- پست شده در - جمعه, ۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۴:۵۰ ق.ظ
- ۳۰۴ : views
- : Likes
- ۴ : Comments
- : Categories
بهار
پشت لپتاپ نشستم و انگشتام جای کلاویه های پیانو روی حروف کیبورد حرکت میکنن. از دختری مینویسن که میخوان صاحبشون باشه.
پشت لپتاپ نشستم و انگشتام جای کلاویه های پیانو روی حروف کیبورد حرکت میکنن. از دختری مینویسن که میخوان صاحبشون باشه.
هیچ کس نمی فهمه و هیچ کس نخواهد فهمید.
همینطوری که کلمات برای توضیح داده شدن از آبشار مغزم پایین میان و قبل هرکاری توی گودال بی هویتی فرو می رن. اینجوری کسی نمی فهمه، داستانم جایی نوشته نمی شه کسی منو نمی خونه و در نتیجه من از آغازی که نبود و ابدی که نیست برای کسی قابل فهم نبودم.
زندگی من پر از امروزه و یه قاتلم که هرشب می میره.
وقتی دکتر بهم گفت حافظه کوتاه مدتمو از دست دادم؛ چیزی مثل دنیا رو سرم خراب نشد، درواقع هیچ حسی نداشتم. نمی دونستم درباره چی داره صحبت میکنه اما الان میدونم.
10:45 a.m.
May.8
صداهای ناواضحی که اطرافم را دربر گرفته سیاهی چسبناک همیشگی و نوری که هیچ وقت نمی آید. می چرخم، نخی از کمرم تا ناکجا کشیده شده و مرا معلق نگه میدارد. می فهمم پیش از این درحال سقوط بوده ام. نور از نوک انگشتانم شروع می شود و ناگهان کل بدنم را فرا می گیرد؛ انرژی عظیمی که حس می کنم، گویی من جهانم و جهان من است. ثانیه به ثانیه فروپاشی را واضح تر می بینم. زمان برایم معنی ندارد. اطراف را حس می کنم، بدون نگاه کردن کهکشانی از معلق های نورانی را می یابم که میلیارد ها سال نوری ازهم فاصله داریم. زمین را پیدا می کنم؛ آنها من را می بینند و ناگهان موج بزرگی از زمزمه ها که هرکدام آرزویشان را خفته حمل می کنند به سویم حمله می کند. آرزو ها بیدار شده و آرام جیغ می کشند. امواج صوتی شان نورم را از مدار خارج کرده و گویی چشمک زن می شوم. خیره به آرزو ها می مانم، کاری برای انجام دادن نیست می خواهم آنها را به صاحبشان برگردانم.
چندین سال می گذرد. آرزوها یکی یکی جای خود را به ناامیدی داده و درحال تشکیل آرایش نظامی اند. اطراف را می گردم، به چندی از معلق ها حمله شده. برمی گردم و حجوم لشکر ناامیدی نور را خاموش می کند و درونم جای می گیرد. هنوز انرژی را حس می کنم که بیشتر می شود. به دلم نگاه می کنم؛ خالیست و میل بلعیدن دارد. در آنجا هرچه هست هیچ است پس هیچ را می بلعم.
بزرگتر شدن را حس می کنم. شدت بلعیدن بیشتر می شود وقتی نگاه ملتمس معلق های دیگر را می بینم که هنوز نور دارند ولی به درونم کشیده می شوند. می خواهم همه را بالا بیاورم اما نمی شود. از زمین رد می شویم؛ آنچه قبل و بعد از آن بود دیگر درون من آرمیده است. به انرژی تاریک می رسیم، او من و من اورا می بلعم. هردو همدیگر و خودمان را می بلعیم و سرنجام چیزی نمی ماند جز دو ذره زیراتمی که به یکدیگر برخورد کردند و انفجاری که رخ داد.
شاید شروع..
11:20 a.m.
می بینمت؛ نمیدونم چی میگی، ولی همه برگا با عشق نگاهت میکنن. حرفاتو که میشنون سبز تر میشن بهشون که آب میدی سرشونو بالا میگیرن.
می بینمت؛ نمیدونم چیکار میکنی ولی همه به بودنت افتخار میکنن.
دیوار های اتاقمون زرده، لیمویی ملایم. در اصل نمیدونم افکار منِ چهارساله چی بود که بین دنیایی از رنگ های صورتی و آبی که دنیای بچه گونه همه توی اونا خلاصه می شد دست روی لیمویی گذاشتم.
حالا بعد جر و بحث های هر روز با خواهرم برای رنگ اتاق جدیدی که شاید خیلی زود مکان تجمع خاطرات جدیدمون باشه تنها چیزی که بهش افتخار میکنم انتخاب رنگ اتاقم موقع چهار سالگیمه که شاید تاثیر زیادی روی خودِ الانم داشته؛ لیمویی با یه پنجره گنده رو به دنیایی از آبی های آسمونی.
پنجره انقد بزرگه و نور پشتش انقد قویه که وقتی اون دوتا پرده های ضخیم قدیمی رو روش میکشیم با تغییر رنگ اسمون رنگ دیوارای اتاقم عوض میشه؛ صبحا با نور طلوع آبی کمرنگه مثل نوازشی که برای بیدار شدن لازمه، بعد از ظهرا نارنجی میشه به انرژی بخشی پرتغال، شب ها تیره ست با نور ماه که گرماش پشت پلکامونو گرم میکنه ولی رنگ عصرا قابل توصیف نیست. گاهی در حدی دلگیره که هیچ کدوممون نمیخوایم توی اتاق بریم اما همون وقتایی که دلگیره هم بهم یاداوری میکنه دلتنگی برای نور طلوع چیز بی معنییه وقتی میدونی جریان هنوز ادامه داره. گاهی هم انگار بهم میگه کتابتو بردار من نور خوندنت رو تامین میکنم.
دونه دونه ترک ها و فرو رفتگیاش یاداور درداییه که بهش دادیم ولی با خنده هامون کلا یادش رفته و دوباره و دوباره جلوی باد و بارون مراقبمون بوده.
و اگه میشد، اولین نوشتم رو توی گوش اتاقم زمزمه میکردم که همه تفکرات من از اوست.
خب عام من اینجام.
بعد سه شب افتادن توی وبلاگای مختلف و انتخاب قالب و خراب شدنش و همه اتفاقایی که افتاد الان دارم تایپ میکنم که بعدش ادرس وبلاگ برسه دستتون بخونینش.
فکر نکنم دیگه زیاد با این ادیبات چیزی بنویسم سو ازش کلی بهره ببرین.
لطفا حرفایی که میزنمو دوست داشته باشین که بتونم ادامش بدم
همین، میام دوباره: