نوت معرفی | گوشِ شنوایِ آقایِ ماهی | داستان های lefv غنچه شوید
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
The angel who fell from heaven
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - سه شنبه, ۷ آذر ۱۴۰۲، ۰۴:۰۷ ب.ظ
  • ۱۳۹ : views
  • ۷ : Likes
  • ۴ : Comments

پنجم: باید بذارم بره.

چون خیلی داستان خاصی برای تعریف کردن ندارم از چیزایی میگم که خودم میدونم باید فراموششون کنم. درسته باید برم کلاس و فرداهم امتحان دارم ولی حوصله انجام هیچ کاری جز حرف زدن هم ندارم. اینایی که میگم توی مغزم مثل خر توی گل گیر کردن و بیرون نمیرن. شاید گفتنشون بهم نشون بده که میخوام باهاشون چیکار کنم. یه بار دیگه هم گفته بودم که مغزم اتفاق های جزئی و ناراحت کننده رو کامل توی خودش نگه نمیداره. فقط یه مدت منو زجر میده و بعدش کاملا پاکشون میکنه. من میخوام یادم بمونه که دقیقا کِی چیشده بود و من چه رفتاری نشون دادم.

 

(بعدا نویس): اگه میخواین با دراما های مدرسه و واکنش های نگار در برابر اونها همراه باشید ادامه بدید.

 

نمیدونم از کجا نشات میگیره. پذیرفته شدن از همون اول توی تک تک رفتار هام مشهود بوده. من واقعا برای حرف زدن با بقیه و کمک کردن بهشون از خودم میگذشتم. شاید باید برم تراپی. بهرحال. باید از اول بگم ولی چون از کسی اجازه نگرفتم و هرچقدرم سعی کنم تهش جوری میشه که انگار خودم مظلوم دو عالم هستم، نمیتونم خیلی با جزئیات تعریف کنم. سال هفتم اونا دوتا بودن و بعدش شدن سه تا. من یکی بودم و بعدش شدیم چهارتا. شایدم پنج تا. کنار همدیگه خوشحال بودیم. تا اینکه شدیم سه تا چون یکی رفت و بعدش هم شدیم دوتا. اون دوتایی که نبودن با مایی که بودیم دعوا میکردن. همدیگه رو مسخره میکردیم. دوتامون حرف میزدیم و دوتای دیگه پشتیبانی میکردن. نتونستیم کنار بیایم. سال نهم شدیم چهار تا یه دونه ای. پخش شدیم جاهای مختلف. کاری به کار همدیگه نداشتیم. من رفتم پیش اونا (یه سری افراد جدید). ولی هنوز با اون یکی که قبلش دوتایی بودیم حرف میزدم. اولین کسی هم که از بین ما چهار تا رفت، پیش اونا بود پس ما دوباره دوست شدیم. باهم حرف میزدیم، باهم میپیچوندیم، باهم جاج میکردیم. من دوستای خودمو داشتم ولی پیش اونا بهم خوش میگذشت. داشتم سعی میکردم بیشتر پیششون باشم جوری که منم حساب کنن. این چیزی بود که واقعا همیشه بهش فکر میکردم و تمام زورمو براش میزدم.

 

