- پست شده در - چهارشنبه, ۱۴ مهر ۱۴۰۰، ۰۶:۳۰ ب.ظ
- ۱۵۲ : views
- ۶ : Comments
- : Categories
نیمکت سبز (به این توجه نکنین همش غرغره)
به نام خدا. من پدربزرگ ندارم. بابابزرگی رو یک و نیم سال دیدم ولی باباجون رو اصلا ندیدم. چیز خاصی نیست تا وقتی میتونم تصور کنم اما الان مهم این نیست. مهم اتفاق هاییه که داره می افته و بعضا خیلی دور از ذهنه. من هیچ وقت نخواستم خودم رو جای کسی بذارم یا حتی دربارش فکر کنم چون نمیشه. هیچ کس درک نمیشه فقط میتونیم سعی کنیم همدیگه رو بفهمیم پس چیزایی که میگم رو بدون هیچ لحن طلبکارانه ای بخونین.
یه فضای مربعی شکل رو در نظر بگیرین که روش یه سقف آهنیه و خب زیرش پر قبر. اینجا جاییه که تقریبا بیشتر خونواده پدریم توش دفن شدن. سبزه و دوتا نیمکت خیلی کوچیک هم داره که یکیشون پاییق قبر بابابزرگیه و یکی دیگه هم یکم دور تر. دورش چند تا گیاه کاشتن که خیلی بی روح به نظر نرسه و چند تا دعا هم اطراف هست.
عکس بابابزرگی بالای قبرشون توی یه چیزی بود (که نه میدونم اسمش چیه نه میدونم چجوری توصیفش میکنن). یه عکس خوشگل بامزه داشتن که توی اون بود. چند وقت پیش (چند ماه پیش منظورمه) یکی از عمو ها خبر داد که "عکس بابا نیست." برده بودنش. فقط چون آهنیه و آهن رو میشه فروخت.
نمیدونم سنگ مزارشونو عوض کردیم یا روی سنگ خودشون بود ولی همون عکس خوشگل بامزه هه رو حک کردیم روی سنگشون. دیگه همش همونجا بود خاک هم نمیگرفت. همه چیز خوب و قشنگ بود تا چند روز پیش که دوباره یکی از عمو ها پیام "داد صندلی پایین قبر بابا رو کندن." به قدری بد کنده شده که سیمان/آهک (مطمئن نیستم) قبر هم کنده شده و توش معلومه.
عمو ها مثل همیشه بحثو با شوخی هایی مثل "نور موبایل انداختم تو قبر بابا داشت چایی میخورد" یا "من ترسیدم نور بندازم یهو خودمم بکشن تو مجبور شم سوال جواب بدم" یا حتی "من بهش گفتم نکن گفت هیچی نمیشه یهو دستشو کشیدن تو الان داره کمر به بالا جواب پس میده" کمرنگش میکنن ولی این یکم زیادیه نیست؟
حالا کسی که اونجا نیست. مهم روحه که آرامش داشته باشه. مرده که به زمین بند نیست و کلی چیز دیگه که خودمم کلی بهشون فکر کردم ممکنه توی ذهنتون اومده باشه ولی سنگ قبر هر آدم تنها پناهگاهیه برای کسایی که بعد از اون هنوز هستن. آرامش خونوادشونه. جاییه که حداقل میتونن فکر کنن که دارن کاری میکنن عزیز از دست رفتشون راحت باشه. تنها یادگاری ارزشمندشه بعد کسی فقط برای چند تا تیکه آهن اونو خراب میکنه.
نمیگم چرا اون نیمکت سبزو برداشته. فقط نمیتونست بهتر این کارو انجام بده؟ دختر نمیدونم چرا همچین چیزایی رو میگم.. احتمالا پستمم پاک کنم ولی فقط یه لحظه دلم خواست به خاطر کارایی که برای گذروندن زندگی میکنیم گریه کنم. من هیچی از بابابزرگی یادم نیست و نمیتونم بفهمم وقتی مامان میگه توی ماشینشون همیشه بوی خوراکی میومد. درک نمیکنم وقتی میگن توی جمعی که بودن به همه خوش میگذشت. فکر میکنم اگه عمو ها همه یه ذره ازشونو پیش خودشون دارن پس باید خیلی عجیب و گاها خنده دار بوده باشه زندگی کردن کنارشون.
ولی الان هربار که یه عکس جدید از اون تیکه ی کنده شده میبینم دلم میخواد اون کسی که این کارو کرده رو ببینم ازش بپرسم اون نیمکت سبز کوچیکی که بردی بازم به نیمکت بودن خودش ادامه میده؟ بازم کسی رو از پا درد و کمر درد نجات میده؟ اگه میده پس براتون بمونه. پایه هاش صاف و سالم باشن. اما دفعه بعدی که به هر دلیلی نیمکتی رو با خودت بردی پناه مارو خراب نکن.
___________________________
-دلم میخواد بگم برین sweet tooth ببینین ولی میخوام خودم تنها ببینمشT-T
-دیدین اون بخش افسانه هارو؟ قراره دوست داشتنی باشه.
-امروز مورچه ها حمله کرده بودن.. کل روز نگاهشون کردم.
-شاید منظورم از اون "دوشنبه" برنامه مزخرف مدرسمون بوده..
زیست ریاضی فیزیک مطالعات.. از هشت تا دو.. مارو چی فرض کردن هنوز راهنماییه/