نوت معرفی | گوشِ شنوایِ آقایِ ماهی | داستان های lefv غنچه شوید
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
The angel who fell from heaven
Marcis March
Marcis March

Dead Stories 3 | dying

 

بنویس.

روزی که فهمیدم برای رسیدن به «ما»، من باید قربانی باشم و او زجر بکشد، من باید بمیرم و او نگاه کند. هیچ نمی دانستم در پس این معرکه چه حقیقتی فاش خواهد شد. نمی دانستم چیز هایی خواهم فهمید که فهمیدنشان دردِ سالها نفهمیدنشان را به یکباره سویم پرتاب می کنند. که اگر می دانستم هرگز قبول نمی کردم. فرار را ترجیح می دادم به حقیقتی که باز مارا دور می کند از هم.

ایستاده بودیم.

دیگر نمی دوییدیم، نمی ترسیدیم، از هیچ چیز، از هیچ کس. من بودم و تو بودی و لباس هایی پاره، خدمت گذارانی نامرئی. دستم را که گرفتی کبریتی آتش گرفت؛ زیر پای تو، زیر دامنِ من. برای رسیدن به «ما»، من باید می مُردم و تو نگاه می کردی. هنگامی که شعله های خیره کننده ی آتشم مثل آتش تو لباس هارا در بر گرفتم اما خودم را نه، دیدم قطره اشکی را که از چشمانت سقوط کرد. دیدم دستانت را که آرام نمی گرفتند. و شنیدم زمزمه ات را.

«ستاره دریایی من. ما همه در آسمان دنبالت گشتیم غافل از اینکه زیر دریای ندانسته هایت زنده بودی. اما باید میفهمیدم تو قلب نداشتی، مرده بودی. باید میفهمیدم جای قلب نداشته ات همیشه درد می کند. باید میفهمیدم چرا رد نشده بودم. باید میفهمیدم تو مُردی، همان مرده ای که باور ندارد مرده است.»

بنویس.

و می دانستم بعد از این چه اتفاقی خواهد افتاد. من محو شدم و منتظر ماندم، سالیان سال. به تو نگاه کردم، از دور. آغوشت را خواستم، در دل. و با جیرجیرک ها آواز خواندم، در شب.

که شاید بیایی.

Notes ۷
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March

DS2 | hugging

 

آغوش اول.

ترسیده بودی. کنون میفهمم از همه چیز، همه کس می ترسیدی. بعد از اجراهای روزانه ی بهشتی ات فرار کرده بودی. درست مثل امروز. می دوییدی. نمی دانم چرا، نمی دانم چگونه ولی در را دیدی. از آن گذشتی. زمین را با قدم هایت مقدس کردی و من؟ ایستاده بودم. به تو می نگریستم و اشک هایم می جوشید. وقتی من را دیدی؟ دوییدم. رد نشدم. برای اولین بار از جسمی رد نشدم. آرتور نواخت و نوای پیانو خانه را در بر گرفت. این بار ولی تو از آرتوری که نمی دیدی نترسیدی. در آغوشم آرام گرفتی.

آغوش دوم.

هر روز می آمدی. می گفتی اینجا تنها جاییست که از آن نمی ترسی. فردا و فردا هایش می دانستم که می آیی. چشمانم می درخشید. آرتور بیشتر می نواخت. مارگارت کمتر خم می شد. حتی باری پیشانی ام را بوسید. همه ی اهالیِ عمارتِ فراموش شده ی من، بدون آنکه حتی حضورشان را بی صدا حس کنی از حضورت خوشحال بودند. ستاره ای بودی که در هیچ کجای کهکشان هم عنصری مثلت کشف نشده بود. ما نیز دانشمندانِ کاشفِ ناخواسته ی این عظمت بودیم.

باز هم آغوش

کنارم نشستی. دستانم را برای تجسم تپش های پرستو مانندت از هم گشودم. درد داشت. گفتم زمزمه هایی که می شنوی، برای من و افراد خانه فریاد هایی به سان آذرخش هاست. لمس های ملایمی که حس می کنی، سفیدی بدنت را به قرمزی و سپس بنفشی یاقوت می کشانند. من زجر می کشم. ستاره ام را در جهان خودم پیدا کردم. ولی دستم به آسانی به او نمی رسد. از تصوراتم پوزخند زدم. تو نمی فهمیدی. هرگز نمی فهمیدی.

آغوش آخر.

وقتی زمین خوردی. وقتی قرصت را برای هزارمین بار از بین دستان سردت بیرون آوردم تمام شده بود. نمی توانستم. یا تو باید به دنیای من پا می گذاشتی، یا دور می شدی. اینجا تنها کسی که ذره ذره سیاه می شد تو بودی، و خونی که از حنجره بیرون می زد برای من. 

________________________

 

-بازم ادامه دارههه

-و حدس بزنین چی؟ عوض شد. یوهاهاها

-عکسشونم دیدین:>

Notes ۱۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March

DS1 | running

 

می دوییدم.

 نفس های سنگینم ذره ای به ریه های خسته ام کمک نمی کردند. به سختی می آمدند؛ به زور می رفتند. با هر تک اتم اکسیژن چنان سرمایی را متحمل میشدم که گویی.. لعنت قرصم افتاد. هرقدم اضافی اکنون برایم ثانیه ایست که از دست می رود ولی بدون آن قرص ثانیه ها بی معنیست. بر می گردم. قرص آنجاست. خم که می شوم راست شدن به طرز عجیبی دور به نظر می رسد. تا به یاد بیاورم چگونه بود روی زانو هایم فرود می آیم. سازنده کفش ها دروغ می سازند. امروز برای اجرا به جای کفش های همیشگی کتونی هایم را پوشیده بودم. از زیر دامن معلوم نبود اما بازهم زانو ها هوای از مفصل برخاستن داشتند.

قرص را درون جیبم گذاشتم.

دستانم سرد بودند. کشیده بودن آنها به درد خودشان بخورد من به چربی نیاز دارم. به گرما. به مشتی نرم. جوراب ها هم پوشش مناسبی نبودند. باید رو تلقین می آوردم. "اینجا گرمه. من خو.. وای **" دنبالم کرده بودند. اگر قرص لعنت شده از جیبم نمی افتاد تا الان رسیده بودم. دیدی؟ حالا اگر ببینند. اگر بفهمند. اگر ذره ای بو ببرند نه تنها خودت تیمارستانی شده ای بلکه خانه ی مونست را هم به آتش می کشند. گفت مونسم. نباید امروز را خراب کنند. بلند می شوم و برای دوباره دویدن دمِ عمیقی می گیرم غافل از اینکه اکسیژن اینجا سرد است.

می دوم.

می رسم. چشمانم در را می بینند. می گویند می توانم. اما آنها فقط دیدند که منظره ها میگذرند. پاها بودند که دویدند. آنها بودند که رسیدند. باید بگردید. بفهمید. سالانه هزاران هزار دونده خط پایان را می بینند ولی به آن نمی رسند. مونسم را صدا زدم. آمد. نمی دانم چگونه. فقط نجوا بود. مقداری اکسیژن که بیرون آمد. اما او می شنید. هربار می شنید.

آغوشش را گشود.

مرا در آغوش گرفت. مرا در آغوشش فشرد. قرصی که افتاده بود را از جیبم در آورد. تپش های قلبم را در دست گرفت. پارادوکس جالبی بود. من او را می دیدم، همراهانش را نه. مردم من را می دیدند، او را نه. می گفت دورم. می گفت برای همین لمس کوتاه، همین تماس ساده، بیش از اندازه تلاش می کند. من نمی فهمیدم. تنها تپش های نامنظم قلبم بود که هربار به زیبا ترین شکل ممکن آرام می گرفت.

 

________________________

 

-بهرحال استفاده از کلمات نامناسب نمیشد.

-تادا.. و نمیتونین تصور کنین بعدیش چیه. قر*

-میتونین تصور کنین ولی..

Notes ۱۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March

𝔐𝔢𝔩𝔱𝔢𝔡 𝔈𝔪𝔬𝔱𝔦𝔬𝔫𝔰

 

جولیا عزیزم.

از دورترین زمانی که به یاد دارم، از اولین باری که چشمانم را گشودم کلیسا من را بلعیده بود. جسمم را احاطه کرده بود و ذهنم را در دست داشت. اراده ای نداشتم، چشم بسته لبخند میزدم. تنها چیزی که بدون دخالت آلودگی های روحم بدست آوردم تو بودی. یونسی که در عمیق ترین اقیانوس ها در دل نهنگ دستم را گرفت و مرا به دنبال خود کشید. گیسو هایت نرم ترین نارنجی در صفحه خار های خاکستری زنذگی ام بودند؛ انگار تکه رنگی از لطیف ترین قلمو اشتباها سر از اینجا در آورده بودی. در مکانی که آن خار های خاکستری را پرستش میکنند باید هم تورا شیطانی و نحس میخواندند نه؟ گمانم آنجا بودی که من با دوستیمان درس عبرتی شوم برای کسانی که ماندند. همان هایی که نه تنها خار هارا کم نمیکردند که به آنها می افزودند. همان خارهایی که سینه ام را شکافتند و زیر مواد مذاب رقصان دفنم کردند..

"شما را هم چون گوسفندان در میان گرگان می فرستم، پس مثل مار، هشیار باشید و مثل کبوتر، بی آزار…"

متی، ۱۶ : ۱۰

 

آدم هایی از زیر خاک قد علم کردند دستانشان دراز بود رو به فرستاده خدایی که فقط اسمش را شنیده بودند. ایستاده بودم، توان حرکت نداشتم جسمم نه روحم خسته بود. باور هایم در ثانیه ای پیش رویم فرو ریختند، خرابه هایی که مردمانشان را زیر خود دفن کردند. به هر طرف که نگاه میکردم از هرکسی که توضیح میخواستم با نیشخندی عبور میکرد و زیر لب نجوایی را زمزمه میکرد. خسته از نادانی ام گوشه ای نشسته بودم و نگاه میکردم به آدم هایی که از زیر خاک قد علم کردند، دستانشان بدن سنگی ام را ذوب و روحم را با خود بردند. 

"نترسید از کسانی که می توانند فقط بدن شما را بکشند ولی نمی توانند به روح تان صدمه ای بزنند. از خدا بترسید که قادر است هم بدن و هم روح شما را در جهنم هلاک کند…"

متی، ۲۸: ۱۰

 

دیگر بهشت نیست. دروازه های زمین بسته شدند و آتش همه جا را فرا گرفته آنها میسوزند و صدای فریادشان از هرسو بلند میشود. هراسانند و نمیدانند چه برسرشان آمده. من اما با اینجا خوب آشنایی دارم. از کودکی آموختم، برای بازگو کردنش بدون اشتباه کتک خوردم، شب ها دور از چشمشان ترسیدم و گریه کردم و حالا همه آنها درست جلوی چشمانم رخ میدهد و هیچ به یاد نمی آورم. نور شدیدی همه را در بر میگیرد؛ همه چیز و همه کس به دردش بی توجه میشود، مسیح و همه پیامبران قبل و بعد از او پدیدار میشوند. بار دیگر همه جا شروع به سبز شدن میکند انسان ها خاک میشوند و من مبهوت به سمتشان میروم.

-من را، خود خود خودم را در آغوش بگیرید.-

"و اگر شیطان با خودش می‌جنگید، قادر به انجام هیچ کاری نمی‌شد و تا به حال نابود شده بود."

مرقس، ۲۷

 

جولیا عزیزم.

اکنون دیگر دردی را احساس نمیکنم.

_____________________________

 

-یوانا به آرامش رسید.

Notes ۵
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March

𝔖𝔞𝔩𝔢 𝔬𝔣 𝔐𝔞𝔯𝔟𝔩𝔢 𝔖𝔱𝔞𝔱𝔲𝔢𝔰 𝔬𝔣 𝔱𝔥𝔢 ℭ𝔥𝔲𝔯𝔠𝔥

 

مرمرین، زیر نگاه هایی که آبشار نجاست بودند روی سکو ایستاده بودم.

پارچه نازک کثیفی که آنها را برای دیدنم حریص تر میکرد.

چشمانم را که باز کردم آنجا بودم. هنوز قفسه سینه ام تیر میکشید و به نفس نکشیدن عادت نداشتم. اول پیوسته صدای همهمه مردان و بوی سیگار برگشان را فهمیدم، بعد -همانطور که به تاریکی- چشمانم به تور هم عادت کردند و رفت و آمد ها واضح شد. سالن زیر نگاهم برای یافتن شخصی آشنا پوزخند میزد غریبه ها چند دقیقه ای می ایستادند و اگر چیز خاصی نمیدیدند آنجا را ترک میکردند. ناخوداگاه جملات را تکرار میکردم.

"آرامش خوشی را به همراه دارد، هیچ نگاهی روی تو نیست، صدای قدم های پشت سرت توهم است، اگر از ته دل بخواهی حتما انتخاب می شوی، همیشه برایت بهترین را می خواهیم."

از خودم عصبانی بودم اما اکنون میدانم تاثیری که کلیسا رویم گذاشته فراتر از توانایی من برای مقابله است. روز های اول دلتنگی برای جولیا ورای تصوراتم بود، دستانم برای در آغوش گرفتن خیالش، انگشتانم برای لمس موهای نارنجی قشنگش و چشمانم برای دیدن کک مک های بیشمارش بی تابی میکردند .مدام فکر میکردم ما که همه "نباید" هارا زیر پا گذاشتیم. "نباید" آخری چه قدرتی داشت که حتی فکر شکاندنش راهم نمیکردیم؟ فقط باید فرار میکردیم و پنهان میشدیم. استعدادش را داشتیم بارها قبل از رسیدن بقیه راهبه ها جایی مچاله شده بودیم که نفهمند باز هم کار ماست. اینکه چرا فکر فرار راهم نکردیم همچنان برایم جزو مجهولات است.

غرق شده در این افکار پارچه را برداشتند و مرا به عنوان هدیه ویژه آن شب به نمایش گذاشتند. لبخند ها را تشخیص نمیدادم در جواب همه لبخند میزدم و نمیدانستم مغز های کوچکشان معصومیت را فقط نمادی برای پوشاندن میدانند. صداهایی که بلند شد، دست هایی که بالا رفت،  قیمتی که هربار به صفرهایش افزوده میشد و در نهایت چکشی که ندایش از ناقوس هم کشنده تر بود. فروخته شده بودم. همزمان با بلند شدنم روی دستانشان چشمانم را بستم.

"نباید از خانه دور شوی، کلیسا امن ترین پناهگاه توست"

زیادی از خانه دور شده بودم...

 

_______________________________________

 

-ادامه داره

-وی از قسمت سوم آکادمی آمبرلا باهاتون صحبت میکنه.

-این روزا Handle it و فقط Handle it

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March

𝔖𝔱𝔬𝔫𝔢 𝔑𝔲𝔫𝔰

یادم هست؛ دقیق و کامل.

بعضی عادت ها را نمی شود ترک کرد. هرچقدر هم دور شوی از چیزی که بودی..

مخشص بود کجا باید بایستم، درست کنار جولیا، با عجله اما دقیق ردای مشکی رنگم را تکاندم و سوی صف راه افتادم. وقتی رسیدم به هم لبخند زدیم، چشمانم را برای آرزوی موفقیت روی هم فشردم و کلمات را تکرار کردم.

"آرامش خوشی را به همراه دارد، هیچ نگاهی روی تو نیست، صدای قدم های پشت سرت توهم است، اگر از ته دل بخواهی حتما انتخاب می شوی، همیشه برایت بهترین را می خواهیم."

دست هایم را کنار هم قرار دادم و قدم به قدم با بقیه صف به سکو رسیدیم. می خواستم جولیا را نگاه کنم ولی نباید به وسوسه ها اجازه ورود بدهم پس نگاهم را روی دستانم محکم کردم و منتظر شدم. انتظار همیشه در خفا برایم کشنده بوده اما جرئت بیان کردنش را نداشتم. همیشه آموخته بودم که انتظار برادر ایمان است و هرروز تکرارش کرده بودم تا بدون لرزش حرف هارا ادا کنم. حالا چند سال بود که منتظر این لحظه بودم و عذابش صد برابر بیشتر شده بود. عرق کرده بودم و پاهایم میل دویدن داشتند، تا جایی که هیچ از دیوار های بیرونی اینجا را نبینم.

"هیچ نگاهی روی تو نیست، صدای قدم های پشت سرت توهم است"

اما اینگونه که می گفتند نبود، اصلا نبود. از نگاه ها می شد چشم هارا دید و صداها همچو زمزمه های هرشب پدر واقعی بودند. همه با تمام وجود می خواستیم قبول شویم. نه به خاطر مسیر -مثلا- سرسبزی که پیش رو داشتیم بلکه فقط بخاطر ترس از اتفاقات بعد قبول نشدن؛ گم شدن ها و پیدا نشدن ها. هرگز هارا مرور کردم، قانون هارا هم اما صدا ها بیشتر شد. درون جمجمه ام انگار خالی شده باشد صداهارا چندین برابر می کرد، چشم هارا هم. و در آخر اتفاق افتاد.

نباید این چنین کامل یادم باشد ولی هست. اول سوزشی بود نه وحشتناک تر از سوزش شکسته های کنونی قلبم اما در نوع خود وحشتناک بود و دردناک. باعث شد دستانم جدا شوند از هم، نگاهم به بالا کشیده شود و نیزه ای به پهنای افق سینه ام را بشکافد. سنگ شدن را ذره ذره چشیدم. دهانم را برای فریاد گشودم و فهمیدم کسی را نمی بینم. گم شده بودم و این سریع تر از حس جامدات درون جسمم درون روحم پیچید. تنها لحظه ای غافل شده بودم و برای یک عمر جولیا را از دست دادم؛ جولیا کی فراموشم می کند؟ چقدر خودم را در دل بقیه جا کرده بودم؟ جز دختر عجیب پیانو نوازی بودم که تنها با نیمه راهبه شیطانی کلیسا دوست بود؟

چشمانم را بستم...

 

________________________________________

 

-ادامه داره