ما حتی سال دهم هم باهم بودیم. یکم پراکنده تر ولی بیشتر اومدیم ریاضی. کسایی که رفتن تجربی انگشت شمار بودن. خوبی سمپاد اینجا اینه که وقتی پایه عوض میشه میدونی دوستات هیچ جای دیگه ای نمیرن. مگر اینکه برن چند تا کلاس اون ور تر. ما پیش هم بودیم ولی اون یکی که باهاش حرف میزدم نبود. رفته بود توی اون یکی کلاس ریاضی و هرچی بهش میگفتم کلاسشو جا به جا نمیکرد. تنها چیزی که فرق کرده بود این بود که جای کل کلاس فقط باید زنگای تفریح باهاش حرف میزدم. بین اونا برای من جا نبود. یکیشون بود که ازش خوششون نمیومد و میخواستن بفرستنش اون کلاس. نتونستن. جا برای من باز نشد ولی مشکلی نبود. من رفتم ردیف جلو پیش یکی دیگه نشستم. همین جا به جایی کوچولو باعث شد چیزایی رو ببینم که تا قبلش نمیدیم. حرفایی که حالا از بیرون میشنیدم و رفتارهایی که نمیدونم چجوری تحملشون میکردم کاری کردن که اصلا ندونم باید چه رفتاری نشون بدم. انگار که دوباره از اول دارم باهاشون آشنا میشم و میفهمم چقدر با چیزی که توی ذهنم ازشون ساخته بودم فرق میکنن. هرچی بیشتر میفهمیدم که اینجور جمعا جای من نیست، اون یکی دیگه بیشتر میرفت توی جمع. تا جایی که توی سه چهار ماه تونست چیزی که من دوسال بود داشتم براش جون میکندم رو پیدا کنه. جاش حتی ثابت تر از جای من شده بود. منم وقتی اینا همه رو کنار هم گذاشتم، ناراحت شدم. خیلی زیاد ناراحت شدم. ولی باهاشون دعوا نکردم یا چمیدونم سلیطه بازی خاصی در نیاوردم. بهشون گفتم که نمره هام افت کرده و میخوام بیشتر درس بخونم ولی وقتی پیششونم نمیتونم. چون درس نمیخونن و اینو جوری جلوه میدن که انگار خیلی کار خفن و شاخیه.

 

وقتی اومدم جلو یکی بودم و جلوییا سه تا. ما باهم دوست شدیم. چند نفر دیگه هم اومدن و تقریبا زیاد شدیم. مثل اونا حرفمون برو نداشت و اونقدرم کول نبودیم ولی حداقلش این بود که تنها نبودیم. هرکسی دست یکی رو میگرفت و هیچ کس پشت سر اونیکی حرف نمیزد. چند وقت پیش یکی از اونا که من باهاش راحت تر از همه بودم اومد باهام حرف زد. وسط حرفامون گفتم که از رفتاری که اونا از خودشون بروز میدن خوشم نمیاد. گفت آره بین هرجمعی که ما دوتا باهم توش بودیم دو سه نفر هم به من گفتن که از تو خوششون نمیاد. من؟ گریه کردم. هزار بار تصور کرده بودم که یه روز میفهمم داشتن پشت سرم حرف میزدن و منم چون بهم بر خورده بود میرفتم باهاشون دعوا میکردم و کلی جیغ میکشیدم ولی اصلا اینجوری نبود. انگار که کاملا انتظار شنیدن همچین حرفایی رو داشتم. فقط شدتش شوکم کرده بود. باورم نمیشد که اینهمه تلاش کردم و تهش اینجوری شده. نگاهش میکردم، اون حرف میزد و من گریه میکردم. هنوزم کنار اومدن باهاش سخته. به هرکدومشون که نگاه میکنم احساس میکنم بهم میخندن یا ازم بدشون میاد. نمیتونم باور کنم محض دلخوشی حرفی رو زده باشن. احساس میکنم هرچیزی که میکنم یا هرکاری که میکنم سوژه بحثاشونه. راحت نیستم و اینو به همه گفتم ولی از دست هیچ کس کمکی ساخته نیست.

 

بهرحال الان پیش افراد جدیدی میشینم. حدودا ده نفر میشیم ولی چهار پنج نفرشون خیلی برام عزیزن. تنها فرقی که با اونا دارن اینه که برام مهم نیست چه فکری میکنن. برام مهم نیست چی میدونن و خیلی خودمو با حرفایی که میزنن اذیت نمیکنم. همه میگن نگار به چیزایی که ما بهشون اهمیت میدیم اهمیت نمیده. میخوام بهشون بگم خب شماهم اهمیت ندین. فرقی نمیکنه. هنوز با اون یه نفر که رفته اون یکی کلاس ریاضی حرف میزنم. وقتی اونا چیزی میگن که اذیتم میکنه یا کاری میکنن که ناراحت میشم، بهش میگم. بهم میگه که نباید اهمیت بدم و شاید به نظر بیاد که موفق شدم به طور کامل با عنوان فاقد اهمیت بذارمشون کنار ولی حقیقتا خیلی سخت تر از چیزیه که فکرشو میکردم. هندل کردن روابط دوستانه درکنار فیزیک و حسابان و هندسه خیلی سخته. بهتون توصیه میکنم فقط یکی رو انتخاب کنین. دبیرستان استرس آور از اونه که بخواد با مسائل دیگه هم قاطی بشه. شایدم شما بتونین همه چیزو کنار هم نگه دارین. اگه میتونین لطفا بهم بگین چجوری این کارو میکنین. بوس.

Notes ۴
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - جمعه, ۳ آذر ۱۴۰۲، ۰۹:۰۵ ب.ظ
  • ۱۳۸ : views
  • ۹ : Likes
  • ۶ : Comments
its overfeeling

its overfeeling

 

تو عصبانی شدی. این روزا هربار اتفاق جدیدی میوفته که باب میلت نیست، عصبانی میشی. دلم میخواد که اینجوری نباشی و سعیمو میکنم که باعثش نباشم. ولی سخته. نسیم های زیادی توی طول روز میان و میرن و تو از هرچیزی که ذره ای برگ هات رو تکون بده، عصبانی میشی. وقتی عصبانی میشی، همه عصبی میشن. چون بلد نیستی چجوری باید کنترلش کنی. این ما رو اذیت میکنه. تو یه مسئولیت قبول کردی. قرار نیست همیشه همه چیز تقصیر بقیه باشه. تو یه پرنسس کوچولو نبودی و توی پر قو هم بزرگ نشدی که الان اینجور رفتاری رو از خودت نشون بدی. باید اینو قبول کنی و درستش کنی. ولی این هم یکی از همون نسیم هاست که قبولش نمیکنی.

 

من ترسیده بودم. زیاد میترسم. چند وقت پیش توی کلاس یکی از بچه ها عطسه زد و همه به شدتی که من ترسیدم، خندیدن. شایدم نخندیدن. ولی من خجالت کشیدم. قبلا قلبم منظم تر میزد و افکارم رو مرتب نگه میداشت. چند وقته کل بدنم مثل کتابخونه ای شده که توش زلزله اومده. از این زلزله ها میترسم. عادت کردم درباره چیزی که ازش میترسم با بقیه حرف بزنم ولی اینو به کسی نمیگم. چون بهم یاد دادی نباید همچین چیزایی رو قبول یا درست کنم. مثل وقتایی که قبول نمیکنم تو میتونستی عصبانیتتو کنترل کنی و خودمو با «شاید خسته بوده» یا «حتما روز بدی داشته» گول میزنم. بعضی وقتا حتی ترسیدن من هم عصبانیت میکنه. اینجور وقتا یه جنگ کنترل نشده بین احساساتمون شروع میشه و جوری جلو میره انگار تا ابد قراره ادامه داسته باشه.

 

از عمد نبود. امیدوارم خودت اینو بفهمی چون من ترسیدم و نمیتونم توضیح بدم. ولی تو فکر میکنی تقصیر منه و باید حواسمو جمع میکردم تا همچین اتفاقی نیوفته. امیدواری خودم اینو بفهمم چون عصبانی شدی و نمیخوای حرف بزنی. ازم میپرسی چیشد ولی نمیخوای بدونی چون طبق قانون نانوشته نیوتن وقتی احساسی بهت دست میده تمایل داری اون حس رو حفظ کنی. من هم بیهوده دست و پا میزنم تا بفهمی با اینکه میدونم برات مهم نیست. وقتی نفهمیده میری، نمیدونم که میخوام خودم بمیرم یا میخوام تو دیگه نباشی. حتی به این فکر هام هم عادت ندارم. فقط هرچی تلاش میکنم نمیفهمم چرا اینکارو میکنی.

 

خسته شدم، ترسیدم و عصبانیم. عصبانیت برام حس سنگینیه. دلم درد میگیره، بدنم نبض میزنه و اشک هام، سری که افکار توش مثل مال تو شده رو ترک میکنن. نمیتونم بیشتر از این با کلمه ها توضیحش بدم. کار بیهوده ایه. نمیدونم چجوری تمومش کنم که ارزش نگاه کردن و خونده شدن داشته باشه. نوشتن یادم رفته. هرچقدر که فکرام بهم ریخته تر باشن کلمه ها ازم دورتر میشن. دلم میخواد پاکش کنم ولی باید بذارم که بره تا بتونم شب بدون کشتن خودم با فکر به اینکه اگه پستش کرده بودم چی میشد، بخوابم. so here we go.