- پست شده در - يكشنبه, ۴ مهر ۱۴۰۰، ۱۲:۳۰ ب.ظ
- ۳۴۶ : views
- : Likes
- ۸ : Comments
- : Categories
گل های هانا
سنگ ریزه هایی که همه خنجر هاشونو تیز کرده بودن زیر سبزه های ریز پاهای پر دردش حس نمیشدن. تنها تصویری که از لا به لای برگ ها دیده میشدن خونش و گاهی پرتو های بی رحمانه خورشید بودن. برای دیدن رودخونه وقتی نداشت میدونست حالا که شنلش جا مونده اگه دیر بشه دیگه نمیتونه چیزی رو بشنوه. شب ها هم رودخونه هست. شب هایی که همه چیز آروم و کنده. آروم و کند و بدون رشد. بدون اینکه دیر بشه البته اگه مثل این بار حواسش پرت نشه. ولی هانا از فرار روزانه خسته شده بود. خیلی خسته. چرخید و روی زانو هاش فرود اومد. خورشید حالا کامل بالا اومده بود. سرشو سمت نور گرفت و با آخرین توانی که داشت ایستاد. نور دورش حلقه زده بود و درد داشت. فریاد زد.
"میدونی ازت بدم میاد؟ حالم ازت بهم میخوره. درد داره. نگاه کردن بهت درد داره. ستاره هامو بهم پس بده. پسشون بده. من میدونم نرفتن. فقط تویی که نمیذاری تاریکی جلوی رشد این لعنتیا رو بگیره."
دیگه نمیشد. نتونست. افتاد. آخر حرف هاش دیگه صدای خودش هم نمیشنید دیگه حرکت خورشید رو نمیدید ولی سوزش سرفه هارو کامل حس میکرد نرمی گلبرگ ها و خیسی خون. سمت جایی که حدس میزد خونه باشه راه افتاد. کشیده شد. با دست هاش راه چشم ها و گوش هاش رو باز کرد. گلبرگ ها دونه دونه ریخته میشدن. شاید باید عمل میکرد؟ مگه الان دیگه دیر نیست؟ دوباره به خورشید نگاه کرد. رفته بود. اون خیلی وقت بود که رفته بود. جوونه ای که توی شش هاش سر درآورده بود اینو از قبل میدونست. روز های زیادی رو صبر کرده بود که برگرده. حتی اگه گل ها پوستش رو نمیشکافتن قیچی باغبونیش این کارو میکرد. فقط برای اینکه کمی بیشتر زنده باشه. که اگه روزی برگشت بتونه گل هارو از ریشه در بیاره و باهم توی گلدون بذارنشون. روز هایی بود که نور حتی از پشت پرده های مخمل هم رد میشد و توی خونه میومد. روزهایی که نفس کشیدن سخت میشد.
"من همه اون روز هارو تحمل کردم که برگردی. ولی نیومدی. هیچ وقت برنگشتی. شاید هم خودم باید بیام. اما اگه روزی اومدم گل هارو نمیارم. خودم رو میکشم و گل هارو خشک میکنم که اگه جایی دیدمت بتونم نگاهمو از روت بردارم و به راهم ادامه بدم. روی زخم هام نمک میریزم که دست هام برای آغوشت گز گز نکنن. و میذارم تیغ ها بمونن که اگر قدمی به سمتت برداشتم توی گوشتم فرو برن. و تو فقط منی رو میبینی که هربار سمتش میای چشم ها و دست ها و پاهاش شروع به خونریزی میکنن."
دوباره صدای بچه ها اطرافش رو پر میکنه. برعکس همیشه لبخند میزنه. کلاه شنلش رو روی صورتش میکشه و پایینش رو صاف میکنه. بچه ها کم کم دورش حلقه میزنن. یکی از گل هارو میکنه و کف دستش نگه میداره. ساقش رو از پیچک پر میکنه و گل رو به یکی از بچه ها میده. البته امیدواره که داده باشه چون چیزی نمیبینه. صدای متعجب بچه ها رو میشنوه و منتظره غنچه جدیدی جای گل قبلی بیرون بزنه. اما نمیزنه. هیچی بیرون نمیاد. شاید مرده. جوونه زدن چیزی رو حس نمیکنه. گل های روی چشماش رو عقب میزنه و بیرون رو یواشکی نگاه میکنه. دختر سیاه پوشی که گل دستشه هربار که لبخند میزنه تعجب بقیه رو بیشتر میکنه. صدای خنده ناباورانش به بچه ها میرسه اما وقتی برمیگردن دیگه کسی اونجا زیر شنل لم نداده.
------
"بعد از اون گل فروشی مخفی ای توی شهرمون راه اندازی شد گلفروشی هانا. همیشه از طرف یه خونه مشخص که هیچ وقت صاحبش خودش رو نشون نداد برای آدمای مشخصی گل های مختلف فرستاده میشد. گل هایی که تا آخر زندگیشون همراهشون موندن. گل هایی که رشد سریعشون زیر نور آفتاب اصلا دلیل علمی نداشت. بعضی ها میگن اون همه گل هاش رو فروخته و بعضی ها هم عقیده دارن همش یه افسانه ست. ولی من، هانا دختر شنل پوشی ام که دور دنیا میچرخم و هربار دوباره گلی سبز میشه اون رو برای کسی که بهش نیاز داره میفرستم. این شغل منه و تا وقتی نمیرم بازنشسته نمیشم. پس اگه روزی حس کردی که برای دوباره لبخند زدن به کمک احتیاج داری منتظر یه گل منحصر به فرد برای خودت باش."
امضا:هانا هاکی
__________________________________
-بیاین فکر کنیم داستان از اول قرار بود همین بشه و موقع نوشتن هر کلمه دقیقا میدونستم قراره کلمه بعدی چی باشه.
-تا حالا چیزی خلاف افسانه ها ننوشته بودم.. خیلی هیجان انگیزه.
-دوسش داشته باشین^^