نوت معرفی | گوشِ شنوایِ آقایِ ماهی | داستان های lefv غنچه شوید
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
The angel who fell from heaven
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - سه شنبه, ۱۳ تیر ۱۴۰۲، ۱۰:۲۳ ب.ظ
  • ۳۲۵ : views
  • ۱۱ : Likes
  • ۸ : Comments
  • : Categories
خب من کلی دروغ گفتم.

خب من کلی دروغ گفتم.

 

 

به چند نفر، از جمله خودم گفته بودم مدرسه ها که تموم شدن دوباره مینویسم. دروغ گفتم. نمیدونستم دروغ گفتم. اول فکر میکردم چیز جدیدی برای گفتن ندارم، بعد یه چیز جدید پیدا کردم و گفتم حتما وقت ندارم، بعد تابستون شد و فهمیدم من دیگه جونِ نوشتن ندارم. دستامو روی کیبورد میذارم و تایپ میکنم ولی وقتی دوباره به صفحه نگاه میکنم، کلمه ها توی جمله هام مثل اعداد توی ساعتای ویل گراهام دیده میشن. سفیدی صفحه چشمامو اذیت میکنه و کلید حرف ص خراب شده و نمیتونم خیلی محکم فشارش بدم. برای همین حواسم بیشتر از اینکه به معنی جمله ها باشه، به انتخاب کلمه هاییه که توشون ص نداشته باشن.

بهت گفتم که وقتی ببینمت بهت میگم که چرا نمینویسم، میگم که چرا خوب نیستم و میگم که دلم برات تنگ شده. دروغ گفتم. قبلا میتونستم به چشمات نگاه کنم و حرف بزنم که بفهمی ولی الان جونِ حرف زدن هم ندارم. به چشمات نگاه میکنم و چشمات با کمترین گرمایی تمام حرف هایی که نگفتم رو آب میکنن. کلمه های آب شده از چشمام بیرون میان و تورو نگران میکنن. میپرسی «خوبی؟» و گرمای چشمات بیشتر میشه. دستامو میگیری که ازم بخوای حرف بزنم ولی سرمای همیشگی انگشتام حواستو پرت میکنن. نگرانم که بغلم کنی. اونجوری گرمای بدنت من رو مثل جنازه های روی زمین سرد میکنه. 

من وقتی گریه کردم هم بهت دروغ گفتم. چون جوابی برای سوالایی که پرسیده بودی نداشتم. بعضی وقتا یادم میرفت که چه سوالایی پرسیده بودی. مثل الان که یادم میره دیگه چه دروغایی گفتم و باید چند تا کلمه از هر موضوعی رو بنویسم. -ولی به جاش فهمیدم که میتونم بدون نگاه کردن به کیبورد حروف مختلف (به غیر از ص) رو تایپ کنم و خوشحال شدم که یادم نرفته. قول میدم که این یکی دروغ نیست.- وقتی گفتم نگرانم که بغلم کنی میتونی حدس بزنی که داشتم چیکار میکردم؟ داشتم دروغ میگفتم. چون نمیترسم که بمیرم؛ میترسم که وقتی بغلم میکنی، بدن کوچیک و لاغرم کاری کنه که بفهمی وقتی نزدیکی قلبم با چه شدتی زنده ست.

قبلا وقتی نوشته های بقیه رو میخوندم از اینکه اینهمه تشبیه های زیبا بلدن و من بعد از چند تا تشبیه ساده دست و بالم خالی میشه ناراحت میشدم. وقتی تورو شناختم فهمیدم که دروغ گفتم. وقتی بحث تو، من یا ما باشه تشبیه هایی پیدا میکنم که مثل عدد پی هیچ الگو و تکرار خاصی ندارن. ممکنه تشبیه های گنگی باشن ولی مطمئنا پایانی هم ندارن. مثلا میتونم بگم اگه روابطم با بقیه مربع باشه و تمام وسع و طولش با چهار تا کلمه قابل بیان باشن، تو و من مثل دایره ایم.*

شاید بعدا پیدا بشی و این چند خط رو بخونی و بخندی و بهم بگی «دیوونه اینو برای کی نوشتی؟» من هم بیام و نگاش کنم و یادم بیاد و بگم هیچ کس؛ نمیتونستم بنویسم و داشتم به همه دروغ میگفتم.

