نوت معرفی | گوشِ شنوایِ آقایِ ماهی | داستان های lefv غنچه شوید
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
The angel who fell from heaven
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۴۰۰، ۰۹:۴۵ ق.ظ
  • ۱۶۰ : views
  • ۹ : Likes
  • ۵ : Comments
  • : Categories

دوباره پی نوشت

 

صاحب وبلاگ برای عمر تلف شده احتمالی تان هیچ مسئولیتی را قبول نمیکند.

-اون سه تا سفارش گلدوزی که گرفتم.. براشون نخ ندارم.

-قبلا فکر میکردم چقدر خوبه که کسایی که میخوننت زیاد باشن ولی الان معذبم درباره خودم حرف بزنم.

-وقتی تکلیفتو مشخص نمیکنه چیکار میکنی؟ الان باهم اوکی ایم؟ نیستیم؟ اصلا میخوای باشیم؟ 

-همونقدر که از فیزیک و زیست و ریاضی امسال خوشم میاد از شیمی و عربیش رو نمیفهمم. اگه عربی و تاریخ و مطالعات و اقتصاد و ادبیات سنگینش نبود انسانی رو دوست داشتمㅠㅠ

-برامون جلسه انتخاب رشته عاقلانه برگزار کردن. میترسم دوباره تست بدم از esfp عزیزم دور شم.. اون خیلی منه

-برای بار هزارم turnaround را پلی میکند.

-میتونین بهم بگین یکی چجوری سقف دهنشو میسوزونه؟ تو این سه روز از شدت گشنگی محو شدم...

- دارم سعی میکنم درس بخونم. میشه ولی سخته همین الانم کلی جزوه میمونه برای اخر هفته.

-پست گذاشتن با گوشی ای که هنگ نمیکنه خیلی خوووبهه.

-دیگه بسه.. پست بذارم فعال شده احتمالا. خوبه^^

Notes ۵
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - شنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۰، ۰۹:۱۰ ب.ظ
  • ۱۷۷ : views
  • ۶ : Likes
  • ۸ : Comments
  • : Categories

سِر رابرت

 

ما همیشه توی مدرسه همون "بچه متوسط" ها هستیم. نه شلوغ هایی که همیشه توی دفتر باشن و نه درس خون های رو مخ. فقط متوسط. هیچ وقت هیچ معلمی حوصله سروکله زدن باهامون رو نداره. بهمون درس میدن؛ ولی نه اونا زیاد توقع یاد گرفتن از مارو دارن، نه ما چیز هایی که نمی خوایم رو یاد میگریم. در واقع توی کل زندگیمون هیچ کس جز سِر رابرت هیچ توقعی ازمون نداره. هیچ چیزی ازمون نمی خواد. میدونید سِر پایین ترین رتبه بین عنوان های موروثی رو داره؟ برای همینم همیشه بهش می گفتیم سِر رابرت. فکر میکنه میخوایم تحقیر یا اذیتش کنیم ولی من صداش می کنم سِر چون مرتبه داره. بازم از ماها بالا تره. و صداش می کنم سِر چون هربار با گفتن سِر کنار تمسخر میتونم حسادت و گاها تحیر رو توی چشمای بقیه معلما ببینم. پسر این خیلی حال می ده.

آخرین روز خانم بیکسبی رو خوندید؟ سکسکه رو چی. اونو دیدید؟ سِر رابرت تنها ستاره قطبی ماست که توی دسته خوب ها قرار می گیره. نه اون مثل ناینا باحال درس نمی ده یا مثل خانم بیکسبی جمله های معروف نداره ولی ما رو داره. اون میگه ما تنها باهمیم و این خیلی قدرتمند تره. شما باید بدونید متوسط ها عضو اکیپ خاصی نیستن. ترجیحا تکی کار می کنن چون معمولا سلیقه های متفاوتی دارن. مثلا لینا تنها کسیه که به همه ی مواد آرایشی حساسیت داره ولی دوست داره همیشه خوشگل باشه. اون یه مکانیک عالیه. خب، کسی تحویلش نمی گیره. هممون مثل لیناییم. اگه ضعف های زیادی داریم نقاط قوت قوی ای هم داریم که وقتی تنها و باهمیم عالی می شیم.

اینا همه رو گفتم که به سِر رابرت برسیم. اون توی خونه زندانی شده. درواقع نشده. چجوری بگم. اون داره بچه دار می شه و نمیتونه بیاد مدرسه. نه اون خودش بچه دار نمیشه حالتون خوبه؟ همسرش بارداره ولی اون مرخصی زایمان گرفته که مراقبش باشه. نمیدونم توی دفترم همینو گفته یا نه ولی اونا بهش مرخصی دادن. بچش خب، معلوم نیست که دختر یا پسره. البته من به بچه ها گفتم که دختره چون روی پنجره اتاقشون چند تا کاغذ صورتی دیدم. اگه بچه سِر رابرت دختر باشه باهاش ازدواج می کنم. من اونو خوشبخت خواهم کرد و گاهی با سِر رابرت شطرنج بازی می کنیم. نه مطمئن باشید با لینا ازدواج نمی کنم بین خودمون بمونه ولی خیلی هم خوشگل نیست.

چند وقته که سِر رابرت دیگه کلا بیرون نمیاد. یا وقتی میاد چیزی رو با عجله می خره و سریع بر می گرده خونه. قشنگ معلومه همسرش داری خر سوا.. اهم.. داره کلی کیف می کنه. خب اون همسر آینده ی منو بارداره و نباید بهش فشار بیاد از این جهت کاملا بهش حق میدم. ولی بچه ها بهش حق نمی دن. پس تصمیم گرفتیم همگی از خونه هامون یه نردبون برداریم و نقشه ی فرار از خانه رو روی سِر رابرت هم امتحانش کنیم. با آروم ترین ورژنی که تا الان از همدیگه دیده بودیم نردبون هارو گذاشتیم پشت پنجره و دیوار و ستون.

