نوت معرفی | گوشِ شنوایِ آقایِ ماهی | داستان های lefv غنچه شوید
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
The angel who fell from heaven
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - جمعه, ۲ دی ۱۴۰۱، ۰۷:۳۰ ب.ظ
  • ۲۱۱ : views
  • ۱۰ : Likes
  • ۴ : Comments
  • : Categories
trovare la luna

trovare la luna

-هر روز آدم های زیادی رو میبینم، باهاشون حرف میزنم و از کنارشون میگذرم. آدم هایی که هر کدوم با بقیه فرق میکنن. لباساشون، حرفاشون، نگاهشون، خنده هاشون و فکراشون منحصر به خودشونه و یه جورایی کارم اینه که این تفاوتا رو توی آدم ها پیدا کنم. آدم هایی که هیچ وقت بیشتر از یکی دوبار نمیبینمشون. آدم هایی که نگران نیستم چجوری جلوشون دیده میشم یا حرف هام چقدر ممکنه احمقانه به نظر برسه چون میدونم هیچ کدوم قرار نیست یادشون بمونه. اگه چند روز بعد ازشون درباره حرفام بپرسم بعید میدونم حتی خودمو بشناسن. این باعث میشه بتونم راحت تر احمق باشم و بیشتر خودم رو بروز بدم.

 

-اون یه آدم معمولی نبود. همه ی آدم ها باهم فرق میکنن ولی تفاوت های اون تو ذوق میزدن. اون از چهارچوب تضاد های معمولی رد کرده بود، مثل یه نقطه سفید بین بینهایت رنگ مختلف. من هم یه آدم معمولی نبودم. اینو نشون نمیدادم اما وقتی اون بهم نگاه کرد، میدونم که اینو فهمید. نگاهش کردم و ازش خواهش کردم که بره، که جلو نیاد، که نذاره کسی بفهمه. و وقتی رفت من هم پشت سرش راه افتادم. عقب رو نگاه نکرد ولی میدونستم که میدونه دارم دنبالش میرم. میدونست کجا باید صبر کنه و کجا ادامه بده و جایی ایستاد که نه خودش دیده بشه و نه من.

 

-از اون روز به بعد همیشه اونجا منتظر میموند. منتظر من. من هم همیشه به اونجا میرسیدم. به اون. من از حرف های آدم های معمولی بهش میگفتم و اون از علاقه ی غیرمعمولیش به ماه. روز ها حرف های غیر ضروری و خنده های مصنوعی و فحش های مختلف رو میشنیدم و شب ها داستان های بی پایانش درباره ماه. شب اول خودمون بودیم، شب دوم ستاره شدیم و شب بعدی کرم شبتابی که عاشق انعکاس روی دریاچه شده. داستان هرشب با شب قبل فرق میکرد و به نظر میرسید هیچ وقت قرار نیست این روند تموم بشه. و من هم قرار نبود هیچ وقت از این روند خسته بشم.

 

-من میدونستم اون اونجاست. میدونستم همیشه هست و همیشه برام قصه ی جدید داره، اما نمیدونستم چجوری به اونجا میرسه، نمیفهمیدم چیا میبینه و چیا میشنوه تا بتونه قصه هاش رو تعریف کنه. من هر روز میگفتم چی شنیدم و اون نمیگفت. فقط از ماه حرف میزد که حداقل شب ها آروم بخوابم. من وادارش میکردم حرف بزنه ولی جلوش رو میگرفتم چون میخواستم چیزی رو بشنوم که لازم داشتم و به این فکر نمیکردم که شاید اون هم بخواد استراحت کنه. اون هم عجیب بود، مثل من و من اینو فراموش کرده بودم.

 

-کسی جز من اون رو نمیشناخت. همونطوری که خودم هم نمیشناختن. معلوم نبود کجاست و من حتی نمیدونستم کجا باید دنبالش بگردم. نمیدونستم بگم چه کسی رو گم کردم و نمیدونستم از کی بپرسم که بتونه کمکم کنه پیداش کنم. با گم کردنش فهمیدم خودم هم گم شدم و کسی نیست که پیدام کنه. ولی من بد عادت شده بودم. بدون قصه ی ماه خوابم نمیبرد و باید ازش عذر خواهی میکردم. چهل و دو روز دنبالش گشتم و چهل و دو شب همونجا نشستم و به ماه نگاه کردم. بدون هیچ دلیلی. صبر کردم چون این بار من کسی بودم که منتظر نشسته و اون کسی بود که باید میرسید.

 

-روز چهل و سوم پیدا شد. آدمهای غریبه بهم گفتن که پیدا شده و باید من رو ببرن پیشش. آدمهای عادی ای که تا قبل از این نه من اونارو میشناختم، نه اونا من رو. جایی که پیداش کرده بودن خیلی دورتر از جایی بود که هرشب به ماه نگاه میکردیم. ما شب ها از یه روزنه کوچیک بین دیوار های ضخیم به ماه نگاه میکردیم و اون توی دشت گندم پیدا شده بود. دشت گندمی که پر از نور خورشید بود. بهم گفتن وقتی رفته خواب بوده و من میدونستم مهتاب اطرافش میتابیده. بهم یه تیکه کاغذ سیاه شده و گل آفتابگردونی دادن که از سرش رشد کرده بود. من باور نمیکردم و انگار براشون مهم نبود. رفتن. من دستخطش رو ندیده بودم ولی انگار خط های سیاه رو خودش کشیده بود.

 

-«من امشب میرم درحالی که خواب ماه رو میبینم. ماه سفیده و بزرگه. تو روشنی و زردی. قبل تو، من ماه بودم و حتی خودم هم نبوده. الان ماه هست و تو هستی و فکر تو و پرتو های خورشید که از خنده هات به من میرسن. من امشب میرم درحالی که خواب ماه رو میبینم و به خورشیدم فکر میکنم. توی سر من گل آفتابگردون بزرگیه که به تو نگاه میکنه و ماهی که برای تو قصه میگه.» 

 

------------------------------------

 

--من آفتابگردون و نامه رو نگه داشتم.

-عنوان ایتالیاییه. فرانسوی نیست.

-همونجوری که گفتم این پست مال یکی از صحنه های انیمیشن It`s such a good day محصول 2011 عه. امتیازاش بالاست و موضوعشم واسه من خیلی جذاب بود. (درباره اختلال حافظه ست) اینا همه رو گفتم قبلا ولی تاکید روش خالی از لطف نیست.

-عام اصل داستان این عموهه خیلی با چیزی که من نوشتم فرق میکنه. خیییییلیییییی. فقط مرگشون یکیه. توی خود فیلم حتی شخصیت اصلی هم نیست. یه جایی فقط بهش اشاره میشه و درواقع میشه عموی بزرگ مادربزرگ بیل (شخصیت اصلی)

-مغزم خیلی ضعیف شده و نمیتونم داستان رو بهم بچسبونم. برای همین انگار تیکه تیکه جداست. غصه میخورد*

Notes ۴
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - سه شنبه, ۲۳ شهریور ۱۴۰۰، ۰۵:۲۰ ب.ظ
  • ۱۶۴ : views
  • ۵ : Likes
  • ۷ : Comments
  • : Categories

swing kids

 

کمی گلایه در باب پست قبلی و در قالب سویینگ کیدز

 

سویینگ کیدز نه معجزه قرن صنعت فیلم سازیه نه خیلی جلوه های ویژه -خییییلییی- خاصی داره، فقط یه فیلم تاثیر گذاره که وی کلا به خاطر بازی دو کیونگسو نگاهش کرد. (البته که بعدش نظرش عوض شد ولی خب اولش مهمه)

حالا چی باعث میشه بعد دو روز که تازه هضمش کردم و بشکه اشکیم فعال شده و دوباره میخوام ببینمش اعصابم جوری بهم بریزه که بخوام گوشی/لپتاپ/تلویزیونو پنچ بار و هربار محکم تر از دفعه قبل بزنم زمین و بعد از چند بار چرخوندنش از پنجره ای که یهویی ظاهر شده پرتش کنم بیرون جوری که بخوره توی دیوار همسایه و وقتی رسید به زمین همه آجرا بیوفتن روش و بعد هم زمین مثل موجودای توی ترول ها -trolls- دهن باز کنه و ببلعتش؟ چی باعث میشه؟

من آخرای فیلمو ندیدم.. یعنی وقتی واسه دفعه دوم دیدمش فهمیدم ادامه داره و نشستم دیدم که چجوری تاریخو دستکاری میکنن. دقیقا از (دقیقشو یادم رفت") نمیدونم دیگه اونجایی که خانوم تورلیدر داره درباره گذشته زر مفت میزنه اظهار نظر میکنه. توی یک لحظه به قدری کاراکتر های فیلم مظلوم واقع شدن که فقط میشد از خجالت بمیری. تلاش هاشون برای توضیح دادن به بقیه که کارشون اشتباه نیست یا پیگیریشون همه ناامیدی هاشون تمرین ها و اجرای فوق العادشون و آخرش هم که هیچی. من دیگه هیچی نمیگم.

 

_________________________________

 

-اینکه همیشه کسایی هستن که چون "قدرت بیشتر" رو دارن هرچیزی که بتونن رو تغییر میدن اوج بی انصافیه. حتی نمیخوام قدرت جادویی داشته باشم که محوشون کنم.. چون میدونم یا همون اول کشته میشم یا میشم موش آزمایشگاهی همون قدرت برتر ها / آرزوهامونم محدود شده"/

-فکر کنین چیزی رو با کلی ذوق برای کسایی تعریف میکنین/توضیح میدین/نشون میدین بعد نت رو خاموش میکنین که فردا همه جواب هارو وقتی زیاد بود بخونین و صبح میبینین همه -به غیر از یکی دو نفر که گفتن آها- نفهمیدن چی گفتین چیکار میکنین؟ آیا نباید کلا بیخیال شیم و یکی بزنیم یه جاییشون؟

-همچنان منی که لبخند میزنم. یه وقتایی حس میکنم یکم دیگه ادامه بدم دهنم میشه مثل جادوگرایی که تو د ویچز بودن. با این تفاوت که نصف اونام دندون ندارم.

-مدرسه ی مامان یه دوره گذاشته همه معلما باید به همدیگه درس بدن -فقط یکی- امروز صبح مال معلم های پایه اول بود و بقیه معلما که ادای بچه هارو در می آوردن-^- آخرش هم همگی با یه فرفره که خودشون درست کرده بودن از کلاس اومدن بیرون. سووو سوییت.

-چرا حسایت فصلی؟ چرا فقط بهار و پاییز؟ چرا هروقت ابریزش دارم باید زار زار کنارش گریه کنم؟ خداوندا حساسیت را ریشه کن بفرما الهی آمین.

-از پوستر لذت ببرین. خیلی قشنگه. فیلمم ببینین

Notes ۷
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - دوشنبه, ۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۳۰ ب.ظ
  • ۱۰۴ : views
  • ۷ : Likes
  • ۸ : Comments
  • : Categories

locke and key

 

کلیدی هست که پیداش کردن.

کلیدی که اونها رو صدا زده.

کلیدی که تورو نشون میده. مغزت رو.

کلید های بیشتری برای پیدا شدن هست.

همیشه دوستی هست که خیانت کرده باشه.

 

________________

 

-خیلی قراره هیجان انگیز باشه؛ کلید رو که به پشت گردنت نزدیک میکنی جاش ظاهر میشه بعد اینجوری میره تو و تادا. خودت از خودت جدا میشی و میتونی بری توی مغرت.

-مطمئن نیستم دقیقا چه شکلیه ولی حتما هرجایی و هر چیزی که هست یه دریاچه وسطش داره.. ترسم آیینه ست خاطره هامم کتابن؟ شاید.

-مغزتون چه شکلیه؟ خاطراتتون چی؟ (شبیه چیزیه که دوسش دارین مثلا قوطی رنگ یا جعبه های مغازه ابنبات فروشی)

-این فقط یکی از کلیداست باشه؟ اسپویل نکردم.

-پلی لیست تکرار میشه. چرا the story خیلی قشنگه؟

-جدی میگم. دلم واسه چیزای همینجوری تنگ شده بود. چرا همش فکر میکردم باید چیزی که میذارم واسه همه مفید باشه؟

-من هیچ وقتِ هیچ وقت قرار نیست از عکس گرفتن (از خودم) خوشم بیاد.