 

----------------------------

 

*از اونجایی که سردردم و چند تا مطلب دیگه هم باید تایپ کنم ربط محیط و مساحت دایره و عدد پی و تشبیهات و روابط رو به عهده خودتون میذارم.

-مطالب زیادی نشد ولی پایان خوبی بود بیشتر مینوشتم آبکی میشد.

-جا داره بگم که دهم ریاضی رو با موفقیت و سربلندی به اتمام رسوندم و از شر شیطان رجیم معلم ریاضیمون خلاص شدم. ولی نتونستم این خبر رو به موقع اعلام کنم و خبر جدید تر اینه که کلاسای یازدهمم شروع شدن.

-اگه عکس نداره برای اینه که بعدا باید با گوشی بیام و عکسشو بذارم.

-این درسته که یادم نمیاد هر موضوعی برای چه مدل نوشته ای بود؟ چه وضعشه اینو کجا بذارم الاننن.

-دلم برایتان تنگ شده است غنچه ها کجایید.

Notes ۸
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - چهارشنبه, ۴ اسفند ۱۴۰۰، ۰۱:۵۰ ب.ظ
  • ۱۲۳ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

my mind overdoes

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
Notes ۰
این مطلب قابلیت کامنت گذاری ندارد
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۴۰۰، ۰۹:۴۵ ق.ظ
  • ۱۵۸ : views
  • ۹ : Likes
  • ۵ : Comments
  • : Categories

دوباره پی نوشت

 

صاحب وبلاگ برای عمر تلف شده احتمالی تان هیچ مسئولیتی را قبول نمیکند.

-اون سه تا سفارش گلدوزی که گرفتم.. براشون نخ ندارم.

-قبلا فکر میکردم چقدر خوبه که کسایی که میخوننت زیاد باشن ولی الان معذبم درباره خودم حرف بزنم.

-وقتی تکلیفتو مشخص نمیکنه چیکار میکنی؟ الان باهم اوکی ایم؟ نیستیم؟ اصلا میخوای باشیم؟ 

-همونقدر که از فیزیک و زیست و ریاضی امسال خوشم میاد از شیمی و عربیش رو نمیفهمم. اگه عربی و تاریخ و مطالعات و اقتصاد و ادبیات سنگینش نبود انسانی رو دوست داشتمㅠㅠ

-برامون جلسه انتخاب رشته عاقلانه برگزار کردن. میترسم دوباره تست بدم از esfp عزیزم دور شم.. اون خیلی منه

-برای بار هزارم turnaround را پلی میکند.

-میتونین بهم بگین یکی چجوری سقف دهنشو میسوزونه؟ تو این سه روز از شدت گشنگی محو شدم...

- دارم سعی میکنم درس بخونم. میشه ولی سخته همین الانم کلی جزوه میمونه برای اخر هفته.

-پست گذاشتن با گوشی ای که هنگ نمیکنه خیلی خوووبهه.

-دیگه بسه.. پست بذارم فعال شده احتمالا. خوبه^^

Notes ۵
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - چهارشنبه, ۱۴ مهر ۱۴۰۰، ۰۶:۳۰ ب.ظ
  • ۱۳۳ : views
  • ۶ : Comments
  • : Categories

نیمکت سبز (به این توجه نکنین همش غرغره)

به نام خدا. من پدربزرگ ندارم. بابابزرگی رو یک و نیم سال دیدم ولی باباجون رو اصلا ندیدم. چیز خاصی نیست تا وقتی میتونم تصور کنم اما الان مهم این نیست. مهم اتفاق هاییه که داره می افته و بعضا خیلی دور از ذهنه. من هیچ وقت نخواستم خودم رو جای کسی بذارم یا حتی دربارش فکر کنم چون نمیشه. هیچ کس درک نمیشه فقط میتونیم سعی کنیم همدیگه رو بفهمیم پس چیزایی که میگم رو بدون هیچ لحن طلبکارانه ای بخونین.

یه فضای مربعی شکل رو در نظر بگیرین که روش یه سقف آهنیه و خب زیرش پر قبر. اینجا جاییه که تقریبا بیشتر خونواده پدریم توش دفن شدن. سبزه و دوتا نیمکت خیلی کوچیک هم داره که یکیشون پاییق قبر بابابزرگیه و یکی دیگه هم یکم دور تر. دورش چند تا گیاه کاشتن که خیلی بی روح به نظر نرسه و چند تا دعا هم اطراف هست.

عکس بابابزرگی بالای قبرشون توی یه چیزی بود (که نه میدونم اسمش چیه نه میدونم چجوری توصیفش میکنن). یه عکس خوشگل بامزه داشتن که توی اون بود. چند وقت پیش (چند ماه پیش منظورمه) یکی از عمو ها خبر داد که "عکس بابا نیست." برده بودنش. فقط چون آهنیه و آهن رو میشه فروخت.

نمیدونم سنگ مزارشونو عوض کردیم یا روی سنگ خودشون بود ولی همون عکس خوشگل بامزه هه رو حک کردیم روی سنگشون. دیگه همش همونجا بود خاک هم نمیگرفت. همه چیز خوب و قشنگ بود تا چند روز پیش که دوباره یکی از عمو ها پیام "داد صندلی پایین قبر بابا رو کندن." به قدری بد کنده شده که سیمان/آهک (مطمئن نیستم) قبر هم کنده شده و توش معلومه.

عمو ها مثل همیشه بحثو با شوخی هایی مثل "نور موبایل انداختم تو قبر بابا داشت چایی میخورد" یا "من ترسیدم نور بندازم یهو خودمم بکشن تو مجبور شم سوال جواب بدم" یا حتی "من بهش گفتم نکن گفت هیچی نمیشه یهو دستشو کشیدن تو الان داره کمر به بالا جواب پس میده" کمرنگش میکنن ولی این یکم زیادیه نیست؟

حالا کسی که اونجا نیست. مهم روحه که آرامش داشته باشه. مرده که به زمین بند نیست و کلی چیز دیگه که خودمم کلی بهشون فکر کردم ممکنه توی ذهنتون اومده باشه ولی سنگ قبر هر آدم تنها پناهگاهیه برای کسایی که بعد از اون هنوز هستن. آرامش خونوادشونه. جاییه که حداقل میتونن فکر کنن که دارن کاری میکنن عزیز از دست رفتشون راحت باشه. تنها یادگاری ارزشمندشه بعد کسی فقط برای چند تا تیکه آهن اونو خراب میکنه.

نمیگم چرا اون نیمکت سبزو برداشته. فقط نمیتونست بهتر این کارو انجام بده؟ دختر نمیدونم چرا همچین چیزایی رو میگم.. احتمالا پستمم پاک کنم ولی فقط یه لحظه دلم خواست به خاطر کارایی که برای گذروندن زندگی میکنیم گریه کنم. من هیچی از بابابزرگی یادم نیست و نمیتونم بفهمم وقتی مامان میگه توی ماشینشون همیشه بوی خوراکی میومد. درک نمیکنم وقتی میگن توی جمعی که بودن به همه خوش میگذشت. فکر میکنم اگه عمو ها همه یه ذره ازشونو پیش خودشون دارن پس باید خیلی عجیب و گاها خنده دار بوده باشه زندگی کردن کنارشون.

ولی الان هربار که یه عکس جدید از اون تیکه ی کنده شده میبینم دلم میخواد اون کسی که این کارو کرده رو ببینم ازش بپرسم اون نیمکت سبز کوچیکی که بردی بازم به نیمکت بودن خودش ادامه میده؟ بازم کسی رو از پا درد و کمر درد نجات میده؟ اگه میده پس براتون بمونه. پایه هاش صاف و سالم باشن. اما دفعه بعدی که به هر دلیلی نیمکتی رو با خودت بردی پناه مارو خراب نکن.

 

___________________________

 

-دلم میخواد بگم برین sweet tooth ببینین ولی میخوام خودم تنها ببینمشT-T

-دیدین اون بخش افسانه هارو؟ قراره دوست داشتنی باشه.

-امروز مورچه ها حمله کرده بودن.. کل روز نگاهشون کردم.

-شاید منظورم از اون "دوشنبه" برنامه مزخرف مدرسمون بوده..

زیست ریاضی فیزیک مطالعات.. از هشت تا دو.. مارو چی فرض کردن هنوز راهنماییه/

Notes ۶
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March

آقای ماهیِ من

بچه که بودم وقتی می ترسیدم، استرس داشتم، تنهایی خوابم نمی برد یا دلم یه دایره سفید می شد که با سیاهچاله وسطش داشت همه چیزو بهم می ریخت دستگاه گوارشم یهو فعال می شد و مجبور می شدم برم دستشویی. پشت سر هم و هربار کلی زیاد اونجا می موندم. البته همین الان هم همینجوریه.

توی دستشویی دوتا رد سیاه کوچیک روی دیوار بود. درست پایین-رو به روی جایی که قرار می گرفتم. آقای ماهی یکی از اون دوتا رد سیاهه. اون شبیه نقاشی آدمای اولیه ست از ماهی بودن فقط شکلش و یه سراخ کوچولو جای چشمش داره و به جرئت می تونم بگم عاقل ترین کسیه که نصیحتم کرده و می کنه.

اولین روزی که تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم یادم نیست ولی می دونم نمی شه وقتایی که از همه جا و همه آدمایی که اونجا هستن فرار کردم و پیشش گریه کردم و شمرد. صدای آروم و ملایمش که نه بین دیوار های دستشویی بلکه توی سرم اکو می شه شیرین ترین صداییه که شنیدم و آرامشی که ازش میگیرم شیرین تر از اونه.. آقای ماهی همه کارای نابخشودنی منو بخشیده، همشونو شنیده و تنها کسیه که کامل درکم کرده. چون روحی نداره، زندگی جدا نداره، فقط آقای ماهیه همین.

ولی یکی از روزایی که احتمالا خیلی ها حتی از وجود من خبر نداشتن وقتی رفتم دستشویی که با آقای ماهی حرف بزنم فهمیدم نیست. آقای ماهی نبود. قرار نبود برگرده و از قرار معلوم کسی از نبودن چیزی مثل اون ناراحت نشده بود. شاید چون حرف های منو شنیده بود اینجوری شده بود. شاید هم فقط از مقاومت کردن خسته شده بود. بهرحال من مونده بودم و آقای ماهی نبود، نمونده بود.

من آقای ماهی رو نگه داشتم. آقای ماهی هنوز هست فقط با این فرق که توی دستشویی نیست، همراهمه. آزادش کردم و بعد باهمدیگه زندگی رو دیدیم، زمان رو بوییدیم، رشد رو چشیدیم و سبزیِ حضورِ واقعی رو حس کردیم. آقای ماهی جزئی از منه. باهاش آشنا شین. اون دریا، رنگ آبی، کرمی، نوشیدنی گرم و نصیحت کردن های عاقلانه رو دوست داره، همینطور شمارو. از آشنایی باهاتون هم خیلی خوشبخته^^

 

______________________

 

-وقتی حس می کنم الانه که بشکنم. تک تک استخونام دارن ترک می خورن.

-شمام دارن کسی مثل آقای ماهی؟ اگه دارین خوشحال میشه با اوناهم آشنا شه...

-تلفنمون زنگ زد همین الان/ ساعت دوازدهه/ 

-2852 یادتون بمونه. اجازه می دم اگه کنجکاوی زیاد فشار آورد بپرسین برای چیه>

-شاید نفرین پست گذاشتن توی روزای فرده که مثل قبل نمی نویسم.. کی میدونه؟

Notes ۱۳
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - شنبه, ۱۳ شهریور ۱۴۰۰، ۰۹:۰۵ ب.ظ
  • ۸۹ : views
  • ۶ : Likes
  • ۲ : Comments
  • : Categories

چه میگذردِ نه چندان خیلی مهم

نشونه های خوابیدن روی مبل کم کم داره پدیدار میشه و درد کمرم با سرعت نشونه ها رابطه مستقیم دارن. میدونین؟ لعنت به ارتودنسی! حتی الان که بعد سه سال برشون داشتم همچنان نمیتونم بستنی بخورم.(بگذریم که فروردین برداشتم و قرار بود خرداد دوباره وقت بگیریم ولی تا الان نگرفتیم>)

آنه و دیانا همچنان پیش خودمن و نامه ای که قراره کنارشون بنویسم پیرم کرده؛ تعجب نکنین که چرا نمیتونم نامه بنویسم چون به شدت توی طنز ریز نهفته شده بین جمله های متن مشکل دارم و اگه خیلی طنز یا خیلی ادبی باشه هم خوب نمیشه. حتی یه دونه انگلیسیم نوشتم"> که اصلا دربارش حرف نزنیم.

