- پست شده در - شنبه, ۲۱ اسفند ۱۴۰۰، ۱۱:۲۰ ب.ظ
- ۳۱۳ : views
- : Likes
- ۹ : Comments
- : Categories
افسانه ی نور
بخواب زیبا ترینم. بذار بهت بگم که بدونی فرشته ها باهم چی پچ پچ می کردن.
از اول؛ دنیا تاریک بود. انسان ها تاریک بودن. نه رنگ معنی داشت و نه معجزه. آدما راهشونو می رفتن و سر هاشونو پایین نگه می داشتن. اوایل می شنیدن و حس می کردن اما رفته رفته خسته و خسته تر شدن؛ تا کجایی که هیچ کس کاری به بقیه نداشت. هیچ کس حتی تصادفی به کسی نمی خورد. تو اون زمان حتی مورچه ها هم از آدم ها شاد تر زندگی می کردن. آدم ها خسته از تاریکی بودن درحالی که وجودشون روشنایی بود. اونا بعد از فراموش کردن خودشون، بقیه رو هم فراموش کرده بودن. شاید اونا هم چیزایی رو حس می کردن که ما نمی دونیم. اما می دونیم برای فهمیدنش هیچ کار نکردن.
از اول؛ نور وجود داشت. اما چشمِ دیدنِ نور نبود. مثل کسی که ترسیده، اون ها امتحانش نمی کردن. از قدرت خودشون می ترسیدن و پنهانش می کردن. سالها که گذشت، دیگه کسی نور رو یادش نبود. بچه هایی که به دنیا می اومدن دیگه درکی از نور نداشتن، دیگه چیزی از نور نمی دونستن. نور فراموش شده بود. شعله ها تو وجود انسان ها مرده بودن. سالها می گذشت و کسی چیزی نمی فهمید. انسان ها متولد می شدن؛ می مردن، و زندیگشون تاریک بود. حتی اگه کسی حسش می کرد. حتی اگه نور توی وجودش امید شعله ور شدن داشت، سرد می شد چون -نه بقیه، بلکه خودِ شخصِ حاملِ نور- اون رو می پوشوند.
اما اولی برای تاریکی وجود نداره؛ وجودی برای تاریکی وجود نداره. حیاتی نداره. تاریکی هست وقتی روشنایی نیست. وقتی روشنایی رفته و قهر کرده. مثل همون دوستی که نورِ حضورش دیده نمی شه. اما نبودش، بودنِ تاریکیه. تنها فرق نور با انسان ها دل پاکش و روح صافشه. نور دلش برای انسان ها تنگ شد، دلش براشون سوخت، دلش پیچید از تنهایی ای که انسان ها دور خودشون پیچیده بودن. ناراحت شد و می خواست برگرده. اما مطمئن نبود که انسان ها هم اون رو بخوان. چون ازش ترسیده بودن و وجودش رو فراموش کرده بودن. اون ها به تاریکی ایمان آورده بودن و بهش عادت کرده بودن.
اول، نور می دونست اگه بیاد انسان ها اونو نابود می کنن؛ پس بیشتر ناراحت شد. مثل شمع ذوب شد و وجودش ذره ذره تاریک شد. از اونجایی که تاریکی به نور تعلق نداره ذره های مذابِ خاموشِ وجودش توی زمان معلق شدن. با شروع شدن قرن جدید، ذره ها به وجود مادر ها سر زدن. توی وجود بچه ها رخنه کردن و باهاشون دوباره متولد شدن. ناراحتیِ نور زیاد بود، پس تعداد ذره ها زیاد شد. پس تعدا بچه ها زیاد شد. پس خاک ریختن روی نور دیگه اون رو خاموش نمی کرد. نور پنهان نمی شد. انسان ها ترسیدن و عقلشون رو خاموش کردن. گفتن بچه ها نفرین شدن و کاری کردن همه اینو باور کنن. خونواده ها بچه هارو از خودشون روندن و کاری کردن اون ها از وجود همدیگه مطلع نشن. بچه ها رو اذیت کردن، مسخره شون کردن، هیچ جایی راهشون ندادن و طردشون کردن.
اولش بچه ها نمیدونستن باید چیکار کنن. اون ها هم ترسیده بودن و می خواستن نور رو خاموش کنن اما تا بخوان راهی براش پیدا کنن کسی نمونده بود که براش بجنگن. پس راه رفتن و راه رفتن، خسته شدن و غصه خوردن، بلند شدن و زمین خوردن، و آخرش، نور آروم و لطیف توی رگ هاشون جریان پیدا کرد. بهشون فرصت داد که زیبایی رو بشناسن و بچه ها با پاکیشون اون رو شگفت زده کردن. بچه ها برگشتن و به انسان ها گفتن. از زیبایی و نور، از عدم وجود زشتی و تاریکی. عقاید انسان ها مثل طنابی بود که نمی خواستن ولش کنن، حتی اگه به تار وصل بود و همین اتفاق افتاد. انسان ها فراموش کرده بودن و به این سادگی به یاد نمی آوردن.
اول بچه ها رو اذیت کردن؛ پس بچه ها کنار رودخونه ها نشستن و چشم هاشون رو بستن. همشون همزمان اشک ریختن و متوجه قطرات نورانی ای که پایین میومد نشدن. قطره های نور توی رودخونه ریختن. رودخونه ها بهم رسیدن و نور از دریای شب نقطه نقطه بیرون اومد. بالا رفت و منفجر شد. صداهایی که بچه ها اون ها رو خفه کرده بودن بیرون اومدن، فریاد کشیدن و جیغ زدن. مردم صداها رو شنیدن و از خونه هاشون بیرون اومدن تا ببینن چیشده. انسان ها بچه ها رو دیدن و ردِ نوری که روی صورتشون باقی مونده بود. بعد دوباره صدای انفجار اومد و اونا به بالا نگاه کردن. آسمونی که حالا هزاران نقطه ی نورانی توش دیده میشد>
اول انسان ها ترسیدن کردن؛ به بچه ها حمله کردن و داد زدن. به اونا لگد زدن و سنگ هاشونو پرت کردن. بچه ها ابر قهرمان های فنا ناپذیر نبودن و دونه دونه زیر دست و پای انسان ها جون دادن. انسان ها جسد بچه ها رو روی زمین کشیدن و توی چاله های کوچیک انداختن. روشون رو با سنگ های ریز و درشت پر کردن چون می ترسیدن که دوباره پیداشون بشه. چند ماه شبانه روزی نگهبانی دادن و اولین شبی که همه خوابیده بودن سنگ ها شروع کردن به درخشیدن. سنگ ها از رفتار انسان ها غمگین شده بودن پس از نور کمک گرفتن. نور به اون ها سبکی داد و خودش رو، که بتونن بالا و بالا تر برن. سنگ ها با متانت پرواز کردن و همدیگه رو پیدا کردن وقتی انسان ها داشتن به ضعف بچه ها می خندیدن، بهم پیوستن وقتی انسان ها به سلامتی مرگ بچه ها نوشیدن و نور عظیمی رو پدید آوردن وقتی انسان ها خواب های تاریک می دیدن.
بار اولی که انسان ها اون نقطه ی نورانی و عظیم که از بقیه نزدیک تر بود رو دیدن وحشت کردن؛ بعضی ها به جنون رسیدن و همگی به جایی که بچه ها خوابیده بودن حمله کرده کردن. اما بچه ای اونجا نبود. فقط هزاران هزار تا گل ارکیده ی آبی با رگه های صورتی روی زمین روییده بودن. انسان ها سعی کردن گل ها رو نابود کنن. انسان ها سعی کردن نور رو، گل ها رو، ستاره ها رو، ماه رو، انسان ها سعی کردن حتی خودشون هم نابود کنن. بعضی ها یادشون اومد که نور چیه و گریه کردن. احساس گناه کردن و سعی کردن جلوی بقیه رو بگیرن. اما اصلا نیازی به جلوگیری نبود. هر گلی که کنده می شد گل های جدیدی به وجود می اومدن و انسان ها انقدر سرگرم گل ها بودن که روشن شدن آسمون رو ندیدن.
اول همه به بالا نگاه کردن؛ هوا آبی بود و این جدید بود. ترسناک و وحشتناک. بعد عظیم ترین اتفاقی که هر انسانی میتونه ببینه رخ داد.. نور طلوع کرد. نور به بچه ها قول داده بود پنهان نمونه. بهشون قول داده بود بر می گرده و انتقام همه رو از انسان ها می گیره. از انسان هایی که با وجود همه ی نشونه ها احمق و ترسو موندن. و به قولش عمل کرد. وقتی نور طلوع کرد انسان ها توانایی درک اون همه احساس رو نداشتن. بعضی ها روی زمین افتادن و بعضی ها غش کردن. احمق ها سمت نور دوییدن و خواستن هرجوری شده خاموشش کنن. پس نور به قولش عمل کرد. انسان های احمق رو خشک کرد، اون ها رو سوزوند و توی خودش حل کرد. تا نور بمونه و انسان هایی که نور رو فهمیدن.
بعد از اون نور چند ساعت می موند و چند ساعت می رفت. ناپدید می شد که انسان ها دوباره احمق نشن و فکر نکنن میتونن نابودش کنن. فکر نکنن میتونن پنهانش کنن و روش خاک بریزن تا خاموش شه. با این حال نشونه ها رو توی نبودش گذاشت که اونا نترسن. چون انسان ها رو دوست داشت و با وجودش چیز هایی رو به انسان ها نشون داد که اون ها هم نور رو دوست داشته باشن. بعد از اون تاریکی نیومد. چون هیچ وقت نور نرفت. و انسان ها هنوزم... اوه خوابیدی!
خوابای نورانی ببینی زیبا ترینم.