نوت معرفی | گوشِ شنوایِ آقایِ ماهی | داستان های lefv غنچه شوید
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
The angel who fell from heaven
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - سه شنبه, ۱۹ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۵۹ ب.ظ
  • ۴۴۵ : views
  • ۴ : Likes
  • ۱۱ : Comments
  • : Categories

صد روز بعد

چهارشنبه 15 اردیبهشت 1400 خورشیدی (شمسی)

اولین وبلاگ بیانی که دیدم مال یومیکو بود. همون سری طولانی دزیره. بعد خودمو دیدم که بی توجه به حرفای معلممون دارم واسه آدرس وب همه رو کلافه میکنم و بعدش هم لج بازیای قالب تا اولین پستم. وب سارا که توی دو روز از اولِ اول همه نوشته هاشو خوندم و ریدینگ لیست لپتاپ که پر شد از همه وبلاگا. چند روز بعد که عشق کتاب رفت یا اولین باری که ناخواسته کامنتارو باز گذاشتم و پیام سمفونی. مدتی که نبودم و برگشتنم با اومدن ویل. آشنا شدن با ادمای زیاد تر مثل سمر و نرگس و آرتمیس و آیسان و بقیه که بودن یا نبودن ولی نوشته هاشون اونقدری خوب بود که هر چند وقت بخوام دوباره بخونمشون. چیز های جدیدی که هرسری با کلی شک و استرس پست کردم "دقیقا وقتی خیلی ترسیدی باید کاری که میخوای رو انجام بدی" و در کمال تعجب خوب بودن. کسایی که حضورشون حس نمیشه ولی هستن. حرفایی که میاد و میتونم در لحظه بدون ترس از "وااا تو از این حرفام بلدی بزنی؟" ، "اینا چیه میگی" ، "مگه تو هی به همه نمیگی خوب باشن اینا چیه؟" یا "خوبه ولی واقعا نمیفهمم چی میگی میشه توضیحش بدی؟" تایپشون کنم. اون 1 نظر جدیدِ دوست داشتنی که بعضی وقتا میاد و کروم از دست رفرش کردنای بی پایانم نفس راحت میکشه. همه ی همشونو مدیون شما و کساییم که کلی تشویقم کردن. ازتون مرسی. حالا که یک دقیقه دیگه صدو یک روز از 15 اردیبهشت میگذره بزرگ شدن بچمو دارم میبینم. عاااح اشکم داره در میاد چجوری عروسش کنم حالا "

______________________

چون برنامه ای نداشتم واسش پس تصمیم گرفتیم اول یه دست به سرو صورت قالب بزنم (بگین که خوب شده) بعدش گلدوزیا رو معرفی کنم بهتون >

بعد از چندین هفته این شما و اییییننننن:

-این اولی که تهران تشریف داره.

-دومی که قرار بود واسه تولد نگین باشه اما نگهش داشتم واسه خودم. (مغز و قلبش مونده)

-سومی که جای دومی رو گرفت. (وقتی میگم گلدوزیام گل ندارن همچین چیزی منظورمه)

-و چهارمی که دوسش دارم و قراره چند روز دیگه کادو شه بره اصفهان.

همین >

______________________

دیگه واقعا ایده ای ندارم برای امروز. آزادین که هرکاری دوست داشتین انجام بدین.

 

 23:59 | 19/5/1400

Notes ۱۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - يكشنبه, ۱۷ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۰۲ ب.ظ
  • ۲۵۴ : views
  • ۶ : Likes
  • ۲ : Comments
  • : Categories

فقط الان

-بهش میگن ضعف اعصاب یا هرچی مهم اینه: رستمو (شست دست چپم) که خم میکنم به طرز وحشتناکی میپره و نمیدونم چرا هربار میبینمش خندم میگیره..

-از گلدوزی فقط یه r برعکس مونده چون یادم رفت بدوزمش سر جاش و بلاخره داره تموم میشههه (بماند نخی که باهاش حرفارو زدم گم کردم.. خودم درستش کرده بودم)

- کلا گلدوزیمو محدود به گلا نکردم.. این چهارمیشه و از همون اولی تا حالا همه فانتزی بودن این اخریه خیییلی بیشتر

- نخا همش گیر میکردن به اون نوار دورشون خراب میشدن پس با مامان، سیخ چوبی و چسب حرارتی آب نشده براشون جا درست کردیم.

-دو روز دیگه وبلاگ صد روزه میشه و هیچ ایده ای واسش ندارم.. شما چیزی نمیخواین!؟

-امروز واسه درست کردن موهای دیانای گلدوزیم دسته قیچی شکست>

-یه سنبل بنفش زدم سمت راستش و یهو خیلی تو چشمه باید اونورشم بزنم پس هنوز کار داره..

-میخواستم بگم وقتی تموم شد ته همین پست میذارمش ولی میخوام برا هر چهارتاشون پست جدا بذارم.. بذارم!؟

-دیگه؟ همین فعلا

Notes ۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۵۰ ب.ظ
  • ۱۵۵ : views
  • ۳ : Comments
  • : Categories

آدم برفی

به شانه ام زده ای

که تنهائی ام را تکانده باشی!

به چه دلخوش کرده ای!؟

تکاندن برف از شانه های آدم برفی!؟

________________________________________________

پ.ن چند وقت بود میخواستم از گروس یه شعر بنویسم که شد الان.. اولین شعری که ازش خوندم و پیگیر بقیه شعراش شدم اینجاست نمیدونستم کدوم رو کجا بذارم پس اون یکی هم بخونین.

-پ.ن شاید چند روز دیگه بک گراند وبو عوض کردم به یاری سبزتان نیازمندیم.

Notes ۳
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - دوشنبه, ۱۴ تیر ۱۴۰۰، ۰۷:۲۵ ق.ظ
  • ۶۳۰ : views
  • ۴ : Likes
  • ۵ : Comments
  • : Categories

دو ساعت

باورم نمیشه فقط دو ساعت گذشته باشه و انگار زمان به قیافه ماتم دهن کجی میکنه.. نمیدونم شبای دیگه چقدر طول کشیده اما من به ساعت نگاهم نکردم، فقط خواستم تموم شه.. انگار از زمان و مکان و کلا از این دنیا هرچی بخوای چند دور حتما باید بپیچی شاید تهش به اون چیزی که میخواستی و رو به روت بود رسیدی..

این دوساعت درد بود، خواستم آرام کنم خون بود خون تر شد، درد بیشتر شد، بدن نفهمید نیتم خیر است هرچه بهش داده بودم پس داد، سه بار راهرو مرا دوان دوان دید که رسیدم به در قهوه ای با تمام توان صدا دادم که اگر افتادم، اگر بدن خواست کمی رحم کند بیهوش شدم، اگر فشارم افتاد حداقل کسی بیدار باشد به دادم برسد، نشد. هرچه که بود با سوزشی وحشتناک و مزه گسی که ماند بدن را ترک کرد و او پیروز مندانه به شاهکارش (که منی باشم با شانه های افتاده و امید بر اینکه این بار بار اخر است) پوزخند زدو برای مسافران بعدی نقشه کشید. فقط دو ساعت از وقتی چشمانم را بستم میگذرد اما قطعا زمان با خواسته های ما رابطه عکس دارد.

دو ساعت گذشت اما پنجره صد رنگ عوض کرد، ملودی رنگ های آبی را برایش خواندم، از مورد علاقه هایش گفتم، گاهی هیچ نگفتم، گوش نمیداد، فقط درد میداد به خودش و من هربار از پرسیدن به کدامین گناه شرمنده تر میشوم، شرمنده روحی که شیطنت بچگانه داشت و جسمی که هم پای او بود، عقل این وسط باید کاری میکرد، پل ارتباطی اوست پس باید چیزی میگفت، حرفی میزد، اما نزد و الان همه باهم شرمنده ایم، روح که دریاچه ای ساخته در آن غرق است، جسم به خود درد می دهد در آن غرق است، فقط عقل است که میخواهد راهی پیدا کند برای رهایی.

