- پست شده در - دوشنبه, ۷ شهریور ۱۴۰۱، ۰۷:۳۰ ب.ظ
- ۴۳۷ : views
- : Likes
- ۱۰ : Comments
- : Categories
زردآبی
آبی پسری بود با چشم هایی به رنگ دریا، همسایهی سمت چپ خانهی زرد، دختری با چشمانی به رنگ خورشید. هر روز صبح زرد از خانهی سمت راست میآمد، رد میشد، لبخند میزد. دل آبی، آب میشد، ذوب میشد، پایین میریخت، ذره ذره درونِ تهی و خالیِ آبی را پر میکرد. روز بعد زرد میآمد، لبخند میزد، دل های آب شده را با خودش میبرد، درون چاله ای میریخت، میخواست بگوید دوستشان دارد؛ نمیتوانست. هم دل های آب شده را دوست داشت، هم آب نشده هارا، هم صاحبشان، میخواست از ته قلبش بگوید دوستشان دارد، اما نمیتوانست. مینشست کنار چاله ای که از دل های آب شده پر شده بود، گریه میکرد. میدید گریه هایش سرازیر شدند، آنها را جمع میکرد، درون چاله ای دیگر میریخت، باز گریه میکرد، اشک هایش که تمام میشد، میرفت. هیچ وقت برنمیگشت، دو بار از جلوی خانهی آبی رد نمیشد. صبر میکرد صبح که میشد دوباره از خانهی سمت راست میآمد، رد میشد، لبخند میزد. دل آبی را آب میکرد، میبرد، گریه میکرد، بر نمیگشت.
سالها میگذشت و جریان همین بود. زردِ کوچک آبیِ کوچک، زردِ جوان آبیِ جوان، زردِ میانسال آبیِ میانسال، فقط لبخند میزدند و دل میبردند و نمیآوردند. همه فکر میکردند بین خانه ها در هست، دیوار بود. میگفتند بین زرد و آبی حرف هست، شعار بود. پچ پچ میکردند که بین دستانشان لمس هست، بین چشمانشان دل بود. زرد میخواست کاری بکند، میخواست در دفاع از عزیزش چیزی بگوید، میخواست بگوید دوستش دارم، هم خودش را هم دلش را هم چشمانش را، نمیتوانست. میترسید. میترسید آبی بشنود و غصه بخورد، بشنود و عصبانی بشود، بشنود و دیگر به او دل ندهد. میخواست خودش زودتر بگوید، میخواست خیلی زودتر بگوید، حتی زمانی که آبی هنوز دل نمیداد هم میخواست بگوید، نمیتوانست. دلش خوش بود به لبخند زدن ها و دل بردن ها و نیاوردن ها.
اما خبر نداشت، زرد نمیدانست حتی اگر هم بتواند حرفی بزند آبی نمیشنود، حتی اگر بقیه هم چیزی به او بگویند نمیفهمد. آبی معنای هیچ حالتی جز لبخند را نمیداند، زرد هم کاری جز لبخند زدن بلد نیست. هردو ناقص بودند و فقط همین را میدانستند. چیز های بیشتری برای فهمیدن بود، نمیخواستند. به خیالشان لبخند زدن ها و دل بردن ها و نیاوردن ها کافی بود، اما نبود. چون روزی دل های آبی همگی آب شدند، آبی ضعیف شده بود، بدون دل نمیتوانست، زرد دل هایش را پس نیاورده بود. روز بعد آبی نبود. زرد منتظر ماند، نگاه کرد، لبخند زد، آبی نیامد. زرد فهمید، غصه خورد، گریه کرد، اما این بار بعد از تمام شدن اشک هایش نرفت، صبر کرد تا دلش آب شد و از چشمانش بیرون آمد، قلبش شکسته بود. تکه های شکستهی قلبش و آب شده های دلش را جمع کرد، پرت کرد بالا. دل های آب شدهی آبی را جمع کرد، پاشید روی زمین. برای اولین بار برگشت، خانهی آبی ساکت بود، زرد هم اگر میخواست حرفی بزند نمیتوانست، تنها آبی را بغل کرد و روز بعد زرد هم نبود.
اشک های زرد و دل های آب شدهی آبی غمگین شدند، بزرگ شدند، سنگین شدند، آدم ها به یکی گفتند دریا، به یکی خورشید. حالا سالها گذشته اما هنوز خورشید هر روز صبح از خانهی سمت راست میآید، به دریا نگاه میکند، قطره قطره دل دریا را بخار میکند، دل میبرد، میخواهد در گوش ابرها بخواند دریا را دوست دارد، نمیتواند. غروب میکند. ابرها غصه میخورند. غصه راه گلویشان را میبندد، گریه میکنند که غصه ها آب بشوند. غافل از اینکه غصه های آب شده به دریا باز میگردند. دریا بدون شنیدن چیزی غمگین میشود، آبی میشود، سنگین میشود. اما بازهم منتظر فرداست که خورشید بی صدا طلوع کند، لبخند بزند، دل ببرد، بر نگرداند.
-------------------
-قرار بود تعادل ایجاد کنم و صبر کنم کم کم پست بذارم ولی دیشب تا نزدیکای سه نشستم پاش و امروز شیش بیدار شدم. از اونجایی که یه ساعت توی هواپیما بودیم کلی خسته بودم کلی خسته ترم شدم. نمیتونستم نگهش دارم و پاکش نکنم.
-شما خیلی ادبی مینویسین یه جوریتون نمیشه؟
-ایدهی اولیه یه دختر به اسم دریا بود که کل چشماش آبی بود. (سفیدی نداشت اصلا) بعد این گریه میکرد گریه هاش میشدن دریا. ولی تهش شد این. شاید اونو تو یه پست جدا نوشتم.
-نمیدونم باید بذارمش بین داستانا یا افسانه ها..
-لطفا زرد و آبی رو دوست داشته باشین. من میدونم قرمز و آبی یا آتیش و آب یا خورشید و ماه داستانای خیلی قشنگ تر و بهتری میسازن. ولی همینجوری برای من عزیزن.