نوت معرفی | گوشِ شنوایِ آقایِ ماهی | داستان های lefv غنچه شوید
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
The angel who fell from heaven
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - دوشنبه, ۱۴ تیر ۱۴۰۰، ۰۷:۲۵ ق.ظ
  • ۴۹۴ : views
  • ۴ : Likes
  • ۵ : Comments
  • : Categories

دو ساعت

باورم نمیشه فقط دو ساعت گذشته باشه و انگار زمان به قیافه ماتم دهن کجی میکنه.. نمیدونم شبای دیگه چقدر طول کشیده اما من به ساعت نگاهم نکردم، فقط خواستم تموم شه.. انگار از زمان و مکان و کلا از این دنیا هرچی بخوای چند دور حتما باید بپیچی شاید تهش به اون چیزی که میخواستی و رو به روت بود رسیدی..

این دوساعت درد بود، خواستم آرام کنم خون بود خون تر شد، درد بیشتر شد، بدن نفهمید نیتم خیر است هرچه بهش داده بودم پس داد، سه بار راهرو مرا دوان دوان دید که رسیدم به در قهوه ای با تمام توان صدا دادم که اگر افتادم، اگر بدن خواست کمی رحم کند بیهوش شدم، اگر فشارم افتاد حداقل کسی بیدار باشد به دادم برسد، نشد. هرچه که بود با سوزشی وحشتناک و مزه گسی که ماند بدن را ترک کرد و او پیروز مندانه به شاهکارش (که منی باشم با شانه های افتاده و امید بر اینکه این بار بار اخر است) پوزخند زدو برای مسافران بعدی نقشه کشید. فقط دو ساعت از وقتی چشمانم را بستم میگذرد اما قطعا زمان با خواسته های ما رابطه عکس دارد.

دو ساعت گذشت اما پنجره صد رنگ عوض کرد، ملودی رنگ های آبی را برایش خواندم، از مورد علاقه هایش گفتم، گاهی هیچ نگفتم، گوش نمیداد، فقط درد میداد به خودش و من هربار از پرسیدن به کدامین گناه شرمنده تر میشوم، شرمنده روحی که شیطنت بچگانه داشت و جسمی که هم پای او بود، عقل این وسط باید کاری میکرد، پل ارتباطی اوست پس باید چیزی میگفت، حرفی میزد، اما نزد و الان همه باهم شرمنده ایم، روح که دریاچه ای ساخته در آن غرق است، جسم به خود درد می دهد در آن غرق است، فقط عقل است که میخواهد راهی پیدا کند برای رهایی.

زمان آدم ها با زمان من فرق میکند، برای آنها فقط دو ساعت گذشته اما برای من (اغراق نمیکنم که دووو ساااال ولی) حداقل چهار پنج ساعت طول کشید. در این دو ساعت خواب رفتم، توهم زدم، به جای کسی که نبودم با کسانی که نمیشناختم حرف زدم، از خواب پریدم، از شدت کم طاقتی پا و لرزش دست و سرگیجه و افت فشار هر قدم خودش سه چهار دقیقه طول کشید، به در قهوه ای رسیدم، از شدت درد گریه کردم به موهایم چنگ زدم چیزی را برای فشار دادن نیافتم و وقتی برگشتم دوباره این روند تکرار شد.

حال منم با قیافه ای ماتم گرفته بعد از دیدن ساعتی که این دو ساعت را با تمام توان به صورتم کوبید ولی همچنان عقربه هایش با کمال متانت درحال حرکت اند و کم کم که از شوک در می آیم درد دوباره شروع میشود.

۵ عدد کامنت برای این مطلب ثبت شده است
  • استیو ‌‌

    قطعا زمان با خواسته های ما رابطه عکس دارد.

    چقدر خوب گفتی اینو...

     

  • Marcis March
    اره خودمم این جملشو بیشتر از بقیش ددست دارم.. بعدش زمان ادم ها با زمان من فرق میکند
  • ویلی ونکای خسته ッ

    چطور میشه که تو مینویسی ولی من میبینم؟

    تو این متنو نوشتی ولی من حسش کردم...

    اره من ازین دو ساعت های وحشتناک زیاد داشتم...

    دردناکه ولی میرم که پیوندش کنم

  • Marcis March
    :))))
    همه داریم خیلی بیشتر هم خواهیم داشت
    اشک هایش را پاک میکند*
  • Sara Y

    بهار، دلم خواست بغلت کنم. 

  • Marcis March
    منم دلم یه بغل گنده میخواد:"
  • Sara Y

    حالا گنده رو نمیدونم، من اونقدرا گنده نیستم. در واقع لاغرم. ولی همه میدونن محکم بغل می کنم. :دی اگر دیدمت روزی، حتما بغلت می کنم. 

  • Marcis March
    خودمم همین تعریفی ندارم ولی اگه دیدیم محکم بغلم کن^^
  • Sara Y

    تا اون روز. ~

  • Marcis March
    اووهوم
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی