- پست شده در - پنجشنبه, ۱۸ آذر ۱۴۰۰، ۰۳:۴۰ ب.ظ
- ۶۴۲ : views
- : Likes
- ۷ : Comments
- : Categories
فرشتهی فراموشی
سالها پیش کسانی بودند.. سالهایی که ما نبودیم. کسانی که باز هم ما نبودیم.
میان کسانی که ما نبودیم و در آن سالهایی که وجود نداشتیم از دست فرشتگان بهشت آبی به خاکی ریخته شد. با دمیده شدن روح به آن، خاک به گِل و گِلی به آدمی تبدیل شد. اما از گِلی که مالِ وجود ما نبود مقداری اضافه آمد. فرشته ها وقتی گِل را دیدند، ترسیدند. به هم نگاه کردند. از دور بال های خاکستری ای را دیدند که نزدیک میشود.
به سویش دویدند، دورش حلقه زدند، دستش را کشیدند و روحش را درون گِلی که اضافی بود زندانی کردند. فرشته میدانست مشکلی وجود دارد. خبری از مسخره کردن ها و اذیت های همیشگی نبود ولی با این حال خراش های نسبتا عمیقی دستش را آزار میداد. تا خواست چیزی بگوید چیزی اطرافش را فشرد. چیزی شبیه به جسم.
درحالی که داستانش از اول نوشته میشد سلول به سلول دوباره متولد شد. تشکیل بافت ها، اندام، استخوان ها، دوباره گشودن چشم ها، این بار دیدنِ بهشت، بوییدنِ بهشت، شنیدن بهشت، چشیدنِ بهشت و در نهایت؛ نام گذاری. اما هیچ فرشته ای نامش را به یاد نداشت. به او نگاه کردند، فکر کردند، در زمان سفر کردند، اما هیچ کجا هیچ کسی فرشته را صدا نزده بود.
معمولا کار فرشته هاست. در گوشی با مادر ها حرف میزنند. اسم فرزندانشان را زمزمه میکنند. اما تکه ای گلِ اضافی قرار نیست مادری هم داشته باشد. اصلا قرار نیست بچه باشد. فرشته ها در انتخاب اسم سخت ناتوانند. اسم هر کسی بخشی از آیندهی آن است و آنها نباید هیچ سرنوشتی را تغییر بدهند.
در میان موج های افکار فرشته ها صدای پای کسی به گوش رسید. همان کسی که رنگ از رخ فرشته ها میپراند. اضافی را بردند غافل از اینکه او داشت از درون میمرد. او را لبهی بهشت گذاشتند. اضافی به آنها نگاه کرد. با نگاهش گفت، التماس کرد و در لحظهی آخر فریاد زد. «به یاد داشته باشید، من را فراموش نخواهید کرد». و افتاد.
بدانید هیچ فرشته ای در کالبد یک انسان زنده نمیماند. بدانید هیچ فرشته ای بیگناه نیست، بیگناه نمیماند. اضافی از بهشت سقوط کرد، در میان ابر ها جان داد و جسم انسانی تهی به زمین رسید. کسانی که ما نبودیم از خانه هایشان بیرون آمدند و دشتی را دیدند پر از گل های کوچک آبی. هزاران گلِ آبی با هزاران صدای مختلف که نجوایی یکسان داشتند.
«فراموشم نکن».