نوت معرفی | گوشِ شنوایِ آقایِ ماهی | داستان های lefv غنچه شوید
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌

𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌

The angel who fell from heaven
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - شنبه, ۹ مرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۳۵ ب.ظ
  • ۱۲۲ : views
  • ۲ : Likes
  • ۳ : Comments
  • : Categories

seen

نشسته ام. همه دورم حلقه زده، نگاه می کنند،

نگاه می کنند،

نگاه می کنند

 

توهم آنجایی. پنهان شده پشت چند نفر، نگاه می کنی،

نگاه می کنی،

نگاه می کنی.

 

دست هایم یک جا بند نمی شوند. دست هایت را مشت می کنی.

من نگاه را می خوانم؛ چند نفری می خواهند جلو بیایند و توهم از آنهایی.

اما هیچ کدام نمی آیید. فقط، نگاه می کنید،

نگاه می کنید،

نگاه می کنید.

 

نور آژیر ها از سایه افراد تماشاچی بیشتر می شود اما کسی کنار نمی رود و توهم از آنهایی.

صدای آژیر ها بلند می شود و چند نفر کنار می روند. جمعیت فشرده تر می شود.

کسی نمیخواهد چیزی را از دست بدهد و توهم از آنهایی.

آژیری ها پیاده می شوند. صورت یکی جمع می شود؛ تازه وارد است. گوشه ای ایستاده، نگاه می کند.

نگاه می کند،

نگاه می کند.

 

می خواهم بگویم کسی اگر نبود بهتر از حال کنونی خودم بودم، نمی توانستم.

بگویم زیر نگاه کسانی که قضاوت می کنند هر چیزی خورد می شود، نمی توانستم.

فقط همه ناتوانی هایم را در چشمانم ریخته و به آژیری ها نگاه می کنم،

نگاه می کنم،

نگاه می کنم.

 

مرا بردند و پراکنده شدن تماشاچی هارا حس کردم. اما کم نبودند کسانی که زیر سایه نگرانی همچنان خیره بودند.

و توهم از آنها بودی با این تفاوت که احساسات تو نسبت به دنیای خاکستری آنها، رنگی بود.

حالا که نه تو نه هیچ نگاه دیگری را تحمل نمی کنم آسوده دراز می کشم.

سر آژیری ها گرم چیزهایی جز خود من و نگاه کردن به من است. جز آژیری تازه وارد. او همچنان نگاه می کند،

نگاه می کند،

نگاه می کند.

 

و من چشمانم را می بندم.

 

-ستارش دوباره روشن شد؟ عذرخواهی دستم خورد فقط..

Notes ۳
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۵۰ ب.ظ
  • ۱۱۳ : views
  • ۳ : Comments
  • : Categories

آدم برفی

به شانه ام زده ای

که تنهائی ام را تکانده باشی!

به چه دلخوش کرده ای!؟

تکاندن برف از شانه های آدم برفی!؟

________________________________________________

پ.ن چند وقت بود میخواستم از گروس یه شعر بنویسم که شد الان.. اولین شعری که ازش خوندم و پیگیر بقیه شعراش شدم اینجاست نمیدونستم کدوم رو کجا بذارم پس اون یکی هم بخونین.

-پ.ن شاید چند روز دیگه بک گراند وبو عوض کردم به یاری سبزتان نیازمندیم.

Notes ۳
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - دوشنبه, ۴ مرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۵۵ ق.ظ
  • ۱۹۰ : views
  • ۳ : Likes
  • ۴ : Comments
  • : Categories

وسواس گونه

(قبل خوندنش بانی و کلاید یوکی رو گوش کنین نتونستم اپلودش کنم)

 

استرس ها قرار نیست اون رو بکشن.. ولی دارن این کارو می کنن.

مسیر خونه تا فروشگاه زیاد نیست اما طول می کشه. وقتی کسی از کنارش رد میشه دست هاش ناخودآگاه مشت و بهم دیگه حمله ور می شن. سلول های مرده بلندش پوست دستشو خراش می دن و حتی متوجه نمی شه؛ چون همه اینها تا وقنی ادامه داره که اون آدم از کنارش رد شه... چند ثانیه.

وارد فروشگاه که شد؛ چه سوپر مارکت آشنای سر کوچه، و چه محبوب ترین مغازه شهر، سایه آدم ها بلند تر از آسمان خراش ها و سنگین تر از فیل ها روش می افتن. مقابله باهاشون جواب نمی ده پس هندزفری هاش رو می ذاره و صدای نهنگ های مورد علاقش رو پلی می کنه. پلک ها همیشه مراقب بودن مواقعی که از چیزی لذت می بره، دیدنی های رنگی اطرافش حواسش رو از دنیای مواج دریاییش پرت نکنن. و همیشه هم موفق بودن.

درست زمانی که از بین فرکانس های نهنگ قاتلش آلودگی های صوتی شخص دیگه ای به گوش رسید و اونو فراری داد چشماش رو باز می کنه و فروشنده رو جلوی خودش می بینه.

اگه در جواب " می تونم کمکت کنم؟" بگه "من فقط اومدم رفت و آمد پاهای بقیه رو نگاه کنم ولی هیچ صدایی نشنوم" دیگه راهش نمی دادن پس ناچارا مجبور می شه برای هدیه اولین ملاقات با کسی که اصلا از وجود خارجیش خبری نداره راهنمایی بشه، و مدام نگران این باشه که مبادا با نخریدن چیزی دختر جوون رو به روش رو آزرده کنه. 

برای انتخاب بین پنج تا "چیز"ی که فروشنده برای اسم ساختگی مناسب دیده ازش وقت می خواد و با لبخندش مواجه می شه، گرچه چند دفعه قبلی فهمیده بوده که این لبخند ها همگانیه و فقط برای جلب رضایت اما بازهم درجواب لبخند می زنه. گویی لب های کش اومده دختر دارن تهدید می کنن که اگه نخنده دیگه جایی تو فروشگاه نداره.

سرش رو که برمی گردونه با تجمع ظریف و دقیقی از فلزات رو به رو می شه که نتیجه گردهماییشون زیبایی غیر قابل توصیف تک موجود دریای وجودشه.

"نهنگ"

همه وسایل رو در حالی که چشمش به مجسمه دوخته شده سر جاشون قرار می ده و جعبه حاوی قطعات فلزی رو تقریبا روی پیشخون پرت می کنه که کسی جاشو نگیره. دختر فروشنده تعجب کرده که چرا تصمیمش این قدر عوض شده ولی وقتی عجله رو توی صورت و رفتارش می بینه از سوال پرسیدن منصرف می شه.

مسیر برگشت رو با هندزفری و با توجه به شئ باارزش توی دستش می گذرونه بنابراین دستاش زخم جدیدی رو تحمل نمی کنن. کلید توی دستای سردش جا نمی گیره چند بار میوفته، آخر هم بانوی غریبه فداکار در رو براش باز می کنه. وارد خونه می شه و با عجله فلز هارو سرهم بندی می کنه و حالا تپش های بی قرار قلبش آروم می گیرن. مجسمه رو بین بقیه نهنگ ها جا می ده و دوباره به دریا سفر می کنه اما حالا با نهنگ جدیدی که وظیفه معرفیش رو خیلی وقته قبول کرده.

__________________________________________________________________

پایان اولین یهویی نوشته بهار

-پ.ن تهش خوبه؟ برای نوشتنش کلی نطلب از تک تک نهنگا کنار گذاشته بودم ولی نشد دیگه. شاید ادامش.

Notes ۴
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - يكشنبه, ۳ مرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۰۲ ق.ظ
  • ۱۹۵ : views
  • ۵ : Likes
  • ۷ : Comments
  • : Categories

پی نوشت بی قرار

در این پست فقط پ.ن داریم:>

-پ.ن نمیدونم چرا ساعت دو (دقیقا دو بامداد) همچین چیزی مینویسم ولی باحاله.

-پ.ن شمام میتونین پی نوشت های ننوشته تونو اینجا بنویسین.

-پ.ن وی تا 15 مرداد ده گیگ نت دارد و نمیداند با انها چه کند.. چی ببینم باهاش!؟

-پ.ن اگه یکی کنارم بشینه باهم همچو پروانه ببینیم چه اتفاقی واسش میوفته!؟

-پ.ن تازگیا هروقت خوشحالم یهو به خودم میگم وقتی یکی تو دنیا داره میمیره چرا خوشحالی ولی بعدش به خوشحالیم ادامه میدم چون مرگ چیز اونقد بزرگی هم نیست.

-پ.ن تا حالا از پنج تا گلدوزی که کامل کردم فقط یکیشو برای خودم برداشتم که اونم اولش قرار نبود واسه من باشه.. مایه تاسف نیست ولی باید با همه پولای عیدی و تولدم نخ و کارگاه بگیرم که بشه کادو تولد بقیه. 

-پ.ن شاید تا الان فهمیده باشین که هیچ وقت از نیم فاصله استفاده نمیکنم.. میخوام ولی کیبورد گوشیم نداره نیم فاصله رو:")

-پ.ن توی کوچه عموی دومم یه خونه هست؛ اینکه خودش شبیه قصره رو کاری ندارم، یه الاچیق شیشه ای بالاش داره که مخزن تمام تخیلات منه.

-پ.ن تازگیا از هرچیزی (بیشتر زمان) معادله میسازم تا به عدد رند برسم، مغزم فهمیده که سال دیگه باید چیکار کنه >

-پ.ن وی هیچ وقت "ترین" هارا دوست نداشت. (شاید یه پست گذاشتم دربارش)

-پ.ن امروز شخصیت فعلیمو برنامه ریزی کردم و چیزی شد که میخواستم.. اون یه پیرمرده:>

-پ.ن بعضی چیزا هستن که هم میخوام بخونم و هم حوصلشو ندارم، اگه پول داشتم یکیو استخدام میکردم اینجور چیزارو واسم بخونه و فقط گوش بدم.

-پ.ن هیچ وقت اونقدی که از یکشنبه متنفر بودم از سیزده نبودم.

-پ.ن هفته پیش (اگه اشتباه نکنم) برای اولین بار آبمون قطع شد و واقعا از اینکه از تشنگی بمیریم ترسیدم.

-پ.ن 26 دقیقه از وقتی شروع کردم نوشتن میگذره.

-پ.ن اگه دقیقا همون روز تموم شه از 15 مرداد تا 18 شهریور وقت دارم که نت هدیه معلمی مامانو استفاده کنم. واسه اونم بگین چی ببینم.

-پ.ن چند وقت پیش که خیلی باد میومد یه تیکه کوچیک از پتوس کنده شد. الان توی کتابخونه مستقر(؟) شده.

-پ.ن بعد نیم ساعت هنوز هدفم رو درک نکردم از این کار.

-پ.ن اگه بیست تا پی نوشت داشته باشم و ساعت 2:40 بفرستمش خیالم راحته. درغیر این صورت مثل خط کج وسط خطای دفتر میمونه.

-پ.ن طبقه بندی موضوعی. خالی کردن چیزای توی مغزم. راحت نشستن بقیه ایده هام روی صندلی افکار چیزاییه که از پی نوشتا به دست میاریم.

"صرفا وقتی بی هدفه بدون نتیجه نیست."

Notes ۷
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - جمعه, ۱ مرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۰۱ ب.ظ
  • ۱۶۱ : views
  • ۵ : Likes
  • ۲ : Comments
  • : Categories

inside

درست مثل غذایی که زیرشو کم می کنی ولی تازه میفهمی داغ تر از این حرفا بوده.. یا مثل ساعتی که برای هر ثانیه باقی مونده انرژیشو می ذاره و تا خواب نره کسی متوجه مرگ باتریش نمی شه. درونم داره ذره ذره رو به خاموشی می ره و هیچ کس متوجه نیست.

Notes ۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - سه شنبه, ۲۹ تیر ۱۴۰۰، ۰۴:۳۰ ب.ظ
  • ۱۴۳ : views
  • ۴ : Comments
  • : Categories

همون کتابی که

این ور و اون ور

اول عکسای کتابخونه رو ببینین و بدونین که خیلی سخت بود یکی رو انتخاب کردن"

گرچه من تو پرانتز حسابی از خجالتش در اومدم>

و بازم از اینجا میاد قاعدتا به کتابم ربط داره

 


به سوالات جامع و کامل پاسخ دادم^

 

-کتابی که تو بچگی عاشقش بودم.

وقتی فنچ بودم دیگه؟ احتمالا فسقلی ها.. هر سی تاشو داشتم هی مامان می خوند برام.

 

-اشکمو در آورده.

اقیانوسی در ذهن.. دوبار خوندمش هر دوبار باهاش گریه کردم.

 

-برام بهترین هدیه بوده.

پسر، موش کور، روباه و اسب.. عالیه"

 

-اصلا دوسش نداشتم.

پاریس برای یک نفر.. طوریش نبود من خوشم نیومد ازش.

 

-پیشنهاد یه دوست بوده.

شاید باورش سخت باشه تاحالا هیچ کتابی بهم پیشنهاد نشده.. یا داشتم از قبل یا از یکی گرفته و خونده بودم.

 

-میخوام دوباره بخونم.

مومو (فراموشی، سیرک میراندا، چلنجر دیپ، پسرهزار ساله، قرنطینه و بی صدایی.. به ترتیب)

 

-به خاطر جلدش خریدم.

سری اول کتابایی که خریدم همرو به خاطر جلدو اسماشون خریدم.. (طلسم آرزو، دختری که ماه را نوشید، پاستیل های بنفش و چند تا دیگه)

 

-به همه توصیه میکنم.

به نام خدا.. مومو (فراموشی و بیشتر کتاب های آبی یی که دارم)

Notes ۴
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - سه شنبه, ۲۹ تیر ۱۴۰۰، ۰۲:۰۰ ب.ظ
  • ۴۳۹ : views
  • ۵ : Likes
  • ۳ : Comments
  • : Categories

صاحب این وبلاگ فوت کرده است

_اول

حسرت؟ چند وقت پیش که درباره مرگم فکر کردم دریافتم حسرت نبودن چیزی نیست که گریبان گیرم شود. نه اینکه همه کار های خواسته ام را به پایان رسانده باشم. کارهای زیادی هست که نکردم. حرف های زیادی که به اشخاصی نزدم. حق هایی را که در صورت بعضی ها نکوبیدم ولی معتقدم حسرت ها مال جسم است. جسمی که در خاک می رود به اندازه حسرت هایش زیر فشار است. اما وقتی روحم آزاد شود دردی را حس نمی کند. پس باکی نیست.

آدم خوبی بودم؟ بودم. آمدم، به دل نشستم، لبخند زدم. ولی فقط همین. برای نگه داشتن هیچ کدام تلاش نکردم. هرکه ماند با اشتیاق ماندم. پیگیر آنهایی که رفتند هم نشدم. باهم دعوا می کردیم سر نبونم و فردا آنها عذرخواهی می کردند بابت حرف هایی که زدند. شاید بارها دلشان را شکسته باشم پس برای بد بودن می توان گفت درکل آدم نگهدارنده ای نبودم.

اگر بمیرم همچنان می مانم؟ تلاشی نکردم بمانم اما بذر محبتم را در دل خیلی ها نهفتم. به بچه هایشان نمی رسد فوق فوقش تا شش-هفت سال حرف هایم برای ادامه پررنگ باشد بعد از آن محدودند کسایی که به یادم باشند. همان دایره ده نفره دورم و اقوام درجه یک-دو.

خوشحال شود کسی؟ گمان نکنم کسی خوشحال شود. شاید لبخندی روی لبان یکی-دو نفر شکل بگیرد ولی خوشحالی نه. اگر باشند کسانی که خوشحال شوند به هدفم نرسیدم هیچ، زندگی ام به درد لای جرز دیوار هم نمی خورد. یکی از ترسناک ترین های بعد مرگ احتمالا دیدن خوشحالی برای مرگ توست.

می شد چیزی جز این باشم؟ می شد. ولی نمیخواستم. شخصیم محتاج بود ولی گدای توجه نبودم. سادگی و آسانی خودم را دوست داشتم. تلاش های بی وقفه ام برای خوشحال کردن بقیه و حرف زدن درباره روزمرگی های تکراری و غیرتکراری. همین هاست که از منی که هستم می ماند. من اگر منِ دیگری بودم بی شک برای در ذهن ها ماندن -هرچقدر محدود- مطمئن نبودم.

همین.

 

_دوم

اگه من واقعا مرده باشم، اولین یادگاری، جمله، خاطره، یا اون پستی که بیشتر از همه یادتون میمونه کدومه؟

 

_در آخر

-چالش از اینجا شروع شده و مرسی سمفونی بابت دعوتت.

-نمیدونم کیا اینو خواهند دید پس فکر کنم اجازه باشه بگم هرکی که دید و فکر کرد لازمه قبل مرگش یه بار بمیره آزاده که بنویسه.

_____________________________________________________

-تاحالا اینجور متنی رو ادبی نوشته بودم یه جوری نشده؟ برای آخرش چیزی به ذهنم نمی رسید اگه سوال دیگه ای یافتم باز می نویسم.

Notes ۳
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۴۰۰، ۰۷:۱۰ ب.ظ
  • ۱۴۶ : views
  • ۴ : Likes
  • ۳ : Comments
  • : Categories

roof

به آینه نگاه نمی کنم.

نگاه کنم اشک ها از چشمانم خجالت می کشند. دیوار اما چیزی را منعکس نمی کند. منم و حرف هایی که بازتاب نمی شود. اما بازهم کافی نیست. باید نفس هایم را نگه دارم.

خودم را جمع می کنم و فشار می دهم. حس شکسته شدن استخوان زیر فشار لذت بخش است. ولی کافی نیست. باید فریادم را حبس کنم.

پشت بام سقف ندارد. هق هق ها اکو نمی شوند. گریه را بولد نمی کند. باد را می وزاند. گریه را می برد. اشک را خشک می کند که خالی باشد گونه ها برای بقیه مسافران. صدای شکسته شدن را می شوید. توجه کسی را جلب نمی کند. ستاره هارا فانوس و چراغ هارا ماهی های نورانی می کند در دریاچه زندانی شده بین مژه ها. وقتی همه چیز تخلیه شد مردم را می بینی؟ برایشان مهم نیست. برای توهم نباشد.

 

________________________________________________________

 

پ.ن : از پشت بوم رفتن دوتا نتیجه گرفتم

یک: از این به بعد پاتوقم پشت بومه

دو: لعنتی جنس ایزوگامش خیلی داغونه هیچی ازش نمونده

Notes ۳
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - جمعه, ۲۵ تیر ۱۴۰۰، ۰۳:۵۱ ب.ظ
  • ۵۵۵ : views
  • ۶ : Likes
  • ۴ : Comments
  • : Categories

دختر شاخه ای

دلم میخواهد کتابی دستم بگیرم، از درخت بالا بروم، بنشینم، بخوانم، حل شوم، سالها بعد کودکی مرا ببیند، مانتوی مادرش را بکشد، اشاره کند، بگوید: شاخه را ببین شبیه دخترهاست. 

.

پ.ن. : رعد و برق میزنه >

Notes ۴
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - دوشنبه, ۲۱ تیر ۱۴۰۰، ۰۲:۱۵ ق.ظ
  • ۱۵۷ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

MoMo Again

momo

ادامه پست قبلی (این)

{دیالوگ اول کمی حاوی اسپویل است ولی دومی رو بخوانید}

 

جیجی (جیرولامو)

 

"مومو بگذار نصیحتی بهت بکنم، بدترین چیز در زندگی این است که رویاهایت تبدیل به واقعیت شوند. به هر حال در مورد من که این طوری است.

هرچه خواسته ام به دست آورده ام و دیگر چیزی نمانده که بخواهم آرزویش را بکنم. پیش شماها هم نمی توانم این کار را از نو یاد بگیرم. دیگر از همه چیز خسته شده ام...

تنها کاری که الان از من بر می آید این است که خفقان بگیرم، دیگر داستان تعریف نکنم، لال شوم، تا آخر عمر، یا لااقل تا موقعی که به کل فراموشم کنند و دوباره یک آدم ناشناس و بدبخت شوم.

اما اگر آدم فقیر، امید و آرزویی نداشته باشد، زندگی اش با جهنم فرقی ندارد. برای همین ترجیح می دهم در همین جایی که الان هستم بمانم. گرچه این هم برای خودش جهنمی است، اما لااقل جهنم راحت و مرفهی... ای داد چی دارم میگویم... مطمئنم منظورم را نمیفهمی."

 

و دوباره استاد هورا

 

"اولش ادم زیاد متوجه نمی شود. اما یک روز می بیند که دیگر اصلا حوصله ی هیچ کاری را ندارد. دیگر هیچی برایش جالب نیست. همه چیز به نظرش ملال آور و خسته کننده می آید.

اما این بی حوصلگی چیزی نیست که از بین برود، باقی می ماند و یواش یواش رشد می کند، روز به روز و هفته به هفته شدیدتر و عذاب آورتر می شود. آدم هی کج خلق تر می شود. احساس خلاء و پوچی بیشتری می کند، هی از خودش و جهان اطرافش ناراضی تر می شود.

بعدش یواش یواش حتی این احساس هم از بین می رود و دیگر چیزی را حس نمی کند. کاملا بی تفاوت و خاکستری می شود، تمام دنیا به نظرش بیگانه می آید. فکر می کند کاره ای نیست و مسائل دنیا ربطی به او ندارد. دیگر نه عصبانی میشود نه اندوهگین. خندیدن و گریه کردن را به کلی از یاذ می برد.

در این صورت، قلبش کاملا سرد و بی روح می شودو دیگر هیچ چیز و هیچ کسی را نمی تواند دوست داشته باشد. اگر وضع به اینجا بکشد، بیماری آدم به کلی علاج ناپذیر می شود. دیگر هیچ راه برگشتی برایش وجود نخواهد داشت. آن وقت با چهره ای تهی و خاکستری هی با عجله این ور و آن ور می رود. برای آنکه درست لنگه ی عالی جنابان خاکستری شده است. انگار که اصلا یکی از خود آنها شده باشد. اسم این بیماری، کلافگی مرگ آور است."

 

مومو.بخونیم.

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ---- ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ بعدی