- پست شده در - پنجشنبه, ۲۸ مرداد ۱۴۰۰، ۰۷:۴۵ ب.ظ
- ۳۷۹ : views
- : Likes
- ۱۱ : Comments
- : Categories
مامان
یک روز. فقط یک روز به کاراش دقت کردم.
شب قبلش نخوابیده بودم. وقتی بیدار شد بعد صبح بخیر سریع پرسید خوبی؟ خوب به نظر نمیای. بهش گفتم خوبم و برای کم خوابیه ولی مطمئن نبودم. فهمید. باید می رفت کلاس. صدای لپتاپو کم کرد، مثل زمزمه شنیده میشد که نگینی بیدار نشه. هر تایم استراحت می اومد تو هال روی مبل جلوییم و اگه چیز جالبی پیدا می کرد برام می خوند. سعی میکرد باهام حرف بزنه، جوابشو می دادم درحالی که مجبور بودم هی سریالو قطع کنم و الان که می نویسم دست کمی از بیشعوری نداره. ساعت دو که بابا اومد مثل همیشه زود رفت پیشش و بغلش کرد. اخرای کلاسش بود پس صبر کردیم وقتی تموم شد باهم نهار خوردیم.-حدودا ساعت سه- با نگینی طبق روال این چند وقت رفتن تو آشپز خونه برای شمعاش، نگینی از چند تا فامیل سفارش گرفته بود، خیلی خوشحال بود و نمیخواست خراب شن. خود نگینی نمیتونه با شمع چیزی شبیه خامه روی کاپ کیک درست کنه، باید یکم داغ باشه و دستاش میسوزه. کاکتوس و اون قسمت زیری کاپ کیکو آماده می کنن و خامه رو مامان براش درسته می کنه. این دفعه روغنش ریخت روی انگشتاش و سوخت. تا به دستش برسه پارافین سفت تر شده بود و بیرون نمی اومد؛ مجبور شد کلی زور بزنه با اینکه دستش از چند روز قبل درد می کرد.-فکر می کنم اونم به دفعه قبلی که کاپ کیک درست کردن مربوطه- همچنان داشتم سریال می دیدم و حس کردم اگه چیزی نخورم خوابم می بره. می خواستم برنامه خوابمو درست کنم، برای همین نخوابیدم و واقعا نمیخواستم شکست بخورم. بهش گفتم اگه می شه پفیلا درست کنه روز قبل به بابا گفته بودم و ذرت خریده بودیم. سری اول که تموم شد بیشتر از درست کرد که یکم بمونه بعدا بخوریم. طرح گلدوزی جدیدمو زدم و یکمشو دوختم. حدودای هشت-نه بابا گفت اداره مراسم دارن، گفت بریم تو بخش ورزشیش و فقط صداشونو بشنویم. حاضر شدنمون زیادی طول کشید. توی آسانسور مامان دوباره پرسید خوبم و گفتم نمیدونم انگار یه چیز خاکستریه، نمی دونستم چجوری توضیحش بدم و بعد از اینکه گفت مال همون کم خوابیه خورد تو ذوقم. با این حال قبلش برامون دوتا سیب زمینیِ مخصوصی که قولشو داده بود خرید، منم تا وقتی آماده شدن دوبار چرت زدم گفت همونجا می خوریم. جعبه ها زیادی پر بودن، درشون کامل باز و از طرافشون زده بود بیرون. مامان رفت خونه که چنگال تمیز برداره وقتی که اومد ماشین هی خاموش می شد. اونی که نگینی گرفته بودو گرفتم داشت می خورد به لباسش حواسم به مال خودم بود جوری گذاشته بودم که ثابت باشه ولی بابا که یهو گاز داد، ریخت. تا وقتی دور زد دو سه بار دیگه ام ماشین خاموش شد و همه رو کلافه کرد. برگشتیم خونه. نمیدونم چجوری ولی بابارو آروم کرده بود فقط ازم پرسید وقتی حال ندارم چرا گفتم میام. می خواستم بگم درسته که نخوابیدم ولی دلم بیشتر از یه جای خونه افتادن می خواد بیام مراسم، چیزی نگفتم. توی خونه سیب زمینی هارو خوردیم و چند باری بهم گفت اخم نکن بخند ببینم، زود باش. حدود نیم ساعت بعد شام رفتم حموم، گریه کردم و وقتی برگشتم همه چی یکم بهتر بود. دل نگینی خیلی درد می کرد، رفته بودم توی هال سریع رفت تو اتاق و شنیدیم داره گریه میکنه. رفتم پیشش دستاش سردِ سرد بود معلوم بود ترسیده. باهاش درباره کلاغ و قورباغه توی دلش گفتم که احتمالا باد کردن و برای اینه که دلش درد می کنه. آوردمش توی هال و سه تایی با مامان onward دیدیم. من خوابیدم ولی احتمالا بیدار مونده تا نگینی خوابش ببره بعد همونجا خوابیده. هربار بیدار شدم بیدار شد و باهام حرف زد تا دوباره خوابم برد و روز تموم شد.
مامان شاید بهترین مادر دنیا نباشه ولی با همه دعواهامون بهترین مامان برای من و نگینیه.
شمام یک روز، فقط یک روز به کارهاشون دقت کنین.