نوت معرفی | گوشِ شنوایِ آقایِ ماهی | داستان های lefv غنچه شوید
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
The angel who fell from heaven
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - دوشنبه, ۱ آذر ۱۴۰۰، ۰۵:۰۰ ب.ظ
  • ۲۴۲ : views
  • ۳ : Likes
  • ۶ : Comments
  • : Categories

پارت اول-چالش سی روزه

 

1.درباره ده سال بعدت بنویس. چه کسایی توی زندگیتن؟ چه شغلی داری؟ چه عاداتی خواهی داشت؟ توی اوقات فراغتت چیکار میکنی؟ کجا زندگی میکنی؟

 

عم خب ایده ای راجع به هیچیش ندارم چون ده سال خیلی زیاده پس جوری که -میخوام- باشه رو مینویسم.

 

-دلم نمیخواد خودم کسی رو عوض یا حذفشون کنم. ولی از اونجایی که توی همین سه چهارسال کلی آدم اومدن موندن و رفتن پس احتمالا خیلی از کسایی که الان هستن اونموقع دیگه نخواهند بود. کلی دوست هم دانشگاهی پیدا میکنم -میدونم این کارو میکنم اگه مثل الان باشم- و سعی میکنم نگهشون دارم.

 

-شغل سخته چون الان جز "سال دیگه ریاضی بخونم" هیچ برنامه ای برای بعد ندارم. شاید جایی درحال تدریس باشم. شاید هم روانشناسی خوندم. جدیدا با مامان درباره کتاب خونه زدن حرف میزنیم یا شاید هم اسم کتاب فروشیمو گذاشتم همونجایی که باید باشی، و زیرشو با مارسیس مارچ امضا کردم. (سعی میکند به ازدواج و اینجور چیزا فکر نکند. دوست ندارد)

 

-سعی میکنم کتاب بخونم. همچنان بنویسم و گوش بدم. کلا اگه بتونم عادت های الانمو با خودم به بیست و چهارسالگی برسونم و فقط روی -بهتر- کردنشون و -مفیدتر- کردنشون کار کنم خوب میشه

 

-با توکل به خدا ویالون میزنم. سعی میکنم کد نویسی یا تراشیدن چوب های کوچولو رو یاد بگیرم. اگه روانشناسی نخوندم تو کلاس هاش شرکت میکنم. گلدوزی رو حرفه ای تر انجامش میدم.

 

-احتمالا همین جا ولی چون دلم میخواد دانشگاهمو اصفهان برم شاید اونجا باشم. من همینجارو دوست دارم عحT-T

 

 

جیگیلی جیگیلی

 

 

2.چه زمانی توی زندگیت از ته دلت احساس خوشحالی کردی؟

 

وقتی بعد فهمیدنِ اینکه چیکار کردم؛ دقیقا همون وقتی که همه نبودنا و گند زدنام اونم تو اون سن کوبیده شد توی صورتم از مامان پرسیدم "الان میبخشیم؟" گفت "تو تنها کسی هستی که برای اولین بار حس مادر شدن و بهم دادی مگه میشه نبخشمت؟" بین گریه هام حس کردم از ته دل خوشحالم. وقتی باز دوباره با دختر عمو ها و دختر خالم حرف زدم حس کردم از ته دل خوشحالم. وقتی بازهم نگینو دیدم حس کردم از ته دل خوشحالم.

 

وقتی جایی پذیرفته میشم و حس میکنم منو جوری که خودم خودمو میدیدم -یه تیکه کثیفیِ اضافیِ متحرکِ زنده- نمیبینن حس کردم از ته دل خوشحالم. توی هر مهمونی کوچیکی وقتی همه باهم میخندیم حس میکنم از ته دل خوشحالم. وقتی اولین تار های نخ رو روی پارچه گلدوزی رد کردم. وقتی هدیه شون دادم. وقتی برای اولین بار با یه مادربزرگ ایتالیایی صحبت کردم و حرفاشو فهمیدم حس کردم از ته دل خوشحالم.هربار کامنت جدیدی میگیرم که توش میگین دارم بهتر مینویسم. وقتی کاری رو تا ته انجام میدم توی همه این لحظه ها حس میکنم از ته ته ته دلم خوشحالم.

 

خوشحالیم خوشحالم میکنه. میدونم بقیه رو هم خوشحال میکنه. مثل چند شب پیش که ویس های خندمو برای بچه ها فرستادم و همشون خندشون گرفته بود. برعکسشم همینه. وقتی ذوق و لبخند کسی از پشت تک تک کلمه های پستش دیده میشه خنده هاش شنیده میشه من خوشحال میشم. هربار بعد اون تک نوازیِ ویالون سوزناک صدای خنده پخش میشه پا به پاش میخندم. گفتم بارون قشنگ تر و پر احساس تر از اونه که بخواین و بتونین ازش بگذرین الانم میگم خنده و خوشحالی بعدش مقدس تر از اونه که بخواین بخورینش یا نادیدش بگیرین.

 

(با این حال وی اصلا مخالف گریه نیست.. رجوع شود به "به جای غده اشکی بشکه اشکی دارم")

 

 

جیگیلی جیگیلی

 

 

3. یه لیست از چیز هایی که میخوای توی زندگیت بهشون برسی بنویس

 

1. کسی نیست که منو بشناسه و ندونه اینجا ویالون قرار میگیره..

2. (گیر کرده) بتونم کادوی آخر هفته رو راه بندازم.

3. برای کسی مداوم نامه بنویسم.

 

4. آشپزی رو جدی یاد بگیرم. درسته همه غذا هارو میسوزونم ولی دوست دارم آشپزی رو.

5. خودِ الانمو نگه دارم یا حداقل بدتر نشه؟

6. اگه نمیشه فقط یه روز بتونم مربی مهد باشم. هوم.

 

7. از اون مغازه (فرق نداره چی باشه) ها که توش راحتی داشته باشم. یا توش کار کنم.

8. (باورش نمیشود چیزی ندارد) طراحی مینیمال؟

9. بتونم با یه چیزایی کنار بیام.. خاطره ی دریاچه رو تو یه جعبه نگه دارم.

 

 

جیگیلی جیگیلی

 

 

4. کدوم یکی از آدمای معروف برات الهام بخشه؟ چرا؟

 

 

میشه حرفی نداشته باشم؟ همه چیزش برای من الهام بخشه چون هست.

 

 

جیگیلی جیگیلی

 

 

5. اگر فقط سه روز وقت داشته باشی که ده میلیون پوند رو خرج کنی، باهاش چیکار میکنی؟

 

با سیصد میلیارد تومن خب. به همه چیزایی که اونشب وقتی به مامان دربارشون گفتم دوتایی خندمون گرفت، میرسم. یکی دو بار میرم کره و یه خونه ی کوچیک توی ایتالیا برای خودم میگیرم.

 

با یه مغازه قرار داد میبندم برای نخ گلدوزی هرسال و یه آکادمی موسیقی رایگان باز میکنم. بقیش رو واسه خودم نگه میدارم. نمیدمش به خیریه ولی از اون چیزای اولی هرچقدر که تونستم ماهیانه بهشون کمک میکنم.

 

 

جیگیلی جیگیلی

 

 

6. اگر میتونستی زندگیت رو از اول شروع کنی و سه تا چیز رو عوض کنی، چه چیز هایی رو تغییر میدادی؟

 

به هر چیزی که فک میکنم میخوام نباشه یا اتفاق نیوفته یادم میاد چیزی در قبالش گرفتم که نیاز دارم باشه. پس هیچی.

 

پ.ن: (الان روز هفتمه تقریبا دو روز کامل بهش فکر کردم و خب) روزی که باعث درست شدن دریاچه شد. اون روز هیچ کاری نمیکردم.

 

 

جیگیلی جیگیلی

 

 

7. یه نامه برای خود 10 سالت بنویس.

 

خیله خب. سلام دختر قشنگ چهار سال پیش.

برعکس چیزی که فکر میکردیم الانِ من از الانِ تو خیلی رنگی رنگی تره. میدونی از امسال قراره اذیت کردنا شروع شه؟ بذار بهت بگم. گم شدن روزنامه دیواریتون و پاره پیدا شدنش. تا سال دیگه هربار گم شدن کتابات. پیدا کردن جامدادیت توی دستشویی و کلی چیز دیگه. ولی دختر بعد از ظهر همون روز برای همون روزنامه دیواری واسه اولین بار میری خونه زی زی. بعد از گم شدن کتابات خاله میاد توی کلاس و میگه میخواد از این مدرسه ببرتت و تو اون روز گریه کسایی رو میبینی که حتی فکر نمیکردی بلد باشن گریه کنن. بعدش مثل فیلما توی هال خونه مامان جون میشینی و به جلوت خیره میشی غافل از اینکه توی مدرسه پلیس بردن! اره! همینقد مهمی!

 

میتونی دوستات رو محکم پیش خودت نگه داری نگران نباش. تازه بعد دوسال دوباره شمارو ملودی رو هم پیدا میکنی جوجه. ما هنوزم کلی حرف میزنیم^^ دلم میخواد بگم کاش بتونی دوازده سالگیت رو پاک کنی ولی اگه باعث میشه الان مامانو داشته باشم پس نمیخواد. سعی کن به خودت فشار نیاری خب؟ چیزی نیست که بتونی عوضش کنی. قرار نیست منِ الان یا منِ آینده به خاطر انجام دادن کارایی که قراره بکنی قضاوتت کنیم سو.

 

دبیرستان خیلی خیلی خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی باحاله. از اولین امتحان ادبیاتت که 14 گرفتی که بگذریم حداقل دو بار همه ی بچه هارو بردن دفتر اونم فقط توی چند ماه اول. روزی نبود که آب بازی (با شلنگگگ) یا شلوغ کاری نداشته باشین. کلیم دوست جدید پیدا کردی اول وقتی از کارگاه جیم زدی بچه دار شدی بعد موقع تمیز کردن کتابخونه شوهر کردی. یادم رفت بگم. حدودا الان بیشتر از نود و پنج تا کتاب داری و قطعا بیشتر از صد تارو خوندی. گرچه کلی هم فیک داری که نمیذارن دیگه کتاب بخونی. کارما رو حتما بخون و آره منم اکسوال شدنتو تبریک میگم.

 

فکر نکنی اینجا همه چی خوبه ها. خیلیا نیستن خیلی اذیت شدم، میشم و دروغ چرا همین الان دارم از استرسِ جواب آزمایش مامان و کارای بعدش جون به لب میشم. ولی کلا هرچیزی هم که بشه من سعی میکنم حال خودمونو خوب نگه دارم. سعی میکنم تا جایی که تونستم بنویسم و نذارم چیزی تو دلم بمونه. روابطی که دارمو نگه دارم و بذارم کمکم کنن. و برای جمله آخر از طرف چهار سال بعدت باید بگم هربار که فکر کردی تهشه بدون فردا صبحش قراره دوباره بیدار شی.

 

 

جیگیلی جیگیلی

 

 

8. تصورت درباره یه تعطیلات تابستون ایده آل چیه؟

 

حداقل سه شب نخوابم. سه تا سریال ببینم. سه تا کتاب تموم کنم. روزی یه بار به مدرسه بد و بیراه بگم بعدش دلم براش تنگ شه. سه تا دنس کاور کنم. یه بار پاهامو یه جایی که آب نسبتا خنک داره خیس کنم. شب های بی شماری رو خونه خودمون نخوابم. سرمو موقع رانندگی از ماشین ببرم بیرون.

 

پ.ن: بر اساس ماهی یکی نوشتم بیشتر بشه خیلی بهتره.

 

 

جیگیلی جیگیلی

 

 

9.اگر قرار بود از روی زندگیت یه فیلم بسازن، کدوم آدم معروف نقش تو رو بازی میکرد؟ چرا؟

 

 

لازم نیست بگم چقدر طول کشید نه؟ کلا نسبت به این دو نفر همزاد پنداری خاصی دارم. به خاطر خنده های مستطیلی و کیوتی و سرخوشی شون. هرچی خواستم دنبال شخص نزدیک تری بگردم نشد.. دوتاشون بازیگرن. الناز حبیبی رو میشناسین دومی هم پارک سو دامه (park so dam) 

 

 

جیگیلی جیگیلی

 

 

10. اگر قراره بود توی یه جزیره با سه نفر گیر کنی، اون سه نفر چه کسانی بودن؟

 

عم سه تای ردیف اول. یا مامان بابام و نگینی.

 

 

جیگیلی جیگیلی

 

 

11. ده تا حقیقت (فکت) جالب درباره خودت بنویس که کمتر کسی ازش خبر داره.

 

1. معمولا به پهلو و سمت راست میخوابم.

2. وقتی در کمد باز باشه نمیتونم درست به کارام برسم.

 

3. جریان حاج خانوم اینه. من وقتی بچه بودم انگشت اشاره دست راستم رفت لای در و کنده شد تقریبا(:/) بعد بردیمش بیمارستان بخیه زدیم یکم گردالی شده الان بهش میگم حاج خانوم. (رستم پسرشه با چاقو بریدم. انگشت شصت دست چپم)

4. تقریبا هفت ساله دارم زبان کلاس میرم.

 

5. وقتی کسی رو نمیشناسم استرس میگیرم. وقتی میریم بیرون خصوصا.

6. توی سر و صدای زیاد نمیتونم روی صدای کسی تمرکز کنم. معمولا به صورت کسی که حرف میزنه نگاه نمیکنم.

 

7. جدیدا به قارچ ها علاقه خیلی زیادی پیدا کردم. خیلی زیاد.

8. سه تا دسته موی بافته شده دارم که مال خودمن. چیدم و نگهشون داشتم.

 

9. بلدم از روی اون دفترچه ی مامان کیک مثلثی درست کنم خیلی خوشمزه میشه.

10. دلم میخواد برای همه لقب داشته باشم و برعکس. نمیدونم خاص بودن هر فردی پیش خودم برام مهمه.

 

 

جیگیلی جیگیلی

 

 

12. بهترین نصیحتی که تا حالا بهت شده چی بوده؟ بهش عمل هم کردی؟

 

آدم ها برای این اطرافت نمیان که توی دوتا دسته ی "دوست داشتنی ها" و "دوست نداشتنی ها" قرار بگیرن. که اگرم بخوان توی دسته ای باشن یا "کنارتن و بهت درس میدن" یا "با رفتنشون بهت درس میدن"

آره خب. گذاشتم که برن و بهم درس بدن.

 


جیگیلی جیگیلی

 

 

13. پنج تا مهارت که دلت میخواست داشته باشی رو نام ببر و بگو چرا؟

 

1. لبخند ملیح* انقدی که این جاهارو با ویالون پر کردم جای بحثی باقی نمیمونه.

2. آشپزی. همیشه برام شبیه یه الهه باقی میمونهT-T

3. کار با چوب. کلا آرامش میده. قتل با لبخند یا یه همچین چیزی.

 

4. تیراندازی. نه از اونا که رسمیه و باهاش مسابقه میدن از اونا که مریدا داشت. همونجوری که مریدا میزد.

5. خوندن. میگن خوبه ولی همیشه میخواستم بتونم بدون اینکه خجالت بکشم بخونم. 

 

 

جیگیلی جیگیلی

 

 

14. یه روز کاری ایده آلت رو توصیف کن.

 

وقتی خورشید داره میاد بالا بیدار شم. یه چیزی بخورم که بتونم رو پاهام وایسم. بشینم توی بالکن گلدوزی کنم. عکسشو بذارم چند تارو با خودم بردارم برم مهد؛ کلی بچه هارو بچلونم همراهشون جیغ بزنم. بعد برم کتاب فروشی رو صندلیم بشینم با چند نفر حرف بزنم یه هات چاکلت بخورم..

 

یه نامه بنویسم توش یکی از جمله های خوب آخرین کتابی که خوندم حتما باشه. بعد میرم پست. اول گلدوزی هارو میفرستم بعد نامه رو. برمیگردم خونه توی مسیر آهنگ گوش میدم. برای بعدش برنامه ندارم.. فیلم میبینم میخوابم؟

 

(اگه به هیچ کدوم از اینا نرسیدی برات متاسفم حداقل به یکیشون برس..)

 

 

جیگیلی جیگیلی

 

 

15. چه چیزی هست که دلت میخواست بقیه دربارت میدونستن؟

 

هی! من احمق نیستم.

 


جیگیلی جیگیلی

 

 

(برای ادامه سوال ها توی پست بعدی با ما همراه باشید)

 

_________________________________________________

 

-منبع چالش: وب سلین شی

-نویسنده برای این سه روز تاخیر صمیمانه عذرخواهی میکند.

-دلم میخواد یه پست بذارم. با کسایی که جدید اومدن حرف بزنم ازشون چند تا سوال بپرسم. ولی مطمئن نیستم برای حرف زدن با من اینجا باشن..

-چجوری یادم رفت-_-

-باز هم صمیمانه عذرخواهی میکند.

۶ عدد کامنت برای این مطلب ثبت شده است
  • Nobody  -

    وای توعم داری می نویسیش. TT

    دیدن ستاره های کسایی که دوستشون دارم... این ماه قراره خیلی زیبا بشه.

  • Marcis March
    توعم بنویس خبببب
    الان ینی منم جزو اون کساییم که دوست داری؟ الان از دست میرم
  • Nobody  -

    من یه‌دونه تازه شروع کردم آخه. TT

    معلومههه. شما که قلب منی.

  • Marcis March
    همین که زود زود پست میذاری خودش کلی خوبه
    سمفونی چان لپام درد گرفتن از بس نیشم باز بودهههT-T
    راستش یه سوال میخواستم بپرسم یادم نمیاد چی بود هروقت یادم اومد میگم بهت
  • Nobody  -

    کاش می‌شد لپاتو بکشم. TT

    :دی حله.

  • Marcis March
    نهههه خدایا بکشی وقتی پیر شدم شبیه بول داگ میشم
    یادم نیومدT-T
  • H

    اووووم 

    فقط بدون که هر بار خوشحالی منم از اینجا به پهنای صورتم و عمییییق لبخند میزنم (:

    پس سعی کن با وجود غمات خییییلی زیاد خوشحال باشی

  • Marcis March
    میدوووونممم
    چشم چشم
  • H

    وای خدا نمیدونستم ماجرای هفتو (اونموقع خیلی به هم نزدیک نبودیم ، ینی همیشه بودیما ولی فقط کنار هم ، خیلی حرف نمیزدیم پس الان باید خداروشکر کنم به خاطر بودنت )

    چ هیجان انگییییز 

    خداروشکر که بخیر گذشت

     

    پ ن (باید ریز به ریزشو تعریف کنی)

  • Marcis March
    میدونم الان خیلی بهتره
    اوهوم واااقعا خوبه که تموم شد

    هیهیهی
  • H

    واووو یهو چ طوفانی شد 

    خوشحالم که بعد چن روز پرشون کردی 

    شماره ۱۲ هم قشنگ بود هم سس ماست داشت 🤣🤣👌

  • Marcis March
    دیدییییی
    منم منم
    گوجو-_-
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی