نوت معرفی | گوشِ شنوایِ آقایِ ماهی | داستان های lefv غنچه شوید
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
The angel who fell from heaven
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - سه شنبه, ۱۳ مهر ۱۴۰۰، ۱۰:۴۵ ب.ظ
  • ۱۶۱ : views
  • ۳ : Likes
  • ۸ : Comments
  • : Categories

قایق هالی

 

شبی جزیره ای روی آب سر درآورد. دور جزیره اقیانوسی از قطره ها همیشه در جریان بود. اقیانوس موج داشت. روی موج ها قایقی تاب می خورد. قایقی که طناب نداشت. قایق بزرگ نه، بلند بود. درون بلندی دختری زندگی می کرد با موهای سفید. با ورود انسان ها جزیره کم کم زانو  زد و خودش را تسلیم کرد. اما قایق هنوز آنجا بود. قایق مال هیچ شهر یا کشوری نبود. انسان های محلی کنجکاو بودند و مهربان. اما آدم های بزرگ فقط خشم را میچشیدند. فرقی نداشت کدام یک صاحب قایق باشد. تنها چیزی که مهم بود تصاحب قایق بود.

روز ها گذشت و بالاخره فرمانده ای پر افتخار موج هارا شکست تا به قایق رسید. دری را دید و به رسم ادب در زد. با خود می اندیشید کسی در را باز نخواهد کرد پس او می تواند قایق را با خود ببرد. اما در باز شد. دختری سفید گیسو با لبخندی به لطافت رد شدن پرتو های نور از آب به فرمانده نگاه می کرد. ولی فرمانده لبخند شیرین یا حتی کهکشان چشم های دختر را نمی دید. در طوفان برف های روی سرش گیر کرده بود. دستش را دور تفنگش محکم کرد و... بنگ!

چشم هایش را باز کرد. دختر را دید، سفیدی موهایش را دید، بلوری بدنش را هم. اما هیچ نشانه ای از رد گلوله نبود. خود گلوله هم نبود. گویی اصلا تفنگش را... تفنگش را لمس نکرده؟ اما خودش صدای شلیک را شنید. پرش کوچک همیشگی اسلحه و تیر کشیدن آشنای سرش. همه را حس کرده بود. دختر سرش را کج کرد. بار دیگر موهای بلند سفیدش از حصار گوش ها فرار کردند. خشم نه، ترس بود که این بار وجود فرمانده را دربر گرفته بود. دستش را دور تنفگش محکم کرد و... بنگ!

چشم هایش را باز کرد. دختر را دید، سفیدی موهایش را دید، بلوری بدنش را هم. اما هیچ نشانه ای از رد گلوله نبود. فرمانده می خواست جیغ بزند. اما مرد ها جیغ نمی زنند پس دستش را این بار به جای تفنگ سمت دختر دراز کرد. واقعی بود. دختر نرمی دستانش را به بیابان زمخت دست های فرمانده رساند. واقعی بود. صدایش را شنید. واقعی بود. واقعی می گفت. فرمانده گوش کرد و به شهر بازگشت. پشت میز بزرگان نشست و گفت واقعیتی که دختر آن را واقعی گفته بود.

بین بزرگان بحث شد. فرمانده را دیوانه و عاقل خواندند. حرف هایش را قبول داشتند و نداشتند. به او می خندیدند و همراهش اشک می ریختند. دختر اما روی قایق نشسته بود و به مردم جزیره لبخند می زد. پیرزنی از میان جمعیت رفت و با سبدی پر از خوراکی برگشت. گفت دختر لاغر است. اگر از غذا بخورد سفیدی موهایش به من نمی رسد. دخترک غذا نمی خواست اما لبخند زد. او حس می کرد. بزرگانی که فرمانده را قبول کردند را می سوزانند. آنها را دیوانه می دانند. خبر هنوز به مردم جزیره نرسیده بود. اما فردا می رسید. شب که شد دختری روی قایق طنابی را رها کرد. قایق رفت و جزیره تنها شد. فردا صبح از دختر مو سفید تنها خبری مانده بود و سبدی خالی.

