه شده. داستان هرشب با شب قبل فرق میکرد و به نظر میرسید هیچ وقت قرار نیست این روند تموم بشه. و من هم قرار نبود هیچ وقت از این روند خسته بشم.

 

-من میدونستم اون اونجاست. میدونستم همیشه هست و همیشه برام قصه ی جدید داره، اما نمیدونستم چجوری به اونجا میرسه، نمیفهمیدم چیا میبینه و چیا میشنوه تا بتونه قصه هاش رو تعریف کنه. من هر روز میگفتم چی شنیدم و اون نمیگفت. فقط از ماه حرف میزد که حداقل شب ها آروم بخوابم. من وادارش میکردم حرف بزنه ولی جلوش رو میگرفتم چون میخواستم چیزی رو بشنوم که لازم داشتم و به این فکر نمیکردم که شاید اون هم بخواد استراحت کنه. اون هم عجیب بود، مثل من و من اینو فراموش کرده بودم.

 

-کسی جز من اون رو نمیشناخت. همونطوری که خودم هم نمیشناختن. معلوم نبود کجاست و من حتی نمیدونستم کجا باید دنبالش بگردم. نمیدونستم بگم چه کسی رو گم کردم و نمیدونستم از کی بپرسم که بتونه کمکم کنه پیداش کنم. با گم کردنش فهمیدم خودم هم گم شدم و کسی نیست که پیدام کنه. ولی من بد عادت شده بودم. بدون قصه ی ماه خوابم نمیبرد و باید ازش عذر خواهی میکردم. چهل و دو روز دنبالش گشتم و چهل و دو شب همونجا نشستم و به ماه نگاه کردم. بدون هیچ دلیلی. صبر کردم چون این بار من کسی بودم که منتظر نشسته و اون کسی بود که باید میرسید.

 

-روز چهل و سوم پیدا شد. آدمهای غریبه بهم گفتن که پیدا شده و باید من رو ببرن پیشش. آدمهای عادی ای که تا قبل از این نه من اونارو میشناختم، نه اونا من رو. جایی که پیداش کرده بودن خیلی دورتر از جایی بود که هرشب به ماه نگاه میکردیم. ما شب ها از یه روزنه کوچیک بین دیوار های ضخیم به ماه نگاه میکردیم و اون توی دشت گندم پیدا شده بود. دشت گندمی که پر از نور خورشید بود. بهم گفتن وقتی رفته خواب بوده و من میدونستم مهتاب اطرافش میتابیده. بهم یه تیکه کاغذ سیاه شده و گل آفتابگردونی دادن که از سرش رشد کرده بود. من باور نمیکردم و انگار براشون مهم نبود. رفتن. من دستخطش رو ندیده بودم ولی انگار خط های سیاه رو خودش کشیده بود.

 

-«من امشب میرم درحالی که خواب ماه رو میبینم. ماه سفیده و بزرگه. تو روشنی و زردی. قبل تو، من ماه بودم و حتی خودم هم نبوده. الان ماه هست و تو هستی و فکر تو و پرتو های خورشید که از خنده هات به من میرسن. من امشب میرم درحالی که خواب ماه رو میبینم و به خورشیدم فکر میکنم. توی سر من گل آفتابگردون بزرگیه که به تو نگاه میکنه و ماهی که برای تو قصه میگه.» 

 

------------------------------------

 

--من آفتابگردون و نامه رو نگه داشتم.

-عنوان ایتالیاییه. فرانسوی نیست.

-همونجوری که گفتم این پست مال یکی از صحنه های انیمیشن It`s such a good day محصول 2011 عه. امتیازاش بالاست و موضوعشم واسه من خیلی جذاب بود. (درباره اختلال حافظه ست) اینا همه رو گفتم قبلا ولی تاکید روش خالی از لطف نیست.

-عام اصل داستان این عموهه خیلی با چیزی که من نوشتم فرق میکنه. خیییییلیییییی. فقط مرگشون یکیه. توی خود فیلم حتی شخصیت اصلی هم نیست. یه جایی فقط بهش اشاره میشه و درواقع میشه عموی بزرگ مادربزرگ بیل (شخصیت اصلی)

-مغزم خیلی ضعیف شده و نمیتونم داستان رو بهم بچسبونم. برای همین انگار تیکه تیکه جداست. غصه میخورد*

Notes ۴
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - دوشنبه, ۷ شهریور ۱۴۰۱، ۰۷:۳۰ ب.ظ
  • ۳۳۸ : views
  • ۱۴ : Likes
  • ۱۰ : Comments
  • : Categories

زردآبی

 

آبی پسری بود با چشم هایی به رنگ دریا، همسایه‌ی سمت چپ خانه‌ی زرد، دختری با چشمانی به رنگ خورشید. هر روز صبح زرد از خانه‌ی سمت راست می‌آمد، رد می‌شد، لبخند می‌زد. دل آبی، آب می‌شد، ذوب می‌شد، پایین می‌ریخت، ذره ذره درونِ تهی و خالیِ آبی را پر می‌کرد. روز بعد زرد می‌آمد، لبخند می‌زد، دل های آب شده را با خودش می‌برد، درون چاله ای می‌ریخت، می‌خواست بگوید دوستشان دارد؛ نمی‌توانست. هم دل های آب شده را دوست داشت، هم آب نشده هارا، هم صاحبشان، می‌خواست از ته قلبش بگوید دوستشان دارد، اما نمی‌توانست. می‌نشست کنار چاله ای که از دل های آب شده پر شده بود، گریه می‌کرد. می‌دید گریه هایش سرازیر شدند، آنها را جمع می‌کرد، درون چاله ای دیگر می‌ریخت، باز گریه می‌کرد، اشک هایش که تمام می‌شد، می‌رفت. هیچ وقت برنمی‌گشت، دو بار از جلوی خانه‌ی آبی رد نمی‌شد. صبر می‌کرد صبح که می‌شد دوباره از خانه‌ی سمت راست می‌آمد، رد می‌شد، لبخند می‌زد. دل آبی را آب می‌کرد، می‌برد، گریه می‌کرد، بر نمی‌گشت.

سالها می‌گذشت و جریان همین بود. زردِ کوچک آبیِ کوچک، زردِ جوان آبیِ جوان، زردِ میانسال آبیِ میانسال، فقط لبخند می‌زدند و دل می‌بردند و نمی‌آوردند. همه فکر می‌کردند بین خانه ها در هست، دیوار بود. می‌گفتند بین زرد و آبی حرف هست، شعار بود. پچ پچ می‌کردند که بین دستانشان لمس هست، بین چشمانشان دل بود. زرد می‌خواست کاری بکند، می‌خواست در دفاع از عزیزش چیزی بگوید، می‌خواست بگوید دوستش دارم، هم خودش را هم دلش را هم چشمانش را، نمی‌توانست. می‌ترسید. می‌ترسید آبی بشنود و غصه بخورد، بشنود و عصبانی بشود، بشنود و دیگر به او دل ندهد. می‌خواست خودش زودتر بگوید، می‌خواست خیلی زودتر بگوید، حتی زمانی که آبی هنوز دل نمی‌داد هم می‌خواست بگوید، نمیتوانست. دلش خوش بود به لبخند زدن ها و دل بردن ها و نیاوردن ها. 

اما خبر نداشت، زرد نمی‌دانست حتی اگر هم بتواند حرفی بزند آبی نمی‌شنود، حتی اگر بقیه هم چیزی به او بگویند نمی‌فهمد. آبی معنای هیچ حالتی جز لبخند را نمی‌داند، زرد هم کاری جز لبخند زدن بلد نیست. هردو ناقص بودند و فقط همین را می‌دانستند. چیز های بیشتری برای فهمیدن بود، نمیخواستند. به خیالشان لبخند زدن ها و دل بردن ها و نیاوردن ها کافی بود، اما نبود. چون روزی دل های آبی همگی آب شدند، آبی ضعیف شده بود، بدون دل نمیتوانست، زرد دل هایش را پس نیاورده بود. روز بعد آبی نبود. زرد منتظر ماند، نگاه کرد، لبخند زد، آبی نیامد. زرد فهمید، غصه خورد، گریه کرد، اما این بار بعد از تمام شدن اشک هایش نرفت، صبر کرد تا دلش آب شد و از چشمانش بیرون آمد، قلبش شکسته بود. تکه های شکسته‌ی قلبش و آب شده های دلش را جمع کرد، پرت کرد بالا. دل های آب شده‌ی آبی را جمع کرد، پاشید روی زمین. برای اولین بار برگشت، خانه‌ی آبی ساکت بود، زرد هم اگر میخواست حرفی بزند نمیتوانست، تنها آبی را بغل کرد و روز بعد زرد هم نبود. 

اشک های زرد و دل های آب شده‌ی آبی غمگین شدند، بزرگ شدند، سنگین شدند، آدم ها به یکی گفتند دریا، به یکی خورشید. حالا سالها گذشته اما هنوز خورشید هر روز صبح از خانه‌ی سمت راست می‌آید، به دریا نگاه می‌کند، قطره قطره دل دریا را بخار می‌کند، دل می‌برد، می‌خواهد در گوش ابرها بخواند دریا را دوست دارد، نمی‌تواند. غروب می‌کند. ابرها غصه می‌خورند. غصه راه گلویشان را می‌بندد، گریه می‌کنند که غصه ها آب بشوند. غافل از اینکه غصه های آب شده به دریا باز می‌گردند. دریا بدون شنیدن چیزی غمگین می‌شود، آبی می‌شود، سنگین می‌شود. اما بازهم منتظر فرداست که خورشید بی صدا طلوع کند، لبخند بزند، دل ببرد، بر نگرداند.

 

-------------------

 

-قرار بود تعادل ایجاد کنم و صبر کنم کم کم پست بذارم ولی دیشب تا نزدیکای سه نشستم پاش و امروز شیش بیدار شدم. از اونجایی که یه ساعت توی هواپیما بودیم کلی خسته بودم کلی خسته ترم شدم. نمیتونستم نگهش دارم و پاکش نکنم.

-شما خیلی ادبی مینویسین یه جوریتون نمیشه؟

-ایده‌ی اولیه یه دختر به اسم دریا بود که کل چشماش آبی بود. (سفیدی نداشت اصلا) بعد این گریه میکرد گریه هاش میشدن دریا. ولی تهش شد این. شاید اونو تو یه پست جدا نوشتم.

-نمیدونم باید بذارمش بین داستانا یا افسانه ها..

-لطفا زرد و آبی رو دوست داشته باشین. من میدونم قرمز و آبی یا آتیش و آب یا خورشید و ماه داستانای خیلی قشنگ تر و بهتری میسازن. ولی همینجوری برای من عزیزن.

Notes ۱۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - سه شنبه, ۱۱ مرداد ۱۴۰۱، ۰۲:۲۱ ق.ظ
  • ۳۴۷ : views
  • ۱۲ : Likes
  • ۸ : Comments
  • : Categories

یک نفس زندگی

 

ازش پرسیدم زندگی می‌کنی؟

در جوابم عمیق ترین نفس دنیا رو کشید.

و مرد.

توی نفسش، تمام زندگی هایی که وجود داشتن رو نگه داشته بود. اولین صخره های سنگی، اولین امواج دریاها و اولین ذره های حیات. بوی جوونه های اولین گیاه و صدای گام های اولین موجوداتی که روی زمین قدم گذاشتن. حرکت ابرها توی آسمون و لیز خوردن ماهی‌ها توی آب. بار روی دوشش پر از زندگی و مرگ بود؛ پر از سیر های صعودی و نزولی، پر از به وجود اومدن و از بین رفتن.

به این فکر میکنم که شاید اونم می‌خواست حرف بزنه. ولی مجموع این همه زندگی شده بود فرکانسی که هیچ کس دیگه قادر به فهمیدنش نیست. فکر کردم شاید اونا محافظ های زمین بودن و چون می‌دونستن چی به سرش می‌آد تصمیم گرفتن اینجا رو ترک کنن. ولی وقتی برای رفتن آماده می‌شدن 52 خواب بوده. و وقتی رفتن همه‌ی مسئولیت هایی که برای 52 جا گذاشتن تارهای صوتیشو خراب کرده. شاید سال‌های اول انقدر فریاد زده و گریه کرده و ازشون خواسته برگردن که اشک هاش اقیانوس های سفید رو آبی کردن.

شاید همه‌ی ستاره‌ها برق چشم های خونواده‌ی 52 ان؛ وقتی که فهمیدن اونو جا گذاشتن. شایدم با ستاره‌ها راه رو بهش نشون دادن، ولی 52 زیر بار سنگینش نتونسته سر بلند کنه. شاید هم نرفتن. شاید اولین خودکشی دست جمعی نهنگ ها مال وقتیه که ما ازش خبر نداریم.

نمی‌دونم چرا فقط 52 مونده. نمی‌خوام بدونم چرا فقط 52 مونده. نمی‌خوام کمکش کنم که زنده بمونه. فقط ازش می‌خوام که 52 باشه. اگه 52 بمونه، زمین می‌مونه، زندگی می‌مونه، ما می‌مونیم. فرقی نداره عاقل‌تر باشه، بزرگ‌تر شه یا به 49 برسه، همین که روح 52 رو زنده نگه داره واسه‌ی هر زنده و غیر زنده‌ای کافیه. حتی اگه روحشو با نفسش به من داده باشه.

روح 52 باید زنده بمونه.

 

_________________________

 

-یک دو سه. امتحان می‌کنیم. سلاااام.

-راستش عام الان خیلی دیره ولی نیاز داشتم حفظ کنم این لحظه رو یه جوری.

-از صبح گریه داشتم و هی جلوشو گرفتم. شب که ولش کردم دوتا خبر خوب گنده بهم رسید.. قاعدتا همیشه اینجوری نیست ولی خبرایی که گرفتم توی درست ترین زمان ممکن بهم رسیدن.

-دلم میخواد که نقیض رو بهتون نشون بدم ولی هم آمادگیشو ندارم هم خجالت می‌کشم. هاها.

-چند روز پیش یومیکو به آلا یه آهنگ داد. وقتی داشتم می‌نوشتمش همش به اون گوش دادم. باید بگردم پیداش کنم لینکش کنم تو کامنتا.

Notes ۸
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - شنبه, ۱۸ تیر ۱۴۰۱، ۰۶:۰۰ ب.ظ
  • ۱۵۵ : views
  • ۶ : Likes
  • ۸ : Comments
  • : Categories

Sea lavenders

افسانه ها میگن زمین اولش فقط خشکی های سفت و سنگی بوده.

خونواده ها با بچه هاشون روی خشکی های بینهایت زندگی میکردن و این اصلی ترین دلیلی بود که میگفتن زمین صافه. توی زمینی که همش خشکی بود مرد ها باید سخت تر کار میکردن. بنابراین خسته تر میشدن. برای زودتر تموم کردن کارها قبل از طلوع خورشید بیرون میرفتن و بعد از غروب بر میگشتن. اون مرد ها، زن هایی هم داشتن. فرزندانشون مادر هایی داشتن ولی اون مادر ها عشقی که باید رو نداشتن.

هیچ مردی به هیچ زنی محبت نمیکرد و هیچ پدری این رو به بچه هاش یاد نمیداد. دختر ها و مادر هاشون هم همچین چیزی رو نمیخواستن. چون نمیدونستن که باید بخوان. چون مادر هاشون و مادربزرگ هاشون هم سکوت رو ترجیح داده بود. دختر ها و مادر هاشون عمیقا حس بدی رو توی دل هاشون احساس میکردن ولی هیچ ایده ای راجع بهش نداشتن. هیچ حرفی هم دربارش نمیزدن. چون پدری نداشتن که بغلش کنن و برادری رو نمیدیدن که بهش تکیه کنن.

مادر ها و دختر هاشون با غمی که توی وجودشون رخنه کرده بود زندگی میکردن و همیشه منتظر مرد هاشون میموندن تا اینکه یه روز یکی از مادر ها طاقت نیاورد و فریاد های خاموشش قفسه سینه ش رو شکافتن و خب اون جوونه زد. دختر ها خبر جوونه زدنش رو به مادر هاشون رسوندن و همه برای اولین بار یه جا جمع شدن. مادر ها باهم حرف زدن، دخترانشون بهم نگاه کردن و همه میدونستن چه تصمیمی باید گرفته بشه.

اون شب بعد از غروب پدر ها و پسرانشون که به خونه هاشون رسیدن همگی میدونستن که چیزی اشتباهه ولی خستگی بهشون اجازه فکر کردن نمیداد. اما فرداش وقتی که از خونه هاشون بیرون اومدن چیز عجیبی دیدن. گل. همه جا پر از گل های ریز و رنگی شده بود. اولین چیزی که بعد از دیدن اون صحنه توی ذهن مردها اومد ظرافت و زیبایی همسر ها و دختراشون بود. برای اولین بار چیزی لطیف رو توی زمین سنگی دیده بودن و بعد از مدت ها نبودن بقیه خونواده رو حس کردن.

اما دیگه کسی توی خونه ها منتظر نبود. هیچ کس با غم توی وجودش ساکت چشماشو به در ندوخته بود و مرد ها وقتی اینو فهمیدن برای اولین بار بدون اینکه دست خودشون باشه و چیزی بفهمن خیسی چیزی رو گونه هاشون حس کردن. اما مرد ها نمیدونستن با اشک ریختن قرار نیست کسی به خونه برگرده و فقط به اون قطره های عجیب اجازه میدادن روی گل ها شبنم ایجاد کنن.

همه از اون مرد های بیرحم رو برگردونده بودن و تا سالها کسی کاری به کارشون نداشت پس اونا همینجوری گریه کردن و کردن و کردن تا اشک هاشون چاله ها و برکه ها و دریا ها و اقیانوس ها رو به وجود آوردن و مرد هارو توی خودشون غرق کردن و گل ها رو تقویت کردن و اینجوری شد که فلورا اسم اون گل های ریز و رنگی رو لاوندر های دریایی گذاشت. 

 

 

------------------------------------

 

-بابت اینکه فقط اون جمله ی اولی اومد ببخشیدT-T رو انتشار بود و یادم رفت قبل ساعت 6 بیام کاملش کنم..  هه هه.

-عام مربوط به موضوع خاصیم نیست به روز یا اتفاق خاصی هم ربط نداره فقط میخواستم بنویسمش.

-حالا جدی همچین اتفاقی میوفته؟ اگه یه روز برسین خونه و ببینین مامان و خواهرتون نیستن و غیب شدن اونقدی دلتون تنگ میشه که گریه کنین؟

-این یه افسانه ست و هیچ پایه و اساسی نداره پس اینم در نظر داشته باشین.

-عکس واسش نداشتم فعلا بعدا دوباره ادیتش میکنم-^-

-ولی یادم رفت اصل اصلش واسه چی بود... اولش واسه این میخواستم بنویسم که این گلیه که معلوم نیست اولین بار کجا رشد کرده. چون طبق افسانه من همه جا جوونه زده. یهییی

-مراقب تابستونتون باشیییننن. دیش دیش

Notes ۸
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - چهارشنبه, ۲۵ خرداد ۱۴۰۱، ۰۱:۱۵ ق.ظ
  • ۲۶۷ : views
  • ۱۰ : Likes
  • ۴ : Comments
  • : Categories

ˌkɑːdɪəʊˈmɛɡəli

 

قلبِ من، برای دوست داشتنِ تو، زیادی کوچیک بود.

و اینو وقتی فهمیدم که دیگه «تو» نبودی. اما هنوز وسایلت، عطرت، حرف هات و خاطره هات هم واسه قلبم بار اضافه بودن. پس من شروع کردم به رشد کردن. کار کردم و زحمت کشیدم تا تونستم یه خونه بزرگ تر واسه دلم اجاره کنم. بعد وسایلتو، عطرتو، حرف هات و خاطره هاتو توش چیدم. ساعت ها و روز ها روی صندلی خشک و سفت رو به روی کاناپه نشستم و بهش زل زدم، که بتونم تو رو کنار خودم تو وضعیت جدیدی بسازم. نمی‌خندیدم که چشمام بسته نشه، که تصور خندیدنت از جلوی چشمام کنار نره. زندگی نمی‌کردم تا زندگی برای تو توی اون خونه ذره ذره ساخته بشه.

ولی وقتی دلم یه خونه ی بزرگ شد فهمیدم جسمم براش کمه. من حتی برای خاطره هایی که نساخته بودیم هم کم بودم. قلبم از چیزی که باید، بیشتر بود و با هر تپشش با درد اینو یادآوری میکرد. دیگه یه موضوع درونی نبود؛ خونه‌ی من دیگه توی دلم نبود. بزرگتر شده بود و بقیه هم اینو میفهمیدن اما من نمیخواستم. من دردِ کمتر، قلبِ کمتر یا تو رو کمتر نمیخواستم. ولی بقیه منو میخواستن. تو برای من نبودی ولی من برای بقیه وجود داشتم. پس هنوز زنده موندم.

دکترم بهم میگه کاردیومگالی ولی من هنوزم بهش میگم؛

قلبِ من، برای دوست داشتنِ تو، زیادی کوچیک بود.

 

__________________________

 

-یه حس عجیبیه انگار که با نوشتن اینا دارم چیزی که تا حالا نبودمو تعریف میکنم ولی خب نمیدونم بهرحال نوشتنه.

-اسم اصلی بیماری cardiomegaly عه که توش قلب از حد عادی بزرگ تر میشه. اسم پست تلفظشه و از اون بیشتر خوشم اومد-^-

-در این وقفه یه سلامی به اون چهار تا غنچه جدید بکنیم. سلاااام

-توضیح اینکه چرا انقد طول کشیده تا این فسقله پست شه خودش یه پسته:دی پس از اینجا پست دوم شروع میشه>

 

__________________________

 

نور صدا کیبورد؟ آماده؟ پق. (صدای برخورد اون صفحه ها که برای شروع فیلم برداریه)

خب عاااممم دو شب پیش؟ یه اتفاق نسبتا ناراحت کننده افتاد و من تصمیم گرفتم به جای اون یکی پست که از افسانه هاست (اسسسسپووووویلللللیسبتستص) و هیچی از روندش نمیدونم اینو بنویسم که یه حد و حدودی رو میدونم ازش و بعد از نوشتن پاراگراف اولی نتو خاموش کردن (قبلش فقط تونستم ذخیرش کنم) ولی هنوز حالم گرفته بود پس بیدار موندم و تا ساعت سه (مثل الان) کتاب خوندم. که خب نمیدونم بگذریم. فرداش (که میشه دیروز) کلاس زبان داشتم و کاراشم نکرده بودم پس به مامان گفتم که صبح هروقت بیدار شد بیدارم کنه و بماند که یادش رفت:دیییی ولی خودم قبل نُه، نُه و بعد نُه بیدار شدم و خیلی بد خوابیدم بین این بیدار شدنا. سپس وقتی که رفتم کارامو شروع کنم دیدم درد میکنم. و اینجوری نبود که مثل همیشه باشه (چون من هر لحظه میتونم درد جدید داشته باشم) واقعا درد میکردم.

یعنی دیگه مثل همیشه به مامان نگفتم یه جاییم درد میکنه خیلی ناخودآگاه گفتم مامان دارم خورد میشم. اینجوری. حس میکردم استخونام (مخصوصا قفسه سینم، کتفم، پاهام و بعدش بقیه جاهام) همزمان دارن از شدت سستی میریزن توی خودشون و از شدت فشار الان منفجر میشن. وقتی که یهویی حرکت میکردم انگار چند جا از بدنم جا میموند و تا شب ادامه داشت. حتی کانونو با اینکه چهارتا غیبتمو کرده بودم پیچوندم (با تیچرمون حرف زدم) و وقتی میخواستم بخوابم چون هیچ کاری نداشتم بکنم که سرگرم شم مثل ستاره دریایی دراز کشیده بودم گریه میکردم. دارم تمام تلاشمو میکنم خوب توضیح بدممم خلاصه که خیلی بد بود اگه شمام تجربش کردین از صمیم قلب دعا میکنم دیگه همچین دردی نداشته باشین و اگه مثل من اولین بارتون بوده آخرین بارتونم باشه و اگه تا حالا کلا تجربش نکردین اصلا نزدیکشم نشین. (گرچه حالم از نظر روحی خوب بود و شوخی میکردم با خودم کل مدت که پیر شدی و اینا. خیلیم کمک کرد)

دلیل اینکه بعد از دیروز چرا امروز تا وقت بود کاملش نکردم اینه که خونه خالی بود و من به یه استراحت گنده بعد از دیروز احتیاج داشتم. چون دیروز هرکاری کردم که یادم بره درد میکنه ولی امروز هیچ کاری انجام ندادم و وقتیم شروع کردم دوباره وقفه افتاد بعدش دیگه موند تا الان. امیدوارم لذت برده باشین. پایان. 

Notes ۴
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - دوشنبه, ۱۵ فروردين ۱۴۰۱، ۰۱:۵۰ ق.ظ
  • ۲۱۱ : views
  • ۶ : Likes
  • ۹ : Comments
  • : Categories

برگ ها

 

(نویسنده هیچ مسئولیتی در قبال هرگونه حسی در

شما بعد از خواندن این متن را بر عهده نمی گیرد)

 

*¹قدم ها روی زمین جریان پیدا می کنن. آدمی که راه می ره رو می شناسم. قدم قدم، پرش. قدم قدم قدم، پرش. قدم قدم، پرش. قدم قدم برگ، پر.. داستان باید شروع شه.*² برگ خشک شده ی بدبختی که روی زمین افتاده و رها شده بود له و خورد شد. ذره های ریزش کنار هم ریختن و کپه ای از باقی مونده هاشو تشکیل دادن. هیچ کس براش دلسوزی نکرد و در آخر باد اونو با خودش برد و زمین اونو توی خودش تجزیه کرد. داستان تموم شد.

