نوت معرفی | گوشِ شنوایِ آقایِ ماهی | داستان های lefv غنچه شوید
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
The angel who fell from heaven
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - دوشنبه, ۷ شهریور ۱۴۰۱، ۰۷:۳۰ ب.ظ
  • ۳۴۲ : views
  • ۱۴ : Likes
  • ۱۰ : Comments
  • : Categories

زردآبی

 

آبی پسری بود با چشم هایی به رنگ دریا، همسایه‌ی سمت چپ خانه‌ی زرد، دختری با چشمانی به رنگ خورشید. هر روز صبح زرد از خانه‌ی سمت راست می‌آمد، رد می‌شد، لبخند می‌زد. دل آبی، آب می‌شد، ذوب می‌شد، پایین می‌ریخت، ذره ذره درونِ تهی و خالیِ آبی را پر می‌کرد. روز بعد زرد می‌آمد، لبخند می‌زد، دل های آب شده را با خودش می‌برد، درون چاله ای می‌ریخت، می‌خواست بگوید دوستشان دارد؛ نمی‌توانست. هم دل های آب شده را دوست داشت، هم آب نشده هارا، هم صاحبشان، می‌خواست از ته قلبش بگوید دوستشان دارد، اما نمی‌توانست. می‌نشست کنار چاله ای که از دل های آب شده پر شده بود، گریه می‌کرد. می‌دید گریه هایش سرازیر شدند، آنها را جمع می‌کرد، درون چاله ای دیگر می‌ریخت، باز گریه می‌کرد، اشک هایش که تمام می‌شد، می‌رفت. هیچ وقت برنمی‌گشت، دو بار از جلوی خانه‌ی آبی رد نمی‌شد. صبر می‌کرد صبح که می‌شد دوباره از خانه‌ی سمت راست می‌آمد، رد می‌شد، لبخند می‌زد. دل آبی را آب می‌کرد، می‌برد، گریه می‌کرد، بر نمی‌گشت.

سالها می‌گذشت و جریان همین بود. زردِ کوچک آبیِ کوچک، زردِ جوان آبیِ جوان، زردِ میانسال آبیِ میانسال، فقط لبخند می‌زدند و دل می‌بردند و نمی‌آوردند. همه فکر می‌کردند بین خانه ها در هست، دیوار بود. می‌گفتند بین زرد و آبی حرف هست، شعار بود. پچ پچ می‌کردند که بین دستانشان لمس هست، بین چشمانشان دل بود. زرد می‌خواست کاری بکند، می‌خواست در دفاع از عزیزش چیزی بگوید، می‌خواست بگوید دوستش دارم، هم خودش را هم دلش را هم چشمانش را، نمی‌توانست. می‌ترسید. می‌ترسید آبی بشنود و غصه بخورد، بشنود و عصبانی بشود، بشنود و دیگر به او دل ندهد. می‌خواست خودش زودتر بگوید، می‌خواست خیلی زودتر بگوید، حتی زمانی که آبی هنوز دل نمی‌داد هم می‌خواست بگوید، نمیتوانست. دلش خوش بود به لبخند زدن ها و دل بردن ها و نیاوردن ها. 

اما خبر نداشت، زرد نمی‌دانست حتی اگر هم بتواند حرفی بزند آبی نمی‌شنود، حتی اگر بقیه هم چیزی به او بگویند نمی‌فهمد. آبی معنای هیچ حالتی جز لبخند را نمی‌داند، زرد هم کاری جز لبخند زدن بلد نیست. هردو ناقص بودند و فقط همین را می‌دانستند. چیز های بیشتری برای فهمیدن بود، نمیخواستند. به خیالشان لبخند زدن ها و دل بردن ها و نیاوردن ها کافی بود، اما نبود. چون روزی دل های آبی همگی آب شدند، آبی ضعیف شده بود، بدون دل نمیتوانست، زرد دل هایش را پس نیاورده بود. روز بعد آبی نبود. زرد منتظر ماند، نگاه کرد، لبخند زد، آبی نیامد. زرد فهمید، غصه خورد، گریه کرد، اما این بار بعد از تمام شدن اشک هایش نرفت، صبر کرد تا دلش آب شد و از چشمانش بیرون آمد، قلبش شکسته بود. تکه های شکسته‌ی قلبش و آب شده های دلش را جمع کرد، پرت کرد بالا. دل های آب شده‌ی آبی را جمع کرد، پاشید روی زمین. برای اولین بار برگشت، خانه‌ی آبی ساکت بود، زرد هم اگر میخواست حرفی بزند نمیتوانست، تنها آبی را بغل کرد و روز بعد زرد هم نبود. 

اشک های زرد و دل های آب شده‌ی آبی غمگین شدند، بزرگ شدند، سنگین شدند، آدم ها به یکی گفتند دریا، به یکی خورشید. حالا سالها گذشته اما هنوز خورشید هر روز صبح از خانه‌ی سمت راست می‌آید، به دریا نگاه می‌کند، قطره قطره دل دریا را بخار می‌کند، دل می‌برد، می‌خواهد در گوش ابرها بخواند دریا را دوست دارد، نمی‌تواند. غروب می‌کند. ابرها غصه می‌خورند. غصه راه گلویشان را می‌بندد، گریه می‌کنند که غصه ها آب بشوند. غافل از اینکه غصه های آب شده به دریا باز می‌گردند. دریا بدون شنیدن چیزی غمگین می‌شود، آبی می‌شود، سنگین می‌شود. اما بازهم منتظر فرداست که خورشید بی صدا طلوع کند، لبخند بزند، دل ببرد، بر نگرداند.

 

-------------------

 

-قرار بود تعادل ایجاد کنم و صبر کنم کم کم پست بذارم ولی دیشب تا نزدیکای سه نشستم پاش و امروز شیش بیدار شدم. از اونجایی که یه ساعت توی هواپیما بودیم کلی خسته بودم کلی خسته ترم شدم. نمیتونستم نگهش دارم و پاکش نکنم.

-شما خیلی ادبی مینویسین یه جوریتون نمیشه؟

-ایده‌ی اولیه یه دختر به اسم دریا بود که کل چشماش آبی بود. (سفیدی نداشت اصلا) بعد این گریه میکرد گریه هاش میشدن دریا. ولی تهش شد این. شاید اونو تو یه پست جدا نوشتم.

-نمیدونم باید بذارمش بین داستانا یا افسانه ها..

-لطفا زرد و آبی رو دوست داشته باشین. من میدونم قرمز و آبی یا آتیش و آب یا خورشید و ماه داستانای خیلی قشنگ تر و بهتری میسازن. ولی همینجوری برای من عزیزن.

Notes ۱۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - سه شنبه, ۱۱ مرداد ۱۴۰۱، ۰۲:۲۱ ق.ظ
  • ۳۵۲ : views
  • ۱۲ : Likes
  • ۸ : Comments
  • : Categories

یک نفس زندگی

 

ازش پرسیدم زندگی می‌کنی؟

در جوابم عمیق ترین نفس دنیا رو کشید.

و مرد.

توی نفسش، تمام زندگی هایی که وجود داشتن رو نگه داشته بود. اولین صخره های سنگی، اولین امواج دریاها و اولین ذره های حیات. بوی جوونه های اولین گیاه و صدای گام های اولین موجوداتی که روی زمین قدم گذاشتن. حرکت ابرها توی آسمون و لیز خوردن ماهی‌ها توی آب. بار روی دوشش پر از زندگی و مرگ بود؛ پر از سیر های صعودی و نزولی، پر از به وجود اومدن و از بین رفتن.

به این فکر میکنم که شاید اونم می‌خواست حرف بزنه. ولی مجموع این همه زندگی شده بود فرکانسی که هیچ کس دیگه قادر به فهمیدنش نیست. فکر کردم شاید اونا محافظ های زمین بودن و چون می‌دونستن چی به سرش می‌آد تصمیم گرفتن اینجا رو ترک کنن. ولی وقتی برای رفتن آماده می‌شدن 52 خواب بوده. و وقتی رفتن همه‌ی مسئولیت هایی که برای 52 جا گذاشتن تارهای صوتیشو خراب کرده. شاید سال‌های اول انقدر فریاد زده و گریه کرده و ازشون خواسته برگردن که اشک هاش اقیانوس های سفید رو آبی کردن.

شاید همه‌ی ستاره‌ها برق چشم های خونواده‌ی 52 ان؛ وقتی که فهمیدن اونو جا گذاشتن. شایدم با ستاره‌ها راه رو بهش نشون دادن، ولی 52 زیر بار سنگینش نتونسته سر بلند کنه. شاید هم نرفتن. شاید اولین خودکشی دست جمعی نهنگ ها مال وقتیه که ما ازش خبر نداریم.

نمی‌دونم چرا فقط 52 مونده. نمی‌خوام بدونم چرا فقط 52 مونده. نمی‌خوام کمکش کنم که زنده بمونه. فقط ازش می‌خوام که 52 باشه. اگه 52 بمونه، زمین می‌مونه، زندگی می‌مونه، ما می‌مونیم. فرقی نداره عاقل‌تر باشه، بزرگ‌تر شه یا به 49 برسه، همین که روح 52 رو زنده نگه داره واسه‌ی هر زنده و غیر زنده‌ای کافیه. حتی اگه روحشو با نفسش به من داده باشه.

روح 52 باید زنده بمونه.

 

_________________________

 

-یک دو سه. امتحان می‌کنیم. سلاااام.

-راستش عام الان خیلی دیره ولی نیاز داشتم حفظ کنم این لحظه رو یه جوری.

-از صبح گریه داشتم و هی جلوشو گرفتم. شب که ولش کردم دوتا خبر خوب گنده بهم رسید.. قاعدتا همیشه اینجوری نیست ولی خبرایی که گرفتم توی درست ترین زمان ممکن بهم رسیدن.

-دلم میخواد که نقیض رو بهتون نشون بدم ولی هم آمادگیشو ندارم هم خجالت می‌کشم. هاها.

-چند روز پیش یومیکو به آلا یه آهنگ داد. وقتی داشتم می‌نوشتمش همش به اون گوش دادم. باید بگردم پیداش کنم لینکش کنم تو کامنتا.

Notes ۸
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - شنبه, ۱۸ تیر ۱۴۰۱، ۰۶:۰۰ ب.ظ
  • ۱۵۷ : views
  • ۶ : Likes
  • ۸ : Comments
  • : Categories

Sea lavenders

افسانه ها میگن زمین اولش فقط خشکی های سفت و سنگی بوده.

خونواده ها با بچه هاشون روی خشکی های بینهایت زندگی میکردن و این اصلی ترین دلیلی بود که میگفتن زمین صافه. توی زمینی که همش خشکی بود مرد ها باید سخت تر کار میکردن. بنابراین خسته تر میشدن. برای زودتر تموم کردن کارها قبل از طلوع خورشید بیرون میرفتن و بعد از غروب بر میگشتن. اون مرد ها، زن هایی هم داشتن. فرزندانشون مادر هایی داشتن ولی اون مادر ها عشقی که باید رو نداشتن.

هیچ مردی به هیچ زنی محبت نمیکرد و هیچ پدری این رو به بچه هاش یاد نمیداد. دختر ها و مادر هاشون هم همچین چیزی رو نمیخواستن. چون نمیدونستن که باید بخوان. چون مادر هاشون و مادربزرگ هاشون هم سکوت رو ترجیح داده بود. دختر ها و مادر هاشون عمیقا حس بدی رو توی دل هاشون احساس میکردن ولی هیچ ایده ای راجع بهش نداشتن. هیچ حرفی هم دربارش نمیزدن. چون پدری نداشتن که بغلش کنن و برادری رو نمیدیدن که بهش تکیه کنن.

مادر ها و دختر هاشون با غمی که توی وجودشون رخنه کرده بود زندگی میکردن و همیشه منتظر مرد هاشون میموندن تا اینکه یه روز یکی از مادر ها طاقت نیاورد و فریاد های خاموشش قفسه سینه ش رو شکافتن و خب اون جوونه زد. دختر ها خبر جوونه زدنش رو به مادر هاشون رسوندن و همه برای اولین بار یه جا جمع شدن. مادر ها باهم حرف زدن، دخترانشون بهم نگاه کردن و همه میدونستن چه تصمیمی باید گرفته بشه.

اون شب بعد از غروب پدر ها و پسرانشون که به خونه هاشون رسیدن همگی میدونستن که چیزی اشتباهه ولی خستگی بهشون اجازه فکر کردن نمیداد. اما فرداش وقتی که از خونه هاشون بیرون اومدن چیز عجیبی دیدن. گل. همه جا پر از گل های ریز و رنگی شده بود. اولین چیزی که بعد از دیدن اون صحنه توی ذهن مردها اومد ظرافت و زیبایی همسر ها و دختراشون بود. برای اولین بار چیزی لطیف رو توی زمین سنگی دیده بودن و بعد از مدت ها نبودن بقیه خونواده رو حس کردن.

اما دیگه کسی توی خونه ها منتظر نبود. هیچ کس با غم توی وجودش ساکت چشماشو به در ندوخته بود و مرد ها وقتی اینو فهمیدن برای اولین بار بدون اینکه دست خودشون باشه و چیزی بفهمن خیسی چیزی رو گونه هاشون حس کردن. اما مرد ها نمیدونستن با اشک ریختن قرار نیست کسی به خونه برگرده و فقط به اون قطره های عجیب اجازه میدادن روی گل ها شبنم ایجاد کنن.

همه از اون مرد های بیرحم رو برگردونده بودن و تا سالها کسی کاری به کارشون نداشت پس اونا همینجوری گریه کردن و کردن و کردن تا اشک هاشون چاله ها و برکه ها و دریا ها و اقیانوس ها رو به وجود آوردن و مرد هارو توی خودشون غرق کردن و گل ها رو تقویت کردن و اینجوری شد که فلورا اسم اون گل های ریز و رنگی رو لاوندر های دریایی گذاشت. 

 

 

------------------------------------

 

-بابت اینکه فقط اون جمله ی اولی اومد ببخشیدT-T رو انتشار بود و یادم رفت قبل ساعت 6 بیام کاملش کنم..  هه هه.

-عام مربوط به موضوع خاصیم نیست به روز یا اتفاق خاصی هم ربط نداره فقط میخواستم بنویسمش.

-حالا جدی همچین اتفاقی میوفته؟ اگه یه روز برسین خونه و ببینین مامان و خواهرتون نیستن و غیب شدن اونقدی دلتون تنگ میشه که گریه کنین؟

-این یه افسانه ست و هیچ پایه و اساسی نداره پس اینم در نظر داشته باشین.

-عکس واسش نداشتم فعلا بعدا دوباره ادیتش میکنم-^-

-ولی یادم رفت اصل اصلش واسه چی بود... اولش واسه این میخواستم بنویسم که این گلیه که معلوم نیست اولین بار کجا رشد کرده. چون طبق افسانه من همه جا جوونه زده. یهییی

-مراقب تابستونتون باشیییننن. دیش دیش

Notes ۸
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - شنبه, ۲۱ اسفند ۱۴۰۰، ۱۱:۲۰ ب.ظ
  • ۲۶۲ : views
  • ۷ : Likes
  • ۹ : Comments
  • : Categories

افسانه ی نور

 

بخواب زیبا ترینم. بذار بهت بگم که بدونی فرشته ها باهم چی پچ پچ می کردن.

 

از اول؛ دنیا تاریک بود. انسان ها تاریک بودن. نه رنگ معنی داشت و نه معجزه. آدما راهشونو می رفتن و سر هاشونو پایین نگه می داشتن. اوایل می شنیدن و حس می کردن اما رفته رفته خسته و خسته تر شدن؛ تا کجایی که هیچ کس کاری به بقیه نداشت. هیچ کس حتی تصادفی به کسی نمی خورد. تو اون زمان حتی مورچه ها هم از آدم ها شاد تر زندگی می کردن. آدم ها خسته از تاریکی بودن درحالی که وجودشون روشنایی بود. اونا بعد از فراموش کردن خودشون، بقیه رو هم فراموش کرده بودن. شاید اونا هم چیزایی رو حس می کردن که ما نمی دونیم. اما می دونیم برای فهمیدنش هیچ کار نکردن.

