نوت معرفی | گوشِ شنوایِ آقایِ ماهی | داستان های lefv غنچه شوید
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌

𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌

The angel who fell from heaven
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - سه شنبه, ۷ آذر ۱۴۰۲، ۰۴:۰۷ ب.ظ
  • ۱۱۵ : views
  • ۷ : Likes
  • ۴ : Comments

پنجم: باید بذارم بره.

چون خیلی داستان خاصی برای تعریف کردن ندارم از چیزایی میگم که خودم میدونم باید فراموششون کنم. درسته باید برم کلاس و فرداهم امتحان دارم ولی حوصله انجام هیچ کاری جز حرف زدن هم ندارم. اینایی که میگم توی مغزم مثل خر توی گل گیر کردن و بیرون نمیرن. شاید گفتنشون بهم نشون بده که میخوام باهاشون چیکار کنم. یه بار دیگه هم گفته بودم که مغزم اتفاق های جزئی و ناراحت کننده رو کامل توی خودش نگه نمیداره. فقط یه مدت منو زجر میده و بعدش کاملا پاکشون میکنه. من میخوام یادم بمونه که دقیقا کِی چیشده بود و من چه رفتاری نشون دادم.

 

(بعدا نویس): اگه میخواین با دراما های مدرسه و واکنش های نگار در برابر اونها همراه باشید ادامه بدید.

 

نمیدونم از کجا نشات میگیره. پذیرفته شدن از همون اول توی تک تک رفتار هام مشهود بوده. من واقعا برای حرف زدن با بقیه و کمک کردن بهشون از خودم میگذشتم. شاید باید برم تراپی. بهرحال. باید از اول بگم ولی چون از کسی اجازه نگرفتم و هرچقدرم سعی کنم تهش جوری میشه که انگار خودم مظلوم دو عالم هستم، نمیتونم خیلی با جزئیات تعریف کنم. سال هفتم اونا دوتا بودن و بعدش شدن سه تا. من یکی بودم و بعدش شدیم چهارتا. شایدم پنج تا. کنار همدیگه خوشحال بودیم. تا اینکه شدیم سه تا چون یکی رفت و بعدش هم شدیم دوتا. اون دوتایی که نبودن با مایی که بودیم دعوا میکردن. همدیگه رو مسخره میکردیم. دوتامون حرف میزدیم و دوتای دیگه پشتیبانی میکردن. نتونستیم کنار بیایم. سال نهم شدیم چهار تا یه دونه ای. پخش شدیم جاهای مختلف. کاری به کار همدیگه نداشتیم. من رفتم پیش اونا (یه سری افراد جدید). ولی هنوز با اون یکی که قبلش دوتایی بودیم حرف میزدم. اولین کسی هم که از بین ما چهار تا رفت، پیش اونا بود پس ما دوباره دوست شدیم. باهم حرف میزدیم، باهم میپیچوندیم، باهم جاج میکردیم. من دوستای خودمو داشتم ولی پیش اونا بهم خوش میگذشت. داشتم سعی میکردم بیشتر پیششون باشم جوری که منم حساب کنن. این چیزی بود که واقعا همیشه بهش فکر میکردم و تمام زورمو براش میزدم.

 

ما حتی سال دهم هم باهم بودیم. یکم پراکنده تر ولی بیشتر اومدیم ریاضی. کسایی که رفتن تجربی انگشت شمار بودن. خوبی سمپاد اینجا اینه که وقتی پایه عوض میشه میدونی دوستات هیچ جای دیگه ای نمیرن. مگر اینکه برن چند تا کلاس اون ور تر. ما پیش هم بودیم ولی اون یکی که باهاش حرف میزدم نبود. رفته بود توی اون یکی کلاس ریاضی و هرچی بهش میگفتم کلاسشو جا به جا نمیکرد. تنها چیزی که فرق کرده بود این بود که جای کل کلاس فقط باید زنگای تفریح باهاش حرف میزدم. بین اونا برای من جا نبود. یکیشون بود که ازش خوششون نمیومد و میخواستن بفرستنش اون کلاس. نتونستن. جا برای من باز نشد ولی مشکلی نبود. من رفتم ردیف جلو پیش یکی دیگه نشستم. همین جا به جایی کوچولو باعث شد چیزایی رو ببینم که تا قبلش نمیدیم. حرفایی که حالا از بیرون میشنیدم و رفتارهایی که نمیدونم چجوری تحملشون میکردم کاری کردن که اصلا ندونم باید چه رفتاری نشون بدم. انگار که دوباره از اول دارم باهاشون آشنا میشم و میفهمم چقدر با چیزی که توی ذهنم ازشون ساخته بودم فرق میکنن. هرچی بیشتر میفهمیدم که اینجور جمعا جای من نیست، اون یکی دیگه بیشتر میرفت توی جمع. تا جایی که توی سه چهار ماه تونست چیزی که من دوسال بود داشتم براش جون میکندم رو پیدا کنه. جاش حتی ثابت تر از جای من شده بود. منم وقتی اینا همه رو کنار هم گذاشتم، ناراحت شدم. خیلی زیاد ناراحت شدم. ولی باهاشون دعوا نکردم یا چمیدونم سلیطه بازی خاصی در نیاوردم. بهشون گفتم که نمره هام افت کرده و میخوام بیشتر درس بخونم ولی وقتی پیششونم نمیتونم. چون درس نمیخونن و اینو جوری جلوه میدن که انگار خیلی کار خفن و شاخیه.

 

وقتی اومدم جلو یکی بودم و جلوییا سه تا. ما باهم دوست شدیم. چند نفر دیگه هم اومدن و تقریبا زیاد شدیم. مثل اونا حرفمون برو نداشت و اونقدرم کول نبودیم ولی حداقلش این بود که تنها نبودیم. هرکسی دست یکی رو میگرفت و هیچ کس پشت سر اونیکی حرف نمیزد. چند وقت پیش یکی از اونا که من باهاش راحت تر از همه بودم اومد باهام حرف زد. وسط حرفامون گفتم که از رفتاری که اونا از خودشون بروز میدن خوشم نمیاد. گفت آره بین هرجمعی که ما دوتا باهم توش بودیم دو سه نفر هم به من گفتن که از تو خوششون نمیاد. من؟ گریه کردم. هزار بار تصور کرده بودم که یه روز میفهمم داشتن پشت سرم حرف میزدن و منم چون بهم بر خورده بود میرفتم باهاشون دعوا میکردم و کلی جیغ میکشیدم ولی اصلا اینجوری نبود. انگار که کاملا انتظار شنیدن همچین حرفایی رو داشتم. فقط شدتش شوکم کرده بود. باورم نمیشد که اینهمه تلاش کردم و تهش اینجوری شده. نگاهش میکردم، اون حرف میزد و من گریه میکردم. هنوزم کنار اومدن باهاش سخته. به هرکدومشون که نگاه میکنم احساس میکنم بهم میخندن یا ازم بدشون میاد. نمیتونم باور کنم محض دلخوشی حرفی رو زده باشن. احساس میکنم هرچیزی که میکنم یا هرکاری که میکنم سوژه بحثاشونه. راحت نیستم و اینو به همه گفتم ولی از دست هیچ کس کمکی ساخته نیست.

 

بهرحال الان پیش افراد جدیدی میشینم. حدودا ده نفر میشیم ولی چهار پنج نفرشون خیلی برام عزیزن. تنها فرقی که با اونا دارن اینه که برام مهم نیست چه فکری میکنن. برام مهم نیست چی میدونن و خیلی خودمو با حرفایی که میزنن اذیت نمیکنم. همه میگن نگار به چیزایی که ما بهشون اهمیت میدیم اهمیت نمیده. میخوام بهشون بگم خب شماهم اهمیت ندین. فرقی نمیکنه. هنوز با اون یه نفر که رفته اون یکی کلاس ریاضی حرف میزنم. وقتی اونا چیزی میگن که اذیتم میکنه یا کاری میکنن که ناراحت میشم، بهش میگم. بهم میگه که نباید اهمیت بدم و شاید به نظر بیاد که موفق شدم به طور کامل با عنوان فاقد اهمیت بذارمشون کنار ولی حقیقتا خیلی سخت تر از چیزیه که فکرشو میکردم. هندل کردن روابط دوستانه درکنار فیزیک و حسابان و هندسه خیلی سخته. بهتون توصیه میکنم فقط یکی رو انتخاب کنین. دبیرستان استرس آور از اونه که بخواد با مسائل دیگه هم قاطی بشه. شایدم شما بتونین همه چیزو کنار هم نگه دارین. اگه میتونین لطفا بهم بگین چجوری این کارو میکنین. بوس.

Notes ۴
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - جمعه, ۳ آذر ۱۴۰۲، ۰۹:۰۵ ب.ظ
  • ۱۱۷ : views
  • ۹ : Likes
  • ۶ : Comments
its overfeeling

its overfeeling

 

تو عصبانی شدی. این روزا هربار اتفاق جدیدی میوفته که باب میلت نیست، عصبانی میشی. دلم میخواد که اینجوری نباشی و سعیمو میکنم که باعثش نباشم. ولی سخته. نسیم های زیادی توی طول روز میان و میرن و تو از هرچیزی که ذره ای برگ هات رو تکون بده، عصبانی میشی. وقتی عصبانی میشی، همه عصبی میشن. چون بلد نیستی چجوری باید کنترلش کنی. این ما رو اذیت میکنه. تو یه مسئولیت قبول کردی. قرار نیست همیشه همه چیز تقصیر بقیه باشه. تو یه پرنسس کوچولو نبودی و توی پر قو هم بزرگ نشدی که الان اینجور رفتاری رو از خودت نشون بدی. باید اینو قبول کنی و درستش کنی. ولی این هم یکی از همون نسیم هاست که قبولش نمیکنی.

 

من ترسیده بودم. زیاد میترسم. چند وقت پیش توی کلاس یکی از بچه ها عطسه زد و همه به شدتی که من ترسیدم، خندیدن. شایدم نخندیدن. ولی من خجالت کشیدم. قبلا قلبم منظم تر میزد و افکارم رو مرتب نگه میداشت. چند وقته کل بدنم مثل کتابخونه ای شده که توش زلزله اومده. از این زلزله ها میترسم. عادت کردم درباره چیزی که ازش میترسم با بقیه حرف بزنم ولی اینو به کسی نمیگم. چون بهم یاد دادی نباید همچین چیزایی رو قبول یا درست کنم. مثل وقتایی که قبول نمیکنم تو میتونستی عصبانیتتو کنترل کنی و خودمو با «شاید خسته بوده» یا «حتما روز بدی داشته» گول میزنم. بعضی وقتا حتی ترسیدن من هم عصبانیت میکنه. اینجور وقتا یه جنگ کنترل نشده بین احساساتمون شروع میشه و جوری جلو میره انگار تا ابد قراره ادامه داسته باشه.

 

از عمد نبود. امیدوارم خودت اینو بفهمی چون من ترسیدم و نمیتونم توضیح بدم. ولی تو فکر میکنی تقصیر منه و باید حواسمو جمع میکردم تا همچین اتفاقی نیوفته. امیدواری خودم اینو بفهمم چون عصبانی شدی و نمیخوای حرف بزنی. ازم میپرسی چیشد ولی نمیخوای بدونی چون طبق قانون نانوشته نیوتن وقتی احساسی بهت دست میده تمایل داری اون حس رو حفظ کنی. من هم بیهوده دست و پا میزنم تا بفهمی با اینکه میدونم برات مهم نیست. وقتی نفهمیده میری، نمیدونم که میخوام خودم بمیرم یا میخوام تو دیگه نباشی. حتی به این فکر هام هم عادت ندارم. فقط هرچی تلاش میکنم نمیفهمم چرا اینکارو میکنی.

 

خسته شدم، ترسیدم و عصبانیم. عصبانیت برام حس سنگینیه. دلم درد میگیره، بدنم نبض میزنه و اشک هام، سری که افکار توش مثل مال تو شده رو ترک میکنن. نمیتونم بیشتر از این با کلمه ها توضیحش بدم. کار بیهوده ایه. نمیدونم چجوری تمومش کنم که ارزش نگاه کردن و خونده شدن داشته باشه. نوشتن یادم رفته. هرچقدر که فکرام بهم ریخته تر باشن کلمه ها ازم دورتر میشن. دلم میخواد پاکش کنم ولی باید بذارم که بره تا بتونم شب بدون کشتن خودم با فکر به اینکه اگه پستش کرده بودم چی میشد، بخوابم. so here we go.

Notes ۶
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - سه شنبه, ۱۳ تیر ۱۴۰۲، ۱۰:۲۳ ب.ظ
  • ۳۰۴ : views
  • ۱۱ : Likes
  • ۸ : Comments
  • : Categories
خب من کلی دروغ گفتم.

خب من کلی دروغ گفتم.

 

 

به چند نفر، از جمله خودم گفته بودم مدرسه ها که تموم شدن دوباره مینویسم. دروغ گفتم. نمیدونستم دروغ گفتم. اول فکر میکردم چیز جدیدی برای گفتن ندارم، بعد یه چیز جدید پیدا کردم و گفتم حتما وقت ندارم، بعد تابستون شد و فهمیدم من دیگه جونِ نوشتن ندارم. دستامو روی کیبورد میذارم و تایپ میکنم ولی وقتی دوباره به صفحه نگاه میکنم، کلمه ها توی جمله هام مثل اعداد توی ساعتای ویل گراهام دیده میشن. سفیدی صفحه چشمامو اذیت میکنه و کلید حرف ص خراب شده و نمیتونم خیلی محکم فشارش بدم. برای همین حواسم بیشتر از اینکه به معنی جمله ها باشه، به انتخاب کلمه هاییه که توشون ص نداشته باشن.

بهت گفتم که وقتی ببینمت بهت میگم که چرا نمینویسم، میگم که چرا خوب نیستم و میگم که دلم برات تنگ شده. دروغ گفتم. قبلا میتونستم به چشمات نگاه کنم و حرف بزنم که بفهمی ولی الان جونِ حرف زدن هم ندارم. به چشمات نگاه میکنم و چشمات با کمترین گرمایی تمام حرف هایی که نگفتم رو آب میکنن. کلمه های آب شده از چشمام بیرون میان و تورو نگران میکنن. میپرسی «خوبی؟» و گرمای چشمات بیشتر میشه. دستامو میگیری که ازم بخوای حرف بزنم ولی سرمای همیشگی انگشتام حواستو پرت میکنن. نگرانم که بغلم کنی. اونجوری گرمای بدنت من رو مثل جنازه های روی زمین سرد میکنه. 

من وقتی گریه کردم هم بهت دروغ گفتم. چون جوابی برای سوالایی که پرسیده بودی نداشتم. بعضی وقتا یادم میرفت که چه سوالایی پرسیده بودی. مثل الان که یادم میره دیگه چه دروغایی گفتم و باید چند تا کلمه از هر موضوعی رو بنویسم. -ولی به جاش فهمیدم که میتونم بدون نگاه کردن به کیبورد حروف مختلف (به غیر از ص) رو تایپ کنم و خوشحال شدم که یادم نرفته. قول میدم که این یکی دروغ نیست.- وقتی گفتم نگرانم که بغلم کنی میتونی حدس بزنی که داشتم چیکار میکردم؟ داشتم دروغ میگفتم. چون نمیترسم که بمیرم؛ میترسم که وقتی بغلم میکنی، بدن کوچیک و لاغرم کاری کنه که بفهمی وقتی نزدیکی قلبم با چه شدتی زنده ست.

قبلا وقتی نوشته های بقیه رو میخوندم از اینکه اینهمه تشبیه های زیبا بلدن و من بعد از چند تا تشبیه ساده دست و بالم خالی میشه ناراحت میشدم. وقتی تورو شناختم فهمیدم که دروغ گفتم. وقتی بحث تو، من یا ما باشه تشبیه هایی پیدا میکنم که مثل عدد پی هیچ الگو و تکرار خاصی ندارن. ممکنه تشبیه های گنگی باشن ولی مطمئنا پایانی هم ندارن. مثلا میتونم بگم اگه روابطم با بقیه مربع باشه و تمام وسع و طولش با چهار تا کلمه قابل بیان باشن، تو و من مثل دایره ایم.*

شاید بعدا پیدا بشی و این چند خط رو بخونی و بخندی و بهم بگی «دیوونه اینو برای کی نوشتی؟» من هم بیام و نگاش کنم و یادم بیاد و بگم هیچ کس؛ نمیتونستم بنویسم و داشتم به همه دروغ میگفتم.

 

----------------------------

 

*از اونجایی که سردردم و چند تا مطلب دیگه هم باید تایپ کنم ربط محیط و مساحت دایره و عدد پی و تشبیهات و روابط رو به عهده خودتون میذارم.

-مطالب زیادی نشد ولی پایان خوبی بود بیشتر مینوشتم آبکی میشد.

-جا داره بگم که دهم ریاضی رو با موفقیت و سربلندی به اتمام رسوندم و از شر شیطان رجیم معلم ریاضیمون خلاص شدم. ولی نتونستم این خبر رو به موقع اعلام کنم و خبر جدید تر اینه که کلاسای یازدهمم شروع شدن.

-اگه عکس نداره برای اینه که بعدا باید با گوشی بیام و عکسشو بذارم.

-این درسته که یادم نمیاد هر موضوعی برای چه مدل نوشته ای بود؟ چه وضعشه اینو کجا بذارم الاننن.

-دلم برایتان تنگ شده است غنچه ها کجایید.

Notes ۸
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - جمعه, ۲ دی ۱۴۰۱، ۰۷:۳۰ ب.ظ
  • ۱۹۲ : views
  • ۱۰ : Likes
  • ۴ : Comments
  • : Categories
trovare la luna

trovare la luna

-هر روز آدم های زیادی رو میبینم، باهاشون حرف میزنم و از کنارشون میگذرم. آدم هایی که هر کدوم با بقیه فرق میکنن. لباساشون، حرفاشون، نگاهشون، خنده هاشون و فکراشون منحصر به خودشونه و یه جورایی کارم اینه که این تفاوتا رو توی آدم ها پیدا کنم. آدم هایی که هیچ وقت بیشتر از یکی دوبار نمیبینمشون. آدم هایی که نگران نیستم چجوری جلوشون دیده میشم یا حرف هام چقدر ممکنه احمقانه به نظر برسه چون میدونم هیچ کدوم قرار نیست یادشون بمونه. اگه چند روز بعد ازشون درباره حرفام بپرسم بعید میدونم حتی خودمو بشناسن. این باعث میشه بتونم راحت تر احمق باشم و بیشتر خودم رو بروز بدم.

 

-اون یه آدم معمولی نبود. همه ی آدم ها باهم فرق میکنن ولی تفاوت های اون تو ذوق میزدن. اون از چهارچوب تضاد های معمولی رد کرده بود، مثل یه نقطه سفید بین بینهایت رنگ مختلف. من هم یه آدم معمولی نبودم. اینو نشون نمیدادم اما وقتی اون بهم نگاه کرد، میدونم که اینو فهمید. نگاهش کردم و ازش خواهش کردم که بره، که جلو نیاد، که نذاره کسی بفهمه. و وقتی رفت من هم پشت سرش راه افتادم. عقب رو نگاه نکرد ولی میدونستم که میدونه دارم دنبالش میرم. میدونست کجا باید صبر کنه و کجا ادامه بده و جایی ایستاد که نه خودش دیده بشه و نه من.

 

-از اون روز به بعد همیشه اونجا منتظر میموند. منتظر من. من هم همیشه به اونجا میرسیدم. به اون. من از حرف های آدم های معمولی بهش میگفتم و اون از علاقه ی غیرمعمولیش به ماه. روز ها حرف های غیر ضروری و خنده های مصنوعی و فحش های مختلف رو میشنیدم و شب ها داستان های بی پایانش درباره ماه. شب اول خودمون بودیم، شب دوم ستاره شدیم و شب بعدی کرم شبتابی که عاشق انعکاس روی دریاچه شده. داستان هرشب با شب قبل فرق میکرد و به نظر میرسید هیچ وقت قرار نیست این روند تموم بشه. و من هم قرار نبود هیچ وقت از این روند خسته بشم.