Thinking of you, yeah*³

Thinking of you, yeah

اما کمی از برگ زیر کفش های اون چسبیده بود. هیچ کس ندید، درواقع. کسی توجه نکرد. برگ مثل یه جلبک شروع کرد به تقسیم شدن. تقسیم شد و تیکه های کوچیکی مثل خودش رو به وجود آورد. همونجوری که جلبک نه؛ برگ ها هم با بغل کردن همدیگه تولید مثل نمی کنن.*⁴ درواقع دونه رشد می کنه، ساقه می شه، برگ می شه، گل می شه، میوه می شه، همه به میوه توجه می کنن و کسی نمیخواد بدونه میوه از کجا اومده چون همه گشنه ان، هسته های اون میوه بیرون ریخته می شه یا توی خاک و دوباره کاشه می شه، و از اول. 

Love is all about timing

ذره های برگ کم کم کف کفش اون پهن شدن، بعد روی کفشش رو کامل گرفتن و هنوزم کسی توجه نمی کرد. نه. همه دوربین هاشون رو سمت کفشش گرفته بودن و از مدل جدیدی که بیرون اومده عکس می گرفتن. اما اون باز هم نفهمید. راه رفت و راه رفت تا وقتی که برگ ها تا زانوش بالا اومدن، تا وقتی که انقدر زیاد شده بودن که هربار با تقسیم شدن مقداریشون روی زمین می ریخت و جا می موند. درست مثل برگی که له شده بود.

Let's have a little less conversation
Na na, na na ayy

هنوزم متوجه نبود. مگه میشه متوجه نشه؟ نا سلامتی تا زانوهاش اومدن بالا حتی خارش هم نداره؟ فرض کنیم نداره. چی می شه؟ هیچی. به برگ ها اجازه داده شد. پس بالا اومدن. بالا اومدن و بالا اومدن و بالا اومدن و بالا اومدن تا روی دهنش. وقتی فهمید که نمی تونه نفس بکشه تازه متوجه شد مشکلی وجود داره.*⁵ به خودش اومد. این کار همیشه درد داره. خیلی درد داره. حالا نمی دونست که باید چیکار کنه. کارایی که می کنه درستن؟ یکم مونده که تموم شه، می تونه تمومش کنه؟ زنده می مونه؟ اگه دیگه نتونه بخنده چی؟ دیگه نمی تونه حرف بزنه؟

Tell me, did you dream about me?
Don't run away

باید می فهمید.. پس کمک خواست. حرف زد. خواهش کرد. داد زد. فریاد هاش رو توی سرش می شنید. اما همه ی دوربین ها روی مدل جدید لباسش زوم شده بودن و البته که برگ ها هم نمیذاشتن چیزی از درون به بیرون درز پیدا کنه. از بس داد زده بود که به جای حرف و کلمه از دهنش مایع قرمز ناشناخته*⁶ بیرون می اومد. مایع قرمز ناشناخته زیر برگ هایی به طرز دردناکی رشد و تکثیرشون رو کند کرده بودن راه افتاد.

Falling in you, falling in you, yeah

برگ ها که چیزی واسه از دست دادن نداشتن اون مایع بدجنس رو توی مویرگ های بی سر و تهشون جذب کردن. مایع قرمز بهشون قدرت داد که چیزی بیشتر از یه خورده برگ باشن. اونها هم یهویی تصمیم گرفتن خار داشته باشن. دقیقا همون زمانی که آروم و آهسته بالا و بالا تر می رفتن خار های جدید و تیزشون رو توی پوستش فرو کردن. مایع قرمز ناشناخته ی بیشتری از جای زخم ها بیرون می اومد و خار ها هم تیز تر می شدن. و این رابطه ادامه داشت.

Just get here right away
Don't wanna talk about it

تا وقتی که چیزی شبیه به عنکبوت های خجالتی قهوه ای*⁷ شدن اما خجالتی اصلا نبودن پس با اسم دیگه شون یعنی عنکبوت های ویولن*⁸ صداشون می زنیم. عنکبوت های ویولن کم کم سر تا سر بدنش رو فرا گرفتن و پاها/خار هاشون رو همچنان توی پوستش فرو می کردن. اون چاره ای جز افتادن و تکون خوردن روی زمین نداشت. شاید اونجوری له می شدن یا حداقل کنار می رفتن. اما نرفتن. دردناک بود اما عنکبوت ها کارشون رو ادامه دادن. از پوست گذشتن، گوشت هم، اندام ها و استخوان ها هم. و در آخر، چیزی جز ذره های ریزش که کنار هم ریختن و کپه ای از باقی مونده هاشو تشکیل دادن نموند. هیچ کس براش دلسوزی نکرد، باد اونو با خودش برد و زمین اونو توی خودش تجزیه کرد. داستان اینجا بود که تموم شد.

Just a little less conversation
Na na, na na ayy

 

_____________________________________

 

*¹: من فقط چند روز پیش از روی یه برگ خشک رد شدم و امشب به مغزم اجازه دادم سناریو بسازه. سانسور و عادی سازی هم نکردم. نه که همیشه اینجور چیزا تو سرم باشه ولی خب هست دیگه.. امشب نوبت این بود.

*²: اینجور چیزا رو که می بینین منم که دارم سعی می کنم یه متن درست بنویسم و بهش سر و ته بدم.

*³: آهنگ Conversation از مینی آلبوم Taste of Love از Twice. از اول با این آهنگ نوشته شده متن.

*⁴: عا.. هه هه. این یکی از سوتی های من سر کلاس زیسته. خوابم می اومد معلممون پرسید (از کل کلاس) جلبک ها چجوری تولید مثل می کنن منم دیدم هیچ کس هیچی نمی گه، گفتم همدیگه رو بغل می کنن..... خسته بودم. بهرحال.

*⁵: از اینجا به بعد اگه یکم یه جوری میشه به خاطر اینه که یه مبحثی مطرح شد که خوشایند نبود. و یکم حرفای بعدش چیزاییه که راجع به اون دلم می خواست بگم.

*⁶: اصلا خون نیست.. هاهاها!

*⁷: این گونه در آب و هوای گرم در سراسر جهان یافت می شود و همانطور که از نام آن پیداست به ندرت خود را به انسان نشان می دهد. در میان گونه های متنوع عنکبوت خجالتی قهوه ای (Brown Recluse Spider) خطرناک ترین گونه، عنکبوت قهوه ای شیلیایی است که زهری کشنده تر از سایرین دارد. سم این گونه نیز باعث فساد و تخریب بافت محل گزش شده و در برخی از موارد چاره ای جز قطع کردن عضو محل گزش وجود ندارد. هنوز پادزهری برای سم این گونه کشف نشده و عوارض جانبی زهر آن مشکلات مرگباری را برای قربانی ایجاد خواهد کرد.

*⁸: معمولا به این گونه، عنکبوت های ویولون نیز گفته می شود. (خیلی این کار زشت و قبیحه....)

 

----------------------------------------------------------------------------

 

-ریتمی که کل آلبوم Taste of Love داره قابل مقایسه با هیچ چیزی نیست. هیچ چیزی. توی خود ام وی چند تا صحنه بود که آسمونش دریا بود.. (احتمالا نشونه بهشته مطمئن نیستم شنیدم فقط) انگار روی یه ابر خوابیدی و کل بدنت توی دریای آسمونه. یه جورایی همچین حسی داره.

-مثل همون چه یونگی که روی صندلی نشسته بود و میرفت بالا>

-ملودی؟ ماه خانومم. ماه.

-شاید با همه ی آهنگاش نوشتم یه چیزی... خوشبختانه مینیه. 

Notes ۹
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - شنبه, ۲۱ اسفند ۱۴۰۰، ۱۱:۲۰ ب.ظ
  • ۲۶۱ : views
  • ۷ : Likes
  • ۹ : Comments
  • : Categories

افسانه ی نور

 

بخواب زیبا ترینم. بذار بهت بگم که بدونی فرشته ها باهم چی پچ پچ می کردن.

 

از اول؛ دنیا تاریک بود. انسان ها تاریک بودن. نه رنگ معنی داشت و نه معجزه. آدما راهشونو می رفتن و سر هاشونو پایین نگه می داشتن. اوایل می شنیدن و حس می کردن اما رفته رفته خسته و خسته تر شدن؛ تا کجایی که هیچ کس کاری به بقیه نداشت. هیچ کس حتی تصادفی به کسی نمی خورد. تو اون زمان حتی مورچه ها هم از آدم ها شاد تر زندگی می کردن. آدم ها خسته از تاریکی بودن درحالی که وجودشون روشنایی بود. اونا بعد از فراموش کردن خودشون، بقیه رو هم فراموش کرده بودن. شاید اونا هم چیزایی رو حس می کردن که ما نمی دونیم. اما می دونیم برای فهمیدنش هیچ کار نکردن.

 

از اول؛ نور وجود داشت. اما چشمِ دیدنِ نور نبود. مثل کسی که ترسیده، اون ها امتحانش نمی کردن. از قدرت خودشون می ترسیدن و پنهانش می کردن. سالها که گذشت، دیگه کسی نور رو یادش نبود. بچه هایی که به دنیا می اومدن دیگه درکی از نور نداشتن، دیگه چیزی از نور نمی دونستن. نور فراموش شده بود. شعله ها تو وجود انسان ها مرده بودن. سالها می گذشت و کسی چیزی نمی فهمید. انسان ها متولد می شدن؛ می مردن، و زندیگشون تاریک بود. حتی اگه کسی حسش می کرد. حتی اگه نور توی وجودش امید شعله ور شدن داشت، سرد می شد چون -نه بقیه، بلکه خودِ شخصِ حاملِ نور- اون رو می پوشوند.

 

اما اولی برای تاریکی وجود نداره؛ وجودی برای تاریکی وجود نداره. حیاتی نداره. تاریکی هست وقتی روشنایی نیست. وقتی روشنایی رفته و قهر کرده. مثل همون دوستی که نورِ حضورش دیده نمی شه. اما نبودش، بودنِ تاریکیه. تنها فرق نور با انسان ها دل پاکش و روح صافشه. نور دلش برای انسان ها تنگ شد، دلش براشون سوخت، دلش پیچید از تنهایی ای که انسان ها دور خودشون پیچیده بودن. ناراحت شد و می خواست برگرده. اما مطمئن نبود که انسان ها هم اون رو بخوان. چون ازش ترسیده بودن و وجودش رو فراموش کرده بودن. اون ها به تاریکی ایمان آورده بودن و بهش عادت کرده بودن. 

 

اول، نور می دونست اگه بیاد انسان ها اونو نابود می کنن؛ پس بیشتر ناراحت شد. مثل شمع ذوب شد و وجودش ذره ذره تاریک شد. از اونجایی که تاریکی به نور تعلق نداره ذره های مذابِ خاموشِ وجودش توی زمان معلق شدن. با شروع شدن قرن جدید، ذره ها به وجود مادر ها سر زدن. توی وجود بچه ها رخنه کردن و باهاشون دوباره متولد شدن. ناراحتیِ نور زیاد بود، پس تعداد ذره ها زیاد شد. پس تعدا بچه ها زیاد شد. پس خاک ریختن روی نور دیگه اون رو خاموش نمی کرد. نور پنهان نمی شد. انسان ها ترسیدن و عقلشون رو خاموش کردن. گفتن بچه ها نفرین شدن و کاری کردن همه اینو باور کنن. خونواده ها بچه هارو از خودشون روندن و کاری کردن اون ها از وجود همدیگه مطلع نشن. بچه ها رو اذیت کردن، مسخره شون کردن، هیچ جایی راهشون ندادن و طردشون کردن.

 

اولش بچه ها نمیدونستن باید چیکار کنن. اون ها هم ترسیده بودن و می خواستن نور رو خاموش کنن اما تا بخوان راهی براش پیدا کنن کسی نمونده بود که براش بجنگن. پس راه رفتن و راه رفتن، خسته شدن و غصه خوردن، بلند شدن و زمین خوردن، و آخرش، نور آروم و لطیف توی رگ هاشون جریان پیدا کرد. بهشون فرصت داد که زیبایی رو بشناسن و بچه ها با پاکیشون اون رو شگفت زده کردن. بچه ها برگشتن و به انسان ها گفتن. از زیبایی و نور، از عدم وجود زشتی و تاریکی. عقاید انسان ها مثل طنابی بود که نمی خواستن ولش کنن، حتی اگه به تار وصل بود و همین اتفاق افتاد. انسان ها فراموش کرده بودن و به این سادگی به یاد نمی آوردن. 

