- پست شده در - جمعه, ۳ آذر ۱۴۰۲، ۰۹:۰۵ ب.ظ
- ۲۴۱ : views
- : Likes
- ۶ : Comments

its overfeeling
تو عصبانی شدی. این روزا هربار اتفاق جدیدی میوفته که باب میلت نیست، عصبانی میشی. دلم میخواد که اینجوری نباشی و سعیمو میکنم که باعثش نباشم. ولی سخته. نسیم های زیادی توی طول روز میان و میرن و تو از هرچیزی که ذره ای برگ هات رو تکون بده، عصبانی میشی. وقتی عصبانی میشی، همه عصبی میشن. چون بلد نیستی چجوری باید کنترلش کنی. این ما رو اذیت میکنه. تو یه مسئولیت قبول کردی. قرار نیست همیشه همه چیز تقصیر بقیه باشه. تو یه پرنسس کوچولو نبودی و توی پر قو هم بزرگ نشدی که الان اینجور رفتاری رو از خودت نشون بدی. باید اینو قبول کنی و درستش کنی. ولی این هم یکی از همون نسیم هاست که قبولش نمیکنی.
من ترسیده بودم. زیاد میترسم. چند وقت پیش توی کلاس یکی از بچه ها عطسه زد و همه به شدتی که من ترسیدم، خندیدن. شایدم نخندیدن. ولی من خجالت کشیدم. قبلا قلبم منظم تر میزد و افکارم رو مرتب نگه میداشت. چند وقته کل بدنم مثل کتابخونه ای شده که توش زلزله اومده. از این زلزله ها میترسم. عادت کردم درباره چیزی که ازش میترسم با بقیه حرف بزنم ولی اینو به کسی نمیگم. چون بهم یاد دادی نباید همچین چیزایی رو قبول یا درست کنم. مثل وقتایی که قبول نمیکنم تو میتونستی عصبانیتتو کنترل کنی و خودمو با «شاید خسته بوده» یا «حتما روز بدی داشته» گول میزنم. بعضی وقتا حتی ترسیدن من هم عصبانیت میکنه. اینجور وقتا یه جنگ کنترل نشده بین احساساتمون شروع میشه و جوری جلو میره انگار تا ابد قراره ادامه داسته باشه.
از عمد نبود. امیدوارم خودت اینو بفهمی چون من ترسیدم و نمیتونم توضیح بدم. ولی تو فکر میکنی تقصیر منه و باید حواسمو جمع میکردم تا همچین اتفاقی نیوفته. امیدواری خودم اینو بفهمم چون عصبانی شدی و نمیخوای حرف بزنی. ازم میپرسی چیشد ولی نمیخوای بدونی چون طبق قانون نانوشته نیوتن وقتی احساسی بهت دست میده تمایل داری اون حس رو حفظ کنی. من هم بیهوده دست و پا میزنم تا بفهمی با اینکه میدونم برات مهم نیست. وقتی نفهمیده میری، نمیدونم که میخوام خودم بمیرم یا میخوام تو دیگه نباشی. حتی به این فکر هام هم عادت ندارم. فقط هرچی تلاش میکنم نمیفهمم چرا اینکارو میکنی.
خسته شدم، ترسیدم و عصبانیم. عصبانیت برام حس سنگینیه. دلم درد میگیره، بدنم نبض میزنه و اشک هام، سری که افکار توش مثل مال تو شده رو ترک میکنن. نمیتونم بیشتر از این با کلمه ها توضیحش بدم. کار بیهوده ایه. نمیدونم چجوری تمومش کنم که ارزش نگاه کردن و خونده شدن داشته باشه. نوشتن یادم رفته. هرچقدر که فکرام بهم ریخته تر باشن کلمه ها ازم دورتر میشن. دلم میخواد پاکش کنم ولی باید بذارم که بره تا بتونم شب بدون کشتن خودم با فکر به اینکه اگه پستش کرده بودم چی میشد، بخوابم. so here we go.