- پست شده در - چهارشنبه, ۲۵ خرداد ۱۴۰۱، ۰۱:۱۵ ق.ظ
- ۳۴۱ : views
- : Likes
- ۴ : Comments
- : Categories
ˌkɑːdɪəʊˈmɛɡəli
قلبِ من، برای دوست داشتنِ تو، زیادی کوچیک بود.
و اینو وقتی فهمیدم که دیگه «تو» نبودی. اما هنوز وسایلت، عطرت، حرف هات و خاطره هات هم واسه قلبم بار اضافه بودن. پس من شروع کردم به رشد کردن. کار کردم و زحمت کشیدم تا تونستم یه خونه بزرگ تر واسه دلم اجاره کنم. بعد وسایلتو، عطرتو، حرف هات و خاطره هاتو توش چیدم. ساعت ها و روز ها روی صندلی خشک و سفت رو به روی کاناپه نشستم و بهش زل زدم، که بتونم تو رو کنار خودم تو وضعیت جدیدی بسازم. نمیخندیدم که چشمام بسته نشه، که تصور خندیدنت از جلوی چشمام کنار نره. زندگی نمیکردم تا زندگی برای تو توی اون خونه ذره ذره ساخته بشه.
ولی وقتی دلم یه خونه ی بزرگ شد فهمیدم جسمم براش کمه. من حتی برای خاطره هایی که نساخته بودیم هم کم بودم. قلبم از چیزی که باید، بیشتر بود و با هر تپشش با درد اینو یادآوری میکرد. دیگه یه موضوع درونی نبود؛ خونهی من دیگه توی دلم نبود. بزرگتر شده بود و بقیه هم اینو میفهمیدن اما من نمیخواستم. من دردِ کمتر، قلبِ کمتر یا تو رو کمتر نمیخواستم. ولی بقیه منو میخواستن. تو برای من نبودی ولی من برای بقیه وجود داشتم. پس هنوز زنده موندم.
دکترم بهم میگه کاردیومگالی ولی من هنوزم بهش میگم؛
قلبِ من، برای دوست داشتنِ تو، زیادی کوچیک بود.
__________________________
-یه حس عجیبیه انگار که با نوشتن اینا دارم چیزی که تا حالا نبودمو تعریف میکنم ولی خب نمیدونم بهرحال نوشتنه.
-اسم اصلی بیماری cardiomegaly عه که توش قلب از حد عادی بزرگ تر میشه. اسم پست تلفظشه و از اون بیشتر خوشم اومد-^-
-در این وقفه یه سلامی به اون چهار تا غنچه جدید بکنیم. سلاااام
-توضیح اینکه چرا انقد طول کشیده تا این فسقله پست شه خودش یه پسته:دی پس از اینجا پست دوم شروع میشه>
__________________________
نور صدا کیبورد؟ آماده؟ پق. (صدای برخورد اون صفحه ها که برای شروع فیلم برداریه)
خب عاااممم دو شب پیش؟ یه اتفاق نسبتا ناراحت کننده افتاد و من تصمیم گرفتم به جای اون یکی پست که از افسانه هاست (اسسسسپووووویلللللیسبتستص) و هیچی از روندش نمیدونم اینو بنویسم که یه حد و حدودی رو میدونم ازش و بعد از نوشتن پاراگراف اولی نتو خاموش کردن (قبلش فقط تونستم ذخیرش کنم) ولی هنوز حالم گرفته بود پس بیدار موندم و تا ساعت سه (مثل الان) کتاب خوندم. که خب نمیدونم بگذریم. فرداش (که میشه دیروز) کلاس زبان داشتم و کاراشم نکرده بودم پس به مامان گفتم که صبح هروقت بیدار شد بیدارم کنه و بماند که یادش رفت:دیییی ولی خودم قبل نُه، نُه و بعد نُه بیدار شدم و خیلی بد خوابیدم بین این بیدار شدنا. سپس وقتی که رفتم کارامو شروع کنم دیدم درد میکنم. و اینجوری نبود که مثل همیشه باشه (چون من هر لحظه میتونم درد جدید داشته باشم) واقعا درد میکردم.
یعنی دیگه مثل همیشه به مامان نگفتم یه جاییم درد میکنه خیلی ناخودآگاه گفتم مامان دارم خورد میشم. اینجوری. حس میکردم استخونام (مخصوصا قفسه سینم، کتفم، پاهام و بعدش بقیه جاهام) همزمان دارن از شدت سستی میریزن توی خودشون و از شدت فشار الان منفجر میشن. وقتی که یهویی حرکت میکردم انگار چند جا از بدنم جا میموند و تا شب ادامه داشت. حتی کانونو با اینکه چهارتا غیبتمو کرده بودم پیچوندم (با تیچرمون حرف زدم) و وقتی میخواستم بخوابم چون هیچ کاری نداشتم بکنم که سرگرم شم مثل ستاره دریایی دراز کشیده بودم گریه میکردم. دارم تمام تلاشمو میکنم خوب توضیح بدممم خلاصه که خیلی بد بود اگه شمام تجربش کردین از صمیم قلب دعا میکنم دیگه همچین دردی نداشته باشین و اگه مثل من اولین بارتون بوده آخرین بارتونم باشه و اگه تا حالا کلا تجربش نکردین اصلا نزدیکشم نشین. (گرچه حالم از نظر روحی خوب بود و شوخی میکردم با خودم کل مدت که پیر شدی و اینا. خیلیم کمک کرد)
دلیل اینکه بعد از دیروز چرا امروز تا وقت بود کاملش نکردم اینه که خونه خالی بود و من به یه استراحت گنده بعد از دیروز احتیاج داشتم. چون دیروز هرکاری کردم که یادم بره درد میکنه ولی امروز هیچ کاری انجام ندادم و وقتیم شروع کردم دوباره وقفه افتاد بعدش دیگه موند تا الان. امیدوارم لذت برده باشین. پایان.