 

از اول؛ نور وجود داشت. اما چشمِ دیدنِ نور نبود. مثل کسی که ترسیده، اون ها امتحانش نمی کردن. از قدرت خودشون می ترسیدن و پنهانش می کردن. سالها که گذشت، دیگه کسی نور رو یادش نبود. بچه هایی که به دنیا می اومدن دیگه درکی از نور نداشتن، دیگه چیزی از نور نمی دونستن. نور فراموش شده بود. شعله ها تو وجود انسان ها مرده بودن. سالها می گذشت و کسی چیزی نمی فهمید. انسان ها متولد می شدن؛ می مردن، و زندیگشون تاریک بود. حتی اگه کسی حسش می کرد. حتی اگه نور توی وجودش امید شعله ور شدن داشت، سرد می شد چون -نه بقیه، بلکه خودِ شخصِ حاملِ نور- اون رو می پوشوند.

 

اما اولی برای تاریکی وجود نداره؛ وجودی برای تاریکی وجود نداره. حیاتی نداره. تاریکی هست وقتی روشنایی نیست. وقتی روشنایی رفته و قهر کرده. مثل همون دوستی که نورِ حضورش دیده نمی شه. اما نبودش، بودنِ تاریکیه. تنها فرق نور با انسان ها دل پاکش و روح صافشه. نور دلش برای انسان ها تنگ شد، دلش براشون سوخت، دلش پیچید از تنهایی ای که انسان ها دور خودشون پیچیده بودن. ناراحت شد و می خواست برگرده. اما مطمئن نبود که انسان ها هم اون رو بخوان. چون ازش ترسیده بودن و وجودش رو فراموش کرده بودن. اون ها به تاریکی ایمان آورده بودن و بهش عادت کرده بودن. 

 

اول، نور می دونست اگه بیاد انسان ها اونو نابود می کنن؛ پس بیشتر ناراحت شد. مثل شمع ذوب شد و وجودش ذره ذره تاریک شد. از اونجایی که تاریکی به نور تعلق نداره ذره های مذابِ خاموشِ وجودش توی زمان معلق شدن. با شروع شدن قرن جدید، ذره ها به وجود مادر ها سر زدن. توی وجود بچه ها رخنه کردن و باهاشون دوباره متولد شدن. ناراحتیِ نور زیاد بود، پس تعداد ذره ها زیاد شد. پس تعدا بچه ها زیاد شد. پس خاک ریختن روی نور دیگه اون رو خاموش نمی کرد. نور پنهان نمی شد. انسان ها ترسیدن و عقلشون رو خاموش کردن. گفتن بچه ها نفرین شدن و کاری کردن همه اینو باور کنن. خونواده ها بچه هارو از خودشون روندن و کاری کردن اون ها از وجود همدیگه مطلع نشن. بچه ها رو اذیت کردن، مسخره شون کردن، هیچ جایی راهشون ندادن و طردشون کردن.

 

اولش بچه ها نمیدونستن باید چیکار کنن. اون ها هم ترسیده بودن و می خواستن نور رو خاموش کنن اما تا بخوان راهی براش پیدا کنن کسی نمونده بود که براش بجنگن. پس راه رفتن و راه رفتن، خسته شدن و غصه خوردن، بلند شدن و زمین خوردن، و آخرش، نور آروم و لطیف توی رگ هاشون جریان پیدا کرد. بهشون فرصت داد که زیبایی رو بشناسن و بچه ها با پاکیشون اون رو شگفت زده کردن. بچه ها برگشتن و به انسان ها گفتن. از زیبایی و نور، از عدم وجود زشتی و تاریکی. عقاید انسان ها مثل طنابی بود که نمی خواستن ولش کنن، حتی اگه به تار وصل بود و همین اتفاق افتاد. انسان ها فراموش کرده بودن و به این سادگی به یاد نمی آوردن. 

 

اول بچه ها رو اذیت کردن؛ پس بچه ها کنار رودخونه ها نشستن و چشم هاشون رو بستن. همشون همزمان اشک ریختن و متوجه قطرات نورانی ای که پایین میومد نشدن. قطره های نور توی رودخونه ریختن. رودخونه ها بهم رسیدن و نور از دریای شب نقطه نقطه بیرون اومد. بالا رفت و منفجر شد. صداهایی که بچه ها اون ها رو خفه کرده بودن بیرون اومدن، فریاد کشیدن و جیغ زدن. مردم صداها رو شنیدن و از خونه هاشون بیرون اومدن تا ببینن چیشده. انسان ها بچه ها رو دیدن و ردِ نوری که روی صورتشون باقی مونده بود. بعد دوباره صدای انفجار اومد و اونا به بالا نگاه کردن. آسمونی که حالا هزاران نقطه ی نورانی توش دیده میشد>

 

اول انسان ها ترسیدن کردن؛ به بچه ها حمله کردن و داد زدن. به اونا لگد زدن و سنگ هاشونو پرت کردن. بچه ها ابر قهرمان های فنا ناپذیر نبودن و دونه دونه زیر دست و پای انسان ها جون دادن. انسان ها جسد بچه ها رو روی زمین کشیدن و توی چاله های کوچیک انداختن. روشون رو با سنگ های ریز و درشت پر کردن چون می ترسیدن که دوباره پیداشون بشه. چند ماه شبانه روزی نگهبانی دادن و اولین شبی که همه خوابیده بودن سنگ ها شروع کردن به درخشیدن. سنگ ها از رفتار انسان ها غمگین شده بودن پس از نور کمک گرفتن. نور به اون ها سبکی داد و خودش رو، که بتونن بالا و بالا تر برن. سنگ ها با متانت پرواز کردن و همدیگه رو پیدا کردن وقتی انسان ها داشتن به ضعف بچه ها می خندیدن، بهم پیوستن وقتی انسان ها به سلامتی مرگ بچه ها نوشیدن و نور عظیمی رو پدید آوردن وقتی انسان ها خواب های تاریک می دیدن.

 

بار اولی که انسان ها اون نقطه ی نورانی و عظیم که از بقیه نزدیک تر بود رو دیدن وحشت کردن؛ بعضی ها به جنون رسیدن و همگی به جایی که بچه ها خوابیده بودن حمله کرده کردن. اما بچه ای اونجا نبود. فقط هزاران هزار تا گل ارکیده ی آبی با رگه های صورتی روی زمین روییده بودن. انسان ها سعی کردن گل ها رو نابود کنن. انسان ها سعی کردن نور رو، گل ها رو، ستاره ها رو، ماه رو، انسان ها سعی کردن حتی خودشون هم نابود کنن. بعضی ها یادشون اومد که نور چیه و گریه کردن. احساس گناه کردن و سعی کردن جلوی بقیه رو بگیرن. اما اصلا نیازی به جلوگیری نبود. هر گلی که کنده می شد گل های جدیدی به وجود می اومدن و انسان ها انقدر سرگرم گل ها بودن که روشن شدن آسمون رو ندیدن.

 

اول همه به بالا نگاه کردن؛ هوا آبی بود و این جدید بود. ترسناک و وحشتناک. بعد عظیم ترین اتفاقی که هر انسانی میتونه ببینه رخ داد.. نور طلوع کرد. نور به بچه ها قول داده بود پنهان نمونه. بهشون قول داده بود بر می گرده و انتقام همه رو از انسان ها می گیره. از انسان هایی که با وجود همه ی نشونه ها احمق و ترسو موندن. و به قولش عمل کرد. وقتی نور طلوع کرد انسان ها توانایی درک اون همه احساس رو نداشتن. بعضی ها روی زمین افتادن و بعضی ها غش کردن. احمق ها سمت نور دوییدن و خواستن هرجوری شده خاموشش کنن. پس نور به قولش عمل کرد. انسان های احمق رو خشک کرد، اون ها رو سوزوند و توی خودش حل کرد. تا نور بمونه و انسان هایی که نور رو فهمیدن.

 

بعد از اون نور چند ساعت می موند و چند ساعت می رفت. ناپدید می شد که انسان ها دوباره احمق نشن و فکر نکنن میتونن نابودش کنن. فکر نکنن میتونن پنهانش کنن و روش خاک بریزن تا خاموش شه. با این حال نشونه ها رو توی نبودش گذاشت که اونا نترسن. چون انسان ها رو دوست داشت و با وجودش چیز هایی رو به انسان ها نشون داد که اون ها هم نور رو دوست داشته باشن. بعد از اون تاریکی نیومد. چون هیچ وقت نور نرفت. و انسان ها هنوزم... اوه خوابیدی!

 

خوابای نورانی ببینی زیبا ترینم.

Notes ۹
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - پنجشنبه, ۱۸ آذر ۱۴۰۰، ۰۳:۴۰ ب.ظ
  • ۳۹۹ : views
  • ۷ : Likes
  • ۷ : Comments
  • : Categories

فرشته‌ی فراموشی

 

سالها پیش کسانی بودند.. سالهایی که ما نبودیم. کسانی که باز هم ما نبودیم.

میان کسانی که ما نبودیم و در آن سالهایی که وجود نداشتیم از دست فرشتگان بهشت آبی به خاکی ریخته شد. با دمیده شدن روح به آن، خاک به گِل و گِلی به آدمی تبدیل شد. اما از گِلی که مالِ وجود ما نبود مقداری اضافه آمد. فرشته ها وقتی گِل را دیدند، ترسیدند. به هم نگاه کردند. از دور بال های خاکستری ای را دیدند که نزدیک می‌شود.

به سویش دویدند، دورش حلقه زدند، دستش را کشیدند و روحش را درون گِلی که اضافی بود زندانی کردند. فرشته می‌دانست مشکلی وجود دارد. خبری از مسخره کردن ها و اذیت های همیشگی نبود ولی با این حال خراش های نسبتا عمیقی دستش را آزار می‌داد. تا خواست چیزی بگوید چیزی اطرافش را فشرد. چیزی شبیه به جسم.

درحالی که داستانش از اول نوشته می‌شد سلول به سلول دوباره متولد شد. تشکیل بافت ها، اندام، استخوان ها، دوباره گشودن چشم ها، این بار دیدنِ بهشت، بوییدنِ بهشت، شنیدن بهشت، چشیدنِ بهشت و در نهایت؛ نام گذاری. اما هیچ فرشته ای نامش را به یاد نداشت. به او نگاه کردند، فکر کردند، در زمان سفر کردند، اما هیچ کجا هیچ کسی فرشته را صدا نزده بود.

معمولا کار فرشته هاست. در گوشی با مادر ها حرف میزنند. اسم فرزندانشان را زمزمه میکنند. اما تکه ای گلِ اضافی قرار نیست مادری هم داشته باشد. اصلا قرار نیست بچه باشد. فرشته ها در انتخاب اسم سخت ناتوانند. اسم هر کسی بخشی از آینده‌ی آن است و آنها نباید هیچ سرنوشتی را تغییر بدهند.

در میان موج های افکار فرشته ها صدای پای کسی به گوش رسید. همان کسی که رنگ از رخ فرشته ها میپراند. اضافی را بردند غافل از اینکه او داشت از درون می‌مرد. او را لبه‌ی بهشت گذاشتند. اضافی به آنها نگاه کرد. با نگاهش گفت، التماس کرد و در لحظه‌ی آخر فریاد زد. «به یاد داشته باشید، من را فراموش نخواهید کرد». و افتاد.

بدانید هیچ فرشته ای در کالبد یک انسان زنده نمی‌ماند. بدانید هیچ فرشته ای بی‌گناه نیست، بی‌گناه نمی‌ماند. اضافی از بهشت سقوط کرد، در میان ابر ها جان داد و جسم انسانی تهی به زمین رسید. کسانی که ما نبودیم از خانه هایشان بیرون آمدند و دشتی را دیدند پر از گل های کوچک آبی. هزاران گلِ آبی با هزاران صدای مختلف که نجوایی یکسان داشتند.

«فراموشم نکن».

Notes ۷
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - دوشنبه, ۱ آذر ۱۴۰۰، ۰۹:۰۰ ب.ظ
  • ۱۸۹ : views
  • ۴ : Likes
  • ۱۰ : Comments
  • : Categories

اولین جریان

 

 

ابرها هیچ وقت ضعیف نبودن. (آهنگش رو خودتون پخش کنین)

من جریان آب پراکنده ای توی بینهایت اقیانوس ها بودم که با گرمای نور خورشید روی ذره ذره ی وجودم از هم گسستم. سنگینی غرور آمیزم رو کنار گذاشتم و پرواز کردم. بعد از گرما سردی ارتفاع رو حس کردم و نشکستم. ذره های ریز پنبه مانند خودم رو کنار هم گذاشتم و زیبا ترین سادگیِ همیشگیِ جهان رو به وجود آوردم، «ابر». گذاشتم گرما و سرما به کمک باد هنرمندیِ ظریف خودشون رو جلوی همه ی کسایی که توجه نمیکردن به حراج بذارن. از خودم دور شدم و به خودم برگشتم. شکل های عجیبی رو تشکیل دادم و هردفعه از نرمیِ حرکتِ یکنواخت همون بادی که طوفان های دریایی رو میساخت و کشتی ها رو غرق میکرد بیشتر متعجب شدم. انگار هرچقدر از حیات انسانی روی زمین دورتر میشدیم؛ طبیعت بیشتر آروم میگرفت.

بالا تر رفتم سرد تر شد. دوباره پیوستگی و سنگینی کمی رو حس کردم. سرما همیشه شاهکار میکنه. بارون رو ساختم. روی سر عشاق باریدم. چاله های کوچیک بچه هایی که منتظر آب بازی بودن رو پر کردم. گیاه هارو ترسوندم و یواشکی زمزمه ی قاصدک های فراموش کار رو شنیدم. اونها بی اطلاع از وجود من برای اینکه آرزو هارو فراموش نکنن دوباره و دوباره تکرارشون میکردن. غافل از اینکه آخر یادشون میره آرزو مال چه کسی بود.

بعد از بارون شبنمی شدم روی تار های نازک و باریک عنکبوت های خسته. ذره بینی بودم برای بهتر دیدن رگه های سبزِ پسته ای برگ های جوون و این من بودم؛ مادر رنگین کمون. نوری که تابید، رد شد، و بدنم رو گرم کرد باعث شده بود رنگ هایی بسازم از جنس محبت، زیبایی، لطافت، رنگ هایی از جنس زندگی. نگاه خیره و برقِ هیجانِ درون چشم های بچه های خیس از آب بازی رو به رنگین کمونم آخرین چیزی بود که بعد از بالا تر رفتنم دیدم و توی خاطراتم ثبت کردم.

باز هم بالا تر رفتم سرد تر شد. رشته ها و تار های نرمم یخ زدن و دونه دونه مثل ذره های الماس پایین ریختن. روی دست های نقاشی که نگاهش زیبا ترین منظره بود، روی خواب خرگوشی که آروم و منظم نفس میکشید، روی کفش های اسکیِ کنار دریاچه یخ زده ی مورد علاقه ش. برف هام رو دونه دونه، اشک به اشک برای انسان ها فرستادم. از زمان برای طبیعت وقت خریدم. و به کاموا های رنگی شانس دوباره پیدا کردن چروک های دست مادربزرگ هارو دادم.

و وقتی داشتم به گونه هایی که از پشت شیشه هم سرخ و بینی هایی که صورتی شده بودن نگاه میکردم دوباره حرکت خنکی بخش باد رو حس کردم. میدونستم قراره دوباره جریان آب پراکنده ای بشم توی بینهایت اقیانوس؛ ولی این بار تجربه هایی داشتم به بی نقصیِ چهار فصلِ همیشگی، تجربه هایی که مثل گردش بی پایان زمین کهنه تر میشدن و مثل چرخش قطرات آب جوون تر. تجربه های شیرینی که مسیر ادامه زندگیم رو بهم نشون میدادن.

 

 

 
.
 
F
Off my face

Chaeyoung

 

_______________________________

 

-این اولین باره سو..

-قابلیت اینو دارم که هی بیام تو پستم به کلمه ها بخندم، چشمامو ببندم، آهنگشو گوش کنم و برم بیرون..

-حقا سخت است کار با کدی که ازش سر در نمیاری.

-برای انشای ادبیات بودن یکم خیلی خوبهT-T

Notes ۱۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - سه شنبه, ۱۳ مهر ۱۴۰۰، ۱۰:۴۵ ب.ظ
  • ۱۶۱ : views
  • ۳ : Likes
  • ۸ : Comments
  • : Categories

قایق هالی

 

شبی جزیره ای روی آب سر درآورد. دور جزیره اقیانوسی از قطره ها همیشه در جریان بود. اقیانوس موج داشت. روی موج ها قایقی تاب می خورد. قایقی که طناب نداشت. قایق بزرگ نه، بلند بود. درون بلندی دختری زندگی می کرد با موهای سفید. با ورود انسان ها جزیره کم کم زانو  زد و خودش را تسلیم کرد. اما قایق هنوز آنجا بود. قایق مال هیچ شهر یا کشوری نبود. انسان های محلی کنجکاو بودند و مهربان. اما آدم های بزرگ فقط خشم را میچشیدند. فرقی نداشت کدام یک صاحب قایق باشد. تنها چیزی که مهم بود تصاحب قایق بود.

روز ها گذشت و بالاخره فرمانده ای پر افتخار موج هارا شکست تا به قایق رسید. دری را دید و به رسم ادب در زد. با خود می اندیشید کسی در را باز نخواهد کرد پس او می تواند قایق را با خود ببرد. اما در باز شد. دختری سفید گیسو با لبخندی به لطافت رد شدن پرتو های نور از آب به فرمانده نگاه می کرد. ولی فرمانده لبخند شیرین یا حتی کهکشان چشم های دختر را نمی دید. در طوفان برف های روی سرش گیر کرده بود. دستش را دور تفنگش محکم کرد و... بنگ!

چشم هایش را باز کرد. دختر را دید، سفیدی موهایش را دید، بلوری بدنش را هم. اما هیچ نشانه ای از رد گلوله نبود. خود گلوله هم نبود. گویی اصلا تفنگش را... تفنگش را لمس نکرده؟ اما خودش صدای شلیک را شنید. پرش کوچک همیشگی اسلحه و تیر کشیدن آشنای سرش. همه را حس کرده بود. دختر سرش را کج کرد. بار دیگر موهای بلند سفیدش از حصار گوش ها فرار کردند. خشم نه، ترس بود که این بار وجود فرمانده را دربر گرفته بود. دستش را دور تنفگش محکم کرد و... بنگ!

چشم هایش را باز کرد. دختر را دید، سفیدی موهایش را دید، بلوری بدنش را هم. اما هیچ نشانه ای از رد گلوله نبود. فرمانده می خواست جیغ بزند. اما مرد ها جیغ نمی زنند پس دستش را این بار به جای تفنگ سمت دختر دراز کرد. واقعی بود. دختر نرمی دستانش را به بیابان زمخت دست های فرمانده رساند. واقعی بود. صدایش را شنید. واقعی بود. واقعی می گفت. فرمانده گوش کرد و به شهر بازگشت. پشت میز بزرگان نشست و گفت واقعیتی که دختر آن را واقعی گفته بود.

بین بزرگان بحث شد. فرمانده را دیوانه و عاقل خواندند. حرف هایش را قبول داشتند و نداشتند. به او می خندیدند و همراهش اشک می ریختند. دختر اما روی قایق نشسته بود و به مردم جزیره لبخند می زد. پیرزنی از میان جمعیت رفت و با سبدی پر از خوراکی برگشت. گفت دختر لاغر است. اگر از غذا بخورد سفیدی موهایش به من نمی رسد. دخترک غذا نمی خواست اما لبخند زد. او حس می کرد. بزرگانی که فرمانده را قبول کردند را می سوزانند. آنها را دیوانه می دانند. خبر هنوز به مردم جزیره نرسیده بود. اما فردا می رسید. شب که شد دختری روی قایق طنابی را رها کرد. قایق رفت و جزیره تنها شد. فردا صبح از دختر مو سفید تنها خبری مانده بود و سبدی خالی.

 

اون هنوزم هست. با قایقش آسمون هارو دور میزنه و هر هفتاد سال یه بار خودشو به زمین نشون میده که مردم فراموش نکنن روزی دختری با قایقش روی موج ها شناور بوده. مردم به یاد فرمانده ادموند اسم اون ستاره سفید رو هالی گذاشتن.

Notes ۸
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - يكشنبه, ۴ مهر ۱۴۰۰، ۱۲:۳۰ ب.ظ
  • ۲۳۵ : views
  • ۶ : Likes
  • ۸ : Comments
  • : Categories

گل های هانا

 

سنگ ریزه هایی که همه خنجر هاشونو تیز کرده بودن زیر سبزه های ریز پاهای پر دردش حس نمیشدن. تنها تصویری که از لا به لای برگ ها دیده میشدن خونش و گاهی پرتو های بی رحمانه خورشید بودن. برای دیدن رودخونه وقتی نداشت میدونست حالا که شنلش جا مونده اگه دیر بشه دیگه نمیتونه چیزی رو بشنوه. شب ها هم رودخونه هست. شب هایی که همه چیز آروم و کنده. آروم و کند و بدون رشد. بدون اینکه دیر بشه البته اگه مثل این بار حواسش پرت نشه. ولی هانا از فرار روزانه خسته شده بود. خیلی خسته. چرخید و روی زانو هاش فرود اومد. خورشید حالا کامل بالا اومده بود. سرشو سمت نور گرفت و با آخرین توانی که داشت ایستاد. نور دورش حلقه زده بود و درد داشت. فریاد زد.

"میدونی ازت بدم میاد؟ حالم ازت بهم میخوره. درد داره. نگاه کردن بهت درد داره. ستاره هامو بهم پس بده. پسشون بده. من میدونم نرفتن. فقط تویی که نمیذاری تاریکی جلوی رشد این لعنتیا رو بگیره."

دیگه نمیشد. نتونست. افتاد. آخر حرف هاش دیگه صدای خودش هم نمیشنید دیگه حرکت خورشید رو نمیدید ولی سوزش سرفه هارو کامل حس میکرد نرمی گلبرگ ها و خیسی خون. سمت جایی که حدس میزد خونه باشه راه افتاد. کشیده شد. با دست هاش راه چشم ها و گوش هاش رو باز کرد. گلبرگ ها دونه دونه ریخته میشدن. شاید باید عمل میکرد؟ مگه الان دیگه دیر نیست؟ دوباره به خورشید نگاه کرد. رفته بود. اون خیلی وقت بود که رفته بود. جوونه ای که توی شش هاش سر درآورده بود اینو از قبل میدونست. روز های زیادی رو صبر کرده بود که برگرده. حتی اگه گل ها پوستش رو نمیشکافتن قیچی باغبونیش این کارو میکرد. فقط برای اینکه کمی بیشتر زنده باشه. که اگه روزی برگشت بتونه گل هارو از ریشه در بیاره و باهم توی گلدون بذارنشون. روز هایی بود که نور حتی از پشت پرده های مخمل هم رد میشد و توی خونه میومد. روزهایی که نفس کشیدن سخت میشد.

"من همه اون روز هارو تحمل کردم که برگردی. ولی نیومدی. هیچ وقت برنگشتی. شاید هم خودم باید بیام. اما اگه روزی اومدم گل هارو نمیارم. خودم رو میکشم و گل هارو خشک میکنم که اگه جایی دیدمت بتونم نگاهمو از روت بردارم و به راهم ادامه بدم. روی زخم هام نمک میریزم که دست هام برای آغوشت گز گز نکنن. و میذارم تیغ ها بمونن که اگر قدمی به سمتت برداشتم توی گوشتم فرو برن. و تو فقط منی رو میبینی که هربار سمتش میای چشم ها و دست ها و پاهاش شروع به خونریزی میکنن."

دوباره صدای بچه ها اطرافش رو پر میکنه. برعکس همیشه لبخند میزنه. کلاه شنلش رو روی صورتش میکشه و پایینش رو صاف میکنه. بچه ها کم کم دورش حلقه میزنن. یکی از گل هارو میکنه و کف دستش نگه میداره. ساقش رو از پیچک پر میکنه و گل رو به یکی از بچه ها میده. البته امیدواره که داده باشه چون چیزی نمیبینه. صدای متعجب بچه ها رو میشنوه و منتظره غنچه جدیدی جای گل قبلی بیرون بزنه. اما نمیزنه. هیچی بیرون نمیاد. شاید مرده. جوونه زدن چیزی رو حس نمیکنه. گل های روی چشماش رو عقب میزنه و بیرون رو یواشکی نگاه میکنه. دختر سیاه پوشی که گل دستشه هربار که لبخند میزنه تعجب بقیه رو بیشتر میکنه. صدای خنده ناباورانش به بچه ها میرسه اما وقتی برمیگردن دیگه کسی اونجا زیر شنل لم نداده.

------

"بعد از اون گل فروشی مخفی ای توی شهرمون راه اندازی شد گلفروشی هانا. همیشه از طرف یه خونه مشخص که هیچ وقت صاحبش خودش رو نشون نداد برای آدمای مشخصی گل های مختلف فرستاده میشد. گل هایی که تا آخر زندگیشون همراهشون موندن. گل هایی که رشد سریعشون زیر نور آفتاب اصلا دلیل علمی نداشت. بعضی ها میگن اون همه گل هاش رو فروخته و بعضی ها هم عقیده دارن همش یه افسانه ست. ولی من، هانا دختر شنل پوشی ام که دور دنیا میچرخم و هربار دوباره گلی سبز میشه اون رو برای کسی که بهش نیاز داره میفرستم. این شغل منه و تا وقتی نمیرم بازنشسته نمیشم. پس اگه روزی حس کردی که برای دوباره لبخند زدن به کمک احتیاج داری منتظر یه گل منحصر به فرد برای خودت باش."

 

امضا:هانا هاکی

 

__________________________________

 

-بیاین فکر کنیم داستان از اول قرار بود همین بشه و موقع نوشتن هر کلمه دقیقا میدونستم قراره کلمه بعدی چی باشه.

-تا حالا چیزی خلاف افسانه ها ننوشته بودم.. خیلی هیجان انگیزه.

-دوسش داشته باشین^^