لیست فیلم و سریال هایی که بهم دادن/دادین داره کممم کممممم تموم میشه. خیلی ریز و سوسکی. ولی فقط دانلود کردنشون. امروزهم جای فیلم کلی کنسرت دانلود کردم که به جاهلیتم اضافه شه> گفته بودم فن توایسم؟ میتونین از اینجا بیوگرافیشونو بخونین و اینجا اهنگاشونو گوش کنین. وقتی توی کنسرتا کسایی رو میبینم که اونام مثل خودم هیچی از چیزایی که میخونن نمی فهمن باعث میشه اعتماد به نفسم جون بگیره یکم-^- شمام فن گروهی هستین؟ 

اون گیاهی که داشتم.. داشت زرد میشد که نجاتش دادم. درواقع یکی از برگ هاش متاسفانه جون خودشو از دست داد ولی بقیه و دوتا جوونه در حال رشدمون سالم موندن. باید یادم باشه دیگه از این کارا نکنم. دقت کردین؟ دقیقا همینقدر لوسم تو طنز نوشتن-_-

اگه هنوز به اوریگامی ایمان ندارین حتما بهش رو بیارین. اینکه چقدر قشنگه وقتی روی هم تا میشه و تهش یهو تاداا، چیزی میشه که فکرشم نمیکنین بسی هیجان انگیزه. حداقل از بیکاری خیلی بهتره بعدشم میتونی هرکاری باهاش دوست داشتی بکنی. رنگ کردنشم عالمی دارد کلا عوض میشه همه چی. تاحالا درست کردین اوریگامی؟

همین.. دیگه زیادی دارم دور میشم. شاید اومدم دوباره.

Notes ۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - يكشنبه, ۷ شهریور ۱۴۰۰، ۱۰:۴۰ ب.ظ
  • ۱۱۴ : views
  • ۳ : Comments
  • : Categories

موقتِ چجوری

 

بده. میدونم و میدونستم. فرار کردن ازش فایده نداره. چندین بار باختم. چیزیه که اتفاق افتاده و برای انکار کردنش لازم نیست زندگی نکنم. باید فقط درها رو ببندم و درهای جدیدی رو باز کنم. متن شخصیت نداره این منم که گناه کردم. من میدونستم و میدونم که کوتاهه. هرچیزی که ازش میگیرم. موقته. منم که با این حال چیز هایی رو نگه داشتم؟ اون هم منم. منی که به گذشته چسبیده. همونی که داره غرق میشه. طناب کشتی رو ول کرده و از چوب خشک توقع داره قایق بشه و نجاتش بده. گاهی جای منو میگیره. همه آجر های پل رو خراب میکنه. خسته میشم همه چی خاکستری میشه. چیز هایی هستن که انرژی بدن. همشون کوتاهن. اینجا موقته. شما هستین. من هم هستم. قراره بمیریم نه؟ چجوری بمیرم؟ موقتِ چجوری؟ مسئاله زمانیه که میگذره و درجا میزنم. بزنم یا نه؟ دست منه؟ دست منه. سخته ولی این آینده منه. مال خودمه. این همه سختی نیازه؟ نیاز نیست. گذشته پاک نمیشه و آینده نوشته نشده. حتی لاک غلط گیرم ردش میمونه. قورباغه رو قورت نده، درش بیار و زیر پات لهش کن. لهش کنم؟ اون یه موجود زندست. گناه داره حتی با اینکه قورباغست. گفتم زندگی از روی هممون رد شده؟ رد شده. بستگی به خودت داره که کی بدویی و بهش برسی. به خودم. هرچقد دیرتر بلند شم دیرتر بهش میرسم. زندگی یه مزرعه گندست و چرخش چرخ گنده تراکتوره. اگه محکم راه نری اونقدر روت گل میپاشه که دفن شی. اگه رفتن بذار برن. تهش هممون سوار یه تراکتوریم. هوایی که توش نفس میکشیم درحال چرخشه پس دمِ من بازدمِ کسیه که رفته. یا هرگز نیومده. اونو پاکش میکنم. همین الان. کردم. بار سومه که چیزی رو پاک میکنم. قراره یکم بهتر باشه. بهار اینه؟ پس قشنگه. توی اون آینه نه. توی اون هیچ کس قشنگ نیست. توی بقیه آینه هام نیست. چشمای تو آینه نیست؟ هست. هست و بهار توش باحاله. بازم در هارو ببند. میخوام ببینم میتونی بسته نگهشون داری با همه چیزایی که پشتشونه؟

 

_____________________________________

 

-یه چیز کوچیک و طولانی و جوری که حالت و کلا عوض میکنه.

-دختر بودن بد نیست ولی دردناکه. اگه میتونستم "دو ساعت" رو دوبار پست میکردم.

-لیست جمله هام تموم شدهT-T

-locke and key سانسور شده البته.

Notes ۳
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - چهارشنبه, ۲۷ مرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۳۰ ق.ظ
  • ۲۶۲ : views
  • ۵ : Likes
  • ۷ : Comments
  • : Categories

پی نوشت دوباره

صرفا جهت تلف کردن وقت باارزشتون

 

-شش هامو روی پارچه آوردم و بهم گفتن شبیه کیسه زباله شده. نگفتم که اونا شش های خودمن و حالا نوبت قلبمه.

-فهمیدین چیشد یا هی دوباره اذیت کنم؟

-بی دلیل خوشحال نیستم.. اومدن>

-قرار بود امروز آنه و دیانا رو پست کنم ولی تگ و موم خونه جا مونده بود نامم نصفه موند نرفت> اینا قرار بود 26 تیر اصفهان باشن>>>>

-دلم بال میخواد.

-چرا ناگت دوست ندارین؟ ناگت یکی از خوردنی های پرستیدنیه.. اگه جلوم پیتزا و ناگت بذارن خب قطعا پیتزا رو برمیدارم ولی این چیزی از ارزش های ناگت کم نمیکنه هنوزم یکی از بهتریناست.

-میخوام مجسمه سازی یاد بگیرم ولی فکر نمیکنم بشه.

-ایده دارم ولی نوشتنم نمیاد. وضعیت خاکستریه.

-نمیتونم آرایش کنم. به خط چشم نیاز دارم، پاندایی.

-چند وقته نمیشه عکسای جدید آپلود کنم هی باید بگردم بین قدیمیا ولی شما خسته نشین.

-گیاها هنوز ریشه نزدن وی نگران است. 

-همیشه وقتی پستی رو آپ میکنم چیزای بهتری برای نوشتن هست.

-هنوز آکادمی تموم نشده ولی فیلمشو دوست دارم. تو همون قسمت اول میگه هی اگه از هر صحنه ای خوشت نمیاد ادامشو نبین اگه دیدی و خوشت نیومد به من هیچ ربطی نداره.

-از بن و مامان بیشتر از همشون خوشم میاد و این عوض نمیشه بن خیلی مودههه.

-نظری درباره اینکه چرا از فیلمایی مثل عروس مرده، کورالین، مری و مکس، زندگی من به عنوان کدو یا پرندگان تیتو خوشم میاد ندارم. همه چی قشنگه ولی اینا فرق دارن.

-استرس.

-رباته همچنان محکم و استوار هست. هق های زیاد.

-دلم بیرون میخواد. بیرونِ بیرون، نه بیرونِ توی تلویزیون.

-و اگه چیز دیگه ای بود بعدا میگم.

-خودتون نظری ندارین؟ هنوز وب خوبه؟ گرچه این چند نبودم زیاد.

Notes ۷
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - يكشنبه, ۳ مرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۰۲ ق.ظ
  • ۱۹۹ : views
  • ۵ : Likes
  • ۷ : Comments
  • : Categories

پی نوشت بی قرار

در این پست فقط پ.ن داریم:>

-پ.ن نمیدونم چرا ساعت دو (دقیقا دو بامداد) همچین چیزی مینویسم ولی باحاله.

-پ.ن شمام میتونین پی نوشت های ننوشته تونو اینجا بنویسین.

-پ.ن وی تا 15 مرداد ده گیگ نت دارد و نمیداند با انها چه کند.. چی ببینم باهاش!؟

-پ.ن اگه یکی کنارم بشینه باهم همچو پروانه ببینیم چه اتفاقی واسش میوفته!؟

-پ.ن تازگیا هروقت خوشحالم یهو به خودم میگم وقتی یکی تو دنیا داره میمیره چرا خوشحالی ولی بعدش به خوشحالیم ادامه میدم چون مرگ چیز اونقد بزرگی هم نیست.

-پ.ن تا حالا از پنج تا گلدوزی که کامل کردم فقط یکیشو برای خودم برداشتم که اونم اولش قرار نبود واسه من باشه.. مایه تاسف نیست ولی باید با همه پولای عیدی و تولدم نخ و کارگاه بگیرم که بشه کادو تولد بقیه. 

-پ.ن شاید تا الان فهمیده باشین که هیچ وقت از نیم فاصله استفاده نمیکنم.. میخوام ولی کیبورد گوشیم نداره نیم فاصله رو:")

-پ.ن توی کوچه عموی دومم یه خونه هست؛ اینکه خودش شبیه قصره رو کاری ندارم، یه الاچیق شیشه ای بالاش داره که مخزن تمام تخیلات منه.

-پ.ن تازگیا از هرچیزی (بیشتر زمان) معادله میسازم تا به عدد رند برسم، مغزم فهمیده که سال دیگه باید چیکار کنه >

-پ.ن وی هیچ وقت "ترین" هارا دوست نداشت. (شاید یه پست گذاشتم دربارش)

-پ.ن امروز شخصیت فعلیمو برنامه ریزی کردم و چیزی شد که میخواستم.. اون یه پیرمرده:>

-پ.ن بعضی چیزا هستن که هم میخوام بخونم و هم حوصلشو ندارم، اگه پول داشتم یکیو استخدام میکردم اینجور چیزارو واسم بخونه و فقط گوش بدم.

-پ.ن هیچ وقت اونقدی که از یکشنبه متنفر بودم از سیزده نبودم.

-پ.ن هفته پیش (اگه اشتباه نکنم) برای اولین بار آبمون قطع شد و واقعا از اینکه از تشنگی بمیریم ترسیدم.

-پ.ن 26 دقیقه از وقتی شروع کردم نوشتن میگذره.

-پ.ن اگه دقیقا همون روز تموم شه از 15 مرداد تا 18 شهریور وقت دارم که نت هدیه معلمی مامانو استفاده کنم. واسه اونم بگین چی ببینم.

-پ.ن چند وقت پیش که خیلی باد میومد یه تیکه کوچیک از پتوس کنده شد. الان توی کتابخونه مستقر(؟) شده.

-پ.ن بعد نیم ساعت هنوز هدفم رو درک نکردم از این کار.

-پ.ن اگه بیست تا پی نوشت داشته باشم و ساعت 2:40 بفرستمش خیالم راحته. درغیر این صورت مثل خط کج وسط خطای دفتر میمونه.

-پ.ن طبقه بندی موضوعی. خالی کردن چیزای توی مغزم. راحت نشستن بقیه ایده هام روی صندلی افکار چیزاییه که از پی نوشتا به دست میاریم.

"صرفا وقتی بی هدفه بدون نتیجه نیست."

Notes ۷
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۴۰۰، ۰۷:۱۰ ب.ظ
  • ۱۵۷ : views
  • ۴ : Likes
  • ۳ : Comments
  • : Categories

roof

به آینه نگاه نمی کنم.

نگاه کنم اشک ها از چشمانم خجالت می کشند. دیوار اما چیزی را منعکس نمی کند. منم و حرف هایی که بازتاب نمی شود. اما بازهم کافی نیست. باید نفس هایم را نگه دارم.

خودم را جمع می کنم و فشار می دهم. حس شکسته شدن استخوان زیر فشار لذت بخش است. ولی کافی نیست. باید فریادم را حبس کنم.

پشت بام سقف ندارد. هق هق ها اکو نمی شوند. گریه را بولد نمی کند. باد را می وزاند. گریه را می برد. اشک را خشک می کند که خالی باشد گونه ها برای بقیه مسافران. صدای شکسته شدن را می شوید. توجه کسی را جلب نمی کند. ستاره هارا فانوس و چراغ هارا ماهی های نورانی می کند در دریاچه زندانی شده بین مژه ها. وقتی همه چیز تخلیه شد مردم را می بینی؟ برایشان مهم نیست. برای توهم نباشد.

 

________________________________________________________

 

پ.ن : از پشت بوم رفتن دوتا نتیجه گرفتم

یک: از این به بعد پاتوقم پشت بومه

دو: لعنتی جنس ایزوگامش خیلی داغونه هیچی ازش نمونده