- پست شده در - سه شنبه, ۶ مهر ۱۴۰۰، ۰۵:۰۵ ب.ظ
- ۴۹۴ : views
- : Likes
- ۷ : Comments
- : Categories
فرشته های 11:11
درنای آرزو
+پرستار! یه لحظه بیا اینجا.
-چیزی شده؟
+آرزو کن.
+زود باش! دیر میشه.
-"آرزو میکنم تموم آدم های روی زمین امروز بخندن." کردم
-الان... چی شد؟
+ساعت یازده و یازده دقیقه بود. اگه بیشتر صبر می کردی دیر می شد.
-من هنوز هم.. نمی فهمم. چی می گی؟
+بهشون می گن اعداد فرشته. تکرار هر عددی یه راز داره... راز تکرار یازده اینه که اون چیزی که توی این لحظه داری بهش فکر می کنی اتفاق می افته. انگار فرشته ها یه عکس از ذهنت بگیرن. وقتی اون عکس ظاهر شه، به نظرت زشت میشه یا قشنگ؟ دوسش داری یا پارش می کنی؟ همش بستگی به این داره که به چی فکر می کنی. پس به اونی فکر کن که می خوای اتفاق بیوفته.
-اینا قصه ست.
درنای کاغذی
+حالت خوبه؟
-من؟ آره تو حالت خوبه؟
+ولی چشمات خیسن. داری گریه می کنی.
-جدا؟... نفهمیدم. داری چیکار می کنی؟
+درنا درست می کنم. می خوای یادت بدم؟
...
+کارت... هم سریعه هم قشنگ.
+تو که الان کاری نداری... کسی هم ملاقات من نمیاد. کمکم می کنی؟
-کمکت کنم؟
+بیا باهم درنا درست کنیم. تنهایی... خیلی طول می کشه.
قصه ی درنا
-چرا درنا می سازیم؟
+چرا گریه می کردی؟
+می بینی؟ هرکسی یه چیزایی داره که نمی گه. گفتنشون بد نیست، خجالت آور هم نیست. گاهی حتی قشنگه؛ ولی نمی گه. شاید چون می ترسه. شاید فکر میکنه طرف مقابلش آماده شنیدن نیست، یا هر چیز دیگه. برای همین، خیلی ها فکر می کنن مهم ترین حرف ها اونایین که گفته نمی شن.
-ولی من فکر می کنم مهم ترین حرفا ها اونایین که با این که گفته نمی شن، طرف مقابل می شنوه... می فهمه. اونایی که واسه گفتنشون نمی شه از کلمات استفاده کرد.
-حالا من آماده شنیدنش نیستم، یا می ترسی؟
+هیچ کدوم. بهت می گم.
+یه افسانه هست که می گه اگه هزارتا درنای کاغذی درست کنی، یکی از آرزوهات برآورده می شه. بعضی ها هم می گن فقط برای درمان شدن بیماراست. درهرصورت... این دلیلیه که انجامش میدم.
درنای اول، درنای دهم.
-از یک تا ده.. ام.. چندتا امیدواری؟
+ده تا.
-یکی تو بپرس. یکی من.
+از یک تا ده، چند تا از من متنفری؟
-یک.
-یک کمترین مقداره. من ازت متنفر نیستم..تو اولین برخورد ازت خوشم نیومد؛ چون درکت نمی کردم. همیشه همین جوریه، نه؟ یه آدم رو نمی فهمی، یه داستان رو درک نمی کنی، سر از کار زندگی در نمیاری... پس به جای تلاش واسه فهمیدنش ازش متنفر میشی؛ ولی حالا که دلیل کارهات رو میفهمم، منظورم بعضیاشه... ازت بدم نمیاد.
-از یک تا ده... چند تا می خوای.. زنده بمونی
+ده.
+چشم هات شبیه علامت سوال شدن. گمونم یعنی.. دوست داری بیشتر بدونی؟
-اوهوم.
+شاید چون... فقط فکر می کنم ارزشش رو داره.
+اگه یه کتاب بهت بدن چه قطور باشه، چه نه؛ می بینی که هرچی جلوتر می ری، بیشتر باهاش آشنا می شی. ممکنه یه جاهایی غم انگیز باشه، یه جاهایی هم روی لبت لبخند بیاره. پایانش رو هم نمی دونی؛ ولی وقتی می بینی یه چیزی توی درونت رو زنده نگه می داره، وقتی می بینی انگار "زنده"ست، به خوندنش ادامه میدی. ممگنه یه جاهاییش واست کسل کننده شه. ممکنه خسته شی بذاریش کنار؛ اما بعد یه مدت که برگردی، آرزو می کنی زودتر سراغش می رفتی. از یک تا ده، دوست دارم ده تا زنده بمونم؛ چون دلم می خواد کتابم رو کامل خونده باشم. نمی خوام... چیزی نصفه و نیمه بمونه. منظورم رو میفهمی؟
-این که این حرفا رو تو بیمارستان بشنوی یکم... طعنه آمیزه.
+ولی این به این معنا نیست که ماهیت کلمات عوض می شه.
گرفته شده از 11:11 به قلم ناروال
________________________
-از امروز به بعد هر بار که 11:11 رو دیدین لبخند بزنین. فکرای خوشگل بکنین.
-هروقت هم تونستین درنا درست کنین>