نوت معرفی | گوشِ شنوایِ آقایِ ماهی | داستان های lefv غنچه شوید
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
The angel who fell from heaven
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - سه شنبه, ۱۴ تیر ۱۴۰۱، ۰۲:۰۶ ق.ظ
  • ۲۳۹ : views
  • ۸ : Likes
  • ۱۱ : Comments
  • : Categories

زنگ تفریح دوم: بیز! (اصلاح شده)

خب. نمیدونم چجوری باید شروعش کنم..

داستان تا یه جاهاییش تکراریه.

چند ماه پیش حدودا آخرای پاییز توی یه بازه زمانی مامان خیلی خیلی عجیب رفتار میکرد. هی با بابا میرفتن دکتر و دیر میومدن. وقتیم میرسیدن خونه همیشه چشمای مامان قرمز بود و حرفم نمیزن. و میتونین حدس بزنین که ما داشتیم سکته میکردیم نه؟ حتی خونواده هامونم هی زنگ میزدن ببینن چی شده و خونه هستن یا باز بیرونن. دقیقا دوشنبه هشت آذر 1400 بابا صدامون زد و یهو گفت که بچه ها سرتونو بذارین روی دل مامان ببینین ازش صدا میاد یا نه؟ و آره ما قرار بود نینی داشته باشیم.

ولی خب سن مامان زیاد بود واسه بارداری سووو باید کلی آزمایش میداد و یه عالمه قرص میخورد و جواب آزمایش نمیومد و ما همچنان داشتیم سکته میکردیم هیچ فرقی با وقتی نمیدونستیم نداشت. هی جواب یه آزمایش میومد و میگفتن یه چیزی کمه باید بازم دوباره آزمایش بدن. دفعه بعدی باید میرفت تهران. و حدود دو ماه تهران موند تا جوابش بیاد. بعد از دو سه ماه که انتظار ها به سر رسید. منم چون ذوق داشتم همه رو آباد کردم. هه هه.

دکتر مامان گفته بود که زمان اصلی 26 تیره و عملش میشه 18 یا 16 تیر. درواقع قرار نبود این هفته باشه چه برسه به دو روز پیش.. بله دیروز>>>

جریان اینه که مامان طبق معمول رفته بود سونوگرافی که بهش گفتن جناب بیز چرخیده و اومده پایین و دیگه مراقب باش و اینا. بعد دیگه نمیتونم کامل تعریف کنم خیلی بهم ریخته بود حتی ویسم میگیرم هی وسطش یادم میاد که عه این کارم کرده بودیم.

خلاصه شدش اینه که رفتیم خونه مامان بزرگم که نزدیک باشیم زود بریم بیمارستان و در دسترس باشیم که بقیه میخوان کمک بدن راحت باشن ولی آب خونشون قطع شد و همه نقل مکان کردیم خونه خودمون. بعد هنوز بقیه نیومده بودن کامل صبح بیدارمون کردن گفتن که داریم میریم یه نوار قلب عادی بگیریم ولی قرآن گرفتن و بعد زنگ زدن گفتن پرونده تشکیل شده و مامان رفته اتاق عمل و بیز به دنیا اومده.

ساعت سه واسه اولین بار دیدمش فک کنم. از عکسایی که فرستاده بودن خیلی کوچیک تر بود. (اگه همونقدی میبود گریه میکردم.. خیلی علاقه موج میزنه میدونم-^-) بعد از اون دیگه واقعا یادم نمیاد چی شد. فقط یادمه گرم بود و خسته بودم. دیروزم که اومد خونه همین بود فقط خیلی خیلی خیییلییی بیشتر خسته بودم. همه حواسشون به همدیگه بود و نگار اینو بیار نگار اون کارو بکن میرسید به من. حس میکنم بیشتر از چند صد متر راه رفتم توی خونه..

امروز ولی قابل باور تر بود. دیگه میدونم بیام بیرون تو خونه یه بچه هست که مال خودمونه واقعا و خوابه همش> فعلا با اینکه توجه هارو گرفته مشکلی ندارم احتمالا واسه اینه که بچه اولم و یه بار دیگه اینا همه رو دیدم؟ و واقعا انتظار ندارم که خیلی مودب باشه و گریه نکنه و رو مخ نباشه چون بازم بچه اولم؟ نمیدونم کلا فقط خیلی خنثی رو به خوشحالم راجع بهش>>>

 

-تادام. همین بود. سعی کردم کامل باشه بازم چیزی یادم اومد اضافه میکنم. بابت غلط املایی هام ببخشید ساعت دوعه..

-خودم برای این سه ماه یه برنامه ماهانه واسه خودم و یکی کلی تا آخر تابستون با یکی از دوستام درست کردیم که بازم فردا ازشون عکس میگیرم.

ماهانه ماه تیر

کل تابستون (وای لطفا به هیچیش توجه نکنین اولین باره دارم یه چیزی شبیه به این درست میکنم)

-دارد از شدت خستگی از دست میرود.

-شب بخیرT-T

۱۱ عدد کامنت برای این مطلب ثبت شده است
  • زری ...

    مبارک باشههههه =)))))

    گیگیلیییی آی خودا

    تا نزدیکای ۲ سالگیش نهایتتتتت لذت رو ازش ببر😂 خیلی کیوتن

     

  • Marcis March
    مررررسیییییی
    وای هه هه ممنانم.
    چشمممم سعی میکنم کمال استفاده رو ازش بکنم-^-
  • -- 𝚂𝚎𝚕𝚎𝚗𝚎

    وای آخی D"":

    چشمتون روشن"^"

    امیدوارم بچه آروم و ساکتی از آب در بیاد xDD

     

    + بچه های اول واقعا مظلومن...

  • Marcis March
    مرسییی
    نمیدونم چجوری باید جواب تبریکای اینجوری رو بدمم فقط مرسی ممنان
    فعلا که روزا میخوابه شبا جیغ میزنه ولی درست میشه اونم احتمالا..

    ادب حکم میکنه تعارف کنم بگم نه ولی واقعا آره هستن همشونT-T
  • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌

    وایییییییی سننسنسنسنصن منم نینی میخاممم

  • Marcis March
    دعا میکنم یه نینی کوچولوی آروووممم داشته باشین. خیلی عجیبه داشتنش..
  • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌

    راستش دیشب خیلی یهویی داشتم خواب میدیدم یه خواهر کوچولو دارم .. و تو خواب خیلی ذوق زده بودم و الان تادا ! تو از یه نینی کوچولو عکس گذاشتی و من دارم حسودی میکنم=^=

  • Marcis March
    ای وای نهههه.
    ولی من تا همون روزای آخری هیچ خوابی راجع بهش ندیده بودممم.
  • 🎼  کالیستا

    یوعووو قدم نو رسیده مبارکککک.*-*

    حقیقتا داشتم فکر میکردم بهار و بیز به هم میان. :دی '^'

    خوداا عکسشووو.TT

    خسته نباشی.:> 

  • Marcis March
    ممنااااان
    بهار و بیز:دیییی ولی مهم اینه که نگار و محمد هیچ جوره بهم نمیانT-T
  • 🎼  کالیستا

    راستی میدونستی فصل دوم لاک اند کی یه جوری تموم میشه که فصل سومم داشته باشه؟ من خیلی حرص خوردم. یه داستانو یه عاااالمه طولش دادن اصلا رفت رو مخ من. منم تظاهرات راه انداختم و گفتم دیگه فصل سه بیاد هم نمیبینم.TT

  • Marcis March
    وای کامل ندیدم ولی قبل از اینکه فصل دوش بیاد دیده بودیم تو یه سایتی که فصل سه داره. الانم داریم با سانسور میبینیم و خیلی مسخره ستتتتتT-T
  • 🎼  کالیستا

    وای اون کل تابستون خیلی شبیه کارایی بود که منم میخوام بکنم.

    وای اسموتییبییپخنضمپضپمTT هعی من اسموتی میخوام.

    موفق باشی

    +دستخطت خیلی کیوته.*^*

  • Marcis March
    عه پس نظرت چیه که توهم بنویسی و انجامشون بدی؟
    درست کننن حال میدهههه
    مرسی^^

    گیگولوعه دوسش دارم-^-
  • وهکاو --

    وای نینیT_T من وقتی کوروش به دنیا اومد خودم 4سالم بیشتر نبود به خاطر همین فقط حسادت یادمه:)) مامانم حتی جرعت نمیکرد جلوی من بهش شیر بده

    اسمشو چی گذاشتین؟

     

  • Marcis March
    منم چهار ساله بودم خواهرم به دنیا اومد و راستش هیچی یادم نیست.. بقیه میگن چون خودم چند بار بیمارستان رفته بودم قبلش وقتایی که مامان میرفت عصبی میشدم از نگین ناراحت میشدم که هی به خاطر اون مامان میره دکتر.
    محمد›
  • Unborn ..

    آه خدای من! گوگولی! *^*

    امیدوارم که سالم بزرگ بشه و سایه شماها بالای سرش باشه. 3>

  • Marcis March
    مرسییی ممنانم از حرفای قشنگتوونننن
  • H

    من جدی نمیدونستم این چند ماه اینجوری گذشته بودددددد🥲

    اگه میدونستم یکم کمک میکردم حداقل 

    خداروشکر الان همشون و همتون سالمیدددد

    تازه شروع شده داداش داشتنننن🥳🥳🥳🥳

  • Marcis March
    حالا میای جبرانش میکنی اشکال نداره.
    چیکار میخواستی بکنیییی
    بلی بلی صد البته
  • (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠

    عاااا ای خیدااا :"""" مبارک تون باشه :)

    سعی کن اصلا بهش حسودی نکنی. خواهر بزرگترشی. میدونم درک میکنی ^^

    الان تازه یادم افتاد سر بارداری مامان منم چقد عذاب کشیدیم ۰_۰ اصن دکترا بعضیاشون خیلی چرت و پرت میگن. یکی شون می گفت خواهرم با عقب موندگی ذهنی دنیا میاد =/

    خیلی کیوت بود، مبارکه بازم. من ذوق کردم براش xD *-*

  • Marcis March
    مرررسییییی
    نه بابا ما از این مشکلا باهم نداریم.. مگه اینکه اون از دست من فرار کنه از خونه.
    خیلی بد بود. اصلا فکر میکنم ما اینهمه استرس داشتیم مامان چه حسی داشت دلم میخواد برم همشونو بزنم.
    راحت باش راحت باش. بازم مرسی^^
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی