نوت معرفی | گوشِ شنوایِ آقایِ ماهی | داستان های lefv غنچه شوید
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
The angel who fell from heaven
Marcis March
Marcis March

𝔐𝔢𝔩𝔱𝔢𝔡 𝔈𝔪𝔬𝔱𝔦𝔬𝔫𝔰

 

جولیا عزیزم.

از دورترین زمانی که به یاد دارم، از اولین باری که چشمانم را گشودم کلیسا من را بلعیده بود. جسمم را احاطه کرده بود و ذهنم را در دست داشت. اراده ای نداشتم، چشم بسته لبخند میزدم. تنها چیزی که بدون دخالت آلودگی های روحم بدست آوردم تو بودی. یونسی که در عمیق ترین اقیانوس ها در دل نهنگ دستم را گرفت و مرا به دنبال خود کشید. گیسو هایت نرم ترین نارنجی در صفحه خار های خاکستری زنذگی ام بودند؛ انگار تکه رنگی از لطیف ترین قلمو اشتباها سر از اینجا در آورده بودی. در مکانی که آن خار های خاکستری را پرستش میکنند باید هم تورا شیطانی و نحس میخواندند نه؟ گمانم آنجا بودی که من با دوستیمان درس عبرتی شوم برای کسانی که ماندند. همان هایی که نه تنها خار هارا کم نمیکردند که به آنها می افزودند. همان خارهایی که سینه ام را شکافتند و زیر مواد مذاب رقصان دفنم کردند..

"شما را هم چون گوسفندان در میان گرگان می فرستم، پس مثل مار، هشیار باشید و مثل کبوتر، بی آزار…"

متی، ۱۶ : ۱۰

 

آدم هایی از زیر خاک قد علم کردند دستانشان دراز بود رو به فرستاده خدایی که فقط اسمش را شنیده بودند. ایستاده بودم، توان حرکت نداشتم جسمم نه روحم خسته بود. باور هایم در ثانیه ای پیش رویم فرو ریختند، خرابه هایی که مردمانشان را زیر خود دفن کردند. به هر طرف که نگاه میکردم از هرکسی که توضیح میخواستم با نیشخندی عبور میکرد و زیر لب نجوایی را زمزمه میکرد. خسته از نادانی ام گوشه ای نشسته بودم و نگاه میکردم به آدم هایی که از زیر خاک قد علم کردند، دستانشان بدن سنگی ام را ذوب و روحم را با خود بردند. 

"نترسید از کسانی که می توانند فقط بدن شما را بکشند ولی نمی توانند به روح تان صدمه ای بزنند. از خدا بترسید که قادر است هم بدن و هم روح شما را در جهنم هلاک کند…"

متی، ۲۸: ۱۰

 

دیگر بهشت نیست. دروازه های زمین بسته شدند و آتش همه جا را فرا گرفته آنها میسوزند و صدای فریادشان از هرسو بلند میشود. هراسانند و نمیدانند چه برسرشان آمده. من اما با اینجا خوب آشنایی دارم. از کودکی آموختم، برای بازگو کردنش بدون اشتباه کتک خوردم، شب ها دور از چشمشان ترسیدم و گریه کردم و حالا همه آنها درست جلوی چشمانم رخ میدهد و هیچ به یاد نمی آورم. نور شدیدی همه را در بر میگیرد؛ همه چیز و همه کس به دردش بی توجه میشود، مسیح و همه پیامبران قبل و بعد از او پدیدار میشوند. بار دیگر همه جا شروع به سبز شدن میکند انسان ها خاک میشوند و من مبهوت به سمتشان میروم.

-من را، خود خود خودم را در آغوش بگیرید.-

"و اگر شیطان با خودش می‌جنگید، قادر به انجام هیچ کاری نمی‌شد و تا به حال نابود شده بود."

مرقس، ۲۷

 

جولیا عزیزم.

اکنون دیگر دردی را احساس نمیکنم.

_____________________________

 

-یوانا به آرامش رسید.

۵ عدد کامنت برای این مطلب ثبت شده است
  • Marcis March

    قسمت اول و دومش

    تموم شد>

  • pa ri

    اکثرا همه نویسنده ها از اینجور اشخاص داین. شرلی..آرامیس..ماریا..جولیا..تیام.. قضیشون چیه؟:"

    *وی نیز یک شخص را برای خودش دارد ولی بیشتر شبیه به خودش در دنیای موازیست xD*

  • Marcis March
    جولیا فقط دوست یوانا بوده تو کلیسا ولی خودم یه فلورا دارم که واسش نامه مینویسم یه الهه رومیه خیلی دوسش دارمT-T
  • pa ri

    جدی؟*--* فلورا سان...کسی هستن که حرفاتونو که می خواین به گوش همه برسه رو بهشون می زنین یا صرفا یک دوست خیالی و همدمتونن؟:"

  • Marcis March
    اوهوم> میدونی اگه من گل باشم فلورا بهاره.. حالا من بهارم فلورا الهه گل ها.. اتفاقایی که برام میوفته رو براش تعریف میکنم یه جورایی
  • 🎼  کالیستا

    یسسسسس چقدر منتظر ادامه‌اش بودم:"
    برم بخونم

  • Marcis March
    موفق باشی^^
  • 🎼  کالیستا

    عکس اولش خیلی خوشگله^-^

    راستش فکر می‌کردم این قسمت دومه اول اینو خوندم بعد قسمت دوم اصلی رو خوندم ولی خوب شد الان هیجان بیشتر دارم واسه ادامه‌اش شمسدسمشجچضجس:")چرا احساس میکنم قسمت آخرش بود؟

    یوانا کیه؟:"

  • Marcis March
    مرسی
    یه چیزایی هست که کامل نیست اگه خوب شد میذارم ادامشو> راستش فکر نمیکردم تا همینجاشم خوب شده باشه
    یوانا اسم شخصیت داستانه که میشه همون یوحنا یکی از چهار تا کتاب انجیل
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی