- پست شده در - سه شنبه, ۲ شهریور ۱۴۰۰، ۰۲:۳۰ ب.ظ
- ۳۶۸ : views
- : Likes
- ۵ : Comments
- : Categories
𝔐𝔢𝔩𝔱𝔢𝔡 𝔈𝔪𝔬𝔱𝔦𝔬𝔫𝔰
جولیا عزیزم.
از دورترین زمانی که به یاد دارم، از اولین باری که چشمانم را گشودم کلیسا من را بلعیده بود. جسمم را احاطه کرده بود و ذهنم را در دست داشت. اراده ای نداشتم، چشم بسته لبخند میزدم. تنها چیزی که بدون دخالت آلودگی های روحم بدست آوردم تو بودی. یونسی که در عمیق ترین اقیانوس ها در دل نهنگ دستم را گرفت و مرا به دنبال خود کشید. گیسو هایت نرم ترین نارنجی در صفحه خار های خاکستری زنذگی ام بودند؛ انگار تکه رنگی از لطیف ترین قلمو اشتباها سر از اینجا در آورده بودی. در مکانی که آن خار های خاکستری را پرستش میکنند باید هم تورا شیطانی و نحس میخواندند نه؟ گمانم آنجا بودی که من با دوستیمان درس عبرتی شوم برای کسانی که ماندند. همان هایی که نه تنها خار هارا کم نمیکردند که به آنها می افزودند. همان خارهایی که سینه ام را شکافتند و زیر مواد مذاب رقصان دفنم کردند..
"شما را هم چون گوسفندان در میان گرگان می فرستم، پس مثل مار، هشیار باشید و مثل کبوتر، بی آزار…"
متی، ۱۶ : ۱۰
آدم هایی از زیر خاک قد علم کردند دستانشان دراز بود رو به فرستاده خدایی که فقط اسمش را شنیده بودند. ایستاده بودم، توان حرکت نداشتم جسمم نه روحم خسته بود. باور هایم در ثانیه ای پیش رویم فرو ریختند، خرابه هایی که مردمانشان را زیر خود دفن کردند. به هر طرف که نگاه میکردم از هرکسی که توضیح میخواستم با نیشخندی عبور میکرد و زیر لب نجوایی را زمزمه میکرد. خسته از نادانی ام گوشه ای نشسته بودم و نگاه میکردم به آدم هایی که از زیر خاک قد علم کردند، دستانشان بدن سنگی ام را ذوب و روحم را با خود بردند.
"نترسید از کسانی که می توانند فقط بدن شما را بکشند ولی نمی توانند به روح تان صدمه ای بزنند. از خدا بترسید که قادر است هم بدن و هم روح شما را در جهنم هلاک کند…"
متی، ۲۸: ۱۰
دیگر بهشت نیست. دروازه های زمین بسته شدند و آتش همه جا را فرا گرفته آنها میسوزند و صدای فریادشان از هرسو بلند میشود. هراسانند و نمیدانند چه برسرشان آمده. من اما با اینجا خوب آشنایی دارم. از کودکی آموختم، برای بازگو کردنش بدون اشتباه کتک خوردم، شب ها دور از چشمشان ترسیدم و گریه کردم و حالا همه آنها درست جلوی چشمانم رخ میدهد و هیچ به یاد نمی آورم. نور شدیدی همه را در بر میگیرد؛ همه چیز و همه کس به دردش بی توجه میشود، مسیح و همه پیامبران قبل و بعد از او پدیدار میشوند. بار دیگر همه جا شروع به سبز شدن میکند انسان ها خاک میشوند و من مبهوت به سمتشان میروم.
-من را، خود خود خودم را در آغوش بگیرید.-
"و اگر شیطان با خودش میجنگید، قادر به انجام هیچ کاری نمیشد و تا به حال نابود شده بود."
مرقس، ۲۷
جولیا عزیزم.
اکنون دیگر دردی را احساس نمیکنم.
_____________________________
-یوانا به آرامش رسید.