- پست شده در - پنجشنبه, ۲ دی ۱۴۰۰، ۰۱:۴۰ ب.ظ
- ۲۳۴ : views
- : Likes
- ۷ : Comments
- : Categories
Dead Stories 3 | dying
بنویس.
روزی که فهمیدم برای رسیدن به «ما»، من باید قربانی باشم و او زجر بکشد، من باید بمیرم و او نگاه کند. هیچ نمی دانستم در پس این معرکه چه حقیقتی فاش خواهد شد. نمی دانستم چیز هایی خواهم فهمید که فهمیدنشان دردِ سالها نفهمیدنشان را به یکباره سویم پرتاب می کنند. که اگر می دانستم هرگز قبول نمی کردم. فرار را ترجیح می دادم به حقیقتی که باز مارا دور می کند از هم.
ایستاده بودیم.
دیگر نمی دوییدیم، نمی ترسیدیم، از هیچ چیز، از هیچ کس. من بودم و تو بودی و لباس هایی پاره، خدمت گذارانی نامرئی. دستم را که گرفتی کبریتی آتش گرفت؛ زیر پای تو، زیر دامنِ من. برای رسیدن به «ما»، من باید می مُردم و تو نگاه می کردی. هنگامی که شعله های خیره کننده ی آتشم مثل آتش تو لباس هارا در بر گرفتم اما خودم را نه، دیدم قطره اشکی را که از چشمانت سقوط کرد. دیدم دستانت را که آرام نمی گرفتند. و شنیدم زمزمه ات را.
«ستاره دریایی من. ما همه در آسمان دنبالت گشتیم غافل از اینکه زیر دریای ندانسته هایت زنده بودی. اما باید میفهمیدم تو قلب نداشتی، مرده بودی. باید میفهمیدم جای قلب نداشته ات همیشه درد می کند. باید میفهمیدم چرا رد نشده بودم. باید میفهمیدم تو مُردی، همان مرده ای که باور ندارد مرده است.»
بنویس.
و می دانستم بعد از این چه اتفاقی خواهد افتاد. من محو شدم و منتظر ماندم، سالیان سال. به تو نگاه کردم، از دور. آغوشت را خواستم، در دل. و با جیرجیرک ها آواز خواندم، در شب.
که شاید بیایی.