 

اول بچه ها رو اذیت کردن؛ پس بچه ها کنار رودخونه ها نشستن و چشم هاشون رو بستن. همشون همزمان اشک ریختن و متوجه قطرات نورانی ای که پایین میومد نشدن. قطره های نور توی رودخونه ریختن. رودخونه ها بهم رسیدن و نور از دریای شب نقطه نقطه بیرون اومد. بالا رفت و منفجر شد. صداهایی که بچه ها اون ها رو خفه کرده بودن بیرون اومدن، فریاد کشیدن و جیغ زدن. مردم صداها رو شنیدن و از خونه هاشون بیرون اومدن تا ببینن چیشده. انسان ها بچه ها رو دیدن و ردِ نوری که روی صورتشون باقی مونده بود. بعد دوباره صدای انفجار اومد و اونا به بالا نگاه کردن. آسمونی که حالا هزاران نقطه ی نورانی توش دیده میشد>

 

اول انسان ها ترسیدن کردن؛ به بچه ها حمله کردن و داد زدن. به اونا لگد زدن و سنگ هاشونو پرت کردن. بچه ها ابر قهرمان های فنا ناپذیر نبودن و دونه دونه زیر دست و پای انسان ها جون دادن. انسان ها جسد بچه ها رو روی زمین کشیدن و توی چاله های کوچیک انداختن. روشون رو با سنگ های ریز و درشت پر کردن چون می ترسیدن که دوباره پیداشون بشه. چند ماه شبانه روزی نگهبانی دادن و اولین شبی که همه خوابیده بودن سنگ ها شروع کردن به درخشیدن. سنگ ها از رفتار انسان ها غمگین شده بودن پس از نور کمک گرفتن. نور به اون ها سبکی داد و خودش رو، که بتونن بالا و بالا تر برن. سنگ ها با متانت پرواز کردن و همدیگه رو پیدا کردن وقتی انسان ها داشتن به ضعف بچه ها می خندیدن، بهم پیوستن وقتی انسان ها به سلامتی مرگ بچه ها نوشیدن و نور عظیمی رو پدید آوردن وقتی انسان ها خواب های تاریک می دیدن.

 

بار اولی که انسان ها اون نقطه ی نورانی و عظیم که از بقیه نزدیک تر بود رو دیدن وحشت کردن؛ بعضی ها به جنون رسیدن و همگی به جایی که بچه ها خوابیده بودن حمله کرده کردن. اما بچه ای اونجا نبود. فقط هزاران هزار تا گل ارکیده ی آبی با رگه های صورتی روی زمین روییده بودن. انسان ها سعی کردن گل ها رو نابود کنن. انسان ها سعی کردن نور رو، گل ها رو، ستاره ها رو، ماه رو، انسان ها سعی کردن حتی خودشون هم نابود کنن. بعضی ها یادشون اومد که نور چیه و گریه کردن. احساس گناه کردن و سعی کردن جلوی بقیه رو بگیرن. اما اصلا نیازی به جلوگیری نبود. هر گلی که کنده می شد گل های جدیدی به وجود می اومدن و انسان ها انقدر سرگرم گل ها بودن که روشن شدن آسمون رو ندیدن.

 

اول همه به بالا نگاه کردن؛ هوا آبی بود و این جدید بود. ترسناک و وحشتناک. بعد عظیم ترین اتفاقی که هر انسانی میتونه ببینه رخ داد.. نور طلوع کرد. نور به بچه ها قول داده بود پنهان نمونه. بهشون قول داده بود بر می گرده و انتقام همه رو از انسان ها می گیره. از انسان هایی که با وجود همه ی نشونه ها احمق و ترسو موندن. و به قولش عمل کرد. وقتی نور طلوع کرد انسان ها توانایی درک اون همه احساس رو نداشتن. بعضی ها روی زمین افتادن و بعضی ها غش کردن. احمق ها سمت نور دوییدن و خواستن هرجوری شده خاموشش کنن. پس نور به قولش عمل کرد. انسان های احمق رو خشک کرد، اون ها رو سوزوند و توی خودش حل کرد. تا نور بمونه و انسان هایی که نور رو فهمیدن.

 

بعد از اون نور چند ساعت می موند و چند ساعت می رفت. ناپدید می شد که انسان ها دوباره احمق نشن و فکر نکنن میتونن نابودش کنن. فکر نکنن میتونن پنهانش کنن و روش خاک بریزن تا خاموش شه. با این حال نشونه ها رو توی نبودش گذاشت که اونا نترسن. چون انسان ها رو دوست داشت و با وجودش چیز هایی رو به انسان ها نشون داد که اون ها هم نور رو دوست داشته باشن. بعد از اون تاریکی نیومد. چون هیچ وقت نور نرفت. و انسان ها هنوزم... اوه خوابیدی!

 

خوابای نورانی ببینی زیبا ترینم.

Notes ۹
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - چهارشنبه, ۴ اسفند ۱۴۰۰، ۰۸:۵۰ ق.ظ
  • ۲۱۲ : views
  • ۱۰ : Likes
  • ۱۳ : Comments
  • : Categories

blue flower

 

-«چیه؟»

«گلابی.»

«میدونی کلمه به کلمه چجوری معنی میشه؟»

«گلِ آبی.»

-«اسمش و شیرینیش مثل فراموشم نکن میمونه.»

«پس این مال تو.. که یادت بمونم.»

 

________________________________

 

-لذت پر و بال ندادن به ایده ای که داری.

Notes ۱۳
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - يكشنبه, ۲۴ بهمن ۱۴۰۰، ۰۹:۳۵ ق.ظ
  • ۲۱۰ : views
  • ۱۱ : Likes
  • ۷ : Comments
  • : Categories

که تو هم تنفسی و هم خفگی

(این نوشته کاملا دلی بوده و داستانی پشتش نیست)

از اونجایی که جوابش واجبه پس، سلام.

فکر کنم چندین شب شده که برای خوابیدن تصورت می کنم. اینکه کی هستی و از کی بودی. چجوری حواست به همه چی هست و صبرت تا چه حد می تونه بالا باشه. برخلاف چیزی که بقیه می گن باعث نمی شه خواب برم؛ بلکه فقط باعث می شه هربار نتیجه گیری های عجیب تری بگیرم. 

بار اول مثل اون فیلمه فکر کردم تهِ همه چیز می شه یه دایره کوچیک که توی دستات گرفتی و نگاهش می کنی. برام بزرگ بودی. درکت نمی کردم. نمی فهمیدم. برام سوال بود از اون بالا چجوری می بینی. از اون بالا چجوری از رگ گردن بهمون نزدیک تری و حواست بهمون هست. چجوری می شنوی و قبول می کنی.. می دونستم چیزی اشتباهه ولی نمی دونستم چی. حتی خودمم نمی فهمیدم. و از اونجایی که سرم درد گرفته بود تصمیم گرفتم فقط بخوابم و فکر نکنم.

چند شب بعد دوباره شروع کردم به پرسیدن از خودم که مگه اصلا باید دست داشته باشی که اون دایره توی دستت باشه؟ مگه باید جسم خاصی داشته باشی که من بتونم تصورش کنم؟ پس فکر کردم شاید یه مرزی. soul رو دیدی؟ قطعا دیدی. مثل همون مرز که دور تا دور دنیامون پیچیدی. بعد از دنیای پیشین و قبل از دنیای پسین. ولی باز هم نمی فهمیدم. نمی خواستم قبول کنم که فقط یه مرز باشی. نتیجه گیری قبلی برام قابل قبول تر بود. به خاطر همین تصمیم گرفتم باز بخوابم و دیگه فکر نکنم.

یکی دو شب پیش اما یهو چیزی مثل بمب تو سرم ترکید. لازم نیست من بدونم. لازم نیست بتونم درک کنم. تو همه چیزی. جاذبه بین ذره های اتمی و خلائی که فضا رو بینهایت میکنه. ترکیبی و خالصی. ماده سیاهی و روشنایی خورشید. فهمیدم که تو هم تنفسی و هم خفگی. همه چیز هایی که می دونیم و اونایی که هنوز نمیدونیم. حتی اونایی که هیچ وقت نمی فهمیم. همش تویی. همه جا هستی و هر کدوم از ما تیکه هایی از تورو تو وجودمون داریم. برای همین پیوند درونیه که از رگ گردن نزدیک تری. برای این «من» بودنه که بهترین دوستمی. حالا بازم می دونم ممکنه اشتباه کنم ولی اینجوری همه چیز منطقی تره.

میتونی شکل خاصی هم داشته باشی. میتونی بزرگ تر و بیشتر از چیزی باشی که هرچقدر فکر کنم بتونم بفهمم اما اینجوری تصور کردنت برام خیلی خیلی قشنگه. اینکه فکر کنم شاید از همون اول به جای دوتا ذره اتمی چشم های تو بوده که بهم خورده و این جهان به وجود اومده. اینجور چیزا هنوز برای اینکه بخوام خودم دوباره نقصشون کنم زیادی هیجان انگیز ترن. چون بهرحال هرکاری هم بکنم هر جوری هم بخوام فرار کنم تهش تویی پس تا وقتی وقت هست لطفا همین جوری بمون.

با تشکرات فراوان. بوس بهت.

Notes ۷
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - يكشنبه, ۱۷ بهمن ۱۴۰۰، ۱۰:۲۱ ب.ظ
  • ۲۲۵ : views
  • ۷ : Likes
  • ۱۰ : Comments
  • : Categories

جورابشت

 

گفتم «پس قراره بری؟»

میدونستم چی میگه. تک تک کلمه هایی که بهشون فکر میکرد رو میدونستم. ولی باید حرف میزد. باید مطمئن میشدم فکریه که جرئت گفتنش رو داره. باید دست از جمع کردنِ وسیله هاش و چپوندنشون توی کوله ای که خودم براش خریده بودم میکشید. اما من بزرگتری بودم که بچه تر میزدم، تکیه گاهی بودم که تکیه کردم و شنوایی که فقط حرف زدم. پس حق دخالت کردن هم نداشتم.

گفت «موندن رو بلد نیستم. آخرِ همین هفته میرم؛ اگه نشد هفته بعدش.»

وقتی روی مبل ریختم سکوت جوری پخش شده بود که حس کردم صدای کاغذ های روی میز اضافی ترین صدایی بوده که میتونستم تولید کنم و شاید باید میذاشتم پخش بمونن. روی زمین. شاید اصلا مثل همه ی کاراش توی این کاغذ هام ترتیبی بوده. موج فکر هایی که درحال شکل گرفتن بودن با صدای باز شدن زیپ جدیدی فرو ریختن. مگه یه کیف چند تا جیب میتونه داشته باشه؟ سازندش نمیدونسته شاید کسی بتونه به خاطر کم جا بودن کیفش رفتنش رو کنسل کنه؟ یا حداقل عقب بندازه تا کیف جدید بگیره؟ کاش سازنده ها دیگه کیف جادار نسازن. کاش کوله ها انقدر کوچیک باشن که هرکسی خواست بره کلی یادگاری از خودش جا بذاره. شاید روزی به خاطر اونا برگرده. روزی که عطرش نرفته باشه.

گفتم «چقدر تو اون سرِ کوچولوت فکر چرخیده.. بیا بغلم ببینمت.»

فکر کردین به من فکر نکرده؟ به بعدش فکر نکرده؟ به اینکه کجا میخواد بره چیکار میخواد بکنه فکر نکرده؟ نخواسته تجدید نظر کنه؟ مگه چقدر اذیت شده؟ شاید اصلا شما بیشتر اذیت شده باشین.. منم به این چیزا فکر کردم. خیلی فکر کردم. حتی گفتم چرا وقتی اون میتونه من نتونم؟ ولی میبینم چشماش خیس و قرمزه. میدونم گلوش درد میکنه و از تو باد کرده. میشنوم وقتی خیلی تنها میشه و با کاکتوساش حرف میزنه. حتی الانم حس میکنم تو بغلم میلرزه و ایمان دارم از همیشه ی خودش غمگین تره. پس اگه قراره بره قطعا به همه فکر کرده، باید بذاریم بره...

پرسید «سرِ تو بزرگه.. جوراب چی بپوشم؟»

همیشه همینه. مهم نیست چی بپوشه و کجا قرار باشه بره؛ اصلی ترین چیز جوراب هاشه. اسمی که اینجا بهش میگن طولانی و سخته. ما فقط بهش میگیم جورابشت. کامل نمیگه چرا ولی شاید از همون اول میدونسته باید روزی بره و داشته از پاهاش مراقبت میکرده.. شاید شب هایی که از درد پاهاش گریه میکرده به خاطر نرفتنِ زیاد بوده. شاید باید چشمام رو میبستم که زودتر بره. فقط کاش بعد رفتنش جایی رو پیدا کنه که بتونه بمونه.

پرسیدم «تو چی میخوای بپوشی؟»

به حرف من که گوش نمیدی. هرکار دوست داری میکنی. هرچی میخوای میپوشی. هروقت بخوای تصمیم میگیری بری. هرجا بخوای میری. مهم نیست. هرکار دوست داری بکن. هرچی میخوای بپوش. هروقت میخوای هرجا میخوای برو. فقط خوشحال باش. انقدر خوشحال باش که اینجارو با همه ی درداش و خوبیاش یادت بره. وقتی چشماش رو بست یادم اومد میتونه چشمام رو بخونه. یادم اومد میتونم چشماش رو بخونم. پس همین که فهمیدی ازت چی میخوام خوبه.

گفت «همون گرما. همونا که هیچ جوره قرینه نمیشن. جایی که میخوام برم جورابِ قرینه نمیخوام...»

فقط تونستم محکم تر بغلش کنم..

«آسا عصبانی نباش، ناراحت نشو، شایدم لانی از رفتن فقط جوراب پوشیدنش رو بلد بود که اینجوری رفت و همه چیز رو جا گذاشت. گریه نکن. دیدی که کیف منو برده. شاید قراره با وسایل جدید پرش کنه.. آسا بیا خوشحال باشیم و براش آرزوی خوشبختی کنیم.»

Notes ۱۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
۱ ۲ ۳ ---- ۴ ۵ ۶ بعدی