 

اون هنوزم هست. با قایقش آسمون هارو دور میزنه و هر هفتاد سال یه بار خودشو به زمین نشون میده که مردم فراموش نکنن روزی دختری با قایقش روی موج ها شناور بوده. مردم به یاد فرمانده ادموند اسم اون ستاره سفید رو هالی گذاشتن.

۸ عدد کامنت برای این مطلب ثبت شده است
  • زری ...

    جاذااااب

    اینم افسانه پشتش هست ؟ :))))

  • Marcis March
    نه این سرگذشت ستاره دنبال دار هالیه
    ولی میتونه باشه کی میدونه شاید وقتی هممون پیر شدیم اینارو به نواده هامون بگیم بشه افساااانه
  • H

    (:

  • Marcis March
    حالا من میگم چند روزه خوب نیستی هی بگو هستی-_-
    خوبه؟
  • Pari :|~

    تازه متوجه شدم اینکه جملاتتونو کوتاه می نویسین چقدر به جذابیت افسانه هاتون می تونه اضافه کنه :">

    خیلی قشنگ بود :" ایکاش واقعیت داشته باشه :">

  • Marcis March
    چینجا؟ خودم حس میکنم جمله های بلند ادمو خسته می کنن و خب راستش وقتی اصلا نمیدونم چی می خوام بنویسم اینجوری میشه:>
    مرسی مرسی
    (بسوزه پدر مدرسه ها توعم الان بیداری.. ههی)
  • Nobody  -

    ایده هایی که برای پست هات انتخاب میکنی، و طوری که از ساده ترین چیزها انقدر متن های قشنگ درمی آری...

    شتتت...

    :)

  • Marcis March
    سمفونی چان هردفعه منو بیشتر خجالت زده میکنییی
  • Pari :|~

    دقیقاااااااا *-* مثلا یه جمله توی داستان مرد مضحک داستایوفسکی بود...:

    و آیا این واقعا درست است که هوشیاری که من کاملا وجودش را در یک آن متوقف می کنم و در نتیجه ی آن هر چیز دیگری وجودش متوقف میشود کوچکترین تاثیری بر احساس تاسف من برای دختربچه و احساس شرمندگی بعد از یک عمل پست ندارد؟

    اصلا...:">

     

    (این ساعت نشستیم داریم جبر می خونیم خدا لعنتشون کنه...)

  • Marcis March
    ولی میدونی اینم هنره ها بلند بنویسی ولی خوب شه.

    (ایگو بیا بغلت کنم...)
  • ‌n_n Negari

    وای :)

    خیلی قشنگ بود... 

  • Marcis March
    مرسیی
  • H

    ببخشید اون شب نتتونستم کامل نظر بدم 

    خیلی قشنگ بود 

    جا داره بگم خیلیییی خوب میتونی احساسات مبهم رو نشون بدی و بنویسی ، و اینو میشه از تو متنات فهمید که احساسات خییییلی بزرگتر از چند تا کلمه مثل ناراحتی و خوشحالی و...  هستن (گسترده تر) 

     

    پ ن :ممنون ولی واقعا حالم خوبه 

    (مخصوصا وقتایی که میپرسین) 

  • Marcis March
    چون الان احتمالا حالم سر جاش نیست می بخشمت فقط..
    مرسی
    اینو نگه میدارممم تنکو ازت

    بهتره که خوبم بمونه چون اگه نباشه و نگی میام اونجا میکشمت
  • Marcis March

    همین که خودت بهش حس خوبی داری خوبه.. مهم نیست چقد پایینه و نباید باشه..

  • Marcis March
    تازه من تونستم بخونمش لین.. خوندمش و صدامو ریکورد کردم فرست تایم برای همیشه>
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی