- پست شده در - شنبه, ۱۸ تیر ۱۴۰۱، ۰۶:۰۰ ب.ظ
- ۲۳۵ : views
- : Likes
- ۸ : Comments
- : Categories
Sea lavenders
افسانه ها میگن زمین اولش فقط خشکی های سفت و سنگی بوده.
خونواده ها با بچه هاشون روی خشکی های بینهایت زندگی میکردن و این اصلی ترین دلیلی بود که میگفتن زمین صافه. توی زمینی که همش خشکی بود مرد ها باید سخت تر کار میکردن. بنابراین خسته تر میشدن. برای زودتر تموم کردن کارها قبل از طلوع خورشید بیرون میرفتن و بعد از غروب بر میگشتن. اون مرد ها، زن هایی هم داشتن. فرزندانشون مادر هایی داشتن ولی اون مادر ها عشقی که باید رو نداشتن.
هیچ مردی به هیچ زنی محبت نمیکرد و هیچ پدری این رو به بچه هاش یاد نمیداد. دختر ها و مادر هاشون هم همچین چیزی رو نمیخواستن. چون نمیدونستن که باید بخوان. چون مادر هاشون و مادربزرگ هاشون هم سکوت رو ترجیح داده بود. دختر ها و مادر هاشون عمیقا حس بدی رو توی دل هاشون احساس میکردن ولی هیچ ایده ای راجع بهش نداشتن. هیچ حرفی هم دربارش نمیزدن. چون پدری نداشتن که بغلش کنن و برادری رو نمیدیدن که بهش تکیه کنن.
مادر ها و دختر هاشون با غمی که توی وجودشون رخنه کرده بود زندگی میکردن و همیشه منتظر مرد هاشون میموندن تا اینکه یه روز یکی از مادر ها طاقت نیاورد و فریاد های خاموشش قفسه سینه ش رو شکافتن و خب اون جوونه زد. دختر ها خبر جوونه زدنش رو به مادر هاشون رسوندن و همه برای اولین بار یه جا جمع شدن. مادر ها باهم حرف زدن، دخترانشون بهم نگاه کردن و همه میدونستن چه تصمیمی باید گرفته بشه.
اون شب بعد از غروب پدر ها و پسرانشون که به خونه هاشون رسیدن همگی میدونستن که چیزی اشتباهه ولی خستگی بهشون اجازه فکر کردن نمیداد. اما فرداش وقتی که از خونه هاشون بیرون اومدن چیز عجیبی دیدن. گل. همه جا پر از گل های ریز و رنگی شده بود. اولین چیزی که بعد از دیدن اون صحنه توی ذهن مردها اومد ظرافت و زیبایی همسر ها و دختراشون بود. برای اولین بار چیزی لطیف رو توی زمین سنگی دیده بودن و بعد از مدت ها نبودن بقیه خونواده رو حس کردن.
اما دیگه کسی توی خونه ها منتظر نبود. هیچ کس با غم توی وجودش ساکت چشماشو به در ندوخته بود و مرد ها وقتی اینو فهمیدن برای اولین بار بدون اینکه دست خودشون باشه و چیزی بفهمن خیسی چیزی رو گونه هاشون حس کردن. اما مرد ها نمیدونستن با اشک ریختن قرار نیست کسی به خونه برگرده و فقط به اون قطره های عجیب اجازه میدادن روی گل ها شبنم ایجاد کنن.
همه از اون مرد های بیرحم رو برگردونده بودن و تا سالها کسی کاری به کارشون نداشت پس اونا همینجوری گریه کردن و کردن و کردن تا اشک هاشون چاله ها و برکه ها و دریا ها و اقیانوس ها رو به وجود آوردن و مرد هارو توی خودشون غرق کردن و گل ها رو تقویت کردن و اینجوری شد که فلورا اسم اون گل های ریز و رنگی رو لاوندر های دریایی گذاشت.
------------------------------------
-بابت اینکه فقط اون جمله ی اولی اومد ببخشیدT-T رو انتشار بود و یادم رفت قبل ساعت 6 بیام کاملش کنم.. هه هه.
-عام مربوط به موضوع خاصیم نیست به روز یا اتفاق خاصی هم ربط نداره فقط میخواستم بنویسمش.
-حالا جدی همچین اتفاقی میوفته؟ اگه یه روز برسین خونه و ببینین مامان و خواهرتون نیستن و غیب شدن اونقدی دلتون تنگ میشه که گریه کنین؟
-این یه افسانه ست و هیچ پایه و اساسی نداره پس اینم در نظر داشته باشین.
-عکس واسش نداشتم فعلا بعدا دوباره ادیتش میکنم-^-
-ولی یادم رفت اصل اصلش واسه چی بود... اولش واسه این میخواستم بنویسم که این گلیه که معلوم نیست اولین بار کجا رشد کرده. چون طبق افسانه من همه جا جوونه زده. یهییی
-مراقب تابستونتون باشیییننن. دیش دیش