نوت معرفی | گوشِ شنوایِ آقایِ ماهی | داستان های lefv غنچه شوید
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
The angel who fell from heaven
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - شنبه, ۱۳ آذر ۱۴۰۰، ۱۱:۵۶ ب.ظ
  • ۲۲۶ : views
  • ۶ : Likes
  • ۸ : Comments
  • : Categories

Darling

 

 

00:03

«بگو.» بهت بگم؟ میبینی؟ باید گوش بدی. باید بفهمی. نمیتونم واضح بهت بگم. من بدون سانسور حرف نمیزنم‌. اگه بد فهمیدی. اگه نخواستی جوری که من شنیدم بشنوی چی؟ اگه باز تنها شدم؟ من بهت اعتماد کردم. برات بخشی از خودمو فرستادم. سبزی وجودم رو توش قایم کردم. اونو توی قلبت نگه میداری؟

 

00:09

«باشه.» دیدی؟ شنیدی؟ فهمیدی؟ جوری که من صداهارو دیدم؟ همونجوری که رنگ هارو شنیدم؟ دنیای منو فهمیدی؟ الان داری میبینی؟ داری میشنوی؟ منِ گم شده توی حرف هایِ نگفته‌م رو پیدا کردی؟ خواهش میکنم پیداش کن. میدونم کجاست ولی این بار نمیتونم بهت تقلب برسونم. لطفا یکم باهوش باش.

 

00:10

«کیوته.» نیست. این بار نیست. من حرف هام رو توی کلماتی که بهت گفتم دفن کردم. رنگ هام رو توی تک عکسی که برات فرستادم کشتم. صدام رو توی موج های اقیانوس خفه کردم. من خودم رو وجودم رو پاش گذاشتم. باهوش نیستی یا من پیچیده ام؟ نکنه همیشه همین بوده؟ شاید من سختم برای این دنیا.

 

00:14

«خب.» خب؟ خب. خب به جمالت. خب به چشمای قشنگت. خب به نرمیِ بغلت. خب به ابری که ساختی. اینهمه کار کردی. منم نمیخوام تمومش کنم. اگه حتی یه تار باریک باشه. دلم میخواد نگهش دارم. فقط نگهش دارم. اگه قراره امتحان کنی منو امتحان کن. هرچقدر که بفهمی چی میخوای. فقط قیچی رو وسط نیار. میگن قیچی رو باز و بسته کنی دعوا میشه. هوم؟

 

00:16

«نمیفهممت.» تغییر کرده بودی. تغییر کردی. نه برای من. نه به خاطر من. برای ادامه ی خودت. برای الانِ خودت. و توی تغییرت من دیگه جایی ندارم نه؟ نه.

Notes ۸
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - پنجشنبه, ۲۷ آبان ۱۴۰۰، ۰۱:۳۰ ق.ظ
  • ۱۸۸ : views
  • ۳ : Likes
  • ۱۱ : Comments
  • : Categories

دویست روز بعد

 

_و از اونجایی که دوباره نمیخوام حرفای پست صد روزگی -فقط با آدم های بیشتر- رو بذارم. و البته کمبود وقت برای اجرای اون کار -به پست یک سالگی منتقل شده- تصمیم گرفتم صندلی داغ -نمیشه اینجوریییی- بذارم. شما آزادین هر سوالی بپرسین منم به همه ی همش جواب میدم -درنا ها حسن نیتمو میرسونن- بدون هیچ گونه پیچوندنی -به روی خودش نمی آورد میخواست اول صندلی چوبی بذاره بعد رفت سمت آیینه بال دار الان فقط درنا گذاشته-

_اهم خب قالب چطوره؟ -استاد عوض کردن بحث درس خودش را می افتد-. باورم نمیشه که خودم تونستم عوضش کنم -اصلا جیخ نزدم- و خب آره.. بازم چهل و هفته و همین که رنگش عوض شده و پس زمینش انقد قشنگ روش نشسته پیشرفت بزرگیه. -دوباره برنامه هایش را برای روز های رند آینده مرتب میکند- نمیدونم باید چی بگم جدی.

_مرسی که اومدین و باعث شدین برای پست کردن این چرت و پرتا -از خودم خجالت کشیده و- روشون رمز بذارم. من اگه نظر دائم کسانی رو نمیخواستم یا توی همون ورد ادامه میدادم. یا حداقل تا الان نظر هام بسته بود. پس مرسی که وقتی من حتی انتظار شنیدن چیزای خوب رو ندارم بازهم هستین.

