نوت معرفی | گوشِ شنوایِ آقایِ ماهی | داستان های lefv غنچه شوید
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
The angel who fell from heaven
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - چهارشنبه, ۳ شهریور ۱۴۰۰، ۰۵:۳۰ ب.ظ
  • ۲۳۲ : views
  • ۵ : Likes
  • ۴ : Comments
  • : Categories

دستگاه های بی رحم

-هر روز قبل از ظهر دو روز پیش:

از پنجره نگاه کردم، نبود، مریض بود. حدودا اواسط فروردین مریض شده بود. هربار برق می رفت صدای موتور برق تمام محله را پر می کرد. ظهر، عصر یا نصفه شب نداشت دستگاه ها کار می کردند. کار می کردند و او را زنده نگه می داشتند. باید او را زنده نگه می داشتند. گران بودند، تک تک دستگاه ها گران بودند و بی رحم اما او را زنده نگه می داشتند. چند ماه بود از خانه بیرون نیامده بود. زیر دستگاه های بی رحمی بود که او را زنده نگه می داشتند. زیر دستگاه نفس می کشید، غذا می خورد، زندگی می کرد. خانه پر از زندگی بود صدای خنده های نوه هایش و سبزی باغچه کوچک وسط حیاط اما خودش نبود.

 

-ظهر دو روز پیش:

از پنجره نگاه کردم، بهتر شده بود، روی صندلی دور از همه نشسته بود و نهار می خورد. حرف می زد و می خندید. مثل همیشه به باغچه و گل هایش می رسید. خسته شده بود ولی همان کارهای همیشگی را می کرد. همان آدم همیشگی شده بود. خبری از دستگاها نبود. هیچ صدایی جز صدای حرف زدنش نمی آمد. حال همه بهتر بود هیجان توی صدایشان از پشت پنجره هم حس می شد. توی اتاق که می رفتیم ناخودآگاه لبخند می زدیم حل خوبشان به ماهم رسیده بود. کمی که گذشت دوباره برگشت زیر دستگاه. دستگاه های بی رحم توانش را گرفته بودند اما او را زنده نگه می داشتند.

 

-دیشب:

از پنجره نگاه کردم، کاش نگاه نمی کردم. تا قبل از اینکه نگاه کنم صدای گریه هارا نشنیده بودم؟ وقتی نگاه کردم لباس های سیاهشان را ندیده بودم؟ نمی دانم فقط دنبالش می گشتم. ببینم که او هم سیاه پوشیده و دخترش را آرام می کند، به نوه اش تذکر می دهد و خانواده را سامان می دهد اما نبود. زیر دستگاه ها هم نبود. دستگاه های بی رحم همان یک کار -فقط یک کار- را هم درست انجام ندادند. او را زنده نگه نداشتند. به هیچ دردی نمی خورند. پشت پنجره نشستم و مثل دفعه قبل بی صدا اشک هایم را خفه کردم. دور هم نشسته بودند و تا کسی چیزی می گفت دخترش دوباره گریه می کرد. دلم می خواست روحش را محکم بگیرم و به جسمش بازگردانم اما نمی شد. شب قبل گذشت و هیچ کس فکرش هم نمی کرد که امشب او زیر دستگاه نباشد.

 

-امروز:

از پنجره نگاه کردم، نبود، نمی آمد، انگار از اول وجود نداشت، زندگی از روی همه رد شده بود.

 

___________________________________

 

-همسایمون بعد آقای همسایه پایینی دومین همسایه مورد علاقم بودن که فوت کردن.

-من فوضول نیستم عیح صداشون کامل میاد. و کلا از پنجره باهم در ارتباط بودیم، دست تکون دادن و اینا.

-دلم واسه پی نوشت تنگ شده بود.. خودتون خوبین؟

۴ عدد کامنت برای این مطلب ثبت شده است
  • pa ri

    خوشبحالتون که همسایه های خوبی دارین... منم یادمه تو خونه مامان بزگم ساختمون جلویی، یه دختره بود یه لاکپشت می ذاشت لای پنجرش که لبخند زده بود. انگار به هر کی از پنجره بیرونو نگاه میکرد میگفت "سلام! من دارم لبخند می زنم!"

    الان دیگه از اون خونه رفتن...لاکپشتی لای پنجره نیست :")

    تسلیت میگم :" شاید دیگه الان،تمام مدت از اون بالا براتون دست تکون میدن... از طرف من بهشون سلام برسونین :"

     

  • Marcis March
    جایی خوندم همسایه ها دیوارای خونه رو میسازن و خیلی درسته.. الان خونمون دوتا دیوار کم داره"
    کاش میتونستم ببینمش حتما قشنگ بوده.
    مرسی منم براشون دست تکون میدم>
  • سَمَر ‌‌

    برای بخش "امروز" و جمله آخرش می‌تونم بی‌نهایت بار به گوشه دیوار زل بزنم و گلوم تا محدوده‌ی زیادی مثل سنگ سنگین بشه.

  • Marcis March
    اینکه چقدر همه دنیا عادیه وقتی کسی میمیره همیشه برام ترسناک باقی میمونه
  • Nobody  -

    ترسناکه... کاری که مرگ با همه‌مون می‌کنه.

    ولی قشنگ نوشته‌بودیش. :)

  • Marcis March
    اوهوم خیلی
    مرسی^^
  • جیران کمندی

    گریه کنم یه کم...

  • Marcis March
    گریه قشنگه
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی