نوت معرفی | گوشِ شنوایِ آقایِ ماهی | داستان های lefv غنچه شوید
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
The angel who fell from heaven
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - جمعه, ۲ دی ۱۴۰۱، ۰۷:۳۰ ب.ظ
  • ۱۹۵ : views
  • ۱۰ : Likes
  • ۴ : Comments
  • : Categories
trovare la luna

trovare la luna

-هر روز آدم های زیادی رو میبینم، باهاشون حرف میزنم و از کنارشون میگذرم. آدم هایی که هر کدوم با بقیه فرق میکنن. لباساشون، حرفاشون، نگاهشون، خنده هاشون و فکراشون منحصر به خودشونه و یه جورایی کارم اینه که این تفاوتا رو توی آدم ها پیدا کنم. آدم هایی که هیچ وقت بیشتر از یکی دوبار نمیبینمشون. آدم هایی که نگران نیستم چجوری جلوشون دیده میشم یا حرف هام چقدر ممکنه احمقانه به نظر برسه چون میدونم هیچ کدوم قرار نیست یادشون بمونه. اگه چند روز بعد ازشون درباره حرفام بپرسم بعید میدونم حتی خودمو بشناسن. این باعث میشه بتونم راحت تر احمق باشم و بیشتر خودم رو بروز بدم.

 

-اون یه آدم معمولی نبود. همه ی آدم ها باهم فرق میکنن ولی تفاوت های اون تو ذوق میزدن. اون از چهارچوب تضاد های معمولی رد کرده بود، مثل یه نقطه سفید بین بینهایت رنگ مختلف. من هم یه آدم معمولی نبودم. اینو نشون نمیدادم اما وقتی اون بهم نگاه کرد، میدونم که اینو فهمید. نگاهش کردم و ازش خواهش کردم که بره، که جلو نیاد، که نذاره کسی بفهمه. و وقتی رفت من هم پشت سرش راه افتادم. عقب رو نگاه نکرد ولی میدونستم که میدونه دارم دنبالش میرم. میدونست کجا باید صبر کنه و کجا ادامه بده و جایی ایستاد که نه خودش دیده بشه و نه من.

 

-از اون روز به بعد همیشه اونجا منتظر میموند. منتظر من. من هم همیشه به اونجا میرسیدم. به اون. من از حرف های آدم های معمولی بهش میگفتم و اون از علاقه ی غیرمعمولیش به ماه. روز ها حرف های غیر ضروری و خنده های مصنوعی و فحش های مختلف رو میشنیدم و شب ها داستان های بی پایانش درباره ماه. شب اول خودمون بودیم، شب دوم ستاره شدیم و شب بعدی کرم شبتابی که عاشق انعکاس روی دریاچه شده. داستان هرشب با شب قبل فرق میکرد و به نظر میرسید هیچ وقت قرار نیست این روند تموم بشه. و من هم قرار نبود هیچ وقت از این روند خسته بشم.

 

-من میدونستم اون اونجاست. میدونستم همیشه هست و همیشه برام قصه ی جدید داره، اما نمیدونستم چجوری به اونجا میرسه، نمیفهمیدم چیا میبینه و چیا میشنوه تا بتونه قصه هاش رو تعریف کنه. من هر روز میگفتم چی شنیدم و اون نمیگفت. فقط از ماه حرف میزد که حداقل شب ها آروم بخوابم. من وادارش میکردم حرف بزنه ولی جلوش رو میگرفتم چون میخواستم چیزی رو بشنوم که لازم داشتم و به این فکر نمیکردم که شاید اون هم بخواد استراحت کنه. اون هم عجیب بود، مثل من و من اینو فراموش کرده بودم.

 

-کسی جز من اون رو نمیشناخت. همونطوری که خودم هم نمیشناختن. معلوم نبود کجاست و من حتی نمیدونستم کجا باید دنبالش بگردم. نمیدونستم بگم چه کسی رو گم کردم و نمیدونستم از کی بپرسم که بتونه کمکم کنه پیداش کنم. با گم کردنش فهمیدم خودم هم گم شدم و کسی نیست که پیدام کنه. ولی من بد عادت شده بودم. بدون قصه ی ماه خوابم نمیبرد و باید ازش عذر خواهی میکردم. چهل و دو روز دنبالش گشتم و چهل و دو شب همونجا نشستم و به ماه نگاه کردم. بدون هیچ دلیلی. صبر کردم چون این بار من کسی بودم که منتظر نشسته و اون کسی بود که باید میرسید.