زمان آدم ها با زمان من فرق میکند، برای آنها فقط دو ساعت گذشته اما برای من (اغراق نمیکنم که دووو ساااال ولی) حداقل چهار پنج ساعت طول کشید. در این دو ساعت خواب رفتم، توهم زدم، به جای کسی که نبودم با کسانی که نمیشناختم حرف زدم، از خواب پریدم، از شدت کم طاقتی پا و لرزش دست و سرگیجه و افت فشار هر قدم خودش سه چهار دقیقه طول کشید، به در قهوه ای رسیدم، از شدت درد گریه کردم به موهایم چنگ زدم چیزی را برای فشار دادن نیافتم و وقتی برگشتم دوباره این روند تکرار شد.

حال منم با قیافه ای ماتم گرفته بعد از دیدن ساعتی که این دو ساعت را با تمام توان به صورتم کوبید ولی همچنان عقربه هایش با کمال متانت درحال حرکت اند و کم کم که از شوک در می آیم درد دوباره شروع میشود.

Notes ۵
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - جمعه, ۱۱ تیر ۱۴۰۰، ۱۲:۵۱ ق.ظ
  • ۲۳۰ : views
  • ۲ : Comments
  • : Categories

کمد

همیشه موقع خواب در همه کمد هارو چک کردم که ذره ای باز نباشه..

نه برای اینکه میترسم چیزی از توش بیاد بیرون نه؛ فقط میترسم من کسی باشم که وقتی چشماشو باز میکنه توی کمد باشه و کاری جز نگاه کردن از دستش بر نیاد.

Notes ۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - چهارشنبه, ۲۶ خرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۱۰ ب.ظ
  • ۲۸۸ : views
  • ۲ : Comments
  • : Categories

مدرسه

الان که دارم مینویسم اخرین جلسه این ترم کلاسمه، دارن صدام میکنن، گوشیم از شدت پیام هایی حاوی "هی دختر کجایی" یا "داره صدات میزنه ها" کمی دیگه هنگ میکنه و احتمالا غیبت هم خوردم ولی لازم بود بنویسمش

.

مدرسه نبود.

 

کاشی کاری هایی که هر کدوم داستان درس های مهم دبستان بودن و توی گرمای تابستون با روزی چهار تا بستنی شاید دووم می اوردیم که کاشی هارو خورد کنیم بچسبونیم حواسمون باشه نیوفتن خشک بشن و فقط هم خودمون بودیم. نبودن.

چوب هایی که روش اسم مدرسه رو نوشته بودیم. حتی نقاشی در ورودی که شبیه زیرشلواری شده بود و کلی مسخرش کردیم هم نبود. 

قفسی که دور درخت چنار بزرگمون گذاشته بودن و توش پر پرنده بود (یه بار هم دوتا از بچه ها خرگوشاشون رو اوردن گذاشتن اونجا اونام کم کاری نکردن چند وقت بعد ما شاهد یه عااالمه خرگوش کوچولو و پشمکی توی قفس بودیم) اونم نبود.

الاچیق ها که بعد دو سال یکی از راه پله هاشو برداشتن که ته حیاط کلاس اضافه کنن. نبودن. دیگه اونی که سقف ابی داشت نمیتونست پاتوقمون حساب شه چون نبود.

اب نمایی که وقتی دیدیمش همه با دهن باز بهش زل زده بودیم یا گلدونایی که دونه دونشون شاهد خنده هامون و تلاش بی وقفه سال اخرمون برای حفظ کردن شعری که قرار بود تو مسابقه بخونیم بودن یا کلاسی که جیغامونو تحمل کرد (دوم شده بودیم). هیچ کدومشون نبودن.

 

درسته دوساله که دیگه اونجا درس نمیخونم ولی وقتی همیشه بین راه خونه تا خونه مادربزرگم میدیدمش بهم میگفت تو از اینجا اومدی و من بهت افتخار میکنم و این خودش تنهایی بهم انرژی کافی رو میداد. اما اینبار انگار از روی صندلی مترو بلند شده بود که لباسش رو بتکونه ولی سریع جاشو گرفته بودن. نبود. 

 

یه دبیرستان روی صندلیش نشسته بود و هرچی بهش چشم غره رفتم تکون نخورد.

جای کاشی کاری هاش شعار های گاها بی معنیی بود که روی در و دیوار دبیرستان ها مینویسن.

اسمش جای اسم مدرسمونو گرفته بود و من هرچی اصرار کردم اجازه ندادن حیاطش رو ببینم.

مدرسه رفته و یه تیکه گنده اندازه همه خاطراتی که توش داشتم رو با خودش برده. تنها ترین حسی که داشتم همدم حال و روز الانم شده و حتی نمیتونم با فضای دبیرستان جاهای خالی رو پر کنم. 

 

نمیخوام تمومش کنم ولی میدونم مدرسه رفته. منم دست تنها نمیتونم برش گردونم.

Notes ۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - جمعه, ۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۴:۵۰ ق.ظ
  • ۳۵۰ : views
  • ۴ : Likes
  • ۴ : Comments
  • : Categories

بهار

پشت لپتاپ نشستم و انگشتام جای کلاویه های پیانو روی حروف کیبورد حرکت میکنن. از دختری مینویسن که میخوان صاحبشون باشه.

Notes ۴
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - چهارشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۰:۳۵ ق.ظ
  • ۱۵۸ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

getting

You said "IF a WRITER FALLS in LOVE with you,YOU can NEVER die." Do they still remember me?

 

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
  • پست شده در - پنجشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۰:۳۰ ب.ظ
  • ۲۳۷ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

برای اتاقم

دیوار های اتاقمون زرده، لیمویی ملایم. در اصل نمیدونم افکار منِ چهارساله چی بود که بین دنیایی از رنگ های صورتی و آبی که دنیای بچه گونه همه توی اونا خلاصه می شد دست روی لیمویی گذاشتم.

حالا بعد جر و بحث های هر روز با خواهرم برای رنگ اتاق جدیدی که شاید خیلی زود مکان تجمع خاطرات جدیدمون باشه تنها چیزی که بهش افتخار میکنم انتخاب رنگ اتاقم موقع چهار سالگیمه که شاید تاثیر زیادی روی خودِ الانم داشته؛ لیمویی با یه پنجره گنده رو به دنیایی از آبی های آسمونی.

پنجره انقد بزرگه و نور پشتش انقد قویه که وقتی اون دوتا پرده های ضخیم قدیمی رو روش میکشیم با تغییر رنگ اسمون رنگ دیوارای اتاقم عوض میشه؛ صبحا با نور طلوع آبی کمرنگه مثل نوازشی که برای بیدار شدن لازمه، بعد از ظهرا نارنجی میشه به انرژی بخشی پرتغال، شب ها تیره ست با نور ماه که گرماش پشت پلکامونو گرم میکنه ولی رنگ عصرا قابل توصیف نیست. گاهی در حدی دلگیره که هیچ کدوممون نمیخوایم توی اتاق بریم اما همون وقتایی که دلگیره هم بهم یاداوری میکنه دلتنگی برای نور طلوع چیز بی معنییه وقتی میدونی جریان هنوز ادامه داره. گاهی هم انگار بهم میگه کتابتو بردار من نور خوندنت رو تامین میکنم.

دونه دونه ترک ها و فرو رفتگیاش یاداور درداییه که بهش دادیم ولی با خنده هامون کلا یادش رفته و دوباره و دوباره جلوی باد و بارون مراقبمون بوده.

و اگه میشد، اولین نوشتم رو توی گوش اتاقم زمزمه میکردم که همه تفکرات من از اوست.

Notes ۰
Write Your Comment
تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.
قبلی ۱ ۲ ۳