نوت معرفی | گوشِ شنوایِ آقایِ ماهی | داستان های lefv غنچه شوید
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌

𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌

The angel who fell from heaven
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - دوشنبه, ۱ فروردين ۱۴۰۱، ۱۱:۵۹ ب.ظ
  • ۲۴۷ : views
  • ۱۲ : Likes
  • ۱۶ : Comments
  • : Categories

Happy my day^^

 

پلی کردن آهنگ بهارِ مارتیک* بدون هیییییچ دلیل خاصی.

 

سلام منِ زیبا.

عم وقتی که این پسته میره احتمالا دیگه کسی نیست و تو میتونی شصت ثانیه ی آخر روزت رو از تبریک های خودت لذت ببری و منتظر چیزایی که قرار نیست بیان نباشی. خوشحالم که دیشبم تونستی اولین ثانیه های امروزو خودت ببینی. باید بدونی زیبایی امروز صبحه که نور طلوع رو دیدی، آقای غریبه ی عزیز خوندی و با قشنگی کلمه هاش گریه کردی. بهدشم محکم و استوار به ادامه ی خوابت پرداختی که تو طول روز ذره ای خسته نباشی. قشنگی اینه که حواست به خودت هست و اگه بعدا داری اینو میخونی و میگی وای چقد سم باید بهت بگم که «شما اگر حواستان به خودتان نیست بروید گم بشوید ممنان».

همین که دم دمای ظهر بدون هیییییچ دلیل خاصی بهارِ مارتیکو پلی کردی و تمام قر های دهه شصتی رو آباد کردی باهاش یعنی امروز روز قشنگی داشتی. اینکه چند روزه هی میشینی پشت سیستم انیمیشن دانلود میکنی که امروز ببینی میشه مراقبت از خودت که هیچی مودتو خراب نکنه. وای خدایا اون کادویی که به همه دادی دیگه جای حرفی باقی نمیذاره. دیگه اینکه اگه روز تولدت و اولین روز سال خوشحال بودی لطفا همه ی سالو خوشحال باش و اگه کسی نمیخواد خوشحال باشه خب به جاهایی که نداری. همین.

بوس تف ماچ بهت. لاب یو سوییتی. از طرف من>>>

 

_________________________________

 

به نام خدا پست تولد نوشتن واسه خودت خیلی سخته

Notes ۱۶
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۴۰۰، ۰۵:۱۵ ب.ظ
  • ۱۶۷ : views
  • ۶ : Likes
  • ۸ : Comments
  • : Categories

10 لبخند 1400

 

 

1. بیان و نوشتن توش.

اومدن تو بیان یه تغییر خیلی گنده و خیلی قشنگ بود. من هنوزم از کسایی که ترغیبم کردن و کمکم کردن ممنونم و میگم بهشون. اینجوری نیست که اومده باشم با آدمای جدیدی آشنا شم، اومدم که بنویسم و همین که الان نوشته هامو دوست دارم پیشرفت خیییلیی بزرگیه.

 

2.تجدید شدنمون.

ببینین خانوما. و آقایون. مهم نیست که در اصل تجدید نشدم. مهم اینه که تو اون سایته پایین کارنامه های هممون زده بود «تجدید شده» و ما همه تجدید شدیم. نمیدونین من چقددددررر خوشحال بودم از این بابت که حتی شده برای ثانیه ای از نظام آموزش پرورش کنده شدم و آره دیگه تا چند وقت هر بار یادش میوفتادم نیشم باز میشد.

 

3.گلدوزی هام.

یه جورایی انگار 1400 سال پیدا کردن تواناییام بود و دلم میخواد 1401 سال پرورششون باشه. وقتی میدیدم یکی یکی کارام دارن بهتر میشن و حتی وقتی دوتا سفارش گرفتم و لذت دریافت حقوق اینا همشون خیلی شیرین و زیبا بودن. و زیبا تر هم دارن میشن>

 

4.فندومای جدید و جدید تر.