 

-روز چهل و سوم پیدا شد. آدمهای غریبه بهم گفتن که پیدا شده و باید من رو ببرن پیشش. آدمهای عادی ای که تا قبل از این نه من اونارو میشناختم، نه اونا من رو. جایی که پیداش کرده بودن خیلی دورتر از جایی بود که هرشب به ماه نگاه میکردیم. ما شب ها از یه روزنه کوچیک بین دیوار های ضخیم به ماه نگاه میکردیم و اون توی دشت گندم پیدا شده بود. دشت گندمی که پر از نور خورشید بود. بهم گفتن وقتی رفته خواب بوده و من میدونستم مهتاب اطرافش میتابیده. بهم یه تیکه کاغذ سیاه شده و گل آفتابگردونی دادن که از سرش رشد کرده بود. من باور نمیکردم و انگار براشون مهم نبود. رفتن. من دستخطش رو ندیده بودم ولی انگار خط های سیاه رو خودش کشیده بود.

 

-«من امشب میرم درحالی که خواب ماه رو میبینم. ماه سفیده و بزرگه. تو روشنی و زردی. قبل تو، من ماه بودم و حتی خودم هم نبوده. الان ماه هست و تو هستی و فکر تو و پرتو های خورشید که از خنده هات به من میرسن. من امشب میرم درحالی که خواب ماه رو میبینم و به خورشیدم فکر میکنم. توی سر من گل آفتابگردون بزرگیه که به تو نگاه میکنه و ماهی که برای تو قصه میگه.» 

 

------------------------------------

 

--من آفتابگردون و نامه رو نگه داشتم.

-عنوان ایتالیاییه. فرانسوی نیست.

-همونجوری که گفتم این پست مال یکی از صحنه های انیمیشن It`s such a good day محصول 2011 عه. امتیازاش بالاست و موضوعشم واسه من خیلی جذاب بود. (درباره اختلال حافظه ست) اینا همه رو گفتم قبلا ولی تاکید روش خالی از لطف نیست.

-عام اصل داستان این عموهه خیلی با چیزی که من نوشتم فرق میکنه. خیییییلیییییی. فقط مرگشون یکیه. توی خود فیلم حتی شخصیت اصلی هم نیست. یه جایی فقط بهش اشاره میشه و درواقع میشه عموی بزرگ مادربزرگ بیل (شخصیت اصلی)

-مغزم خیلی ضعیف شده و نمیتونم داستان رو بهم بچسبونم. برای همین انگار تیکه تیکه جداست. غصه میخورد*

Notes ۴
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - چهارشنبه, ۲۵ خرداد ۱۴۰۱، ۰۱:۱۵ ق.ظ
  • ۲۵۵ : views
  • ۱۰ : Likes
  • ۴ : Comments
  • : Categories

ˌkɑːdɪəʊˈmɛɡəli

 

قلبِ من، برای دوست داشتنِ تو، زیادی کوچیک بود.

و اینو وقتی فهمیدم که دیگه «تو» نبودی. اما هنوز وسایلت، عطرت، حرف هات و خاطره هات هم واسه قلبم بار اضافه بودن. پس من شروع کردم به رشد کردن. کار کردم و زحمت کشیدم تا تونستم یه خونه بزرگ تر واسه دلم اجاره کنم. بعد وسایلتو، عطرتو، حرف هات و خاطره هاتو توش چیدم. ساعت ها و روز ها روی صندلی خشک و سفت رو به روی کاناپه نشستم و بهش زل زدم، که بتونم تو رو کنار خودم تو وضعیت جدیدی بسازم. نمی‌خندیدم که چشمام بسته نشه، که تصور خندیدنت از جلوی چشمام کنار نره. زندگی نمی‌کردم تا زندگی برای تو توی اون خونه ذره ذره ساخته بشه.

ولی وقتی دلم یه خونه ی بزرگ شد فهمیدم جسمم براش کمه. من حتی برای خاطره هایی که نساخته بودیم هم کم بودم. قلبم از چیزی که باید، بیشتر بود و با هر تپشش با درد اینو یادآوری میکرد. دیگه یه موضوع درونی نبود؛ خونه‌ی من دیگه توی دلم نبود. بزرگتر شده بود و بقیه هم اینو میفهمیدن اما من نمیخواستم. من دردِ کمتر، قلبِ کمتر یا تو رو کمتر نمیخواستم. ولی بقیه منو میخواستن. تو برای من نبودی ولی من برای بقیه وجود داشتم. پس هنوز زنده موندم.

دکترم بهم میگه کاردیومگالی ولی من هنوزم بهش میگم؛

قلبِ من، برای دوست داشتنِ تو، زیادی کوچیک بود.

 

__________________________

 

-یه حس عجیبیه انگار که با نوشتن اینا دارم چیزی که تا حالا نبودمو تعریف میکنم ولی خب نمیدونم بهرحال نوشتنه.