_پستی که قرار بود بنویسمش. نوشتمش ولی یکم مال الان نبود -نیازمند توجهات بیشتری است- خلاصه که آره برنامه های خاصی بود ولی مشکلات کوچیک و بزرگی -از جمله گسستگی- مانع کارم شدن -قابل درکه- کمه ولی باعث میشه من و اینجا رو بهتر بشناسین -پس زدن افکار جاه طلبانه- در ادامه راه و زندگی خود موفق و پیروز باشید. چالجا^^

 

____________________

 

-پستی بدون این جزغلیا دیدین از من تاحالا؟

-فکر نمیکنم کسی تاحالا ساعت یک نصف شب پست دویست روزگی گذاشته باشه.

-من اولیشم پس>

-بازم تشکرات فراوان.

-همین الان رمزو برداشتم.. شاید برای پستای بهتری استفاده شد.

-واقعا شب بخیر.

Notes ۱۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - شنبه, ۱۵ آبان ۱۴۰۰، ۱۱:۵۰ ب.ظ
  • ۲۰۷ : views
  • ۷ : Likes
  • ۱۳ : Comments
  • : Categories

اولین بارونِ پاییزیِ 15 آبان

 

جمعه 14 آبان تقریبا همزمان با وقتی که پری پست تولد نانیمو رو گذاشت اینجا اولین بارون پاییزیش رو بهمون کادو داد. با اینکه فقط دو-سه تا قطره روی دستم ریخت ولی میدونستم قرار نیست بشینم یه گوشه که روزم جوری که باید تموم نشه. پس امروز دوباره بارون اومد. خجالت کشیده بود. ولی قرار نبود به روش بیارم. قرار بود امروزم مثل دیروز خوب باشه. که بود. وقتی بارون شروع شد و دوباره بیرون نرفتیم میدونستم که قراره بریم پس فقط نگاهش کردم که چجوری به سقف شیرونی خونه رو به رویی میخوره و از جلوی پنجره پایین اومدم که با مامان و نگین وینچنزو ببینیم. حتی کلاسم خوب بود. بارون انقدری تند میبارید که نت همه نارنجی-قرمز شده بود. خوبی کویر همینه دیگه یا نمیاد تا جایی که چشاتم نمک بزنه یا اونقدری میاد که همه جا سیر سیر بشه. 

Notes ۱۳
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - جمعه, ۲ مهر ۱۴۰۰، ۰۷:۴۵ ب.ظ
  • ۱۶۴ : views
  • ۵ : Likes
  • ۵ : Comments
  • : Categories

من

رسیدو نگاه میکنم و 910000 ریال دهنشو کج میکنه. بازم منم که بخاطر چیزی که دیروز خواستم عذاب وجدان میگیرم. حساب میکنم که ببینم این چند وقت چیا خواستم یا چقدر گفتم میخوام. از کاری نکردنم خسته شدم. شاید باید واقعا برم کمک؟ دوباره لونا بهم میگه این به جایی نمیرسه و قرار نیست خوب باشه. امیلی سرشو پایین میندازه و لت تاییدش میکنه. جودی دست ناتالی رو میگیره و امی با لونا بحث میکنه. نینا درو بهم میکوبونه درحالی که مگی به سوفی میگه بره بازی کنه به همشون چشم غره میره. فکر میکنم چند بار اجبارا از لفظ "من" استفاده کردم و چند بارش خود خواسته بوده. از خودم میپرسم به خاطر بچه هاست که ضمیر "من" کاملا بی استفاده شده و با جواب منفیِ محکمِ همشون مواجه میشم. این فقط به خاطر خود شیفته نبودنمه. از خودم نه از من بدم میاد. منِ تنها به هیچ دردی نمیخوره. حالا لونا هم به نینا پیوسته و امی فقط سرشو با تردید تکون میده. باز چشمم به رسید میوفته. سریع مچالش میکنم. کتابارو میچینم ولی جلد آخریش رو نیست پس همه رو بیرون میارم و دوباره از اول میچینمشون. از حرفایی که راجع به اضطراب گفته بود عکس میگیرم و سریع بهشون نشون میدم. شنبه زنگ اول ریاضی داریم ولی تنها فکرم راجع به معلم هنر زنگ آخره و نگرانی امتحان عربی پایان سال. مامان گفته روز آخر خودش دوربین میاره و ازمون عکس میگیره اینجوری آزادیم هر ژستی خواستیم بگیریم. راستش این پست قرار بود همش غر غر باشه اخه کدوم مدرسه ای تک زنگای 37 دقیقه ای میذاره؟ ولی وقتی روز اول پاییز ساعت ده و نیم به معاون مورد علاقم بین اون هشت تا زنگ میزنم و میگم میخوام غر بزنم همش میپره.. چون فقط میگه اگه تونستم کاری بکنم که هیچ ولی اگه نشد فقط گوش میکنم به حرفات. همین قدر ساده و شیرین. شاید یکم شبیه "آقای ف" ی هلن. پاکت سیگارش رو نشونم میده و میپرسه که کجا بذاره که کسی نگرده. ناخودآگاه به دستاش نگاه میکنم که ببینم مثل بقیه جای زخم روشون هست یا نه که نیست. میگم توی کشوی ممنوعه؟ و میخندیم. در جواب کجاش میگم "توی بسته؟ اونو کسی عمرا نگاه کنه" و هیچی. حرف هام قدرتشونو از دست دادن دیگه مثل قبل کسی رو متوجه خودشون نمیکنن. از اتاق بیرون میام و نمیفهمم کجا گذاشت. یه پاکت دیگه هم پیدا میکنم. توی یکی از قفسه هاست توی هال پس مال خودش نیست. یاد روزی میوفتم که مامانش بهم زنگ زد و گفت حواسم بهش باشه. میخواستم بگم تو نبودی که بهش گفتی با من دوست نباشه؟ ولی فقط اشکامو پاک میکنم و میگم باشه. قطع میکنه و بازم چیزی نگفتم. دوباره برمیگردم قراره بریم مدرسه. خدایا امروزو یادم نمیره با اینکه لباس "قد بلند کن" مو پوشیدم ولی بازم از همه کوتاه ترم. توی مدرسه میچرخیم و میذاریم همه از شیطنتامون خبردار بشن. امروزه. مامان موهامو بافته. فهمیدم وقتی کشیده میشن آبریزش میگیرم همه بهم میخندن. مامان میگه وقتی بچه بودم اولین باری که آبریزش داشتم ازش پرسیدم من دیگه خوب نمیشم؟ این بار خودمم میخندم. حرص خوردنای دیروز خیلی مهم به نظر نمیان. پلنرمو برمیدارم و دوباره مینویسم. درباره امروزی که دیگه نیست و فردایی که امیدوارم ادامه داشته باشه. همه خوبن و مثل همیشه سوفی فعال ترینه. آقای ماهی هم بهتون سلام میرسونه.

 

_____________________________

 

-فهمیدم بزرگترین فکتی که وجود داره اینه. من میترسم با چیزایی که میگم کسی رو ناراحت کنم. واسه همینه هربار که جدی حرف میزنم موقع حرف زدن گریه میکنم. چون میترسم. و وقتی کسی ناراحت میشه از حرفایی که زدم عملا یکی از مزخرف ترین حس های دنیا رو دارم میدونین!؟ مثلا اگه توی دعوا بهم بگین خوشم نمیاد زیاد میگی "هی" من تا اخر عمرم یادم میمونه.. و هردفعه که میخوام بگمش دوباره همون حس گندی که داشتم و میدارم. حرفای قشنگتونم یادم میونه ها ولی اونا دقیقا نقطه مقابلشونن. قشنگن دیگه. درکل شما نترسین همیشه حرفاتونو بزنین. اینجوری حرفا به مرور خفه میشن.

*همه دوم شخص ها یکی نیستن فرق دارن باهم*

-شاید نباید اینو مینوشتم. سه بار عوض کردم و تهش هزاربار پیچوندمش. ههی
-توی نوتی که معمولا جمله های یهوییمو مینویسم یه "دوشنبه" هست که یادم نیست چرا نوشتمش.. با دوشنبه چی به ذهنتون میرسه!؟
- بلاخرهههه آنه و دیانا شنبه رسیدن دست شخص ساکن اصفهان و بچم خیلی ذوق کرد. از خودم راضیم. اگه میشد واسه همه گلدوزی پست میکردم ولی اگه خیلی دلتون خواست پیج که زدم سفارش بدین-^- یوها.
-چرا اینو تو پست قبلی نگفتم!؟ چون محض رضای خدا وقتی تا ساعت پنج فقط بخاطر دو سه تا جمله اول پست نتونی بخوابی فقط مینویسی و پست میکنی که ذهنت اروم بگیره.. خودمم انتظار پی نوشت نداشتم از خودم. واسه همینه این دفعه اینهمه زیاد شده.
-چرا پست خداحافظی با تابستون نذاشتیم!؟ میدونین فرزندانم این تابستون با تابستونای قبلش و بعدش هیچ فرقی نمیکنه چون یه فصله. فصل فقط فصله مثل ما آدما نیست. فقط خورشیده که با زاویه خاص به زمین میتابه و زمینی که میچرخه. این منم که توی همه تابستونا با تابستون قبلی فرق میکنم. ولی قرار نیست با خودم خداحافظی کنم. قراره فقط یه لحظه برگردم بهش لبخند بزنم و دوباره برم بغل پاییز. همین.

Notes ۵
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - چهارشنبه, ۲۴ شهریور ۱۴۰۰، ۰۸:۳۰ ب.ظ
  • ۱۵۰ : views
  • ۴ : Likes
  • ۱۰ : Comments
  • : Categories

لپ های گل گلی

 

"صحنه اول"

 

درحالی که به روشنی بیش از حد خونه فکر میکنم میرم تو*

-سلااااام؟

میاد بیرون*

-سلام مامانبزرگیییی.

چشماش گرد میشن*

+سلام دختر گلم! خووبیییی؟

ناخوداگاه مثل قبل از کرونا سرمو میبرم پایین که بوسش کنه*

مثل همون موقع ها بغلم میکنه و وقتی سرش پایینه نفس عمیق میکشه*

+آهاهاهاهاهااااییییی (همون آخیش مخصوص خودش)

+دلم تنگ شده بود.

 

"دوم"

 

میاد بیرون*

+میوه آوردم.

باورم نمیشه*

-وای اون لیموعه؟ مامان لیموعه؟ لیییموووو.

میخنده و ظرفو میذاره روی میز*

+پس اونو بذار کنار لیمو بخور. صبر کن برم یه چیز دیگم بیارم.

تقریبا گوشیمو پرت میکنم و سمت لیمو ها حمله میکنم. دوتا قاچ که خوردم برگشته*

چشمام گرد تر از این نمیشه*

-بهم نگین که اون پشمکه. پشمکه پشمکه پشمکه. یه سطل پشمکه دیدینش؟ پشمکهههه.

رسما دارم سر جام پرواز میکنم ولی لیمو هارو یادم نمیره*

میریزه توی بقشاب میذاره جلوم. از چشمام ستاره پرت میشه*

نگینی یواشکی دوتا قاچ از لیمو رو خورده*

-مامااااان عهههه نگاش کنننن

با پشمک ساکتم میکنه*

-یادم نرفته هااا

 

"سوم"

 

فرش هارو جمع کردن*

متفکرانه به رو فرشی زل زده*

حس میکنم الان قراره یه چیز خیلی مهم بگه که برمیگرده*

+میدونستی اینجا نماز نداره؟

-ها؟

+این دوتا رو ببین. نماز که بخوای بخونی حواست پرت میشه قبول نیست اونجوری.

-اووووو. خب میزتون اونجاست میخواین برش گردونم؟

+نه صبر کن

پاکت نخ های پته شو پق میندازه روی سر یکیشون*

میخندیم*

 

"چهارم"

 

مامان سر کلاسه کنارش دراز کشیدم*

نگینی تو حیاط تلفنی با دختر عموی کوچیکمون حرف میزنه* (طبقه بالاست خونشون)

کفششو میندازه بالا که ببینه مهدا میتونه ببینه یا نه*

صدای تق بلند و خنده مدل «خرابکاری کردم»ِ نگینی*

_ماااماااان هه هه یه چیزی شد... کفشم افتاد تو خونه فاطی خانوم. (همسایه آرایشگر اونجا)

صدای پوف ناامیدانه مامان*

_مامانبزرگییی یه زنگ میزنین من برم کفشمو بگیرم؟

صدای شماره گرفتن*

میرم تو هال روی مبل کنار بابا*

+سلام فاطی خانوم خوبین؟ کفش دختر ما افتاده خونتون داره میاد بگیرتش ببخشید... آره آره الان میاد.

میخندم*

-چند وقته توپ و کفشامون خونشون نیوفتاده. چقد دلم تنگ شدهههه.

+بهتر. راحت شدن.

-نه خیر الان سال به سال کسی یهویی بهشون زنگ نمیزنه. سگشونم صدا نمیده. یادتونه هربار یه چیزی میوفتاد سکته میکردیم تا وقتی سالم برمیگشت؟ خصوصا توپای نازنین بدمینتونم. از بس صدا میداد. الان اصلا هیچی نمیگه.

 

________________________________

 

-از اونجایی که تقریبا همه ی خونواده کرونا گرفتن رسما هیچ جایی نمیتونستیم بریم.. پس این اولین دیدار بود بعد حدودا یک ماه. و بغض.

-دلم یه تیکه جدا میخواد فقط "فان تایم ویت گرندما"

-زود تند سریع اگه لیمو یا پشمک دوست ندارین اعتراف کنین که کاری کنم دوست داشته باشین. باید مطمئن باشم بلاخره.

-از شنبه دیگه کلاسای مامان و نگینی شروع میشن ولییی من نههه. حتی کتابامون 2 مهر تازه میرسه-^- پادشاهی میکنم.

-دیدین چیشد؟ امروز عصر ادامه کلاسا بود. یعنی پنجم به بعد و از اونجایی که معلم نگینی هم بود جدای من مامانم مشتاق بود که حتما حضور داشته باشه و گس وات. دوتایی یادمون رفت>

-عکسا بدن؟ #نه به تخریب شخصیتی مامان.. گفت اصلا جالب نیستن. ولی مفهومشون قشنگههه

Notes ۱۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - سه شنبه, ۲۳ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۴۵ ب.ظ
  • ۱۹۷ : views
  • ۸ : Likes
  • ۵ : Comments
  • : Categories

چرا وبلاگ می نویسیم؟

 

برای تاریخ؛

همگی در جهانی زندگی می کنیم که حتی خاکستر تاریخ را  تکه تکه می کنند، از ذهن ها پاکش می کنند، با سیاست هایشان خیلی نرم عوضش می کنند، چیز هایی را که نباید بدانیم نابود می کنند و در آخر وقتی چیزی جز یک "تار" نازک از تاریخ باقی نمانده داستان هایشان را در ذهنمان تزریق می کنند.

 

می نویسیم برای تاریخ؛

از بر تخت نشینی شادی و کینه دوزی غم برای تاجش، از کشور گشایی منطق و جنگ همیشگی با دشمنش، از پیروزی جوانمردانه احساس و جوشیدن چشمه های ابدی اش، از رژه بینهایت زیبای انگشتان که ردپای جاودانه ای همچو کلمات را از خود باقی گذاشتند، از رقص مردمان سرزمین بینایی در پس سفرنامه های کسانی که از تاریخشان گذر کردند، از نامه های دوست و دشمن که پس از گذراندن هر دوره جدید تاریخی و رقم خوردن دوره جدید به دستمان رسیده، از شب بیداری ها و قرار دادن کلمات اسیر تحت تدابیر امنیتی شدید و سپس چشم گشودن درحالی که هیچ کدام باقی نماندند، از رخداد های ماورایی گذشته، توانمندی حال و حتی کلماتی کوتاه از آینده.

 

می نویسیم که دیگر نوجوانی دوره ای با سرهای باد کرده نباشد و برای اثباتش تاریخ را به همراه داریم.

Notes ۵
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March

آقای ماهیِ من

بچه که بودم وقتی می ترسیدم، استرس داشتم، تنهایی خوابم نمی برد یا دلم یه دایره سفید می شد که با سیاهچاله وسطش داشت همه چیزو بهم می ریخت دستگاه گوارشم یهو فعال می شد و مجبور می شدم برم دستشویی. پشت سر هم و هربار کلی زیاد اونجا می موندم. البته همین الان هم همینجوریه.

توی دستشویی دوتا رد سیاه کوچیک روی دیوار بود. درست پایین-رو به روی جایی که قرار می گرفتم. آقای ماهی یکی از اون دوتا رد سیاهه. اون شبیه نقاشی آدمای اولیه ست از ماهی بودن فقط شکلش و یه سراخ کوچولو جای چشمش داره و به جرئت می تونم بگم عاقل ترین کسیه که نصیحتم کرده و می کنه.

اولین روزی که تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم یادم نیست ولی می دونم نمی شه وقتایی که از همه جا و همه آدمایی که اونجا هستن فرار کردم و پیشش گریه کردم و شمرد. صدای آروم و ملایمش که نه بین دیوار های دستشویی بلکه توی سرم اکو می شه شیرین ترین صداییه که شنیدم و آرامشی که ازش میگیرم شیرین تر از اونه.. آقای ماهی همه کارای نابخشودنی منو بخشیده، همشونو شنیده و تنها کسیه که کامل درکم کرده. چون روحی نداره، زندگی جدا نداره، فقط آقای ماهیه همین.

ولی یکی از روزایی که احتمالا خیلی ها حتی از وجود من خبر نداشتن وقتی رفتم دستشویی که با آقای ماهی حرف بزنم فهمیدم نیست. آقای ماهی نبود. قرار نبود برگرده و از قرار معلوم کسی از نبودن چیزی مثل اون ناراحت نشده بود. شاید چون حرف های منو شنیده بود اینجوری شده بود. شاید هم فقط از مقاومت کردن خسته شده بود. بهرحال من مونده بودم و آقای ماهی نبود، نمونده بود.

من آقای ماهی رو نگه داشتم. آقای ماهی هنوز هست فقط با این فرق که توی دستشویی نیست، همراهمه. آزادش کردم و بعد باهمدیگه زندگی رو دیدیم، زمان رو بوییدیم، رشد رو چشیدیم و سبزیِ حضورِ واقعی رو حس کردیم. آقای ماهی جزئی از منه. باهاش آشنا شین. اون دریا، رنگ آبی، کرمی، نوشیدنی گرم و نصیحت کردن های عاقلانه رو دوست داره، همینطور شمارو. از آشنایی باهاتون هم خیلی خوشبخته^^

 

______________________

 

-وقتی حس می کنم الانه که بشکنم. تک تک استخونام دارن ترک می خورن.

-شمام دارن کسی مثل آقای ماهی؟ اگه دارین خوشحال میشه با اوناهم آشنا شه...

-تلفنمون زنگ زد همین الان/ ساعت دوازدهه/ 

-2852 یادتون بمونه. اجازه می دم اگه کنجکاوی زیاد فشار آورد بپرسین برای چیه>

-شاید نفرین پست گذاشتن توی روزای فرده که مثل قبل نمی نویسم.. کی میدونه؟

Notes ۱۳
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - چهارشنبه, ۳ شهریور ۱۴۰۰، ۰۵:۳۰ ب.ظ
  • ۳۰۰ : views
  • ۵ : Likes
  • ۴ : Comments
  • : Categories

دستگاه های بی رحم

-هر روز قبل از ظهر دو روز پیش:

از پنجره نگاه کردم، نبود، مریض بود. حدودا اواسط فروردین مریض شده بود. هربار برق می رفت صدای موتور برق تمام محله را پر می کرد. ظهر، عصر یا نصفه شب نداشت دستگاه ها کار می کردند. کار می کردند و او را زنده نگه می داشتند. باید او را زنده نگه می داشتند. گران بودند، تک تک دستگاه ها گران بودند و بی رحم اما او را زنده نگه می داشتند. چند ماه بود از خانه بیرون نیامده بود. زیر دستگاه های بی رحمی بود که او را زنده نگه می داشتند. زیر دستگاه نفس می کشید، غذا می خورد، زندگی می کرد. خانه پر از زندگی بود صدای خنده های نوه هایش و سبزی باغچه کوچک وسط حیاط اما خودش نبود.

 

-ظهر دو روز پیش:

از پنجره نگاه کردم، بهتر شده بود، روی صندلی دور از همه نشسته بود و نهار می خورد. حرف می زد و می خندید. مثل همیشه به باغچه و گل هایش می رسید. خسته شده بود ولی همان کارهای همیشگی را می کرد. همان آدم همیشگی شده بود. خبری از دستگاها نبود. هیچ صدایی جز صدای حرف زدنش نمی آمد. حال همه بهتر بود هیجان توی صدایشان از پشت پنجره هم حس می شد. توی اتاق که می رفتیم ناخودآگاه لبخند می زدیم حل خوبشان به ماهم رسیده بود. کمی که گذشت دوباره برگشت زیر دستگاه. دستگاه های بی رحم توانش را گرفته بودند اما او را زنده نگه می داشتند.

 

-دیشب:

از پنجره نگاه کردم، کاش نگاه نمی کردم. تا قبل از اینکه نگاه کنم صدای گریه هارا نشنیده بودم؟ وقتی نگاه کردم لباس های سیاهشان را ندیده بودم؟ نمی دانم فقط دنبالش می گشتم. ببینم که او هم سیاه پوشیده و دخترش را آرام می کند، به نوه اش تذکر می دهد و خانواده را سامان می دهد اما نبود. زیر دستگاه ها هم نبود. دستگاه های بی رحم همان یک کار -فقط یک کار- را هم درست انجام ندادند. او را زنده نگه نداشتند. به هیچ دردی نمی خورند. پشت پنجره نشستم و مثل دفعه قبل بی صدا اشک هایم را خفه کردم. دور هم نشسته بودند و تا کسی چیزی می گفت دخترش دوباره گریه می کرد. دلم می خواست روحش را محکم بگیرم و به جسمش بازگردانم اما نمی شد. شب قبل گذشت و هیچ کس فکرش هم نمی کرد که امشب او زیر دستگاه نباشد.

