نوت معرفی | گوشِ شنوایِ آقایِ ماهی | داستان های lefv غنچه شوید
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
The angel who fell from heaven
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - دوشنبه, ۴ مرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۵۵ ق.ظ
  • ۱۹۹ : views
  • ۳ : Likes
  • ۴ : Comments
  • : Categories

وسواس گونه

(قبل خوندنش بانی و کلاید یوکی رو گوش کنین نتونستم اپلودش کنم)

 

استرس ها قرار نیست اون رو بکشن.. ولی دارن این کارو می کنن.

مسیر خونه تا فروشگاه زیاد نیست اما طول می کشه. وقتی کسی از کنارش رد میشه دست هاش ناخودآگاه مشت و بهم دیگه حمله ور می شن. سلول های مرده بلندش پوست دستشو خراش می دن و حتی متوجه نمی شه؛ چون همه اینها تا وقنی ادامه داره که اون آدم از کنارش رد شه... چند ثانیه.

وارد فروشگاه که شد؛ چه سوپر مارکت آشنای سر کوچه، و چه محبوب ترین مغازه شهر، سایه آدم ها بلند تر از آسمان خراش ها و سنگین تر از فیل ها روش می افتن. مقابله باهاشون جواب نمی ده پس هندزفری هاش رو می ذاره و صدای نهنگ های مورد علاقش رو پلی می کنه. پلک ها همیشه مراقب بودن مواقعی که از چیزی لذت می بره، دیدنی های رنگی اطرافش حواسش رو از دنیای مواج دریاییش پرت نکنن. و همیشه هم موفق بودن.

درست زمانی که از بین فرکانس های نهنگ قاتلش آلودگی های صوتی شخص دیگه ای به گوش رسید و اونو فراری داد چشماش رو باز می کنه و فروشنده رو جلوی خودش می بینه.

اگه در جواب " می تونم کمکت کنم؟" بگه "من فقط اومدم رفت و آمد پاهای بقیه رو نگاه کنم ولی هیچ صدایی نشنوم" دیگه راهش نمی دادن پس ناچارا مجبور می شه برای هدیه اولین ملاقات با کسی که اصلا از وجود خارجیش خبری نداره راهنمایی بشه، و مدام نگران این باشه که مبادا با نخریدن چیزی دختر جوون رو به روش رو آزرده کنه. 

برای انتخاب بین پنج تا "چیز"ی که فروشنده برای اسم ساختگی مناسب دیده ازش وقت می خواد و با لبخندش مواجه می شه، گرچه چند دفعه قبلی فهمیده بوده که این لبخند ها همگانیه و فقط برای جلب رضایت اما بازهم درجواب لبخند می زنه. گویی لب های کش اومده دختر دارن تهدید می کنن که اگه نخنده دیگه جایی تو فروشگاه نداره.

سرش رو که برمی گردونه با تجمع ظریف و دقیقی از فلزات رو به رو می شه که نتیجه گردهماییشون زیبایی غیر قابل توصیف تک موجود دریای وجودشه.

"نهنگ"

همه وسایل رو در حالی که چشمش به مجسمه دوخته شده سر جاشون قرار می ده و جعبه حاوی قطعات فلزی رو تقریبا روی پیشخون پرت می کنه که کسی جاشو نگیره. دختر فروشنده تعجب کرده که چرا تصمیمش این قدر عوض شده ولی وقتی عجله رو توی صورت و رفتارش می بینه از سوال پرسیدن منصرف می شه.

مسیر برگشت رو با هندزفری و با توجه به شئ باارزش توی دستش می گذرونه بنابراین دستاش زخم جدیدی رو تحمل نمی کنن. کلید توی دستای سردش جا نمی گیره چند بار میوفته، آخر هم بانوی غریبه فداکار در رو براش باز می کنه. وارد خونه می شه و با عجله فلز هارو سرهم بندی می کنه و حالا تپش های بی قرار قلبش آروم می گیرن. مجسمه رو بین بقیه نهنگ ها جا می ده و دوباره به دریا سفر می کنه اما حالا با نهنگ جدیدی که وظیفه معرفیش رو خیلی وقته قبول کرده.

__________________________________________________________________

پایان اولین یهویی نوشته بهار

-پ.ن تهش خوبه؟ برای نوشتنش کلی نطلب از تک تک نهنگا کنار گذاشته بودم ولی نشد دیگه. شاید ادامش.

Notes ۴
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
قبلی ۱ ۲