- پست شده در - شنبه, ۲۷ آذر ۱۴۰۰، ۱۰:۰۰ ب.ظ
- ۲۸۱ : views
- : Likes
- ۱۰ : Comments
- : Categories
DS2 | hugging
آغوش اول.
ترسیده بودی. کنون میفهمم از همه چیز، همه کس می ترسیدی. بعد از اجراهای روزانه ی بهشتی ات فرار کرده بودی. درست مثل امروز. می دوییدی. نمی دانم چرا، نمی دانم چگونه ولی در را دیدی. از آن گذشتی. زمین را با قدم هایت مقدس کردی و من؟ ایستاده بودم. به تو می نگریستم و اشک هایم می جوشید. وقتی من را دیدی؟ دوییدم. رد نشدم. برای اولین بار از جسمی رد نشدم. آرتور نواخت و نوای پیانو خانه را در بر گرفت. این بار ولی تو از آرتوری که نمی دیدی نترسیدی. در آغوشم آرام گرفتی.
آغوش دوم.
هر روز می آمدی. می گفتی اینجا تنها جاییست که از آن نمی ترسی. فردا و فردا هایش می دانستم که می آیی. چشمانم می درخشید. آرتور بیشتر می نواخت. مارگارت کمتر خم می شد. حتی باری پیشانی ام را بوسید. همه ی اهالیِ عمارتِ فراموش شده ی من، بدون آنکه حتی حضورشان را بی صدا حس کنی از حضورت خوشحال بودند. ستاره ای بودی که در هیچ کجای کهکشان هم عنصری مثلت کشف نشده بود. ما نیز دانشمندانِ کاشفِ ناخواسته ی این عظمت بودیم.
باز هم آغوش
کنارم نشستی. دستانم را برای تجسم تپش های پرستو مانندت از هم گشودم. درد داشت. گفتم زمزمه هایی که می شنوی، برای من و افراد خانه فریاد هایی به سان آذرخش هاست. لمس های ملایمی که حس می کنی، سفیدی بدنت را به قرمزی و سپس بنفشی یاقوت می کشانند. من زجر می کشم. ستاره ام را در جهان خودم پیدا کردم. ولی دستم به آسانی به او نمی رسد. از تصوراتم پوزخند زدم. تو نمی فهمیدی. هرگز نمی فهمیدی.
آغوش آخر.
وقتی زمین خوردی. وقتی قرصت را برای هزارمین بار از بین دستان سردت بیرون آوردم تمام شده بود. نمی توانستم. یا تو باید به دنیای من پا می گذاشتی، یا دور می شدی. اینجا تنها کسی که ذره ذره سیاه می شد تو بودی، و خونی که از حنجره بیرون می زد برای من.
________________________
-بازم ادامه دارههه
-و حدس بزنین چی؟ عوض شد. یوهاهاها
-عکسشونم دیدین:>