بماند که همسایه بغلی از شدت سکوت عصبانی شد و سگش رو باز کرد. نگران نباشید زنده ایم و گاز گرفته نشدیم ولی شاید.. باید یکم ساکت تر می بودیم. نمیدونم. وقتی از محکم بودن همه ی نردبون ها مطمئن شدیم با سنگ های کوچولو خیلی خیلی آروم به پنجره ضربه زدیم. ترک خورد ولی نشکست. این خیلی خوبه. بعد سِر رابرت اومد بیرون. با اون کلاه کوچیک و حالت نگاهش فهمیدیم اتفاقی افتاده. جک ازش پرسید که خوبه؟ و دیدیم که داره گریه می کنه. گریه می کنه و بزرگ ترین لبخندی رو که تا حالا دیده بودیم روی صورتش نشوند.

همسرم به دنیا اومده بود. همسر کوچیک و زشت من. سِر رابرت، همسرش، و من خیلی خوشبختیم که همچین دختری توی زندگیمون پا گذاشته. از هفته ی دیگه که مادر بزرگ همسرم بیاد و ازش مراقبت کنه، سِر رابرت هم دوباره میاد مدرسه. تا اون موقع هرروز با بچه ها جلوی خونشون صف می بندیم و چیز هایی که مامانا بهتر بلدن رو بهش تحویل می دیم. ما یکی از بهترین معلم هارو داریم و با اون یکی از خوشبخت ترین متوسط هاییم. (هرچند بعید می دونم وقتی به سِر رابرت بگم دخترش قراره باهام ازدواج کنه اینجوری بمونه)

 

_________________________________

 

-تا آخرش خوندین؟ خسته نباشین.

-این اولین باریه که گوینده پسره.. بگین که خوب شدهT-T

-حس کردم ننوشتن هام زیادی شده.. و این جبرانش کرد.

-عکسش مال همون پوشه ایه که میتونم برای تک تکشون همچین چیزایی بنویسم.

-چند تا معلم خوب داشتین؟ چی درس می دادن؟

-خاله من معلم علوم پنجم و شیشمم بود. با اینکه همیشه 19/75 میگرفتم و همون 25 صدم هم بهم نمی داد ولی یکی از بهترین معلم هایی بود که داشتم. مامان هم. اینو توضیح نمی دم. برای راهنماییم پست جدا لازمه. خستتون نمی کنم.

Notes ۸
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - سه شنبه, ۲۰ مهر ۱۴۰۰، ۱۰:۰۰ ق.ظ
  • ۲۲۶ : views
  • ۷ : Likes
  • ۱۲ : Comments
  • : Categories

سی روز - سی جمله از بیان

 

عام خب از اونجایی که نمیخواستم نباشم ولی دلیلی برای بودن هم نداشتم اولین چالش سی روزه قشنگ خودمو پیدا کردم>

بین خودمون بمونه یکی دیگه دارم که مال زمستونه و نمیشد الان ازش استفاده کرد..

چالش از وب سلین اومده توضیحشم این جا هست دیگه. (میدونم شاید باز نشه همون اخر میذارمش)

 

---

 

روز اول:

یه بار تمام شب میشستم با آدما صحبت میکردم، انگار که بهشون گفته باشم " چند میگیری داستان زندگیتو برام بگی؟"

-پیرمرد 

---

 

روز دوم:

بهار برای من مثلِ یه پشمک صورتیِ بزرگه که بعد از کلی هیجان و بالا و پایین پریدن تو شهربازی به دستت میرسه و تو ذوق مرگ از این حجمِ صورتی گوگولی نمیدونی سرتو به کدوم دیوار بکوبونی.

-زری الیزابت

---

 

روز دوم:

من اصولا زیاد فکر می کنم.

نه این که آدم فیلسوفی باشم، فقط فکر کردن رو خیلی دوست دارم.

-سولویگ

---

 

روز سوم:

بعضی از اتفاقایی که افتاده ،  نیفتاده و من فکر میکردم که افتاده.

بعضی از اتفاقایی که نیفتاده ،  افتاده و من فکر میکردم که نیفتاده.

-استلا

---

 

روز چهارم:

این دسته مبل ها شبیه آدم های قشنگ دکوری هستند که هیچوقت کنارشان احساس راحتی نمیکنی.

-بیکران

---

 

روز پنجم:

لبخند می‌زنم! خیلی وقت بود که جا نخورده بودم! داستانِ جالبِ سه خطی!

-آووکادو

---

 

روز ششم:

شاید باید مدتی ناپدید بشم و از آسیب دیدن و آسیب زدن در امان باشم. شاید متوجه نیستم که همون قدری که دارم از دیگران آسیب می‌بینم؛ بهشون آسیب میزنم، یا شاید حتی بیشتر.

-کائوناشی

---

 

روز هفتم:

خسته کننده ترین کار ممکن اینه که سعی کنی با کسایی که ازشون متنفری خوب برخورد کنی.

-نوا

---

 

روز هشتم:

ولی من واقعا توی ساعت 6 و 7 صبح احساس آرامش میکنم:))

طلوع خورشید واقعا قشنگه و همه ی خونه توی یه سکوت آرامش بخش فرو رفته و من عمیقا احساس شادی میکنم~

-موچی (سانT-T)

---

 

روز نهم:

سال‌هاست که یا پنهانی غلط می‌کنم یا بابت غلط‌هایی که می‌کنم در حال روشنگری هستم و یا برای این‌که لجباز و عجیب و قانون‌شکن دیده نشوم، خیلی از غلط‌های دلخواهم را نمی‌کنم!

-عارفه

---

 

روز دهم:

ما انسان‌ها همه دیوونه‌ایم. اما به خاطر ظاهر فریبنده‌‌‌مون، به خاطر گذر فریبنده‌ی زمان، به خاطر مجموعه‌ای از فریب‌ها که تحت عنوان "زندگی" می‌شناسیمش، غالباً متوجهش نمی‌شیم. 

-قاصدک

---

 

روز یازدهم:

من روانیِ تماشا کردن غروب و طلوع افتابم ... دیونه ی نگاه کردن به آسمون

-فآطم

---

 

روز دوازدهم:

ما یک روز تمام می شویم. هر چیزی که مربوط  به انسان است روزی به پایان خواهد رسید.

-هانس شنیر

---

 

روز سیزدهم:

«آنچه از دستم برمی‌آمد با آنچه دلم میخواست انجام دهم منافات داشت». 

-اینجا

---

 

روز چهاردهم:

خواستم پیامبروار ببخشم, نتوانستم.تا یک هفته بعد از آن,ثانیه ای نبود که به آن ها فکر نکنم.

-وهکاو

---

 

روز پانزدهم:

- ببین علی ، برای دوست داشتن بعضی چیزا اصلا لازم نیست بزرگ بشی.
علی داد زد :  اما برای داشتنشون آره. 

-کنت ویلیام

---

 

روز شانزدهم:

من بازم لبخند زدم. چون تو اگه این فکرو کردی فقط یه احمقی!

-جیران

---

 

روز هفدهم:

همراه، همدم، همدل، هم قول، همنیشن، همساز، همخوان، همکار، همدست، همزاد، همزاد، همسر، هم گروه، هم سفر، هم صورت، هم نفس، همدرس، هم سیرت، همخواب، همسایه، هم آوا، هم عنان، همرنج، همقدم، ...

-اینجا

---

 

روز هجدهم:

معمولا قلب ادما رو به انار یا سیب سرخ تشبیه می کنن. 

اما قلب اون، با توجه به هیکلش، حتما یه هندونه بود. 

-سارا اونی

---

 

روز نوزدهم:

دستها مقدسن، دستهای تو بیشتر رفیق!

-آرام

---

 

روز بیستم:

می دانی آرامیس ما خودمان می دانیم که نامه ی هاگوارتز برایمان نمی یاید.

-آرتمیس

---

 

روز بیست و یکم:

من برای هر کلمه سخنم در به در به دنبال تشبیهی ادبی می گردم..

تو برای هر ثانیه عادی حرف زدنت مرا لغت نامه نیاز می کنی..!

-آیسان

---

 

روز بیست و دوم:

 اتاق کوچیکه برای حرفام ازم دلیل نمی‌خواد. انگار فقط گوش میده. فقط گوش میده و میزاره بهش تکیه کنم.

-انولا

---

 

روز بیست و سوم:

و من از این گلوله های خانه خراب کن که اشک به چشمانم می آورند متنفرم.

-سمفونی چان

---

 

روز بیست و چهارم:

متاسفم که باورت نکردم؛ چون من یک زمینی ام.

-کیدو

---

 

روز بیست و پنجم:

این بیبیدی بابیدی بو ها جادو می کنن! فقط کافیه امتحانشون کنی.

-پری چان

---

Notes ۱۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - چهارشنبه, ۱۴ مهر ۱۴۰۰، ۰۶:۳۰ ب.ظ
  • ۱۳۴ : views
  • ۶ : Comments
  • : Categories

نیمکت سبز (به این توجه نکنین همش غرغره)

به نام خدا. من پدربزرگ ندارم. بابابزرگی رو یک و نیم سال دیدم ولی باباجون رو اصلا ندیدم. چیز خاصی نیست تا وقتی میتونم تصور کنم اما الان مهم این نیست. مهم اتفاق هاییه که داره می افته و بعضا خیلی دور از ذهنه. من هیچ وقت نخواستم خودم رو جای کسی بذارم یا حتی دربارش فکر کنم چون نمیشه. هیچ کس درک نمیشه فقط میتونیم سعی کنیم همدیگه رو بفهمیم پس چیزایی که میگم رو بدون هیچ لحن طلبکارانه ای بخونین.

یه فضای مربعی شکل رو در نظر بگیرین که روش یه سقف آهنیه و خب زیرش پر قبر. اینجا جاییه که تقریبا بیشتر خونواده پدریم توش دفن شدن. سبزه و دوتا نیمکت خیلی کوچیک هم داره که یکیشون پاییق قبر بابابزرگیه و یکی دیگه هم یکم دور تر. دورش چند تا گیاه کاشتن که خیلی بی روح به نظر نرسه و چند تا دعا هم اطراف هست.

عکس بابابزرگی بالای قبرشون توی یه چیزی بود (که نه میدونم اسمش چیه نه میدونم چجوری توصیفش میکنن). یه عکس خوشگل بامزه داشتن که توی اون بود. چند وقت پیش (چند ماه پیش منظورمه) یکی از عمو ها خبر داد که "عکس بابا نیست." برده بودنش. فقط چون آهنیه و آهن رو میشه فروخت.

نمیدونم سنگ مزارشونو عوض کردیم یا روی سنگ خودشون بود ولی همون عکس خوشگل بامزه هه رو حک کردیم روی سنگشون. دیگه همش همونجا بود خاک هم نمیگرفت. همه چیز خوب و قشنگ بود تا چند روز پیش که دوباره یکی از عمو ها پیام "داد صندلی پایین قبر بابا رو کندن." به قدری بد کنده شده که سیمان/آهک (مطمئن نیستم) قبر هم کنده شده و توش معلومه.

عمو ها مثل همیشه بحثو با شوخی هایی مثل "نور موبایل انداختم تو قبر بابا داشت چایی میخورد" یا "من ترسیدم نور بندازم یهو خودمم بکشن تو مجبور شم سوال جواب بدم" یا حتی "من بهش گفتم نکن گفت هیچی نمیشه یهو دستشو کشیدن تو الان داره کمر به بالا جواب پس میده" کمرنگش میکنن ولی این یکم زیادیه نیست؟

حالا کسی که اونجا نیست. مهم روحه که آرامش داشته باشه. مرده که به زمین بند نیست و کلی چیز دیگه که خودمم کلی بهشون فکر کردم ممکنه توی ذهنتون اومده باشه ولی سنگ قبر هر آدم تنها پناهگاهیه برای کسایی که بعد از اون هنوز هستن. آرامش خونوادشونه. جاییه که حداقل میتونن فکر کنن که دارن کاری میکنن عزیز از دست رفتشون راحت باشه. تنها یادگاری ارزشمندشه بعد کسی فقط برای چند تا تیکه آهن اونو خراب میکنه.

نمیگم چرا اون نیمکت سبزو برداشته. فقط نمیتونست بهتر این کارو انجام بده؟ دختر نمیدونم چرا همچین چیزایی رو میگم.. احتمالا پستمم پاک کنم ولی فقط یه لحظه دلم خواست به خاطر کارایی که برای گذروندن زندگی میکنیم گریه کنم. من هیچی از بابابزرگی یادم نیست و نمیتونم بفهمم وقتی مامان میگه توی ماشینشون همیشه بوی خوراکی میومد. درک نمیکنم وقتی میگن توی جمعی که بودن به همه خوش میگذشت. فکر میکنم اگه عمو ها همه یه ذره ازشونو پیش خودشون دارن پس باید خیلی عجیب و گاها خنده دار بوده باشه زندگی کردن کنارشون.

ولی الان هربار که یه عکس جدید از اون تیکه ی کنده شده میبینم دلم میخواد اون کسی که این کارو کرده رو ببینم ازش بپرسم اون نیمکت سبز کوچیکی که بردی بازم به نیمکت بودن خودش ادامه میده؟ بازم کسی رو از پا درد و کمر درد نجات میده؟ اگه میده پس براتون بمونه. پایه هاش صاف و سالم باشن. اما دفعه بعدی که به هر دلیلی نیمکتی رو با خودت بردی پناه مارو خراب نکن.

 

___________________________

 

-دلم میخواد بگم برین sweet tooth ببینین ولی میخوام خودم تنها ببینمشT-T

-دیدین اون بخش افسانه هارو؟ قراره دوست داشتنی باشه.

-امروز مورچه ها حمله کرده بودن.. کل روز نگاهشون کردم.

-شاید منظورم از اون "دوشنبه" برنامه مزخرف مدرسمون بوده..

زیست ریاضی فیزیک مطالعات.. از هشت تا دو.. مارو چی فرض کردن هنوز راهنماییه/

Notes ۶
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - سه شنبه, ۱۳ مهر ۱۴۰۰، ۱۰:۴۵ ب.ظ
  • ۱۶۱ : views
  • ۳ : Likes
  • ۸ : Comments
  • : Categories

قایق هالی

 

شبی جزیره ای روی آب سر درآورد. دور جزیره اقیانوسی از قطره ها همیشه در جریان بود. اقیانوس موج داشت. روی موج ها قایقی تاب می خورد. قایقی که طناب نداشت. قایق بزرگ نه، بلند بود. درون بلندی دختری زندگی می کرد با موهای سفید. با ورود انسان ها جزیره کم کم زانو  زد و خودش را تسلیم کرد. اما قایق هنوز آنجا بود. قایق مال هیچ شهر یا کشوری نبود. انسان های محلی کنجکاو بودند و مهربان. اما آدم های بزرگ فقط خشم را میچشیدند. فرقی نداشت کدام یک صاحب قایق باشد. تنها چیزی که مهم بود تصاحب قایق بود.

روز ها گذشت و بالاخره فرمانده ای پر افتخار موج هارا شکست تا به قایق رسید. دری را دید و به رسم ادب در زد. با خود می اندیشید کسی در را باز نخواهد کرد پس او می تواند قایق را با خود ببرد. اما در باز شد. دختری سفید گیسو با لبخندی به لطافت رد شدن پرتو های نور از آب به فرمانده نگاه می کرد. ولی فرمانده لبخند شیرین یا حتی کهکشان چشم های دختر را نمی دید. در طوفان برف های روی سرش گیر کرده بود. دستش را دور تفنگش محکم کرد و... بنگ!

چشم هایش را باز کرد. دختر را دید، سفیدی موهایش را دید، بلوری بدنش را هم. اما هیچ نشانه ای از رد گلوله نبود. خود گلوله هم نبود. گویی اصلا تفنگش را... تفنگش را لمس نکرده؟ اما خودش صدای شلیک را شنید. پرش کوچک همیشگی اسلحه و تیر کشیدن آشنای سرش. همه را حس کرده بود. دختر سرش را کج کرد. بار دیگر موهای بلند سفیدش از حصار گوش ها فرار کردند. خشم نه، ترس بود که این بار وجود فرمانده را دربر گرفته بود. دستش را دور تنفگش محکم کرد و... بنگ!

چشم هایش را باز کرد. دختر را دید، سفیدی موهایش را دید، بلوری بدنش را هم. اما هیچ نشانه ای از رد گلوله نبود. فرمانده می خواست جیغ بزند. اما مرد ها جیغ نمی زنند پس دستش را این بار به جای تفنگ سمت دختر دراز کرد. واقعی بود. دختر نرمی دستانش را به بیابان زمخت دست های فرمانده رساند. واقعی بود. صدایش را شنید. واقعی بود. واقعی می گفت. فرمانده گوش کرد و به شهر بازگشت. پشت میز بزرگان نشست و گفت واقعیتی که دختر آن را واقعی گفته بود.

بین بزرگان بحث شد. فرمانده را دیوانه و عاقل خواندند. حرف هایش را قبول داشتند و نداشتند. به او می خندیدند و همراهش اشک می ریختند. دختر اما روی قایق نشسته بود و به مردم جزیره لبخند می زد. پیرزنی از میان جمعیت رفت و با سبدی پر از خوراکی برگشت. گفت دختر لاغر است. اگر از غذا بخورد سفیدی موهایش به من نمی رسد. دخترک غذا نمی خواست اما لبخند زد. او حس می کرد. بزرگانی که فرمانده را قبول کردند را می سوزانند. آنها را دیوانه می دانند. خبر هنوز به مردم جزیره نرسیده بود. اما فردا می رسید. شب که شد دختری روی قایق طنابی را رها کرد. قایق رفت و جزیره تنها شد. فردا صبح از دختر مو سفید تنها خبری مانده بود و سبدی خالی.

 

اون هنوزم هست. با قایقش آسمون هارو دور میزنه و هر هفتاد سال یه بار خودشو به زمین نشون میده که مردم فراموش نکنن روزی دختری با قایقش روی موج ها شناور بوده. مردم به یاد فرمانده ادموند اسم اون ستاره سفید رو هالی گذاشتن.

Notes ۸
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - شنبه, ۱۰ مهر ۱۴۰۰، ۰۶:۴۰ ب.ظ
  • ۲۶۰ : views
  • ۹ : Likes
  • ۱۶ : Comments
  • : Categories

هشتمی

 

گفت: من دانای آینده شمام چیزی هست که بخواین ازم بپرسین؟

لحظه ای همه ساکت شدن.

 

بعد اولی سریع نشست کنارش و گفت: من از بقیه قشنگ ترم. خیلی قشنگ تر. اونا تو کل زندگیشون حسرت یه لحظه بودن جای من رو می خورن. چه اتفاقی برام می افته؟

گفت: اوه تویی! خب. تو توی آزمایشگاه می میری.

 

دومی اولی رو کنار زد و گفت: من از همه پولدار ترم. من حتی زیبا ترین هارو هم به زانو در میارم. چه اتفاقی برای من می افته؟

گفت: اوه بله تورو می شناسم. راستش قراره یه ماشین از روت رد شه و حتی نگاهتم نکنه.

 

سومی از بین جمعیت گفت: من از همه فرز ترم. کسی نمی تونه منو بگیره. همیشه برام سوال بوده چه اتفاقی برام می افته.

گفت: آره. تو رو با تیر می زنن. غیر قانونی.

 

چهارمی دستشو بلند کرد و گفت: من از همه پیر ترم. اینجا حرف حرفِ منه و همه بهم احترام میذارن. من چی؟

گفت: خب تو. مستقیم کشته نمیشی. میدونی؟ آلودگی و این جور چیزا.

 

پنجمی با پوزخند به چهارمی نگاه کرد و گفت: من از همه بیشتر می دونم. همه رو دور می زنم و کاری می کنم به نفع من کار کنن. ولی قراره چه اتفاقی برام بیوفته؟

گفت: تورو قاچاق می کنن. لعنتی تو از همین الان مورد علاقمی.

 

ششمی از گوشه داد زد: من کسیم که با اعتقاداتم همه رو توی چهارچوب افکارم زندانی می کنم تا وقتی خودشون بفهمن که دارم درست میگم. آینده من روشنه؟

گفت: اوه البته. تورو قربانی می کنن. برای هیچی.

 

هفتمی از ردیف جلو به همه نگاه کرد و گفت: میخوام بدونم سرنوشت اون چجوریه. اونی که با هممون فرق داره و انگار دیوونست. اونجا نشسته

گفت: به اونم می رسیم. ولی خوشم اومد. بذار بهت بگم که سرت تو خونه یکی آویزون میشه. به خاطر شکوهته که مرگت هم با شکوهه

 

بعد همه سرها چرخید روی هشتمی. درحالی که از چشم هاش خشم و نفرت می چکید به هشتمی گفت: نمی خوای بدونی چی میشه؟

هشتمی گفت: نه خب راستش نمی دونم. خیلی دردناکه؟

تک خندی زد و گفت: نه. مایه ننگه. تو زنده می مونی!

 

_________________________________

 

-میدونین چند وقت بود پست نذاشته بودم؟ چهار روز. وای خیلی بد بود.

-حدس بزنین که 55 تایی شده؟ من. خیلی زیاده.

-همچنان هر روز به «دوشنبه» توی نوت هام نگاه میکنم و نمیدونم چی قرار بود باهاش بنویسم. اخه خیلی باید باحال می بود قاعدتاT-T

-حرف بزنیم.. فکر میکنین کیا دارن حرف میزنن؟

Notes ۱۶
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - سه شنبه, ۶ مهر ۱۴۰۰، ۰۵:۰۵ ب.ظ
  • ۳۹۰ : views
  • ۱۳ : Likes
  • ۷ : Comments
  • : Categories

فرشته های 11:11

 

درنای آرزو

 

+پرستار! یه لحظه بیا اینجا.

-چیزی شده؟

+آرزو کن.

+زود باش! دیر میشه.

-"آرزو میکنم تموم آدم های روی زمین امروز بخندن." کردم

-الان... چی شد؟

+ساعت یازده و یازده دقیقه بود. اگه بیشتر صبر می کردی دیر می شد.

-من هنوز هم.. نمی فهمم. چی می گی؟

+بهشون می گن اعداد فرشته. تکرار هر عددی یه راز داره... راز تکرار یازده اینه که اون چیزی که توی این لحظه داری بهش فکر می کنی اتفاق می افته. انگار فرشته ها یه عکس از ذهنت بگیرن. وقتی اون عکس ظاهر شه، به نظرت زشت میشه یا قشنگ؟ دوسش داری یا پارش می کنی؟ همش بستگی به این داره که به چی فکر می کنی. پس به اونی فکر کن که می خوای اتفاق بیوفته.

-اینا قصه ست.

 

 

درنای کاغذی

 

+حالت خوبه؟

-من؟ آره تو حالت خوبه؟

+ولی چشمات خیسن. داری گریه می کنی.

-جدا؟... نفهمیدم. داری چیکار می کنی؟

+درنا درست می کنم. می خوای یادت بدم؟

...

+کارت... هم سریعه هم قشنگ.

+تو که الان کاری نداری... کسی هم ملاقات من نمیاد. کمکم می کنی؟

-کمکت کنم؟

+بیا باهم درنا درست کنیم. تنهایی... خیلی طول می کشه.

 

 

قصه ی درنا

 

-چرا درنا می سازیم؟

+چرا گریه می کردی؟

+می بینی؟ هرکسی یه چیزایی داره که نمی گه. گفتنشون بد نیست، خجالت آور هم نیست. گاهی حتی قشنگه؛ ولی نمی گه. شاید چون می ترسه. شاید فکر میکنه طرف مقابلش آماده شنیدن نیست، یا هر چیز دیگه. برای همین، خیلی ها فکر می کنن مهم ترین حرف ها اونایین که گفته نمی شن. 

-ولی من فکر می کنم مهم ترین حرفا ها اونایین که با این که گفته نمی شن، طرف مقابل می شنوه... می فهمه. اونایی که واسه گفتنشون نمی شه از کلمات استفاده کرد.

-حالا من آماده شنیدنش نیستم، یا می ترسی؟

+هیچ کدوم. بهت می گم.

+یه افسانه هست که می گه اگه هزارتا درنای کاغذی درست کنی، یکی از آرزوهات برآورده می شه. بعضی ها هم می گن فقط برای درمان شدن بیماراست. درهرصورت... این دلیلیه که انجامش میدم.

 

 

درنای اول، درنای دهم.

 

-از یک تا ده.. ام.. چندتا امیدواری؟

+ده تا.

-یکی تو بپرس. یکی من.

+از یک تا ده، چند تا از من متنفری؟

-یک.

-یک کمترین مقداره. من ازت متنفر نیستم..تو اولین برخورد ازت خوشم نیومد؛ چون درکت نمی کردم. همیشه همین جوریه، نه؟ یه آدم رو نمی فهمی، یه داستان رو درک نمی کنی، سر از کار زندگی در نمیاری... پس به جای تلاش واسه فهمیدنش ازش متنفر میشی؛ ولی حالا که دلیل کارهات رو میفهمم، منظورم بعضیاشه... ازت بدم نمیاد.

-از یک تا ده... چند تا می خوای.. زنده بمونی

+ده.

+چشم هات شبیه علامت سوال شدن. گمونم یعنی.. دوست داری بیشتر بدونی؟

-اوهوم.

+شاید چون... فقط فکر می کنم ارزشش رو داره.

+اگه یه کتاب بهت بدن چه قطور باشه، چه نه؛ می بینی که هرچی جلوتر می ری، بیشتر باهاش آشنا می شی. ممکنه یه جاهایی غم انگیز باشه، یه جاهایی هم روی لبت لبخند بیاره. پایانش رو هم نمی دونی؛ ولی وقتی می بینی یه چیزی توی درونت رو زنده نگه می داره، وقتی می بینی انگار "زنده"ست، به خوندنش ادامه میدی. ممگنه یه جاهاییش واست کسل کننده شه. ممکنه خسته شی بذاریش کنار؛ اما بعد یه مدت که برگردی، آرزو می کنی زودتر سراغش می رفتی. از یک تا ده، دوست دارم ده تا زنده بمونم؛ چون دلم می خواد کتابم رو کامل خونده باشم. نمی خوام... چیزی نصفه و نیمه بمونه. منظورم رو میفهمی؟

-این که این حرفا رو تو بیمارستان بشنوی یکم... طعنه آمیزه.

+ولی این به این معنا نیست که ماهیت کلمات عوض می شه.

 

 

گرفته شده از 11:11 به قلم ناروال

 

________________________

 

-از امروز به بعد هر بار که 11:11 رو دیدین لبخند بزنین. فکرای خوشگل بکنین.

-هروقت هم تونستین درنا درست کنین>

Notes ۷
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - سه شنبه, ۶ مهر ۱۴۰۰، ۰۲:۵۰ ب.ظ
  • ۱۱۲ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

آدم فضایی

به آدم فضاییِ توی پرانتز نگاه میکنم.

میگه بچه ها کسی هست که توی تابستون چیزی نوشته باشه؟ حتی واسه دل خودش. برامون بخونه؟

دستامو روی کیبورد میذارم. چشمامو میچرخونم و برشون میدارم.

دوباره به آدم فضاییِ توی پرانتز نگاه میکنم.

هیچی به ذهنم نمیرسه.

Notes ۰
این مطلب قابلیت کامنت گذاری ندارد
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - يكشنبه, ۴ مهر ۱۴۰۰، ۱۲:۳۰ ب.ظ
  • ۲۳۵ : views
  • ۶ : Likes
  • ۸ : Comments
  • : Categories

گل های هانا

 

سنگ ریزه هایی که همه خنجر هاشونو تیز کرده بودن زیر سبزه های ریز پاهای پر دردش حس نمیشدن. تنها تصویری که از لا به لای برگ ها دیده میشدن خونش و گاهی پرتو های بی رحمانه خورشید بودن. برای دیدن رودخونه وقتی نداشت میدونست حالا که شنلش جا مونده اگه دیر بشه دیگه نمیتونه چیزی رو بشنوه. شب ها هم رودخونه هست. شب هایی که همه چیز آروم و کنده. آروم و کند و بدون رشد. بدون اینکه دیر بشه البته اگه مثل این بار حواسش پرت نشه. ولی هانا از فرار روزانه خسته شده بود. خیلی خسته. چرخید و روی زانو هاش فرود اومد. خورشید حالا کامل بالا اومده بود. سرشو سمت نور گرفت و با آخرین توانی که داشت ایستاد. نور دورش حلقه زده بود و درد داشت. فریاد زد.

"میدونی ازت بدم میاد؟ حالم ازت بهم میخوره. درد داره. نگاه کردن بهت درد داره. ستاره هامو بهم پس بده. پسشون بده. من میدونم نرفتن. فقط تویی که نمیذاری تاریکی جلوی رشد این لعنتیا رو بگیره."

دیگه نمیشد. نتونست. افتاد. آخر حرف هاش دیگه صدای خودش هم نمیشنید دیگه حرکت خورشید رو نمیدید ولی سوزش سرفه هارو کامل حس میکرد نرمی گلبرگ ها و خیسی خون. سمت جایی که حدس میزد خونه باشه راه افتاد. کشیده شد. با دست هاش راه چشم ها و گوش هاش رو باز کرد. گلبرگ ها دونه دونه ریخته میشدن. شاید باید عمل میکرد؟ مگه الان دیگه دیر نیست؟ دوباره به خورشید نگاه کرد. رفته بود. اون خیلی وقت بود که رفته بود. جوونه ای که توی شش هاش سر درآورده بود اینو از قبل میدونست. روز های زیادی رو صبر کرده بود که برگرده. حتی اگه گل ها پوستش رو نمیشکافتن قیچی باغبونیش این کارو میکرد. فقط برای اینکه کمی بیشتر زنده باشه. که اگه روزی برگشت بتونه گل هارو از ریشه در بیاره و باهم توی گلدون بذارنشون. روز هایی بود که نور حتی از پشت پرده های مخمل هم رد میشد و توی خونه میومد. روزهایی که نفس کشیدن سخت میشد.

"من همه اون روز هارو تحمل کردم که برگردی. ولی نیومدی. هیچ وقت برنگشتی. شاید هم خودم باید بیام. اما اگه روزی اومدم گل هارو نمیارم. خودم رو میکشم و گل هارو خشک میکنم که اگه جایی دیدمت بتونم نگاهمو از روت بردارم و به راهم ادامه بدم. روی زخم هام نمک میریزم که دست هام برای آغوشت گز گز نکنن. و میذارم تیغ ها بمونن که اگر قدمی به سمتت برداشتم توی گوشتم فرو برن. و تو فقط منی رو میبینی که هربار سمتش میای چشم ها و دست ها و پاهاش شروع به خونریزی میکنن."

دوباره صدای بچه ها اطرافش رو پر میکنه. برعکس همیشه لبخند میزنه. کلاه شنلش رو روی صورتش میکشه و پایینش رو صاف میکنه. بچه ها کم کم دورش حلقه میزنن. یکی از گل هارو میکنه و کف دستش نگه میداره. ساقش رو از پیچک پر میکنه و گل رو به یکی از بچه ها میده. البته امیدواره که داده باشه چون چیزی نمیبینه. صدای متعجب بچه ها رو میشنوه و منتظره غنچه جدیدی جای گل قبلی بیرون بزنه. اما نمیزنه. هیچی بیرون نمیاد. شاید مرده. جوونه زدن چیزی رو حس نمیکنه. گل های روی چشماش رو عقب میزنه و بیرون رو یواشکی نگاه میکنه. دختر سیاه پوشی که گل دستشه هربار که لبخند میزنه تعجب بقیه رو بیشتر میکنه. صدای خنده ناباورانش به بچه ها میرسه اما وقتی برمیگردن دیگه کسی اونجا زیر شنل لم نداده.

------

"بعد از اون گل فروشی مخفی ای توی شهرمون راه اندازی شد گلفروشی هانا. همیشه از طرف یه خونه مشخص که هیچ وقت صاحبش خودش رو نشون نداد برای آدمای مشخصی گل های مختلف فرستاده میشد. گل هایی که تا آخر زندگیشون همراهشون موندن. گل هایی که رشد سریعشون زیر نور آفتاب اصلا دلیل علمی نداشت. بعضی ها میگن اون همه گل هاش رو فروخته و بعضی ها هم عقیده دارن همش یه افسانه ست. ولی من، هانا دختر شنل پوشی ام که دور دنیا میچرخم و هربار دوباره گلی سبز میشه اون رو برای کسی که بهش نیاز داره میفرستم. این شغل منه و تا وقتی نمیرم بازنشسته نمیشم. پس اگه روزی حس کردی که برای دوباره لبخند زدن به کمک احتیاج داری منتظر یه گل منحصر به فرد برای خودت باش."

 

امضا:هانا هاکی

 

__________________________________

 

-بیاین فکر کنیم داستان از اول قرار بود همین بشه و موقع نوشتن هر کلمه دقیقا میدونستم قراره کلمه بعدی چی باشه.

-تا حالا چیزی خلاف افسانه ها ننوشته بودم.. خیلی هیجان انگیزه.

-دوسش داشته باشین^^

Notes ۸
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - جمعه, ۲ مهر ۱۴۰۰، ۰۷:۴۵ ب.ظ
  • ۱۴۱ : views
  • ۵ : Likes
  • ۵ : Comments
  • : Categories

من

رسیدو نگاه میکنم و 910000 ریال دهنشو کج میکنه. بازم منم که بخاطر چیزی که دیروز خواستم عذاب وجدان میگیرم. حساب میکنم که ببینم این چند وقت چیا خواستم یا چقدر گفتم میخوام. از کاری نکردنم خسته شدم. شاید باید واقعا برم کمک؟ دوباره لونا بهم میگه این به جایی نمیرسه و قرار نیست خوب باشه. امیلی سرشو پایین میندازه و لت تاییدش میکنه. جودی دست ناتالی رو میگیره و امی با لونا بحث میکنه. نینا درو بهم میکوبونه درحالی که مگی به سوفی میگه بره بازی کنه به همشون چشم غره میره. فکر میکنم چند بار اجبارا از لفظ "من" استفاده کردم و چند بارش خود خواسته بوده. از خودم میپرسم به خاطر بچه هاست که ضمیر "من" کاملا بی استفاده شده و با جواب منفیِ محکمِ همشون مواجه میشم. این فقط به خاطر خود شیفته نبودنمه. از خودم نه از من بدم میاد. منِ تنها به هیچ دردی نمیخوره. حالا لونا هم به نینا پیوسته و امی فقط سرشو با تردید تکون میده. باز چشمم به رسید میوفته. سریع مچالش میکنم. کتابارو میچینم ولی جلد آخریش رو نیست پس همه رو بیرون میارم و دوباره از اول میچینمشون. از حرفایی که راجع به اضطراب گفته بود عکس میگیرم و سریع بهشون نشون میدم. شنبه زنگ اول ریاضی داریم ولی تنها فکرم راجع به معلم هنر زنگ آخره و نگرانی امتحان عربی پایان سال. مامان گفته روز آخر خودش دوربین میاره و ازمون عکس میگیره اینجوری آزادیم هر ژستی خواستیم بگیریم. راستش این پست قرار بود همش غر غر باشه اخه کدوم مدرسه ای تک زنگای 37 دقیقه ای میذاره؟ ولی وقتی روز اول پاییز ساعت ده و نیم به معاون مورد علاقم بین اون هشت تا زنگ میزنم و میگم میخوام غر بزنم همش میپره.. چون فقط میگه اگه تونستم کاری بکنم که هیچ ولی اگه نشد فقط گوش میکنم به حرفات. همین قدر ساده و شیرین. شاید یکم شبیه "آقای ف" ی هلن. پاکت سیگارش رو نشونم میده و میپرسه که کجا بذاره که کسی نگرده. ناخودآگاه به دستاش نگاه میکنم که ببینم مثل بقیه جای زخم روشون هست یا نه که نیست. میگم توی کشوی ممنوعه؟ و میخندیم. در جواب کجاش میگم "توی بسته؟ اونو کسی عمرا نگاه کنه" و هیچی. حرف هام قدرتشونو از دست دادن دیگه مثل قبل کسی رو متوجه خودشون نمیکنن. از اتاق بیرون میام و نمیفهمم کجا گذاشت. یه پاکت دیگه هم پیدا میکنم. توی یکی از قفسه هاست توی هال پس مال خودش نیست. یاد روزی میوفتم که مامانش بهم زنگ زد و گفت حواسم بهش باشه. میخواستم بگم تو نبودی که بهش گفتی با من دوست نباشه؟ ولی فقط اشکامو پاک میکنم و میگم باشه. قطع میکنه و بازم چیزی نگفتم. دوباره برمیگردم قراره بریم مدرسه. خدایا امروزو یادم نمیره با اینکه لباس "قد بلند کن" مو پوشیدم ولی بازم از همه کوتاه ترم. توی مدرسه میچرخیم و میذاریم همه از شیطنتامون خبردار بشن. امروزه. مامان موهامو بافته. فهمیدم وقتی کشیده میشن آبریزش میگیرم همه بهم میخندن. مامان میگه وقتی بچه بودم اولین باری که آبریزش داشتم ازش پرسیدم من دیگه خوب نمیشم؟ این بار خودمم میخندم. حرص خوردنای دیروز خیلی مهم به نظر نمیان. پلنرمو برمیدارم و دوباره مینویسم. درباره امروزی که دیگه نیست و فردایی که امیدوارم ادامه داشته باشه. همه خوبن و مثل همیشه سوفی فعال ترینه. آقای ماهی هم بهتون سلام میرسونه.

 

_____________________________

 

-فهمیدم بزرگترین فکتی که وجود داره اینه. من میترسم با چیزایی که میگم کسی رو ناراحت کنم. واسه همینه هربار که جدی حرف میزنم موقع حرف زدن گریه میکنم. چون میترسم. و وقتی کسی ناراحت میشه از حرفایی که زدم عملا یکی از مزخرف ترین حس های دنیا رو دارم میدونین!؟ مثلا اگه توی دعوا بهم بگین خوشم نمیاد زیاد میگی "هی" من تا اخر عمرم یادم میمونه.. و هردفعه که میخوام بگمش دوباره همون حس گندی که داشتم و میدارم. حرفای قشنگتونم یادم میونه ها ولی اونا دقیقا نقطه مقابلشونن. قشنگن دیگه. درکل شما نترسین همیشه حرفاتونو بزنین. اینجوری حرفا به مرور خفه میشن.

*همه دوم شخص ها یکی نیستن فرق دارن باهم*

-شاید نباید اینو مینوشتم. سه بار عوض کردم و تهش هزاربار پیچوندمش. ههی
-توی نوتی که معمولا جمله های یهوییمو مینویسم یه "دوشنبه" هست که یادم نیست چرا نوشتمش.. با دوشنبه چی به ذهنتون میرسه!؟
- بلاخرهههه آنه و دیانا شنبه رسیدن دست شخص ساکن اصفهان و بچم خیلی ذوق کرد. از خودم راضیم. اگه میشد واسه همه گلدوزی پست میکردم ولی اگه خیلی دلتون خواست پیج که زدم سفارش بدین-^- یوها.
-چرا اینو تو پست قبلی نگفتم!؟ چون محض رضای خدا وقتی تا ساعت پنج فقط بخاطر دو سه تا جمله اول پست نتونی بخوابی فقط مینویسی و پست میکنی که ذهنت اروم بگیره.. خودمم انتظار پی نوشت نداشتم از خودم. واسه همینه این دفعه اینهمه زیاد شده.
-چرا پست خداحافظی با تابستون نذاشتیم!؟ میدونین فرزندانم این تابستون با تابستونای قبلش و بعدش هیچ فرقی نمیکنه چون یه فصله. فصل فقط فصله مثل ما آدما نیست. فقط خورشیده که با زاویه خاص به زمین میتابه و زمینی که میچرخه. این منم که توی همه تابستونا با تابستون قبلی فرق میکنم. ولی قرار نیست با خودم خداحافظی کنم. قراره فقط یه لحظه برگردم بهش لبخند بزنم و دوباره برم بغل پاییز. همین.