- پست شده در - يكشنبه, ۲۱ شهریور ۱۴۰۰، ۰۲:۰۰ ق.ظ
- ۱۶۴ : views
- ۵ : Comments
- : Categories
و در کمال تعجب
بیاین همه به بچه هایی که حتی قرار نیست به دنیا بیان بگیم.
روزی به خودت میای و خودتو روی زمینی پیدا میکنی که فهمیدی زمین نیست. توهمه. زمین اصلی کیلومتر ها زیر سیمان و سنگ ریزه و قیر دفن شده. ناخودآگاه قدم هایی که برمیداری دونه دونه ضعیف تر میشن. زیر پات خالی تر میشه و تهش هم از ترس بلعیده شدنت خودتو روی ویلچر با دستای لرزون پیدا میکنی.
روزی خودتو بین افرادی پیدا میکنی که دوست نیستن. حتی آشنا هم نیستن. چهره هایی که حفظ کردی با پوزخنداشون قابل تشخیص نیستن. میفهمی اونا بد نیستن، بی شرف و رفیق باز و کوفت و زهرمارم نیستن. فقط تویی که بعد یه مدت خسته کننده شدی. اون روز حتی ناراحت هم نمیشی. گریه هم نمیکنی. نفرین هم نمیکنی. فقط با آرامش به راهت ادامه میدی.
روزی خودتو رو به روی ترسی پیدا میکنی که از اولش دستاشو دور گلوت حلقه کرده و هربار که فرصتش پیش میاد اول جلوی شاهرگت و بعد هم مجرای تنفسیتو میگیره. هربار تا مرز خفه شدن پیش میری ولی همونطوری که گفتم و میدونی ویروس تا وقتی زندست که سلول زنده باشه. پس نمیمیری. هیچ وقت خفه نمیشی.
روزی بیدار میشی و تو با خودت تنهایی. خودت میشه خود هایی که ویژگی های متفاوتی دارن. خود هایی هر ثانیه بهت میگن تو نمیتونی تنها بمونی. برای تنها بودن ساخته نشدی ولی الان و در این نقطه تنهایی. حالا ما هستیم. مغزی که همه تقصیر هارو گردنش انداختی خودش رو دیوونه و متوهم نشون میده که روحت احساس تنهایی نکنه. دووم میاری.
+
و تمام این مدت دنیا جوری رفتار میکنه انگار اون نیست که داره میره؛ انگار این ماییم که داریم نمیایم.
+
با این حال بعد همه این "فهمیدن ها" در کمال تعجب هنوز هم زنده ای و هربار دلیل نسبتا محکم تری برای ادامش داری.
_______________________________
-تاحالا بعد نوشتن متنی نفس نفس نزده بودم که زدم. مبارک باشه.
-اون بیماریی که تو یه عالمه کتاب نخونده داری ولی بازهم کتابای نخریده جذاب ترن اسمش چیه؟
-منی که از یک و هفت هشت دقیقه به همه حالت های ممکن دراز کش و نشسته پشت لپتاپ بودم تا همین الان و دیگه بخوامم نمیتونم.