-اسم اصلی بیماری cardiomegaly عه که توش قلب از حد عادی بزرگ تر میشه. اسم پست تلفظشه و از اون بیشتر خوشم اومد-^-

-در این وقفه یه سلامی به اون چهار تا غنچه جدید بکنیم. سلاااام

-توضیح اینکه چرا انقد طول کشیده تا این فسقله پست شه خودش یه پسته:دی پس از اینجا پست دوم شروع میشه>

 

__________________________

 

نور صدا کیبورد؟ آماده؟ پق. (صدای برخورد اون صفحه ها که برای شروع فیلم برداریه)

خب عاااممم دو شب پیش؟ یه اتفاق نسبتا ناراحت کننده افتاد و من تصمیم گرفتم به جای اون یکی پست که از افسانه هاست (اسسسسپووووویلللللیسبتستص) و هیچی از روندش نمیدونم اینو بنویسم که یه حد و حدودی رو میدونم ازش و بعد از نوشتن پاراگراف اولی نتو خاموش کردن (قبلش فقط تونستم ذخیرش کنم) ولی هنوز حالم گرفته بود پس بیدار موندم و تا ساعت سه (مثل الان) کتاب خوندم. که خب نمیدونم بگذریم. فرداش (که میشه دیروز) کلاس زبان داشتم و کاراشم نکرده بودم پس به مامان گفتم که صبح هروقت بیدار شد بیدارم کنه و بماند که یادش رفت:دیییی ولی خودم قبل نُه، نُه و بعد نُه بیدار شدم و خیلی بد خوابیدم بین این بیدار شدنا. سپس وقتی که رفتم کارامو شروع کنم دیدم درد میکنم. و اینجوری نبود که مثل همیشه باشه (چون من هر لحظه میتونم درد جدید داشته باشم) واقعا درد میکردم.

یعنی دیگه مثل همیشه به مامان نگفتم یه جاییم درد میکنه خیلی ناخودآگاه گفتم مامان دارم خورد میشم. اینجوری. حس میکردم استخونام (مخصوصا قفسه سینم، کتفم، پاهام و بعدش بقیه جاهام) همزمان دارن از شدت سستی میریزن توی خودشون و از شدت فشار الان منفجر میشن. وقتی که یهویی حرکت میکردم انگار چند جا از بدنم جا میموند و تا شب ادامه داشت. حتی کانونو با اینکه چهارتا غیبتمو کرده بودم پیچوندم (با تیچرمون حرف زدم) و وقتی میخواستم بخوابم چون هیچ کاری نداشتم بکنم که سرگرم شم مثل ستاره دریایی دراز کشیده بودم گریه میکردم. دارم تمام تلاشمو میکنم خوب توضیح بدممم خلاصه که خیلی بد بود اگه شمام تجربش کردین از صمیم قلب دعا میکنم دیگه همچین دردی نداشته باشین و اگه مثل من اولین بارتون بوده آخرین بارتونم باشه و اگه تا حالا کلا تجربش نکردین اصلا نزدیکشم نشین. (گرچه حالم از نظر روحی خوب بود و شوخی میکردم با خودم کل مدت که پیر شدی و اینا. خیلیم کمک کرد)

دلیل اینکه بعد از دیروز چرا امروز تا وقت بود کاملش نکردم اینه که خونه خالی بود و من به یه استراحت گنده بعد از دیروز احتیاج داشتم. چون دیروز هرکاری کردم که یادم بره درد میکنه ولی امروز هیچ کاری انجام ندادم و وقتیم شروع کردم دوباره وقفه افتاد بعدش دیگه موند تا الان. امیدوارم لذت برده باشین. پایان. 

Notes ۴
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - چهارشنبه, ۴ اسفند ۱۴۰۰، ۰۸:۵۰ ق.ظ
  • ۲۰۶ : views
  • ۱۰ : Likes
  • ۱۳ : Comments
  • : Categories

blue flower

 

-«چیه؟»

«گلابی.»

«میدونی کلمه به کلمه چجوری معنی میشه؟»

«گلِ آبی.»

-«اسمش و شیرینیش مثل فراموشم نکن میمونه.»

«پس این مال تو.. که یادت بمونم.»

 

________________________________

 

-لذت پر و بال ندادن به ایده ای که داری.

Notes ۱۳
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - يكشنبه, ۱۷ بهمن ۱۴۰۰، ۱۰:۲۱ ب.ظ
  • ۲۱۰ : views
  • ۷ : Likes
  • ۱۰ : Comments
  • : Categories

جورابشت

 

گفتم «پس قراره بری؟»

میدونستم چی میگه. تک تک کلمه هایی که بهشون فکر میکرد رو میدونستم. ولی باید حرف میزد. باید مطمئن میشدم فکریه که جرئت گفتنش رو داره. باید دست از جمع کردنِ وسیله هاش و چپوندنشون توی کوله ای که خودم براش خریده بودم میکشید. اما من بزرگتری بودم که بچه تر میزدم، تکیه گاهی بودم که تکیه کردم و شنوایی که فقط حرف زدم. پس حق دخالت کردن هم نداشتم.

گفت «موندن رو بلد نیستم. آخرِ همین هفته میرم؛ اگه نشد هفته بعدش.»

وقتی روی مبل ریختم سکوت جوری پخش شده بود که حس کردم صدای کاغذ های روی میز اضافی ترین صدایی بوده که میتونستم تولید کنم و شاید باید میذاشتم پخش بمونن. روی زمین. شاید اصلا مثل همه ی کاراش توی این کاغذ هام ترتیبی بوده. موج فکر هایی که درحال شکل گرفتن بودن با صدای باز شدن زیپ جدیدی فرو ریختن. مگه یه کیف چند تا جیب میتونه داشته باشه؟ سازندش نمیدونسته شاید کسی بتونه به خاطر کم جا بودن کیفش رفتنش رو کنسل کنه؟ یا حداقل عقب بندازه تا کیف جدید بگیره؟ کاش سازنده ها دیگه کیف جادار نسازن. کاش کوله ها انقدر کوچیک باشن که هرکسی خواست بره کلی یادگاری از خودش جا بذاره. شاید روزی به خاطر اونا برگرده. روزی که عطرش نرفته باشه.

گفتم «چقدر تو اون سرِ کوچولوت فکر چرخیده.. بیا بغلم ببینمت.»

فکر کردین به من فکر نکرده؟ به بعدش فکر نکرده؟ به اینکه کجا میخواد بره چیکار میخواد بکنه فکر نکرده؟ نخواسته تجدید نظر کنه؟ مگه چقدر اذیت شده؟ شاید اصلا شما بیشتر اذیت شده باشین.. منم به این چیزا فکر کردم. خیلی فکر کردم. حتی گفتم چرا وقتی اون میتونه من نتونم؟ ولی میبینم چشماش خیس و قرمزه. میدونم گلوش درد میکنه و از تو باد کرده. میشنوم وقتی خیلی تنها میشه و با کاکتوساش حرف میزنه. حتی الانم حس میکنم تو بغلم میلرزه و ایمان دارم از همیشه ی خودش غمگین تره. پس اگه قراره بره قطعا به همه فکر کرده، باید بذاریم بره...

پرسید «سرِ تو بزرگه.. جوراب چی بپوشم؟»

همیشه همینه. مهم نیست چی بپوشه و کجا قرار باشه بره؛ اصلی ترین چیز جوراب هاشه. اسمی که اینجا بهش میگن طولانی و سخته. ما فقط بهش میگیم جورابشت. کامل نمیگه چرا ولی شاید از همون اول میدونسته باید روزی بره و داشته از پاهاش مراقبت میکرده.. شاید شب هایی که از درد پاهاش گریه میکرده به خاطر نرفتنِ زیاد بوده. شاید باید چشمام رو میبستم که زودتر بره. فقط کاش بعد رفتنش جایی رو پیدا کنه که بتونه بمونه.

پرسیدم «تو چی میخوای بپوشی؟»

به حرف من که گوش نمیدی. هرکار دوست داری میکنی. هرچی میخوای میپوشی. هروقت بخوای تصمیم میگیری بری. هرجا بخوای میری. مهم نیست. هرکار دوست داری بکن. هرچی میخوای بپوش. هروقت میخوای هرجا میخوای برو. فقط خوشحال باش. انقدر خوشحال باش که اینجارو با همه ی درداش و خوبیاش یادت بره. وقتی چشماش رو بست یادم اومد میتونه چشمام رو بخونه. یادم اومد میتونم چشماش رو بخونم. پس همین که فهمیدی ازت چی میخوام خوبه.

گفت «همون گرما. همونا که هیچ جوره قرینه نمیشن. جایی که میخوام برم جورابِ قرینه نمیخوام...»

فقط تونستم محکم تر بغلش کنم..

«آسا عصبانی نباش، ناراحت نشو، شایدم لانی از رفتن فقط جوراب پوشیدنش رو بلد بود که اینجوری رفت و همه چیز رو جا گذاشت. گریه نکن. دیدی که کیف منو برده. شاید قراره با وسایل جدید پرش کنه.. آسا بیا خوشحال باشیم و براش آرزوی خوشبختی کنیم.»

