- پست شده در - جمعه, ۲۶ شهریور ۱۴۰۰، ۰۳:۳۵ ب.ظ
- ۲۴۸ : views
- : Likes
- ۷ : Comments
- : Categories
تضادِ دوست داشتنی
یکشنبه سیزدهم سپتامبر ساعت هفت و شصت و سه دقیقه.
این یک وصیت نامه است.
برای جوان ها وصیت نامه نوشتن اصلا کار عاقلانه ای نیست. ولی وقتی کسی میداند قرار است بمیرد وصیت نامه مینویسد. پیر و جوان هم ندارد. گاهی بدن خسته است، روح خسته است و خستگی جرم نیست. حال چی از دست میدیم اگر حرف بزنیم؟ همه ما زنده هستیم و زندگی میکنیم اما روزی بالاخره میمیریم و وصیت نامه تنها چیز مفیدیست که باقی میماند. پس هیچ از دست ندادیم. شاید هم نه. نوشتن وصیت نامه استفاده از شگرد جدیدیست برای تذکر به آدم هایی که در کل عمرشان نفهمیدند چه کارهایی را نباید انجام داد. شکارچی هایی که جز نیازمندی های خودشان دیگر به هیچ چیز اهمیت ندادند.
در پس این نوشته چه کسی خواهد مرد؟ یک متضاد.
دقیق نمیدانم اواخر شهریور بود یا اوایل مهر که تضادی چشم به جهان گشود. میدانید تضاد چیست؟ لکه ننگ است. ما همه از هیچیم اما به هر کجا که برسیم تضاد ها هیچ میمانند. آنها همیشه تضادند. وقتی به تضاد ها نگاه میکنید مشخص است که تضادند از پچ پچ های اطرافشان، هاله ی خاکستری تیره و پوزخند های بی حوصله شان برای کسانی که نگرانند مبادا متضاد بودن ویروسی باشد. لاکر هایی که دست جزوه نرد ترین هارا از پشت بسته و غذاهایی که فاسد شده اند همه از نشانه های تضادند. در یک کلام متضاد ها دیوانه اند. من هم در سلول انفرادی زندانی ام.
اما ناگهان دیکتاتوری پیدا میشود و هرکسی که از کنارش عبور میکند را تحت تاثیر قرار میدهد. آرام خم میشود و یواشکی به تضاد میگوید که نمیخواهد اورا بشکند. که میخواهد بازیگر نمایش قلبش باشد. شازده کوچولوی سیارک تنهایی اش. اما شرط دارد و شرطش هم آسان است. "هیشکی مارو نبینه. باشه؟" و متضاد قبول میکند.
افسون توجه و محبت برای یک تضاد بهشت را میماند. قصه های قبل خواب نیمه شب و تک خوانی آوازی برای ماه، دویدن های دور دریاچه و بلند بلند خواندن تیکه کتاب های مورد علاقه شان جلوی همه. متضاد خودش را به تنها نبودن فروخت و حالا جزئی از کل دارایی های مخفی دیکتاتور بود. دارایی ای که میدانست بعد از مدتی با تضادی آبی تر جایگزین میشود. تضادی قابل فهم تر، آسان تر، احمق تر و تازه تر. فراموش کرده بود قرار نیست هیچ وقت از صفر به یک برسد اما نمیدانست صفر بودن او را دیوانه خواهد کرد.
چرا قرار است بمیرد این تضاد؟ برای زندگی.
در پس همه آن خاطره بازی ها اکنون دوره کامبرین را حس میکنم. لحظه لحظه سلول های ماهیچه ای ام مثل نرمی افتادن گلبرگ تازه روی چمن به بافت استخوانی تبدیل میشوند. من اولین آدمی خواهم بود که فسیلی کامل از همه بخش ها و اندام هایش کشف میشود. درون سینه سردم تابستانیست که از ته قلبم آرزو میکردم زمستان باشد. ذوب میشوم. شاید فرار کردن بهتر باشد ولی حتی تاریکی و سکوت اطرافم هم گرم است مثل قیری که در آن پاهایم را دفن کردم. اگر شما هم چند روزی را در سلول انفرادی بگذرانید برای ادامه زندگی در چنین قبری به مرگ نیاز پیدا میکنید. حالا مرگ سالهاست در انتظار این تضاد دیوانه نشسته تضاد دیوانه هم با مرگش به زندگی ادامه میدهد.
________________________________________
-بالاخره. هوف.
-چالش از اینجاست و سه چهار روزه که داره نوشته میشه. پیییرم کرده.
-یک عدد تشکرات ویژه گنده هم مال دخترعمومه که هم کمک کرد هم ایراداشو تقریبا گرفت. مرسی حانی>
-افتخار کردن به خودم*