باور کنین یکی از لذت های کیپاپر بودن شناختن گروهای جدیده. سه چهارتا از گروهای نسل جدید و قدیم به لیستم اضافه شدن که بسیار مورد پسند واقع شدن تا الان راضیم ازشون.

 

5.بیانی ها.

درسته گفتم نیومدم که آشناشم با کسی ولی کسایی که الان میشناسم و کسایی که باهاشون حرف زدم هرکدوم معجزه های کوچولو کوچولو حساب میشن. نمیدونم چجوری بگم ولی یه جایی که خالی بوده رو دارن پر میکنن که نمیدونستم میشه پرشون کرد.

 

6.اجازه دادن هام.

هنوز خیلی توش ضعیف عمل میکنم ولییی امسال اجازه دادم هر کسی هر جوری که هست بمونه. نخواستم خودم رو برای شخص خاصی مهم کنم و واسه خودم هم نخواستم هیچ کسی رو از جایی که هست بالا تر ببرمش. به صورت مسالمت آمیز با همه زندگی کردم توقعی هم آنچنان نداشتم. جلوی کسی هم دیوار نکشیدم که نتونه بیاد تو زندگیم و افکارم و اینا. کیف داد. شمام امتحانش کنین آروم آروم بد نیست.

 

7.سوال هایی که پرسیدم.

باید اینجوری بگم که سوال هامو گسترش دادم و جواب های بهتری گرفتم. از «چرا اسلام اینجوریه» رسیدم به «چجوری به بقیه بگم اسلام چجوریه» و این بیشترش به کمک حانیه بود و نکته هایی که گاها میگفت. امسال فهمیدم بحث کردن درباره اینجور چیزا از خیلی چیزای دیگه بیشتر بهم کمک میکنه. و در همین راستا تونستم آروم تر باشم به نسبت. بیشتر بخوام بپرسم و جواب های قشنگ و طولانی بگیرم تا اینکه دهنمو باز کنم و هرچی عقده دارم خالی کنم. آری غنچه های من.

 

8.پول هایی که خرج کردم.

راستش کلا اینجوریه که وقتی میخوام خرج کنم نمیتونم. توانایی پس انداز کردنم اونقد خوب نیست من فقط نمیتونم خرج کنم. انقدر استرس میگیرم و سر خرید هر چیز کوچیکی با خودم درگیرم که ترجیح میدم کلا خرید نکنم. امسال اینو گذاشتم کنار و وقتی خریدام میرسید دستم روی ابر ها چرخ میزدم رسما. خیلی کیوت وارانه میشستم بغلشون میکردم و آره خوشگذشت.

 

9.گوشی جدیدم.

در این باره بنده هیج گانه سخنی ندارم لطفا رد بشویم.

 

10.خودم.

امسال پر بود از خودم. اهمیت به خودم، تلاش برای مراقبت از خودم، کار کردن روی افکار خودم، مهربونی با خودم و غیره. و به وضوح دیدم این خوشحالی خودمه که روی بقیه تاثیر میذاره و کاری میکنه اونام منو خوشحال کنن. غنچه های قشنگم برین بپرسین که وقتایی بوده که زار زار گریه میکردم و با صدای مضحکم به زور میخواستم توضیح بدم که نیاز دارم تو تنهاییم بمیرم ولییی مهم این بود که خودمو زندگیمو والدینمو اطرافیانمو امکاناتمو پذیرفتم، برای سبکی خودم. اینم هنوز نیاز داره که روش کار بشه ولی فعلا راضیم تا اینجا از خودم>>

 

_______________________

 

-بدانید و آگاه باشید الان که شما راحت دارین کاراتونو میکنین زمین اینجا داره خودشو میتکونه>

-ولی کم بود.. یه رفت و برگشت ریز داشت.

-خبر رسید 4.8 ریشتر بوده. 

-ما همگی خوبیم>

Notes ۸
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - شنبه, ۲۱ اسفند ۱۴۰۰، ۱۱:۲۰ ب.ظ
  • ۲۶۱ : views
  • ۷ : Likes
  • ۹ : Comments
  • : Categories

افسانه ی نور

 

بخواب زیبا ترینم. بذار بهت بگم که بدونی فرشته ها باهم چی پچ پچ می کردن.