 

-امروز:

از پنجره نگاه کردم، نبود، نمی آمد، انگار از اول وجود نداشت، زندگی از روی همه رد شده بود.

 

___________________________________

 

-همسایمون بعد آقای همسایه پایینی دومین همسایه مورد علاقم بودن که فوت کردن.

-من فوضول نیستم عیح صداشون کامل میاد. و کلا از پنجره باهم در ارتباط بودیم، دست تکون دادن و اینا.

-دلم واسه پی نوشت تنگ شده بود.. خودتون خوبین؟

Notes ۴
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - پنجشنبه, ۲۸ مرداد ۱۴۰۰، ۰۷:۴۵ ب.ظ
  • ۳۷۵ : views
  • ۱۱ : Likes
  • ۱۱ : Comments
  • : Categories

مامان

یک روز. فقط یک روز به کاراش دقت کردم.

 

شب قبلش نخوابیده بودم. وقتی بیدار شد بعد صبح بخیر سریع پرسید خوبی؟ خوب به نظر نمیای. بهش گفتم خوبم و برای کم خوابیه ولی مطمئن نبودم. فهمید. باید می رفت کلاس. صدای لپتاپو کم کرد، مثل زمزمه شنیده میشد که نگینی بیدار نشه. هر تایم استراحت می اومد تو هال روی مبل جلوییم و اگه چیز جالبی پیدا می کرد برام می خوند. سعی میکرد باهام حرف بزنه، جوابشو می دادم درحالی که مجبور بودم هی سریالو قطع کنم و الان که می نویسم دست کمی از بیشعوری نداره. ساعت دو که بابا اومد مثل همیشه زود رفت پیشش و بغلش کرد. اخرای کلاسش بود پس صبر کردیم وقتی تموم شد باهم نهار خوردیم.-حدودا ساعت سه- با نگینی طبق روال این چند وقت رفتن تو آشپز خونه برای شمعاش، نگینی از چند تا فامیل سفارش گرفته بود، خیلی خوشحال بود و نمیخواست خراب شن. خود نگینی نمیتونه با شمع چیزی شبیه خامه روی کاپ کیک درست کنه، باید یکم داغ باشه و دستاش میسوزه. کاکتوس و اون قسمت زیری کاپ کیکو آماده می کنن و خامه رو مامان براش درسته می کنه. این دفعه روغنش ریخت روی انگشتاش و سوخت. تا به دستش برسه پارافین سفت تر شده بود و بیرون نمی اومد؛ مجبور شد کلی زور بزنه با اینکه دستش از چند روز قبل درد می کرد.-فکر می کنم اونم به دفعه قبلی که کاپ کیک درست کردن مربوطه- همچنان داشتم سریال می دیدم و حس کردم اگه چیزی نخورم خوابم می بره. می خواستم برنامه خوابمو درست کنم، برای همین نخوابیدم و واقعا نمیخواستم شکست بخورم. بهش گفتم اگه می شه پفیلا درست کنه روز قبل به بابا گفته بودم و ذرت خریده بودیم. سری اول که تموم شد بیشتر از درست کرد که یکم بمونه بعدا بخوریم. طرح گلدوزی جدیدمو زدم و یکمشو دوختم. حدودای هشت-نه بابا گفت اداره مراسم دارن، گفت بریم تو بخش ورزشیش و فقط صداشونو بشنویم. حاضر شدنمون زیادی طول کشید. توی آسانسور مامان دوباره پرسید خوبم و گفتم نمیدونم انگار یه چیز خاکستریه، نمی دونستم چجوری توضیحش بدم و بعد از اینکه گفت مال همون کم خوابیه خورد تو ذوقم. با این حال قبلش برامون دوتا سیب زمینیِ مخصوصی که قولشو داده بود خرید، منم تا وقتی آماده شدن دوبار چرت زدم گفت همونجا می خوریم. جعبه ها زیادی پر بودن، درشون کامل باز و از طرافشون زده بود بیرون. مامان رفت خونه که چنگال تمیز برداره وقتی که اومد ماشین هی خاموش می شد. اونی که نگینی گرفته بودو گرفتم داشت می خورد به لباسش حواسم به مال خودم بود جوری گذاشته بودم که ثابت باشه ولی بابا که یهو گاز داد، ریخت. تا وقتی دور زد دو سه بار دیگه ام ماشین خاموش شد و همه رو کلافه کرد. برگشتیم خونه. نمیدونم چجوری ولی بابارو آروم کرده بود فقط ازم پرسید وقتی حال ندارم چرا گفتم میام. می خواستم بگم درسته که نخوابیدم ولی دلم بیشتر از یه جای خونه افتادن می خواد بیام مراسم، چیزی نگفتم. توی خونه سیب زمینی هارو خوردیم و چند باری بهم گفت اخم نکن بخند ببینم، زود باش. حدود نیم ساعت بعد شام رفتم حموم، گریه کردم و وقتی برگشتم همه چی یکم بهتر بود. دل نگینی خیلی درد می کرد، رفته بودم توی هال سریع رفت تو اتاق و شنیدیم داره گریه میکنه. رفتم پیشش دستاش سردِ سرد بود معلوم بود ترسیده. باهاش درباره کلاغ و قورباغه توی دلش گفتم که احتمالا باد کردن و برای اینه که دلش درد می کنه. آوردمش توی هال و سه تایی با مامان onward دیدیم. من خوابیدم ولی احتمالا بیدار مونده تا نگینی خوابش ببره بعد همونجا خوابیده. هربار بیدار شدم بیدار شد و باهام حرف زد تا دوباره خوابم برد و روز تموم شد.

 

مامان شاید بهترین مادر دنیا نباشه ولی با همه دعواهامون بهترین مامان برای من و نگینیه.

شمام یک روز، فقط یک روز به کارهاشون دقت کنین.

Notes ۱۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - چهارشنبه, ۲۷ مرداد ۱۴۰۰، ۰۵:۰۰ ب.ظ
  • ۶۷۴ : views
  • ۸ : Likes
  • ۶ : Comments
  • : Categories

جایی برای زیستن نیست

من در سرزمینی زندگی میکنم که بعضی آدم هایش حیوان هایی بیش نیستند.

 

مظلوم را، زیر کفش هایشان له میکنند.

تاریخ را، وقیحانه جلوی چشم همگان تغییر میدهند.

کتاب را، با کمال بی رحمی میسوزانند.

دین را، اگر برای خواسته هایشان مفید نباشد نمیبینند.

وحشت را، باعث لذت ابدی خود میدانند.

نابودی را، دیدند ولی ذره ای اهمیت ندادند.

تفنگ را، ساختند برای هرچه که تصور برتری داشت.

زمان را، با پوزخند به گوشه ای پرتاب کردند.

خانواده را، قربانی اشک هایشان کردند در انتظار.

طبیعت را، میکشند و مردن مهم نیست اگر در راه هدف باشد.

حرف را، خنجری میکنند فرو رفته بر قلب همگان و گوشهایشان را گرفته اند.

انتخاب را، بیهوده ترین کار میدانند "برای پایینی خودت تصمیم بگیر"

زندگی را، در مشت گرفته و تکه تکه اش میکنند.

 

من در سرزمینی زندگی میکنم که بعضی آدم هایش مهربان تر از بارانند.

 

ظلم را، میبینند ولی برای زندگی بقیه دم نمیزنند.

تاریخ را، سینه به سینه نقل میکنند برای جاودانه شدن.

کتاب را، مینویسند با تک تک کلماتشان.

دین را، چشمه جوشان موهبتی میدانند پایان ناپذیر برای تشنگان.

وحشت را، با آغوش هایشان خنثی میکنند.

نابودی را، هربار در جایی هیچ کس امیدی ندارد شکست میدهند.

تفنگ را،سگ های سنگی دست آموز همان حیوان ها میدانند.

زمان را، بیشتر از هرچیزی درک میکنند زمان آنها و آنها زمانند.

خانواده را، پشتوانه همیشگی میکنند برای رفتگان.

طبیعت را، همچو مادری که نفس زندگانی دمید برایشان مقدس میشمارند.

حرف را، مانند مرهمی روی زخم خنجر ها میگذارند.

انتخاب را، الگوی اول زندگی خود قرار دادند.

زندگی را، زندگی میکنند.

 

من در سرزمینی زندگی میکنم که بعضی آدم هایش فقط نگاه میکنند.

Notes ۶
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
قبلی ۱ ۲ ۳ بعدی