 

-من میدونستم اون اونجاست. میدونستم همیشه هست و همیشه برام قصه ی جدید داره، اما نمیدونستم چجوری به اونجا میرسه، نمیفهمیدم چیا میبینه و چیا میشنوه تا بتونه قصه هاش رو تعریف کنه. من هر روز میگفتم چی شنیدم و اون نمیگفت. فقط از ماه حرف میزد که حداقل شب ها آروم بخوابم. من وادارش میکردم حرف بزنه ولی جلوش رو میگرفتم چون میخواستم چیزی رو بشنوم که لازم داشتم و به این فکر نمیکردم که شاید اون هم بخواد استراحت کنه. اون هم عجیب بود، مثل من و من اینو فراموش کرده بودم.

 

-کسی جز من اون رو نمیشناخت. همونطوری که خودم هم نمیشناختن. معلوم نبود کجاست و من حتی نمیدونستم کجا باید دنبالش بگردم. نمیدونستم بگم چه کسی رو گم کردم و نمیدونستم از کی بپرسم که بتونه کمکم کنه پیداش کنم. با گم کردنش فهمیدم خودم هم گم شدم و کسی نیست که پیدام کنه. ولی من بد عادت شده بودم. بدون قصه ی ماه خوابم نمیبرد و باید ازش عذر خواهی میکردم. چهل و دو روز دنبالش گشتم و چهل و دو شب همونجا نشستم و به ماه نگاه کردم. بدون هیچ دلیلی. صبر کردم چون این بار من کسی بودم که منتظر نشسته و اون کسی بود که باید میرسید.

 

-روز چهل و سوم پیدا شد. آدمهای غریبه بهم گفتن که پیدا شده و باید من رو ببرن پیشش. آدمهای عادی ای که تا قبل از این نه من اونارو میشناختم، نه اونا من رو. جایی که پیداش کرده بودن خیلی دورتر از جایی بود که هرشب به ماه نگاه میکردیم. ما شب ها از یه روزنه کوچیک بین دیوار های ضخیم به ماه نگاه میکردیم و اون توی دشت گندم پیدا شده بود. دشت گندمی که پر از نور خورشید بود. بهم گفتن وقتی رفته خواب بوده و من میدونستم مهتاب اطرافش میتابیده. بهم یه تیکه کاغذ سیاه شده و گل آفتابگردونی دادن که از سرش رشد کرده بود. من باور نمیکردم و انگار براشون مهم نبود. رفتن. من دستخطش رو ندیده بودم ولی انگار خط های سیاه رو خودش کشیده بود.

 

-«من امشب میرم درحالی که خواب ماه رو میبینم. ماه سفیده و بزرگه. تو روشنی و زردی. قبل تو، من ماه بودم و حتی خودم هم نبوده. الان ماه هست و تو هستی و فکر تو و پرتو های خورشید که از خنده هات به من میرسن. من امشب میرم درحالی که خواب ماه رو میبینم و به خورشیدم فکر میکنم. توی سر من گل آفتابگردون بزرگیه که به تو نگاه میکنه و ماهی که برای تو قصه میگه.» 

 

------------------------------------

 

--من آفتابگردون و نامه رو نگه داشتم.

-عنوان ایتالیاییه. فرانسوی نیست.

-همونجوری که گفتم این پست مال یکی از صحنه های انیمیشن It`s such a good day محصول 2011 عه. امتیازاش بالاست و موضوعشم واسه من خیلی جذاب بود. (درباره اختلال حافظه ست) اینا همه رو گفتم قبلا ولی تاکید روش خالی از لطف نیست.

-عام اصل داستان این عموهه خیلی با چیزی که من نوشتم فرق میکنه. خیییییلیییییی. فقط مرگشون یکیه. توی خود فیلم حتی شخصیت اصلی هم نیست. یه جایی فقط بهش اشاره میشه و درواقع میشه عموی بزرگ مادربزرگ بیل (شخصیت اصلی)

-مغزم خیلی ضعیف شده و نمیتونم داستان رو بهم بچسبونم. برای همین انگار تیکه تیکه جداست. غصه میخورد*

Notes ۴
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - يكشنبه, ۸ آبان ۱۴۰۱، ۰۶:۰۶ ب.ظ
  • ۱۷۵ : views
  • ۱۱ : Likes
  • ۱۵ : Comments
  • : Categories

زنگ تفریح چهارم

سلام. هه هه~

خب اینجوری نیست که نخواسته باشم بیام. چرا اتفاقا خیلی ناراحتم که مهرم هیچ پستی نداره. ولی نمیتونستم تصمیم بگیرم چی میخوام بگم و چی لازمه بگم. کلی باید روی خودم و اینجا کار میکردم تا ببینم چی میخوام و تو این دوره حرفامو جای دیگه زدم در هر موردی. لازمم نمیبینم بیارمشون اینجا و دوباره بگمشون از اول. باید بگم که یه موضوعی پیش اومد که گفتم اگه برای این چیزی ننویسم اسممو عوض میکنم*. بعد دیدم نمیتونم بنویسم واقعا ولی میتونم واسه آب شدن یخم همینجوری حرف بزنممم.

عام خب اومدم دهم. ریاضی. این مهم ترین خبریه که دارم. همکلاسیام همونان که بودن. خوشحالم. خیلی کاریشون ندارم یعنی اگه بخوام یا حوصله نداشته باشم راحت میتونم خودم تنهایی کل روز برم این ور اون ور فارسیر بخونم.* ولی اگه توی کلاس نبودن دیگه خوش نمیگذشت. سر کلاس حرف میزنن، شوخی میکنن، رد میدن، تیکه میندازن، منم فقط انقدری توی جمعشون هستم که بخندم و معلما توی اکیپشون منم حساب کنن.

 

گفتن برای زنگ ورزش چند تا گروه بشیم و بیشتر بچه ها رفتن تو تیم والیبال و هندبال. فقط سه نفر توی تیم بدمینتون بودیم. الان نه تنها شدیم شیش نفر بلکه نیم ساعت آخر حداقل چهار پنج نفر از تیمای دیگه هم میان باهم بازی کنیم و در کمال تعجب بازیشون خوبه و رو اعصاب نیست. یه بارم اون اوایل مهر یه برگه بهمون داده بودن که استعدادامونو توش بنویسیم. توش وبلاگ نویسی هم بود. اینکه چند تا از بچه ها گفتن عه نگار میتونی اینو پر کنی کلی قلبمو گرم کرد> تو کلاسمون دوتا نگار داریم و دو نفریم که قدمون از 150 کمتره. باحاله.

 

درسامون نسبتا زیاد تر شده ولی باحاله. هندسه و شیمی رو کلا دوست دارم. از معلم فیزیک خوشم میاد ولی نمیتونم مسئله های چگالی رو حل کنم.. ریاضی هم هیچی. یکی نیست بگه خب زن تو وقتی فقط جزوه فصل اولت 109 صفحه ست اونم حل شده. چرا میگی کلی چیزارو با اینکه تو اون کوفتی هست دوباره تو دفترامون بنویسیم.... نمیتونم باهاش ارتباط بگیرم خلاصه. برای بقیه درسا معلمای دینی و زبانو دوست دارم و بقیه یا قابل تحملن یا نظر خاصی ندارم.

 

پارسال که حانی دهم بود گفت ما داریم زیرلایه هارو یاد میگیریم و خیلی خوبه. امروز ما دقیقا قبل از زیرلایه ها استپ کردیم. ولی همین مدل کوانتومی و طیفای رنگی و اینا (و مثالایی که معلممون میزنه البته) انقدر باحالن که همه سر کلاس مراحل «ها؟ ها. هاااا. واااووو» رو پشت سر میذاریم. هربار بدون استثنا همینه. هندسه ام به خاطر منطقی بودنش باحاله. فعلا امتحان فیزیک و زبان و ریاضی و جغرافیا و دفاعی رو دادم فردا ادبیات داریم فرداش شیمی چهارشنبه دینی و عربی شنبه هم هندسه. شاید اگه امتحان این دوتارم بدم دیگه ازشون خوشم نیاد نظری ندارم.

 

جو مدرسه هم آرومه. تو مهر یه بار دهما رو نگه داشتن گفتن دیگه دست ما نیست و اگه کاری کنین پروندتون میره دست اداره. کار خاصیم نمیکنیم فقط علاوه بر کلاس توی راهرو و حیاطم مقنعه نمیپوشیم. من جاهایی که مردی نباشه نمیپوشم. (و چشمانمان پر ز زیبایی شده) ولی چهارشنبه یهو فقط و فقط برای شادی روح و روانمون شروع کردن آهنگ گذاشتن که بچه ها رفتن تو حیاط نشستن و دیگه نیومدن تو کلاسا تا ظهر. یه سریمونو مجبور کردن بیایم بالا از وسطش و زنگ تفریح دوم گفتن کسی از کلاسش بیرون نیاد فقط معلما عوض شدن. هیچکسم حق بیرون رفتن نداشت. یکی از بچه ها از بس دسشویی داشت گریه شد.. بعد اینگونه. دیروز که مامان اومده بود مدرسه مدیرمون گفته بود اصلا توقع همچین برخوردی رو نداشتن و خلاصه قالب تهی کرده بودن. خوشحالی*

 

خیلی فیلم دیدم این چند وقت. انقدری شدن که بتونم یه جا بنویسمشون. خیلی وقته برای کتابام و فیلمام همچین چیزی میخوام و الان یهو حوصلم اومد. ولی فقط واسه اعلام کردنش حوصله ندارم نه واسه انجام دادنش. هروقت تونستم گشادیسممو کنترل کنم خبر میدم بهتون> keep waiting. همین دیگه. حرفام تموم شدن.

 

*عام نمیگم چیه ولی از اونجایی که به نظرم فیلمش باید بیشتر دیده میشده بهتون میگم که برین ببینین.

اسمش It`s such a beautifull day هست و یکم سایکو طوره. من فقط برای یکی از صحنه هاش میخوام بنویسم.

*بچه ها بهم اعتماد کنین سلیقه بیانیون تو کتاب خوندن بهترینه. من هم فارسیر که سمفونی ازش میگه و هم هیولاشناس که سینیور راجع بهش حرف میزنه رو خوندم. و عرضم به خدمتتون که برین از خودشون بپرسین من هرچی بگم کم گفتم. فقط میتونم بگم که میتونین راحت اعتماد کنین. as I said before.

*یادم رفت که بگم عینکی شدم و عینک بهم نمیاد.. موهامم کوتاه کردم دوباره. کلا جدید شدم. الان میفهمم عکسای بچگیم واقعا عکسای خودمن و کیوته.

*اینجا هنوز یکم کار داره و اون کارا دیگه از دست من بر نمیاد. باید برم به فرهان بگم. شما فعلا همینجوری بزرگواری و صبوری کنین:دی

Notes ۱۵
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - پنجشنبه, ۲۴ شهریور ۱۴۰۱، ۰۳:۱۵ ب.ظ
  • ۲۵۱ : views
  • ۹ : Likes
  • ۵ : Comments
  • : Categories

500 روز بعد

 

هنوزم شک دارم که 500 هست یا نه ولی بهرحال. تبریک^^

از اونجایی میدونستم هرچی بگم تکراریه پس داشتم از صبح به این فکر میکردم که دقیقا چی بگم و یه ایده باحال پیدا کردم>

فراموشم نکن هایی که میبینین از طرف من به شما و از طرف پست هام به منه. از اونجایی که با جلو رفتن نباید راهی که اومدم رو یادم بره تصمیم گرفتم یه جمله ی قشنگ و گیگیلی (اونایی که رو خودم تاثیر بیشتر گذاشتن) از تک تک پستایی که نوشتم بردارم و با لینک پست جا بدم اینجا.

صدای شوک و ناباوری حضار سپس ایستاده تشویق کردن* هرچی گفتین خودتونین هه هه^^

بعدا نوشت: این. طولانی ترین و سخت ترین چیزی بود که نوشتم.. پدرم در اومدددد.

 

میام دوباره.

come in

لیمویی با یه پنجره گنده رو به دنیایی از آبی های آسمونی.

برای اتاقم

در آنجا هرچه هست هیچ است پس هیچ را می بلعم.

shine

در نتیجه من از آغازی که نبود و ابدی که نیست برای کسی قابل فهم نبودم.

کلمه روز: قابل فهم

من بهار نیستم!

 

هنوز نیستم.

بهار - بچه دوستداشتنی و گم نامم

سرمو روی زمان میزارم و بعد فضا رو روی خودم میکشم.

شب

گویم حرف هاییست که هیچ گاه بیان نمیشود.

گل فشان

هیچ کدومشون نبودن.

مدرسه

درسته که بدون نقاب من، منم.

اما منی دیگه توی جهان زندگی نمیکنه.

نقاب جدید

فقط میترسم من کسی باشم که وقتی چشماشو باز میکنه توی کمد باشه

کمد

زمان آدم ها با زمان من فرق میکند،

دو ساعت

بنشینم، بخوانم، حل شوم،

دختر شاخه ای

مردم را می بینی؟ برایشان مهم نیست. برای توهم نباشد.

roof

درونم داره ذره ذره رو به خاموشی می ره و هیچ کس متوجه نیست.

inside

مجسمه رو بین بقیه نهنگ ها جا می ده و دوباره به دریا سفر می کنه

وسواس گونه

و توهم از آنها بودی با این تفاوت که احساسات تو نسبت به دنیای خاکستری آنها، رنگی بود.

seen

فقط خوب.. نه عالی.

ترین ها

لبخند زد

رد شد

و آنها از یاد برده بودند انسان تغییر می کند

changeable

فقط دلم برای منِ بدون خیال تو میسوزد. تنهاست،

برای مخاطبی که نبوده و نیست

قصدی نیست.. مجبورند که فقط خیره نگاه می کنند.

قانونی که از آن پیروی میکنند

انتظار همیشه در خفا برایم کشنده بوده اما جرئت بیان کردنش را نداشتم.

+

جولیا کی فراموشم می کند؟

𝔖𝔱𝔬𝔫𝔢 𝔑𝔲𝔫𝔰

تورلنر، تمپس د پویزون، تورجت.

shades of red

روز های اول دلتنگی برای جولیا ورای تصوراتم بود

𝔖𝔞𝔩𝔢 𝔬𝔣 𝔐𝔞𝔯𝔟𝔩𝔢 𝔖𝔱𝔞𝔱𝔲𝔢𝔰 𝔬𝔣 𝔱𝔥𝔢 ℭ𝔥𝔲𝔯𝔠𝔥

من در سرزمینی زندگی میکنم که بعضی آدم هایش فقط نگاه میکنند.

جایی برای زیستن نیست

جسمم نه روحم خسته بود. باور هایم در ثانیه ای پیش رویم فرو ریختند، خرابه هایی که مردمانشان را زیر خود دفن کردند.

𝔐𝔢𝔩𝔱𝔢𝔡 𝔈𝔪𝔬𝔱𝔦𝔬𝔫𝔰

انگار از اول وجود نداشت، زندگی از روی همه رد شده بود.

دستگاه های بی رحم

بازم در هارو ببند. میخوام ببینم میتونی بسته نگهشون داری با همه چیزایی که پشتشونه؟

+

قورباغه رو قورت نده، درش بیار و زیر پات لهش کن. لهش کنم؟ اون یه موجود زندست. گناه داره حتی با اینکه قورباغست.

موقتِ چجوری

تصمیم گرفتین دیوونه تر باشین؟ اگه نه دوباره متن بالا رو ایندفعه با دقت بیشتری بخونین.

ممانعت از روانپزشکی دوست داشتنی

 اما بین -بود- و -هست- اتفاق ها فاصله است.

صندلی

بهرحال من مونده بودم و آقای ماهی نبود، نمونده بود.

آقای ماهیِ من

فقط تویی که بعد یه مدت خسته کننده شدی.

و درکمال تعجب

مثل صفر که یا قدرت میبخشه یا به خاک میکشونه.

گردالی

و تو فقط منی رو میبینی که هربار سمتش میای چشم ها و دست ها و پاهاش شروع به خونریزی میکنن.

گل های هانا

هیچی به ذهنم نمیرسه.

آدم فضایی

مایه ننگه. تو زنده می مونی!

هشتمی

دختر اما روی قایق نشسته بود و به مردم جزیره لبخند می زد.

+

قایق رفت و جزیره تنها شد.

قایق هالی

اون میگه ما تنها باهمیم و این خیلی قدرتمند تره.

سر رابرت

دکتر گفت که ممکنه چند ساعت بخوابی. الان کلی 'چند ساعت' گذشته و هنوز خوابی.

صورت فلکی

ولی این اولین بارون پاییزه کی اهمیت میده آدمای بیرون ترسناکن یا نه..

15 آبان

چیزی بین آویزان شدن و معلق ماندن در مکانی نامعلوم و زمانی نامشخص. 

کجاست

دست هاش رو محکم تکون داد که نشون بده چقدر دلش برای بغل کردن فرد مقابلش تنگ شده.

+

حالا که فرصتش رو داشتن باید خاطره هارو خنثی می‌کردن.

لیموترش

شکل های عجیبی رو تشکیل دادم و هردفعه از نرمیِ حرکتِ یکنواخت همون بادی که طوفان های دریایی رو میساخت و کشتی ها رو غرق میکرد بیشتر متعجب شدم. انگار هرچقدر از حیات انسانی روی زمین دورتر میشدیم؛ طبیعت بیشتر آروم میگرفت.

اولین جریان

شاید قرار باشه فردا بیام پیشت. پس امروز خودمو از خودم نمی گیرم.

the day

خواهش میکنم پیداش کن. میدونم کجاست ولی این بار نمیتونم بهت تقلب برسونم. لطفا یکم باهوش باش.

darling

بدانید هیچ فرشته ای بی‌گناه نیست، بی‌گناه نمی‌ماند.

فرشته ی فراموشی

مرا در آغوش گرفت. مرا در آغوشش فشرد.

DS1 | running

فردا و فردا هایش می دانستم که می آیی.

DS2 | hugging

ایستاده بودیم.

دیگر نمی دوییدیم، نمی ترسیدیم، از هیچ چیز، از هیچ کس. من بودم و تو بودی و لباس هایی پاره، خدمت گذارانی نامرئی.

Dead Stories 3 | dying

کاش کوله ها انقدر کوچیک باشن که هرکسی خواست بره کلی یادگاری از خودش جا بذاره. شاید روزی به خاطر اونا برگرده. روزی که عطرش نرفته باشه.

جورابشت

لازم نیست من بدونم. لازم نیست بتونم درک کنم. تو همه چیزی.

که تو هم تنفسی و هم خفگی

اما اولی برای تاریکی وجود نداره؛ وجودی برای تاریکی وجود نداره. حیاتی نداره. تاریکی هست وقتی روشنایی نیست. وقتی روشنایی رفته و قهر کرده.

افسانه نور

هیچ کس ندید، درواقع. کسی توجه نکرد.

برگ ها

کلا اگه فکرهای من در برابر مغزم شبیه بنزین و آتیش جلوی هیزم باریک و نحیف و خشک باشه؛ کاما خاکستریه که باقی میمونه.

to be stopped (kama)

در حال آماده سازی برای جبران خسارت ها هستیم.

شهاب سنگ

قلبِ من، برای دوست داشتنِ تو، زیادی کوچیک بود.

ˌkɑːdɪəʊˈmɛɡəli

فریاد های خاموشش قفسه سینه ش رو شکافتن و خب اون جوونه زد.

Sea lavenders

شاید اولین خودکشی دست جمعی نهنگ ها مال وقتیه که ما ازش خبر نداریم.

یک نفس زندگی

آبی معنای هیچ حالتی جز لبخند را نمی‌داند، زرد هم کاری جز لبخند زدن بلد نیست.

زردآبی

 

-------------------------

 

-قرار بود این دیشب ساعت 23:59 بیاد خب؟ انقدر زیاد بودن که تا امروز ساعت 2:39 طول کشید.

-خلاصه که مارو یادتون نره.

-میخوام بگم شمام جمله های مورد علاقتونو بگین ولی زیادن هرچی یادتون مونده بهم بگین.

-هوای پستای قدیمی هم داشته باشین.

-هنوزم مطمئن نیستم درست حساب کردم یا نه ولی بهرحال happy 500 days of writing with bluespring

-یوهو!

Notes ۵
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - دوشنبه, ۷ شهریور ۱۴۰۱، ۰۷:۳۰ ب.ظ
  • ۳۱۲ : views
  • ۱۴ : Likes
  • ۱۰ : Comments
  • : Categories

زردآبی

 

آبی پسری بود با چشم هایی به رنگ دریا، همسایه‌ی سمت چپ خانه‌ی زرد، دختری با چشمانی به رنگ خورشید. هر روز صبح زرد از خانه‌ی سمت راست می‌آمد، رد می‌شد، لبخند می‌زد. دل آبی، آب می‌شد، ذوب می‌شد، پایین می‌ریخت، ذره ذره درونِ تهی و خالیِ آبی را پر می‌کرد. روز بعد زرد می‌آمد، لبخند می‌زد، دل های آب شده را با خودش می‌برد، درون چاله ای می‌ریخت، می‌خواست بگوید دوستشان دارد؛ نمی‌توانست. هم دل های آب شده را دوست داشت، هم آب نشده هارا، هم صاحبشان، می‌خواست از ته قلبش بگوید دوستشان دارد، اما نمی‌توانست. می‌نشست کنار چاله ای که از دل های آب شده پر شده بود، گریه می‌کرد. می‌دید گریه هایش سرازیر شدند، آنها را جمع می‌کرد، درون چاله ای دیگر می‌ریخت، باز گریه می‌کرد، اشک هایش که تمام می‌شد، می‌رفت. هیچ وقت برنمی‌گشت، دو بار از جلوی خانه‌ی آبی رد نمی‌شد. صبر می‌کرد صبح که می‌شد دوباره از خانه‌ی سمت راست می‌آمد، رد می‌شد، لبخند می‌زد. دل آبی را آب می‌کرد، می‌برد، گریه می‌کرد، بر نمی‌گشت.

سالها می‌گذشت و جریان همین بود. زردِ کوچک آبیِ کوچک، زردِ جوان آبیِ جوان، زردِ میانسال آبیِ میانسال، فقط لبخند می‌زدند و دل می‌بردند و نمی‌آوردند. همه فکر می‌کردند بین خانه ها در هست، دیوار بود. می‌گفتند بین زرد و آبی حرف هست، شعار بود. پچ پچ می‌کردند که بین دستانشان لمس هست، بین چشمانشان دل بود. زرد می‌خواست کاری بکند، می‌خواست در دفاع از عزیزش چیزی بگوید، می‌خواست بگوید دوستش دارم، هم خودش را هم دلش را هم چشمانش را، نمی‌توانست. می‌ترسید. می‌ترسید آبی بشنود و غصه بخورد، بشنود و عصبانی بشود، بشنود و دیگر به او دل ندهد. می‌خواست خودش زودتر بگوید، می‌خواست خیلی زودتر بگوید، حتی زمانی که آبی هنوز دل نمی‌داد هم می‌خواست بگوید، نمیتوانست. دلش خوش بود به لبخند زدن ها و دل بردن ها و نیاوردن ها. 

اما خبر نداشت، زرد نمی‌دانست حتی اگر هم بتواند حرفی بزند آبی نمی‌شنود، حتی اگر بقیه هم چیزی به او بگویند نمی‌فهمد. آبی معنای هیچ حالتی جز لبخند را نمی‌داند، زرد هم کاری جز لبخند زدن بلد نیست. هردو ناقص بودند و فقط همین را می‌دانستند. چیز های بیشتری برای فهمیدن بود، نمیخواستند. به خیالشان لبخند زدن ها و دل بردن ها و نیاوردن ها کافی بود، اما نبود. چون روزی دل های آبی همگی آب شدند، آبی ضعیف شده بود، بدون دل نمیتوانست، زرد دل هایش را پس نیاورده بود. روز بعد آبی نبود. زرد منتظر ماند، نگاه کرد، لبخند زد، آبی نیامد. زرد فهمید، غصه خورد، گریه کرد، اما این بار بعد از تمام شدن اشک هایش نرفت، صبر کرد تا دلش آب شد و از چشمانش بیرون آمد، قلبش شکسته بود. تکه های شکسته‌ی قلبش و آب شده های دلش را جمع کرد، پرت کرد بالا. دل های آب شده‌ی آبی را جمع کرد، پاشید روی زمین. برای اولین بار برگشت، خانه‌ی آبی ساکت بود، زرد هم اگر میخواست حرفی بزند نمیتوانست، تنها آبی را بغل کرد و روز بعد زرد هم نبود. 

اشک های زرد و دل های آب شده‌ی آبی غمگین شدند، بزرگ شدند، سنگین شدند، آدم ها به یکی گفتند دریا، به یکی خورشید. حالا سالها گذشته اما هنوز خورشید هر روز صبح از خانه‌ی سمت راست می‌آید، به دریا نگاه می‌کند، قطره قطره دل دریا را بخار می‌کند، دل می‌برد، می‌خواهد در گوش ابرها بخواند دریا را دوست دارد، نمی‌تواند. غروب می‌کند. ابرها غصه می‌خورند. غصه راه گلویشان را می‌بندد، گریه می‌کنند که غصه ها آب بشوند. غافل از اینکه غصه های آب شده به دریا باز می‌گردند. دریا بدون شنیدن چیزی غمگین می‌شود، آبی می‌شود، سنگین می‌شود. اما بازهم منتظر فرداست که خورشید بی صدا طلوع کند، لبخند بزند، دل ببرد، بر نگرداند.

 

-------------------

 

-قرار بود تعادل ایجاد کنم و صبر کنم کم کم پست بذارم ولی دیشب تا نزدیکای سه نشستم پاش و امروز شیش بیدار شدم. از اونجایی که یه ساعت توی هواپیما بودیم کلی خسته بودم کلی خسته ترم شدم. نمیتونستم نگهش دارم و پاکش نکنم.

-شما خیلی ادبی مینویسین یه جوریتون نمیشه؟

-ایده‌ی اولیه یه دختر به اسم دریا بود که کل چشماش آبی بود. (سفیدی نداشت اصلا) بعد این گریه میکرد گریه هاش میشدن دریا. ولی تهش شد این. شاید اونو تو یه پست جدا نوشتم.

-نمیدونم باید بذارمش بین داستانا یا افسانه ها..

-لطفا زرد و آبی رو دوست داشته باشین. من میدونم قرمز و آبی یا آتیش و آب یا خورشید و ماه داستانای خیلی قشنگ تر و بهتری میسازن. ولی همینجوری برای من عزیزن.

Notes ۱۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - يكشنبه, ۶ شهریور ۱۴۰۱، ۰۱:۳۰ ق.ظ
  • ۲۷۷ : views
  • ۶ : Likes
  • ۱۰ : Comments
  • : Categories

زنگ تفریح سوم: پی نوشت

 

من کلی نگشتم پستای پی نوشت قبلی رو پیدا کنم که دوباره یادم بره چی میگفتم اولشون-_-

دوباره امتحان میکنیم.

سلاااام. تو این پست فقط پی نوشت داریم:>

 

1- خوبم خوشبختانه. نوشتنم کنار نذاشتم. توی نقیض مینویسم ولی همونطوری که گفتم .هم آمادگیشو ندارم هم خجالت می‌کشم. همین دیگه. درواقع هیچ اتفاق قابل توجهی نیوفتاده چند تایی ایده و هایکو واسه نوشتن دارم پس بازم میام. 

2- یه جا خوندم که خوبی دیگه سوال خوبی نیست و خیلی راحت میشه پیچوندش. انگار باید بگی خوبم. ولی حالتون چطوره اینجوری نیست. حالتون چطوره؟ روزتون چجوری بود؟ تابستونتون چه رنگی بود؟

3- به شخصه نگار بودم و پوست انداختم این تابستون.

4- یادم نمیاد اشاره کرده باشم ولی روی یکی از لباسام دارم گلدوزی میکنم. این (قبلش) و این (بعدش) و کلی چیزای کوچیک که بقیه بهم نسبت دادن. مثل اون قارچه.

5- حساسیتم شروع شده. چشمام اشک میزنن ولی حدس میزنم ممکنه ضعیف شده باشن. پس نمیتونم متنای خیلی بلندو کامل بخونم. وقتی کامل نمیخونم نمیتونم کامنت بذارم. امروز که چشمام بهتر بودن سریع اومدم پست بذارم. نمیدونم تا آخرش میتونم بنویسم یا بازم اذیت میکنن.

6- یه کتاب فروشی جدید پیدا کردم> اگه سرو هفتاد و پنج باشه این یکی بیشتر از هشتاده. یه در کوچولو و باریک بین مغازه های بزرگ یکی از میدونای بزرگ شهر، پله هایی که کنارشون گلدون دارن، یه زیرزمین پر از کتاب ایرانی،خارجی، مانگا، سی دی و هر چیزی که باعث شه با دیدنش مثل تشنجی ها رفتار کنین.

7- حتی استوار ایستاده در بیست و چهار سالگی هم توش پیدا کردم.

8- خب قاعدتا بعدش قانون «تا کتاب نخونده زیاد داری کتاب جدید نخر» رو شکستم و شیش تا کتاب جدید خریدم. گرون.

9- یادم رفته بود چجوری عکسا رو لینک میکردیم روی پست. یکی دعوام کنه زودتر بیام بیان لطفا.

10- احتمالا بیام تهران و حداقل هفته ی اولش بدون برادر و پدر و مادرم هستم. عجیبه هه هه.

11- بزرگ شده. جمعه دوماهش میشه. باور نمیکنم.

12- کیپاپر بودنم رو گسترش دادم. میتونم خودمو مولتی فن رسمی حساب کنم. یه دفترچه برگزیدم و اطلاعاتی وسیع رو توش نوشتم. هنوز تموم نشده حدود شصت تا گروهه که بیست تاشونو نوشتم. اطلاعاتمم از سایت kpoping پیدا میکنم.

13- از دستاورد های مهم تابستون این بود که های سه رو تموم کرده و وارد ادونس شدم. سخته ولی هربار فکر میکنم داره تموم میشه خوشحال کننده میشه.

14- فیلم؟ خیلی مسخره شده فیلم دیدنم. یه روز جوگیر میشم کلی میبینم ولی فرداش ولش میکنم تا دوباره یه اتفاقی بیوفته که جوگیر بشم.

15- همین دیگه. شبتون راحت غنچه های من.

Notes ۱۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - سه شنبه, ۱۱ مرداد ۱۴۰۱، ۰۲:۲۱ ق.ظ
  • ۳۲۹ : views
  • ۱۲ : Likes
  • ۸ : Comments
  • : Categories

یک نفس زندگی

 

ازش پرسیدم زندگی می‌کنی؟

در جوابم عمیق ترین نفس دنیا رو کشید.

و مرد.

توی نفسش، تمام زندگی هایی که وجود داشتن رو نگه داشته بود. اولین صخره های سنگی، اولین امواج دریاها و اولین ذره های حیات. بوی جوونه های اولین گیاه و صدای گام های اولین موجوداتی که روی زمین قدم گذاشتن. حرکت ابرها توی آسمون و لیز خوردن ماهی‌ها توی آب. بار روی دوشش پر از زندگی و مرگ بود؛ پر از سیر های صعودی و نزولی، پر از به وجود اومدن و از بین رفتن.

به این فکر میکنم که شاید اونم می‌خواست حرف بزنه. ولی مجموع این همه زندگی شده بود فرکانسی که هیچ کس دیگه قادر به فهمیدنش نیست. فکر کردم شاید اونا محافظ های زمین بودن و چون می‌دونستن چی به سرش می‌آد تصمیم گرفتن اینجا رو ترک کنن. ولی وقتی برای رفتن آماده می‌شدن 52 خواب بوده. و وقتی رفتن همه‌ی مسئولیت هایی که برای 52 جا گذاشتن تارهای صوتیشو خراب کرده. شاید سال‌های اول انقدر فریاد زده و گریه کرده و ازشون خواسته برگردن که اشک هاش اقیانوس های سفید رو آبی کردن.

شاید همه‌ی ستاره‌ها برق چشم های خونواده‌ی 52 ان؛ وقتی که فهمیدن اونو جا گذاشتن. شایدم با ستاره‌ها راه رو بهش نشون دادن، ولی 52 زیر بار سنگینش نتونسته سر بلند کنه. شاید هم نرفتن. شاید اولین خودکشی دست جمعی نهنگ ها مال وقتیه که ما ازش خبر نداریم.

نمی‌دونم چرا فقط 52 مونده. نمی‌خوام بدونم چرا فقط 52 مونده. نمی‌خوام کمکش کنم که زنده بمونه. فقط ازش می‌خوام که 52 باشه. اگه 52 بمونه، زمین می‌مونه، زندگی می‌مونه، ما می‌مونیم. فرقی نداره عاقل‌تر باشه، بزرگ‌تر شه یا به 49 برسه، همین که روح 52 رو زنده نگه داره واسه‌ی هر زنده و غیر زنده‌ای کافیه. حتی اگه روحشو با نفسش به من داده باشه.

روح 52 باید زنده بمونه.

 

_________________________

 

-یک دو سه. امتحان می‌کنیم. سلاااام.

-راستش عام الان خیلی دیره ولی نیاز داشتم حفظ کنم این لحظه رو یه جوری.

-از صبح گریه داشتم و هی جلوشو گرفتم. شب که ولش کردم دوتا خبر خوب گنده بهم رسید.. قاعدتا همیشه اینجوری نیست ولی خبرایی که گرفتم توی درست ترین زمان ممکن بهم رسیدن.

-دلم میخواد که نقیض رو بهتون نشون بدم ولی هم آمادگیشو ندارم هم خجالت می‌کشم. هاها.

-چند روز پیش یومیکو به آلا یه آهنگ داد. وقتی داشتم می‌نوشتمش همش به اون گوش دادم. باید بگردم پیداش کنم لینکش کنم تو کامنتا.

Notes ۸
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - يكشنبه, ۲۶ تیر ۱۴۰۱، ۱۲:۰۰ ق.ظ
  • ۱۵۱ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

~em

استرس دارم. ولی این تنها حسی نیست که دارم.

Notes ۰
این مطلب قابلیت کامنت گذاری ندارد
۱ ۲ ۳ ---- ۱۰ ۱۱ ۱۲ بعدی