- پست شده در - يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۴۰۰، ۰۷:۱۰ ب.ظ
- ۲۲۷ : views
- : Likes
- ۳ : Comments
- : Categories
roof
به آینه نگاه نمی کنم.
نگاه کنم اشک ها از چشمانم خجالت می کشند. دیوار اما چیزی را منعکس نمی کند. منم و حرف هایی که بازتاب نمی شود. اما بازهم کافی نیست. باید نفس هایم را نگه دارم.
خودم را جمع می کنم و فشار می دهم. حس شکسته شدن استخوان زیر فشار لذت بخش است. ولی کافی نیست. باید فریادم را حبس کنم.
پشت بام سقف ندارد. هق هق ها اکو نمی شوند. گریه را بولد نمی کند. باد را می وزاند. گریه را می برد. اشک را خشک می کند که خالی باشد گونه ها برای بقیه مسافران. صدای شکسته شدن را می شوید. توجه کسی را جلب نمی کند. ستاره هارا فانوس و چراغ هارا ماهی های نورانی می کند در دریاچه زندانی شده بین مژه ها. وقتی همه چیز تخلیه شد مردم را می بینی؟ برایشان مهم نیست. برای توهم نباشد.
________________________________________________________
پ.ن : از پشت بوم رفتن دوتا نتیجه گرفتم
یک: از این به بعد پاتوقم پشت بومه
دو: لعنتی جنس ایزوگامش خیلی داغونه هیچی ازش نمونده