 

از اول؛ دنیا تاریک بود. انسان ها تاریک بودن. نه رنگ معنی داشت و نه معجزه. آدما راهشونو می رفتن و سر هاشونو پایین نگه می داشتن. اوایل می شنیدن و حس می کردن اما رفته رفته خسته و خسته تر شدن؛ تا کجایی که هیچ کس کاری به بقیه نداشت. هیچ کس حتی تصادفی به کسی نمی خورد. تو اون زمان حتی مورچه ها هم از آدم ها شاد تر زندگی می کردن. آدم ها خسته از تاریکی بودن درحالی که وجودشون روشنایی بود. اونا بعد از فراموش کردن خودشون، بقیه رو هم فراموش کرده بودن. شاید اونا هم چیزایی رو حس می کردن که ما نمی دونیم. اما می دونیم برای فهمیدنش هیچ کار نکردن.

 

از اول؛ نور وجود داشت. اما چشمِ دیدنِ نور نبود. مثل کسی که ترسیده، اون ها امتحانش نمی کردن. از قدرت خودشون می ترسیدن و پنهانش می کردن. سالها که گذشت، دیگه کسی نور رو یادش نبود. بچه هایی که به دنیا می اومدن دیگه درکی از نور نداشتن، دیگه چیزی از نور نمی دونستن. نور فراموش شده بود. شعله ها تو وجود انسان ها مرده بودن. سالها می گذشت و کسی چیزی نمی فهمید. انسان ها متولد می شدن؛ می مردن، و زندیگشون تاریک بود. حتی اگه کسی حسش می کرد. حتی اگه نور توی وجودش امید شعله ور شدن داشت، سرد می شد چون -نه بقیه، بلکه خودِ شخصِ حاملِ نور- اون رو می پوشوند.

 

اما اولی برای تاریکی وجود نداره؛ وجودی برای تاریکی وجود نداره. حیاتی نداره. تاریکی هست وقتی روشنایی نیست. وقتی روشنایی رفته و قهر کرده. مثل همون دوستی که نورِ حضورش دیده نمی شه. اما نبودش، بودنِ تاریکیه. تنها فرق نور با انسان ها دل پاکش و روح صافشه. نور دلش برای انسان ها تنگ شد، دلش براشون سوخت، دلش پیچید از تنهایی ای که انسان ها دور خودشون پیچیده بودن. ناراحت شد و می خواست برگرده. اما مطمئن نبود که انسان ها هم اون رو بخوان. چون ازش ترسیده بودن و وجودش رو فراموش کرده بودن. اون ها به تاریکی ایمان آورده بودن و بهش عادت کرده بودن. 

 

اول، نور می دونست اگه بیاد انسان ها اونو نابود می کنن؛ پس بیشتر ناراحت شد. مثل شمع ذوب شد و وجودش ذره ذره تاریک شد. از اونجایی که تاریکی به نور تعلق نداره ذره های مذابِ خاموشِ وجودش توی زمان معلق شدن. با شروع شدن قرن جدید، ذره ها به وجود مادر ها سر زدن. توی وجود بچه ها رخنه کردن و باهاشون دوباره متولد شدن. ناراحتیِ نور زیاد بود، پس تعداد ذره ها زیاد شد. پس تعدا بچه ها زیاد شد. پس خاک ریختن روی نور دیگه اون رو خاموش نمی کرد. نور پنهان نمی شد. انسان ها ترسیدن و عقلشون رو خاموش کردن. گفتن بچه ها نفرین شدن و کاری کردن همه اینو باور کنن. خونواده ها بچه هارو از خودشون روندن و کاری کردن اون ها از وجود همدیگه مطلع نشن. بچه ها رو اذیت کردن، مسخره شون کردن، هیچ جایی راهشون ندادن و طردشون کردن.

 

اولش بچه ها نمیدونستن باید چیکار کنن. اون ها هم ترسیده بودن و می خواستن نور رو خاموش کنن اما تا بخوان راهی براش پیدا کنن کسی نمونده بود که براش بجنگن. پس راه رفتن و راه رفتن، خسته شدن و غصه خوردن، بلند شدن و زمین خوردن، و آخرش، نور آروم و لطیف توی رگ هاشون جریان پیدا کرد. بهشون فرصت داد که زیبایی رو بشناسن و بچه ها با پاکیشون اون رو شگفت زده کردن. بچه ها برگشتن و به انسان ها گفتن. از زیبایی و نور، از عدم وجود زشتی و تاریکی. عقاید انسان ها مثل طنابی بود که نمی خواستن ولش کنن، حتی اگه به تار وصل بود و همین اتفاق افتاد. انسان ها فراموش کرده بودن و به این سادگی به یاد نمی آوردن. 

 

اول بچه ها رو اذیت کردن؛ پس بچه ها کنار رودخونه ها نشستن و چشم هاشون رو بستن. همشون همزمان اشک ریختن و متوجه قطرات نورانی ای که پایین میومد نشدن. قطره های نور توی رودخونه ریختن. رودخونه ها بهم رسیدن و نور از دریای شب نقطه نقطه بیرون اومد. بالا رفت و منفجر شد. صداهایی که بچه ها اون ها رو خفه کرده بودن بیرون اومدن، فریاد کشیدن و جیغ زدن. مردم صداها رو شنیدن و از خونه هاشون بیرون اومدن تا ببینن چیشده. انسان ها بچه ها رو دیدن و ردِ نوری که روی صورتشون باقی مونده بود. بعد دوباره صدای انفجار اومد و اونا به بالا نگاه کردن. آسمونی که حالا هزاران نقطه ی نورانی توش دیده میشد>

 

اول انسان ها ترسیدن کردن؛ به بچه ها حمله کردن و داد زدن. به اونا لگد زدن و سنگ هاشونو پرت کردن. بچه ها ابر قهرمان های فنا ناپذیر نبودن و دونه دونه زیر دست و پای انسان ها جون دادن. انسان ها جسد بچه ها رو روی زمین کشیدن و توی چاله های کوچیک انداختن. روشون رو با سنگ های ریز و درشت پر کردن چون می ترسیدن که دوباره پیداشون بشه. چند ماه شبانه روزی نگهبانی دادن و اولین شبی که همه خوابیده بودن سنگ ها شروع کردن به درخشیدن. سنگ ها از رفتار انسان ها غمگین شده بودن پس از نور کمک گرفتن. نور به اون ها سبکی داد و خودش رو، که بتونن بالا و بالا تر برن. سنگ ها با متانت پرواز کردن و همدیگه رو پیدا کردن وقتی انسان ها داشتن به ضعف بچه ها می خندیدن، بهم پیوستن وقتی انسان ها به سلامتی مرگ بچه ها نوشیدن و نور عظیمی رو پدید آوردن وقتی انسان ها خواب های تاریک می دیدن.

 

بار اولی که انسان ها اون نقطه ی نورانی و عظیم که از بقیه نزدیک تر بود رو دیدن وحشت کردن؛ بعضی ها به جنون رسیدن و همگی به جایی که بچه ها خوابیده بودن حمله کرده کردن. اما بچه ای اونجا نبود. فقط هزاران هزار تا گل ارکیده ی آبی با رگه های صورتی روی زمین روییده بودن. انسان ها سعی کردن گل ها رو نابود کنن. انسان ها سعی کردن نور رو، گل ها رو، ستاره ها رو، ماه رو، انسان ها سعی کردن حتی خودشون هم نابود کنن. بعضی ها یادشون اومد که نور چیه و گریه کردن. احساس گناه کردن و سعی کردن جلوی بقیه رو بگیرن. اما اصلا نیازی به جلوگیری نبود. هر گلی که کنده می شد گل های جدیدی به وجود می اومدن و انسان ها انقدر سرگرم گل ها بودن که روشن شدن آسمون رو ندیدن.

 

اول همه به بالا نگاه کردن؛ هوا آبی بود و این جدید بود. ترسناک و وحشتناک. بعد عظیم ترین اتفاقی که هر انسانی میتونه ببینه رخ داد.. نور طلوع کرد. نور به بچه ها قول داده بود پنهان نمونه. بهشون قول داده بود بر می گرده و انتقام همه رو از انسان ها می گیره. از انسان هایی که با وجود همه ی نشونه ها احمق و ترسو موندن. و به قولش عمل کرد. وقتی نور طلوع کرد انسان ها توانایی درک اون همه احساس رو نداشتن. بعضی ها روی زمین افتادن و بعضی ها غش کردن. احمق ها سمت نور دوییدن و خواستن هرجوری شده خاموشش کنن. پس نور به قولش عمل کرد. انسان های احمق رو خشک کرد، اون ها رو سوزوند و توی خودش حل کرد. تا نور بمونه و انسان هایی که نور رو فهمیدن.

 

بعد از اون نور چند ساعت می موند و چند ساعت می رفت. ناپدید می شد که انسان ها دوباره احمق نشن و فکر نکنن میتونن نابودش کنن. فکر نکنن میتونن پنهانش کنن و روش خاک بریزن تا خاموش شه. با این حال نشونه ها رو توی نبودش گذاشت که اونا نترسن. چون انسان ها رو دوست داشت و با وجودش چیز هایی رو به انسان ها نشون داد که اون ها هم نور رو دوست داشته باشن. بعد از اون تاریکی نیومد. چون هیچ وقت نور نرفت. و انسان ها هنوزم... اوه خوابیدی!

 

خوابای نورانی ببینی زیبا ترینم.

Notes ۹
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - دوشنبه, ۹ اسفند ۱۴۰۰، ۱۱:۵۲ ق.ظ
  • ۲۱۵ : views
  • ۱۳ : Likes
  • ۱۴ : Comments

Freckles

 

میدونین؟ همیشه حس میکردم فقط همون چهار جاست (چشم ها و خنده ها و دست ها و پاها توی کفش به ترتیب) که میدونم خوشگله و برای همه خوشگله ولی جدیدا فهمیدم کک مکامو خیلی دوست دارم.. خیلی.. کلا کسایی که کک مک دارن (تعریف از خود نباشه) خیلی خوبن. شبیه تپلا میمونن که همیشه مهربونن..همونجوری که انگار مقدار چربی با مهربونی رابطه مستقیم داره کک مکم به خوبی آدما ربط داره. واسه همینم هست که کک مکای من به نسبت کمرنگ و پراکنده ترن.

 

-واقعا نمیدونم چرا یهویی خیلی گنده شد حس میکنم اگه نمیگفتم میترکیدم..

--شما به ترتیب کجاهارو قشنگ میبینین؟

Notes ۱۴
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - چهارشنبه, ۴ اسفند ۱۴۰۰، ۰۱:۵۰ ب.ظ
  • ۱۲۳ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

my mind overdoes

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
Notes ۰
این مطلب قابلیت کامنت گذاری ندارد
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - چهارشنبه, ۴ اسفند ۱۴۰۰، ۰۸:۵۰ ق.ظ
  • ۲۱۲ : views
  • ۱۰ : Likes
  • ۱۳ : Comments
  • : Categories

blue flower

 

-«چیه؟»

«گلابی.»

«میدونی کلمه به کلمه چجوری معنی میشه؟»

«گلِ آبی.»

-«اسمش و شیرینیش مثل فراموشم نکن میمونه.»

«پس این مال تو.. که یادت بمونم.»

 

________________________________

 

-لذت پر و بال ندادن به ایده ای که داری.

Notes ۱۳
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - يكشنبه, ۲۴ بهمن ۱۴۰۰، ۰۹:۳۵ ق.ظ
  • ۲۱۰ : views
  • ۱۱ : Likes
  • ۷ : Comments
  • : Categories

که تو هم تنفسی و هم خفگی

(این نوشته کاملا دلی بوده و داستانی پشتش نیست)

از اونجایی که جوابش واجبه پس، سلام.

فکر کنم چندین شب شده که برای خوابیدن تصورت می کنم. اینکه کی هستی و از کی بودی. چجوری حواست به همه چی هست و صبرت تا چه حد می تونه بالا باشه. برخلاف چیزی که بقیه می گن باعث نمی شه خواب برم؛ بلکه فقط باعث می شه هربار نتیجه گیری های عجیب تری بگیرم. 

بار اول مثل اون فیلمه فکر کردم تهِ همه چیز می شه یه دایره کوچیک که توی دستات گرفتی و نگاهش می کنی. برام بزرگ بودی. درکت نمی کردم. نمی فهمیدم. برام سوال بود از اون بالا چجوری می بینی. از اون بالا چجوری از رگ گردن بهمون نزدیک تری و حواست بهمون هست. چجوری می شنوی و قبول می کنی.. می دونستم چیزی اشتباهه ولی نمی دونستم چی. حتی خودمم نمی فهمیدم. و از اونجایی که سرم درد گرفته بود تصمیم گرفتم فقط بخوابم و فکر نکنم.

چند شب بعد دوباره شروع کردم به پرسیدن از خودم که مگه اصلا باید دست داشته باشی که اون دایره توی دستت باشه؟ مگه باید جسم خاصی داشته باشی که من بتونم تصورش کنم؟ پس فکر کردم شاید یه مرزی. soul رو دیدی؟ قطعا دیدی. مثل همون مرز که دور تا دور دنیامون پیچیدی. بعد از دنیای پیشین و قبل از دنیای پسین. ولی باز هم نمی فهمیدم. نمی خواستم قبول کنم که فقط یه مرز باشی. نتیجه گیری قبلی برام قابل قبول تر بود. به خاطر همین تصمیم گرفتم باز بخوابم و دیگه فکر نکنم.

یکی دو شب پیش اما یهو چیزی مثل بمب تو سرم ترکید. لازم نیست من بدونم. لازم نیست بتونم درک کنم. تو همه چیزی. جاذبه بین ذره های اتمی و خلائی که فضا رو بینهایت میکنه. ترکیبی و خالصی. ماده سیاهی و روشنایی خورشید. فهمیدم که تو هم تنفسی و هم خفگی. همه چیز هایی که می دونیم و اونایی که هنوز نمیدونیم. حتی اونایی که هیچ وقت نمی فهمیم. همش تویی. همه جا هستی و هر کدوم از ما تیکه هایی از تورو تو وجودمون داریم. برای همین پیوند درونیه که از رگ گردن نزدیک تری. برای این «من» بودنه که بهترین دوستمی. حالا بازم می دونم ممکنه اشتباه کنم ولی اینجوری همه چیز منطقی تره.

میتونی شکل خاصی هم داشته باشی. میتونی بزرگ تر و بیشتر از چیزی باشی که هرچقدر فکر کنم بتونم بفهمم اما اینجوری تصور کردنت برام خیلی خیلی قشنگه. اینکه فکر کنم شاید از همون اول به جای دوتا ذره اتمی چشم های تو بوده که بهم خورده و این جهان به وجود اومده. اینجور چیزا هنوز برای اینکه بخوام خودم دوباره نقصشون کنم زیادی هیجان انگیز ترن. چون بهرحال هرکاری هم بکنم هر جوری هم بخوام فرار کنم تهش تویی پس تا وقتی وقت هست لطفا همین جوری بمون.

با تشکرات فراوان. بوس بهت.

Notes ۷
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - يكشنبه, ۱۷ بهمن ۱۴۰۰، ۱۰:۲۱ ب.ظ
  • ۲۲۵ : views
  • ۷ : Likes
  • ۱۰ : Comments
  • : Categories

جورابشت

 

گفتم «پس قراره بری؟»

میدونستم چی میگه. تک تک کلمه هایی که بهشون فکر میکرد رو میدونستم. ولی باید حرف میزد. باید مطمئن میشدم فکریه که جرئت گفتنش رو داره. باید دست از جمع کردنِ وسیله هاش و چپوندنشون توی کوله ای که خودم براش خریده بودم میکشید. اما من بزرگتری بودم که بچه تر میزدم، تکیه گاهی بودم که تکیه کردم و شنوایی که فقط حرف زدم. پس حق دخالت کردن هم نداشتم.

گفت «موندن رو بلد نیستم. آخرِ همین هفته میرم؛ اگه نشد هفته بعدش.»

وقتی روی مبل ریختم سکوت جوری پخش شده بود که حس کردم صدای کاغذ های روی میز اضافی ترین صدایی بوده که میتونستم تولید کنم و شاید باید میذاشتم پخش بمونن. روی زمین. شاید اصلا مثل همه ی کاراش توی این کاغذ هام ترتیبی بوده. موج فکر هایی که درحال شکل گرفتن بودن با صدای باز شدن زیپ جدیدی فرو ریختن. مگه یه کیف چند تا جیب میتونه داشته باشه؟ سازندش نمیدونسته شاید کسی بتونه به خاطر کم جا بودن کیفش رفتنش رو کنسل کنه؟ یا حداقل عقب بندازه تا کیف جدید بگیره؟ کاش سازنده ها دیگه کیف جادار نسازن. کاش کوله ها انقدر کوچیک باشن که هرکسی خواست بره کلی یادگاری از خودش جا بذاره. شاید روزی به خاطر اونا برگرده. روزی که عطرش نرفته باشه.

گفتم «چقدر تو اون سرِ کوچولوت فکر چرخیده.. بیا بغلم ببینمت.»

فکر کردین به من فکر نکرده؟ به بعدش فکر نکرده؟ به اینکه کجا میخواد بره چیکار میخواد بکنه فکر نکرده؟ نخواسته تجدید نظر کنه؟ مگه چقدر اذیت شده؟ شاید اصلا شما بیشتر اذیت شده باشین.. منم به این چیزا فکر کردم. خیلی فکر کردم. حتی گفتم چرا وقتی اون میتونه من نتونم؟ ولی میبینم چشماش خیس و قرمزه. میدونم گلوش درد میکنه و از تو باد کرده. میشنوم وقتی خیلی تنها میشه و با کاکتوساش حرف میزنه. حتی الانم حس میکنم تو بغلم میلرزه و ایمان دارم از همیشه ی خودش غمگین تره. پس اگه قراره بره قطعا به همه فکر کرده، باید بذاریم بره...

پرسید «سرِ تو بزرگه.. جوراب چی بپوشم؟»

همیشه همینه. مهم نیست چی بپوشه و کجا قرار باشه بره؛ اصلی ترین چیز جوراب هاشه. اسمی که اینجا بهش میگن طولانی و سخته. ما فقط بهش میگیم جورابشت. کامل نمیگه چرا ولی شاید از همون اول میدونسته باید روزی بره و داشته از پاهاش مراقبت میکرده.. شاید شب هایی که از درد پاهاش گریه میکرده به خاطر نرفتنِ زیاد بوده. شاید باید چشمام رو میبستم که زودتر بره. فقط کاش بعد رفتنش جایی رو پیدا کنه که بتونه بمونه.

پرسیدم «تو چی میخوای بپوشی؟»

به حرف من که گوش نمیدی. هرکار دوست داری میکنی. هرچی میخوای میپوشی. هروقت بخوای تصمیم میگیری بری. هرجا بخوای میری. مهم نیست. هرکار دوست داری بکن. هرچی میخوای بپوش. هروقت میخوای هرجا میخوای برو. فقط خوشحال باش. انقدر خوشحال باش که اینجارو با همه ی درداش و خوبیاش یادت بره. وقتی چشماش رو بست یادم اومد میتونه چشمام رو بخونه. یادم اومد میتونم چشماش رو بخونم. پس همین که فهمیدی ازت چی میخوام خوبه.

گفت «همون گرما. همونا که هیچ جوره قرینه نمیشن. جایی که میخوام برم جورابِ قرینه نمیخوام...»

فقط تونستم محکم تر بغلش کنم..

«آسا عصبانی نباش، ناراحت نشو، شایدم لانی از رفتن فقط جوراب پوشیدنش رو بلد بود که اینجوری رفت و همه چیز رو جا گذاشت. گریه نکن. دیدی که کیف منو برده. شاید قراره با وسایل جدید پرش کنه.. آسا بیا خوشحال باشیم و براش آرزوی خوشبختی کنیم.»

Notes ۱۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - دوشنبه, ۶ دی ۱۴۰۰، ۰۹:۳۵ ب.ظ
  • ۱۲۷ : views
  • ۹ : Likes
  • ۸ : Comments
  • : Categories

پینترستش

به اولین پستی که اولش نه بلکه وسطش عکس داره خوش اومدین.. تغییر گنده ایه واقعا خیلی چشمگیره.

 

جریان اینه

پینترست خودت رو چهار بار رفرش کن و‌ هربار اولین عکسی که برات اورد رو با ما به اشتراک بذار 

 

و از اینجا اومده>

 

 

 

 

 

-چند تا سوالم هست هی میخوام بپرسم هی نمیشه بچسبونم ته اینجا

-اول. شما کانون زبان ایران میرین؟ چهار رقم اول کد زبان آموزیتون چنده؟ مال خودم 9322 میشه.. هه هه>

-دوم. به نظرتون من چقدر گاو دار خوبی میشم؟ از مزایای تستای آموزش پرورشی..

-سوم. یه کاری میخوام بکنم هی میگم خب کههه چیییی ولی فعلا صبر کنین..

-دلم تنگ شده بود ولی..

-عام.. دیگه خب که چی نداره > میتونین از الان به بعد به گوشه بالا سمت چپ همون جایی که نوشته "داستان های lefv" سر بزنین^^

Notes ۸
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March

Dead Stories 3 | dying

 

بنویس.

روزی که فهمیدم برای رسیدن به «ما»، من باید قربانی باشم و او زجر بکشد، من باید بمیرم و او نگاه کند. هیچ نمی دانستم در پس این معرکه چه حقیقتی فاش خواهد شد. نمی دانستم چیز هایی خواهم فهمید که فهمیدنشان دردِ سالها نفهمیدنشان را به یکباره سویم پرتاب می کنند. که اگر می دانستم هرگز قبول نمی کردم. فرار را ترجیح می دادم به حقیقتی که باز مارا دور می کند از هم.

ایستاده بودیم.

دیگر نمی دوییدیم، نمی ترسیدیم، از هیچ چیز، از هیچ کس. من بودم و تو بودی و لباس هایی پاره، خدمت گذارانی نامرئی. دستم را که گرفتی کبریتی آتش گرفت؛ زیر پای تو، زیر دامنِ من. برای رسیدن به «ما»، من باید می مُردم و تو نگاه می کردی. هنگامی که شعله های خیره کننده ی آتشم مثل آتش تو لباس هارا در بر گرفتم اما خودم را نه، دیدم قطره اشکی را که از چشمانت سقوط کرد. دیدم دستانت را که آرام نمی گرفتند. و شنیدم زمزمه ات را.

«ستاره دریایی من. ما همه در آسمان دنبالت گشتیم غافل از اینکه زیر دریای ندانسته هایت زنده بودی. اما باید میفهمیدم تو قلب نداشتی، مرده بودی. باید میفهمیدم جای قلب نداشته ات همیشه درد می کند. باید میفهمیدم چرا رد نشده بودم. باید میفهمیدم تو مُردی، همان مرده ای که باور ندارد مرده است.»

بنویس.

و می دانستم بعد از این چه اتفاقی خواهد افتاد. من محو شدم و منتظر ماندم، سالیان سال. به تو نگاه کردم، از دور. آغوشت را خواستم، در دل. و با جیرجیرک ها آواز خواندم، در شب.

که شاید بیایی.

Notes ۷
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ---- ۱۰ ۱۱ ۱۲ بعدی