Notes ۱۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - يكشنبه, ۲۳ آبان ۱۴۰۰، ۰۱:۲۰ ب.ظ
  • ۹۲ : views
  • ۶ : Likes
  • ۵ : Comments
  • : Categories

لیمو ترش

 

کلاسور پارچه ای نازکش رو روی سرش گذاشت و با دست خالیش زنگ زد. نوک زبونش به خاطر حفظ تعادل کمی بیرون مونده بود و احتمالا پلاستیک ها پوست دستش رو قرمز کرده بودن. فشار دستگاه ضبطی که توی جیبش بود کم کم داشت از کنترل خارج می‌شد سعی کرد با فکر کردن به اینکه سارا قراره چه واکنشی نشون بده حواسش رو پرت کنه که ماما مل در رو باز کرد. مثل همیشه تپل و گرد بود با همون گونه های صورتی، موهای سفید قرمزِ بافته شده و چشمای گرد. البته که هنوز هم انتظار نداشت اونو اینجوری ببینه اما کم کم عادت کرده بود و حداقل مثل دفعه های اول شوکه نمی‌شد و غش نمی‌کرد. درواقع از وقتی سینت و تاد دخترشون رو تنها گذاشتن دیدنش جلوی در این خونه برای هیچ کس اتفاق عجیبی نبود. 

Notes ۵
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - دوشنبه, ۱۷ آبان ۱۴۰۰، ۱۱:۱۰ ب.ظ
  • ۸۵ : views
  • ۵ : Likes
  • ۷ : Comments
  • : Categories

کجاست

 

چرخش و حرکت. چیزی بین آویزان شدن و معلق ماندن در مکانی نامعلوم و زمانی نامشخص. گویی شاهد سنگینی بی نهایت جرمی یکسان بوده، فشرده شدن، متراکم شدن. به هسته اش وصل شده و بعد انفجار مانع دیدن شکوهش شده. انفجار درونی مهیبی که او را وادار به چرخش و حرکت کرده. چیزی بین آویزان شدن و معلق ماندن در مکانی نامعلوم و زمانی نا مشخص. 

Notes ۷
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - دوشنبه, ۱۰ آبان ۱۴۰۰، ۰۴:۴۵ ب.ظ
  • ۲۲۴ : views
  • ۷ : Likes
  • ۹ : Comments
  • : Categories

صورت فلکی

 

-«دوتا ستاره، چوبای خوش شانسی، اطلس و ماهت مونده.. از دفعه‌ی اولی که چسبوندیم و موقعی که داشتیم جداشون می‌کردیم خیلی زودتر تموم شدن. فکر کنم می‌تونم جای تک تک نوت هارو از حفظ بگم ولی تازه دارم می‌فهمم چجوریه. اصلا بزرگ و قاطی نیست، اتفاقا همه چیزش سر جاشه. فقط باید از نزدیک نگاهش می کردم. خودتم همینو گفتی. چرا دوباره بهم گیر نمیدی؟ پاشو زود. همه دلمون تنگ شده. ... درو باز میذارم.»

__________________

-«امشب قراره برم بیرون و خب. روی لباس نیلی جدیدم با مسواک قدیمی بابا قطره های رنگ سفید ریختم. قشنگ شده. دفعه بعدی بیا باهم انجامش بدیم. شاید حتی چند تا لباس نو خریدم. دختر حتی نمی‌دونم چی دارم میگم. از وقتی اومدی همش تو حرف زدی، شاید الان نوبت منه که باعث سردردت بشم. من بلد نیستم مثل تو حرف بزنم پس خودش یه نوع بدبختیه برات نه؟ نمی‌خوام ولی دیگه میرم. کاری داشتی بزن به تخت زود میام.»

__________________

-«دیدی؟ دیشب که برف شروع شد نمی‌دونستم امروز حتی نمی‌تونم دو قدم راه برم. برف تا پهلو هام اومده بالا. باید آدم برفی درست می‌کردیم و کلی به اینکه برف ازت بالا زده می‌خندیدم. دونه دونه چوب هارو سر جاشون می‌ذاشتی و نخ هاشونو محکم توی دستت می‌گرفتی. صبر می‌کردیم برف رد پاهامونو بپوشونه بعد بوم همه رو باهم می‌کشیدی. کلی نقطه که هنوزم ازشون سر در نمیارم روی برف درست می‌شد و کلی ازشون عکس می‌گرفتی. الان فقط میتونم برات اندازه‌ی یه توپ برف بیارم. صبر کن.»

__________________

-«می‌دونم که خودت کلی ستاره داری پس برات روباه و فیل و درنا درست کردم. دوبار دستمو زخم کردم ولی توی مدرسه چسب زخم کلی کلاس داره پس داری به خواهر باکلاست نگاه می‌کنی. زود ببین دیرم شده. هی چشماتو بستی؟ الان چشماتو بستی؟ حیف که دیرم شده.»

__________________

-«از زمین به اونجا. شرط می‌بندم از اینکه همه رو تا مرز سکته بردی خیلی خوشحالی و داری بلند بلند می‌خندی. چرا جای این کارا فقط بر نمی‌گردی؟ امروز که بهت گفتم برگردی دم و دستگاهت دوباره کار کردن. شاید کلمه رمز می‌خوای. باید چی بهت بگم که بلند شی؟ این اولین باریه که می‌خوام جواب بدی. دیگه همه از اینکه خونه ساکته خسته شدیم.»

__________________

-«من هرچقدرم که بی حوصله بودم مثل تو نبودم. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. خودت خسته نشدی؟ دیگه باهات حرف نمی‌زنم. بهت فکر نمی‌کنم. نگاهت نمی‌کنم. توی اتاقت نمیام. ولی اینا همه‌ی کارهاییه که خودت قبل از من انجامشون دادی مگه نه؟ بازم ازم جلوتری.»

__________________

-«الان خوابی؟ دکتر گفت که ممکنه چند ساعت بخوابی. الان کلی 'چند ساعت' گذشته و هنوز خوابی. می‌دونی توقع نداشتم وقتی اون حرف هارو بهت زدم اینجوری بشه. انقدر از مثل من بودن خوشت نمیاد که تصمیم گرفتی خوب شی؟ پس کاش زودتر می‌گفتم بهت. قول داده بودم وقتی بیدار شی باهم بریم ماه یادته؟ من می‌خواستم قولم رو بشکنم ولی تو دیگه بلند نشدی که شکسته نشه. این دفعه قول واقعی می‌دم. هروقت بخوای سفینه آمادست.»

__________________

 

Fly me to the Moon

Frank Sinatra

-سازنده موزیک باکس: اینجاست

 

__________________________________

 

-ببینین کی اینجاست.. من! بازم منم›

-به مناسبت برگشتم پس از مدت ها میتونیم باهم حرف بزنیم.

-معمولا شخصیتا اسم دارن ولی هرچی که فکر کردم چیزی که خوب باشه پیدا نکردم.

-وقتی دارین فکر می‌کنین چه اتفاقی ممکنه برای خواهر/برادر شخص گوینده افتاده باشه می.تونین به اسم هاشون هم فکر کنین.

Notes ۹
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - شنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۰، ۰۹:۱۰ ب.ظ
  • ۱۶۳ : views
  • ۶ : Likes
  • ۸ : Comments
  • : Categories

سِر رابرت

 

ما همیشه توی مدرسه همون "بچه متوسط" ها هستیم. نه شلوغ هایی که همیشه توی دفتر باشن و نه درس خون های رو مخ. فقط متوسط. هیچ وقت هیچ معلمی حوصله سروکله زدن باهامون رو نداره. بهمون درس میدن؛ ولی نه اونا زیاد توقع یاد گرفتن از مارو دارن، نه ما چیز هایی که نمی خوایم رو یاد میگریم. در واقع توی کل زندگیمون هیچ کس جز سِر رابرت هیچ توقعی ازمون نداره. هیچ چیزی ازمون نمی خواد. میدونید سِر پایین ترین رتبه بین عنوان های موروثی رو داره؟ برای همینم همیشه بهش می گفتیم سِر رابرت. فکر میکنه میخوایم تحقیر یا اذیتش کنیم ولی من صداش می کنم سِر چون مرتبه داره. بازم از ماها بالا تره. و صداش می کنم سِر چون هربار با گفتن سِر کنار تمسخر میتونم حسادت و گاها تحیر رو توی چشمای بقیه معلما ببینم. پسر این خیلی حال می ده.

آخرین روز خانم بیکسبی رو خوندید؟ سکسکه رو چی. اونو دیدید؟ سِر رابرت تنها ستاره قطبی ماست که توی دسته خوب ها قرار می گیره. نه اون مثل ناینا باحال درس نمی ده یا مثل خانم بیکسبی جمله های معروف نداره ولی ما رو داره. اون میگه ما تنها باهمیم و این خیلی قدرتمند تره. شما باید بدونید متوسط ها عضو اکیپ خاصی نیستن. ترجیحا تکی کار می کنن چون معمولا سلیقه های متفاوتی دارن. مثلا لینا تنها کسیه که به همه ی مواد آرایشی حساسیت داره ولی دوست داره همیشه خوشگل باشه. اون یه مکانیک عالیه. خب، کسی تحویلش نمی گیره. هممون مثل لیناییم. اگه ضعف های زیادی داریم نقاط قوت قوی ای هم داریم که وقتی تنها و باهمیم عالی می شیم.

اینا همه رو گفتم که به سِر رابرت برسیم. اون توی خونه زندانی شده. درواقع نشده. چجوری بگم. اون داره بچه دار می شه و نمیتونه بیاد مدرسه. نه اون خودش بچه دار نمیشه حالتون خوبه؟ همسرش بارداره ولی اون مرخصی زایمان گرفته که مراقبش باشه. نمیدونم توی دفترم همینو گفته یا نه ولی اونا بهش مرخصی دادن. بچش خب، معلوم نیست که دختر یا پسره. البته من به بچه ها گفتم که دختره چون روی پنجره اتاقشون چند تا کاغذ صورتی دیدم. اگه بچه سِر رابرت دختر باشه باهاش ازدواج می کنم. من اونو خوشبخت خواهم کرد و گاهی با سِر رابرت شطرنج بازی می کنیم. نه مطمئن باشید با لینا ازدواج نمی کنم بین خودمون بمونه ولی خیلی هم خوشگل نیست.

چند وقته که سِر رابرت دیگه کلا بیرون نمیاد. یا وقتی میاد چیزی رو با عجله می خره و سریع بر می گرده خونه. قشنگ معلومه همسرش داری خر سوا.. اهم.. داره کلی کیف می کنه. خب اون همسر آینده ی منو بارداره و نباید بهش فشار بیاد از این جهت کاملا بهش حق میدم. ولی بچه ها بهش حق نمی دن. پس تصمیم گرفتیم همگی از خونه هامون یه نردبون برداریم و نقشه ی فرار از خانه رو روی سِر رابرت هم امتحانش کنیم. با آروم ترین ورژنی که تا الان از همدیگه دیده بودیم نردبون هارو گذاشتیم پشت پنجره و دیوار و ستون.

بماند که همسایه بغلی از شدت سکوت عصبانی شد و سگش رو باز کرد. نگران نباشید زنده ایم و گاز گرفته نشدیم ولی شاید.. باید یکم ساکت تر می بودیم. نمیدونم. وقتی از محکم بودن همه ی نردبون ها مطمئن شدیم با سنگ های کوچولو خیلی خیلی آروم به پنجره ضربه زدیم. ترک خورد ولی نشکست. این خیلی خوبه. بعد سِر رابرت اومد بیرون. با اون کلاه کوچیک و حالت نگاهش فهمیدیم اتفاقی افتاده. جک ازش پرسید که خوبه؟ و دیدیم که داره گریه می کنه. گریه می کنه و بزرگ ترین لبخندی رو که تا حالا دیده بودیم روی صورتش نشوند.

همسرم به دنیا اومده بود. همسر کوچیک و زشت من. سِر رابرت، همسرش، و من خیلی خوشبختیم که همچین دختری توی زندگیمون پا گذاشته. از هفته ی دیگه که مادر بزرگ همسرم بیاد و ازش مراقبت کنه، سِر رابرت هم دوباره میاد مدرسه. تا اون موقع هرروز با بچه ها جلوی خونشون صف می بندیم و چیز هایی که مامانا بهتر بلدن رو بهش تحویل می دیم. ما یکی از بهترین معلم هارو داریم و با اون یکی از خوشبخت ترین متوسط هاییم. (هرچند بعید می دونم وقتی به سِر رابرت بگم دخترش قراره باهام ازدواج کنه اینجوری بمونه)

 

_________________________________

 

-تا آخرش خوندین؟ خسته نباشین.

-این اولین باریه که گوینده پسره.. بگین که خوب شدهT-T

-حس کردم ننوشتن هام زیادی شده.. و این جبرانش کرد.

-عکسش مال همون پوشه ایه که میتونم برای تک تکشون همچین چیزایی بنویسم.

-چند تا معلم خوب داشتین؟ چی درس می دادن؟

-خاله من معلم علوم پنجم و شیشمم بود. با اینکه همیشه 19/75 میگرفتم و همون 25 صدم هم بهم نمی داد ولی یکی از بهترین معلم هایی بود که داشتم. مامان هم. اینو توضیح نمی دم. برای راهنماییم پست جدا لازمه. خستتون نمی کنم.

Notes ۸
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - شنبه, ۲۰ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۴۰ ق.ظ
  • ۱۷۸ : views
  • ۷ : Likes
  • ۱۱ : Comments
  • : Categories

لبخند زدم

خوابیده بود.

من دیدم که ضعیفه.

پس دستشو گرفتم و اومدم بیرون.

اون مرد.

من خندیدم.

و وقتی بهم تسلیت گفتن مودبانه لبخند زدم.

وقتی پارچه اون سفیدو روش کشیدن سفیدی دندون هامو نشونش دادم.

جای ستاره، خاک هارو شمردم.

آروم گرفت و تا آخر عمرم انرژی گرفتم.

______________________________

-ولی هنوزم اینجور آدما رو نمیفهمم.

-سناریو هاتونو شنواییم.. چرا مرد؟

-و خبر خوب بخش آقای ماهی راه افتاد>

Notes ۱۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۴۰۰، ۰۳:۰۵ ب.ظ
  • ۱۰۳ : views
  • ۷ : Likes
  • ۰ : Comments
  • : Categories

صندلی

-یادتون هست!؟

گفت "می دونم طبق چیزی که کتاب گفته چیزی که نوشتم کاملا غلطه.. می دونم بیشتر درباره پایه صندلی و دوچرخه نوشتم تا چیزی که گفتین ولی میشه تا اخر گوش بدین!؟"
گفتین "فقط بخون"
گفت "صندلی چهار پایه دارد. پایه ها بدون صندلی هدف خلقت خود را از دست می دهند. خانه ما صندلی است. در پاسخ به اینکه -اوضاع خانه چگونه بود؟- خب، صندلی بود. کامل و دقیق. اما بین -بود- و -هست- اتفاق ها فاصله است. در پاسخ به اینکه -اوضاع خانه چگونه است- می توان گفت صندلی بدون یک پایه باز هم صندلیست، نا متوازن و رو به فروپاشی اما بدون دو پایه تنها خرابه ایست روی پایه هایی که نیستند. 
دقیق تر بگویم. اگر بخواهیم کودکی دوچرخه سواری یاد بگیرد کنار یکی از چرخ هایش دو چرخ کمکی اضافه می کنیم. گرچه مثال پایه های صندلی هماهنگی و مساوی بودن را بهتر می رساند اما با چرخ ها کارهای بسیار داریم. کودکمان چندین سال است یاد گرفته از روی هر سنگی، چاله ای، دست اندازی یا به طور خلاصه هر مانعی به همراه دو چرخ کمکی خود برود. استاد شده در هندل کردن چرخش. عقب عقب، یک دست، بدون دست، کج و خلاصه پزی نیست که نداده باشد. حالا به او سه چرخه می دهیم. با هر رکاب نیروی بیشتری نسبت به وسیله قبلی تبدیل می شود. انگار همه چرخ ها الکی خود را شاد و خوشحال نشان می دهند پس هدایت کردنش به مراتب سخت تر می شود و وقتی قبل از عادت به سه چرخه آن را گرفته و دوچرخه را به کودک معرفی کنیم و بگوییم 'گرچه فکرش را نمی کردی برای تو اتفاق بیوفتد اما این دوچرخه ها همه جای جهان حضور دارند' به او شوک عظیمی را وارد کردیم که عواقبش قابل پیش بینی نیست. کودکمان بعد از گذر ماه ها یا حتی سال ها بلاخره دوچرخه سواری را کم و بیش یاد گرفته و اینبار جای پز دادن سرش را پایین انداخته که چیز های بیشتری برای کنترل بهتر یاد بگیرد.
حالا کودکانی که پز دادن او را با چرخ های کمکی اش دیده بودند خیلی خیلی ناگهانی دلشان آتش گرفته و بسیار میسوزد؛ جوری که اصلا نمی توانند سرشان را در زندگی خودشان فرو کرده و کاری به دوچرخه نداشته باشند. آنها به زور چرخ های کمکی جدیدی را به دوچرخه می چسبانند. کودک دیوانه می شود از این همه تغییر، عضلاتش با وسایل پیشرفته تر خو گرفته و سرعت کند حرکتش با چرخ های کمکی میل کنار گذاشتن دوچرخه را بیشتر و بیشتر می کند. با خود می گوید من که قبلا بدون گرفتن دسته ها دوچرخه را راندم، پس می شود کاری با این کرد. سپس چرخ جلویی را جدا کرده و گوشه ای می اندازد. به همین سادگی.
زندگی با سه چرخ باقی مانده بسیار زیبا و دهن پرکن است و سر کسی هم دنبال چرخ هایش نیست. ولی حال چرخ جلویی هم خوب است؟ کسی از او خبر دارد؟ چرخ عقب میان خنده ها نگاهی به چرخ جلو انداخته و خاکستر غم نهفته در دلش برای سوگواری نصفه و نیمه با دو چرخ کمکی قبلی دوباره روشن می شود. خیلی ریز و نامحسوس خود را عقب کشیده و جایش را با چرخ جلو عوض می کند. حالا بیشتر شبیه سه چرخه شدند و بعضی ها هم هستند که بتوانند روی یک چرخ و با یک جفت رکاب درون دایره ای قرمز و پارچه ای دور بزنند و لبخند های الکی و گنده شان را در چشم همه فرو کنند. با اینکه می دانم بیشتر حرف هایم قابل درک نبود اما اوضاع خانه ما اینگونه است."

 

+یادمه.


-خواستم بگم کسی رو پیدا نکرد که با لبخند گنده و الکی بتونه دوچرخه تک چرخی رو توی پارچه دایره ای قرمز رنگ بچرخونه. متاسفم.

 

________________________________

 

-من عصبانی بودم. خیلی زیاد. و تصمیم گرفتم کلا برای چیزایی جز اینا یه وبلاگ جدا بزنم.. پستای اینجا رو که مال اونجاست هم پاک کنم. ولی هنوز یکم بیشتر جا داره.

-نامه رو نوشتم. یه چیزی شبیه این؟ اگه بشه عصر میره. دلم تنگ میشه براش.

-رباته چند روزه که رفته بیرون خیلی خوبهT-T

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
۱ ۲ بعدی