نوت معرفی | گوشِ شنوایِ آقایِ ماهی | داستان های lefv غنچه شوید
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌

𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌

The angel who fell from heaven
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - سه شنبه, ۶ مهر ۱۴۰۰، ۰۵:۰۵ ب.ظ
  • ۳۹۱ : views
  • ۱۳ : Likes
  • ۷ : Comments
  • : Categories

فرشته های 11:11

 

درنای آرزو

 

+پرستار! یه لحظه بیا اینجا.

-چیزی شده؟

+آرزو کن.

+زود باش! دیر میشه.

-"آرزو میکنم تموم آدم های روی زمین امروز بخندن." کردم

-الان... چی شد؟

+ساعت یازده و یازده دقیقه بود. اگه بیشتر صبر می کردی دیر می شد.

-من هنوز هم.. نمی فهمم. چی می گی؟

+بهشون می گن اعداد فرشته. تکرار هر عددی یه راز داره... راز تکرار یازده اینه که اون چیزی که توی این لحظه داری بهش فکر می کنی اتفاق می افته. انگار فرشته ها یه عکس از ذهنت بگیرن. وقتی اون عکس ظاهر شه، به نظرت زشت میشه یا قشنگ؟ دوسش داری یا پارش می کنی؟ همش بستگی به این داره که به چی فکر می کنی. پس به اونی فکر کن که می خوای اتفاق بیوفته.

-اینا قصه ست.

 

 

درنای کاغذی

 

+حالت خوبه؟

-من؟ آره تو حالت خوبه؟

+ولی چشمات خیسن. داری گریه می کنی.

-جدا؟... نفهمیدم. داری چیکار می کنی؟

+درنا درست می کنم. می خوای یادت بدم؟

...

+کارت... هم سریعه هم قشنگ.

+تو که الان کاری نداری... کسی هم ملاقات من نمیاد. کمکم می کنی؟

-کمکت کنم؟

+بیا باهم درنا درست کنیم. تنهایی... خیلی طول می کشه.

 

 

قصه ی درنا

 

-چرا درنا می سازیم؟

+چرا گریه می کردی؟

+می بینی؟ هرکسی یه چیزایی داره که نمی گه. گفتنشون بد نیست، خجالت آور هم نیست. گاهی حتی قشنگه؛ ولی نمی گه. شاید چون می ترسه. شاید فکر میکنه طرف مقابلش آماده شنیدن نیست، یا هر چیز دیگه. برای همین، خیلی ها فکر می کنن مهم ترین حرف ها اونایین که گفته نمی شن. 

-ولی من فکر می کنم مهم ترین حرفا ها اونایین که با این که گفته نمی شن، طرف مقابل می شنوه... می فهمه. اونایی که واسه گفتنشون نمی شه از کلمات استفاده کرد.

-حالا من آماده شنیدنش نیستم، یا می ترسی؟

+هیچ کدوم. بهت می گم.

+یه افسانه هست که می گه اگه هزارتا درنای کاغذی درست کنی، یکی از آرزوهات برآورده می شه. بعضی ها هم می گن فقط برای درمان شدن بیماراست. درهرصورت... این دلیلیه که انجامش میدم.

 

 

درنای اول، درنای دهم.

 

-از یک تا ده.. ام.. چندتا امیدواری؟

+ده تا.

-یکی تو بپرس. یکی من.

+از یک تا ده، چند تا از من متنفری؟

-یک.

-یک کمترین مقداره. من ازت متنفر نیستم..تو اولین برخورد ازت خوشم نیومد؛ چون درکت نمی کردم. همیشه همین جوریه، نه؟ یه آدم رو نمی فهمی، یه داستان رو درک نمی کنی، سر از کار زندگی در نمیاری... پس به جای تلاش واسه فهمیدنش ازش متنفر میشی؛ ولی حالا که دلیل کارهات رو میفهمم، منظورم بعضیاشه... ازت بدم نمیاد.

-از یک تا ده... چند تا می خوای.. زنده بمونی

+ده.

+چشم هات شبیه علامت سوال شدن. گمونم یعنی.. دوست داری بیشتر بدونی؟

-اوهوم.

+شاید چون... فقط فکر می کنم ارزشش رو داره.

+اگه یه کتاب بهت بدن چه قطور باشه، چه نه؛ می بینی که هرچی جلوتر می ری، بیشتر باهاش آشنا می شی. ممکنه یه جاهایی غم انگیز باشه، یه جاهایی هم روی لبت لبخند بیاره. پایانش رو هم نمی دونی؛ ولی وقتی می بینی یه چیزی توی درونت رو زنده نگه می داره، وقتی می بینی انگار "زنده"ست، به خوندنش ادامه میدی. ممگنه یه جاهاییش واست کسل کننده شه. ممکنه خسته شی بذاریش کنار؛ اما بعد یه مدت که برگردی، آرزو می کنی زودتر سراغش می رفتی. از یک تا ده، دوست دارم ده تا زنده بمونم؛ چون دلم می خواد کتابم رو کامل خونده باشم. نمی خوام... چیزی نصفه و نیمه بمونه. منظورم رو میفهمی؟

-این که این حرفا رو تو بیمارستان بشنوی یکم... طعنه آمیزه.

+ولی این به این معنا نیست که ماهیت کلمات عوض می شه.

 

 

گرفته شده از 11:11 به قلم ناروال

 

________________________

 

-از امروز به بعد هر بار که 11:11 رو دیدین لبخند بزنین. فکرای خوشگل بکنین.

-هروقت هم تونستین درنا درست کنین>

Notes ۷
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - سه شنبه, ۶ مهر ۱۴۰۰، ۰۲:۵۰ ب.ظ
  • ۱۱۲ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

آدم فضایی

به آدم فضاییِ توی پرانتز نگاه میکنم.

میگه بچه ها کسی هست که توی تابستون چیزی نوشته باشه؟ حتی واسه دل خودش. برامون بخونه؟

دستامو روی کیبورد میذارم. چشمامو میچرخونم و برشون میدارم.

دوباره به آدم فضاییِ توی پرانتز نگاه میکنم.

هیچی به ذهنم نمیرسه.

Notes ۰
این مطلب قابلیت کامنت گذاری ندارد
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - يكشنبه, ۴ مهر ۱۴۰۰، ۱۲:۳۰ ب.ظ
  • ۲۳۵ : views
  • ۶ : Likes
  • ۸ : Comments
  • : Categories

گل های هانا

 

سنگ ریزه هایی که همه خنجر هاشونو تیز کرده بودن زیر سبزه های ریز پاهای پر دردش حس نمیشدن. تنها تصویری که از لا به لای برگ ها دیده میشدن خونش و گاهی پرتو های بی رحمانه خورشید بودن. برای دیدن رودخونه وقتی نداشت میدونست حالا که شنلش جا مونده اگه دیر بشه دیگه نمیتونه چیزی رو بشنوه. شب ها هم رودخونه هست. شب هایی که همه چیز آروم و کنده. آروم و کند و بدون رشد. بدون اینکه دیر بشه البته اگه مثل این بار حواسش پرت نشه. ولی هانا از فرار روزانه خسته شده بود. خیلی خسته. چرخید و روی زانو هاش فرود اومد. خورشید حالا کامل بالا اومده بود. سرشو سمت نور گرفت و با آخرین توانی که داشت ایستاد. نور دورش حلقه زده بود و درد داشت. فریاد زد.

"میدونی ازت بدم میاد؟ حالم ازت بهم میخوره. درد داره. نگاه کردن بهت درد داره. ستاره هامو بهم پس بده. پسشون بده. من میدونم نرفتن. فقط تویی که نمیذاری تاریکی جلوی رشد این لعنتیا رو بگیره."

دیگه نمیشد. نتونست. افتاد. آخر حرف هاش دیگه صدای خودش هم نمیشنید دیگه حرکت خورشید رو نمیدید ولی سوزش سرفه هارو کامل حس میکرد نرمی گلبرگ ها و خیسی خون. سمت جایی که حدس میزد خونه باشه راه افتاد. کشیده شد. با دست هاش راه چشم ها و گوش هاش رو باز کرد. گلبرگ ها دونه دونه ریخته میشدن. شاید باید عمل میکرد؟ مگه الان دیگه دیر نیست؟ دوباره به خورشید نگاه کرد. رفته بود. اون خیلی وقت بود که رفته بود. جوونه ای که توی شش هاش سر درآورده بود اینو از قبل میدونست. روز های زیادی رو صبر کرده بود که برگرده. حتی اگه گل ها پوستش رو نمیشکافتن قیچی باغبونیش این کارو میکرد. فقط برای اینکه کمی بیشتر زنده باشه. که اگه روزی برگشت بتونه گل هارو از ریشه در بیاره و باهم توی گلدون بذارنشون. روز هایی بود که نور حتی از پشت پرده های مخمل هم رد میشد و توی خونه میومد. روزهایی که نفس کشیدن سخت میشد.

"من همه اون روز هارو تحمل کردم که برگردی. ولی نیومدی. هیچ وقت برنگشتی. شاید هم خودم باید بیام. اما اگه روزی اومدم گل هارو نمیارم. خودم رو میکشم و گل هارو خشک میکنم که اگه جایی دیدمت بتونم نگاهمو از روت بردارم و به راهم ادامه بدم. روی زخم هام نمک میریزم که دست هام برای آغوشت گز گز نکنن. و میذارم تیغ ها بمونن که اگر قدمی به سمتت برداشتم توی گوشتم فرو برن. و تو فقط منی رو میبینی که هربار سمتش میای چشم ها و دست ها و پاهاش شروع به خونریزی میکنن."

دوباره صدای بچه ها اطرافش رو پر میکنه. برعکس همیشه لبخند میزنه. کلاه شنلش رو روی صورتش میکشه و پایینش رو صاف میکنه. بچه ها کم کم دورش حلقه میزنن. یکی از گل هارو میکنه و کف دستش نگه میداره. ساقش رو از پیچک پر میکنه و گل رو به یکی از بچه ها میده. البته امیدواره که داده باشه چون چیزی نمیبینه. صدای متعجب بچه ها رو میشنوه و منتظره غنچه جدیدی جای گل قبلی بیرون بزنه. اما نمیزنه. هیچی بیرون نمیاد. شاید مرده. جوونه زدن چیزی رو حس نمیکنه. گل های روی چشماش رو عقب میزنه و بیرون رو یواشکی نگاه میکنه. دختر سیاه پوشی که گل دستشه هربار که لبخند میزنه تعجب بقیه رو بیشتر میکنه. صدای خنده ناباورانش به بچه ها میرسه اما وقتی برمیگردن دیگه کسی اونجا زیر شنل لم نداده.

------

"بعد از اون گل فروشی مخفی ای توی شهرمون راه اندازی شد گلفروشی هانا. همیشه از طرف یه خونه مشخص که هیچ وقت صاحبش خودش رو نشون نداد برای آدمای مشخصی گل های مختلف فرستاده میشد. گل هایی که تا آخر زندگیشون همراهشون موندن. گل هایی که رشد سریعشون زیر نور آفتاب اصلا دلیل علمی نداشت. بعضی ها میگن اون همه گل هاش رو فروخته و بعضی ها هم عقیده دارن همش یه افسانه ست. ولی من، هانا دختر شنل پوشی ام که دور دنیا میچرخم و هربار دوباره گلی سبز میشه اون رو برای کسی که بهش نیاز داره میفرستم. این شغل منه و تا وقتی نمیرم بازنشسته نمیشم. پس اگه روزی حس کردی که برای دوباره لبخند زدن به کمک احتیاج داری منتظر یه گل منحصر به فرد برای خودت باش."

 

امضا:هانا هاکی

 

__________________________________

 

-بیاین فکر کنیم داستان از اول قرار بود همین بشه و موقع نوشتن هر کلمه دقیقا میدونستم قراره کلمه بعدی چی باشه.

-تا حالا چیزی خلاف افسانه ها ننوشته بودم.. خیلی هیجان انگیزه.

-دوسش داشته باشین^^

Notes ۸
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - جمعه, ۲ مهر ۱۴۰۰، ۰۷:۴۵ ب.ظ
  • ۱۴۱ : views
  • ۵ : Likes
  • ۵ : Comments
  • : Categories

من

رسیدو نگاه میکنم و 910000 ریال دهنشو کج میکنه. بازم منم که بخاطر چیزی که دیروز خواستم عذاب وجدان میگیرم. حساب میکنم که ببینم این چند وقت چیا خواستم یا چقدر گفتم میخوام. از کاری نکردنم خسته شدم. شاید باید واقعا برم کمک؟ دوباره لونا بهم میگه این به جایی نمیرسه و قرار نیست خوب باشه. امیلی سرشو پایین میندازه و لت تاییدش میکنه. جودی دست ناتالی رو میگیره و امی با لونا بحث میکنه. نینا درو بهم میکوبونه درحالی که مگی به سوفی میگه بره بازی کنه به همشون چشم غره میره. فکر میکنم چند بار اجبارا از لفظ "من" استفاده کردم و چند بارش خود خواسته بوده. از خودم میپرسم به خاطر بچه هاست که ضمیر "من" کاملا بی استفاده شده و با جواب منفیِ محکمِ همشون مواجه میشم. این فقط به خاطر خود شیفته نبودنمه. از خودم نه از من بدم میاد. منِ تنها به هیچ دردی نمیخوره. حالا لونا هم به نینا پیوسته و امی فقط سرشو با تردید تکون میده. باز چشمم به رسید میوفته. سریع مچالش میکنم. کتابارو میچینم ولی جلد آخریش رو نیست پس همه رو بیرون میارم و دوباره از اول میچینمشون. از حرفایی که راجع به اضطراب گفته بود عکس میگیرم و سریع بهشون نشون میدم. شنبه زنگ اول ریاضی داریم ولی تنها فکرم راجع به معلم هنر زنگ آخره و نگرانی امتحان عربی پایان سال. مامان گفته روز آخر خودش دوربین میاره و ازمون عکس میگیره اینجوری آزادیم هر ژستی خواستیم بگیریم. راستش این پست قرار بود همش غر غر باشه اخه کدوم مدرسه ای تک زنگای 37 دقیقه ای میذاره؟ ولی وقتی روز اول پاییز ساعت ده و نیم به معاون مورد علاقم بین اون هشت تا زنگ میزنم و میگم میخوام غر بزنم همش میپره.. چون فقط میگه اگه تونستم کاری بکنم که هیچ ولی اگه نشد فقط گوش میکنم به حرفات. همین قدر ساده و شیرین. شاید یکم شبیه "آقای ف" ی هلن. پاکت سیگارش رو نشونم میده و میپرسه که کجا بذاره که کسی نگرده. ناخودآگاه به دستاش نگاه میکنم که ببینم مثل بقیه جای زخم روشون هست یا نه که نیست. میگم توی کشوی ممنوعه؟ و میخندیم. در جواب کجاش میگم "توی بسته؟ اونو کسی عمرا نگاه کنه" و هیچی. حرف هام قدرتشونو از دست دادن دیگه مثل قبل کسی رو متوجه خودشون نمیکنن. از اتاق بیرون میام و نمیفهمم کجا گذاشت. یه پاکت دیگه هم پیدا میکنم. توی یکی از قفسه هاست توی هال پس مال خودش نیست. یاد روزی میوفتم که مامانش بهم زنگ زد و گفت حواسم بهش باشه. میخواستم بگم تو نبودی که بهش گفتی با من دوست نباشه؟ ولی فقط اشکامو پاک میکنم و میگم باشه. قطع میکنه و بازم چیزی نگفتم. دوباره برمیگردم قراره بریم مدرسه. خدایا امروزو یادم نمیره با اینکه لباس "قد بلند کن" مو پوشیدم ولی بازم از همه کوتاه ترم. توی مدرسه میچرخیم و میذاریم همه از شیطنتامون خبردار بشن. امروزه. مامان موهامو بافته. فهمیدم وقتی کشیده میشن آبریزش میگیرم همه بهم میخندن. مامان میگه وقتی بچه بودم اولین باری که آبریزش داشتم ازش پرسیدم من دیگه خوب نمیشم؟ این بار خودمم میخندم. حرص خوردنای دیروز خیلی مهم به نظر نمیان. پلنرمو برمیدارم و دوباره مینویسم. درباره امروزی که دیگه نیست و فردایی که امیدوارم ادامه داشته باشه. همه خوبن و مثل همیشه سوفی فعال ترینه. آقای ماهی هم بهتون سلام میرسونه.

 

_____________________________

 

-فهمیدم بزرگترین فکتی که وجود داره اینه. من میترسم با چیزایی که میگم کسی رو ناراحت کنم. واسه همینه هربار که جدی حرف میزنم موقع حرف زدن گریه میکنم. چون میترسم. و وقتی کسی ناراحت میشه از حرفایی که زدم عملا یکی از مزخرف ترین حس های دنیا رو دارم میدونین!؟ مثلا اگه توی دعوا بهم بگین خوشم نمیاد زیاد میگی "هی" من تا اخر عمرم یادم میمونه.. و هردفعه که میخوام بگمش دوباره همون حس گندی که داشتم و میدارم. حرفای قشنگتونم یادم میونه ها ولی اونا دقیقا نقطه مقابلشونن. قشنگن دیگه. درکل شما نترسین همیشه حرفاتونو بزنین. اینجوری حرفا به مرور خفه میشن.

*همه دوم شخص ها یکی نیستن فرق دارن باهم*

-شاید نباید اینو مینوشتم. سه بار عوض کردم و تهش هزاربار پیچوندمش. ههی
-توی نوتی که معمولا جمله های یهوییمو مینویسم یه "دوشنبه" هست که یادم نیست چرا نوشتمش.. با دوشنبه چی به ذهنتون میرسه!؟
- بلاخرهههه آنه و دیانا شنبه رسیدن دست شخص ساکن اصفهان و بچم خیلی ذوق کرد. از خودم راضیم. اگه میشد واسه همه گلدوزی پست میکردم ولی اگه خیلی دلتون خواست پیج که زدم سفارش بدین-^- یوها.
-چرا اینو تو پست قبلی نگفتم!؟ چون محض رضای خدا وقتی تا ساعت پنج فقط بخاطر دو سه تا جمله اول پست نتونی بخوابی فقط مینویسی و پست میکنی که ذهنت اروم بگیره.. خودمم انتظار پی نوشت نداشتم از خودم. واسه همینه این دفعه اینهمه زیاد شده.
-چرا پست خداحافظی با تابستون نذاشتیم!؟ میدونین فرزندانم این تابستون با تابستونای قبلش و بعدش هیچ فرقی نمیکنه چون یه فصله. فصل فقط فصله مثل ما آدما نیست. فقط خورشیده که با زاویه خاص به زمین میتابه و زمینی که میچرخه. این منم که توی همه تابستونا با تابستون قبلی فرق میکنم. ولی قرار نیست با خودم خداحافظی کنم. قراره فقط یه لحظه برگردم بهش لبخند بزنم و دوباره برم بغل پاییز. همین.

Notes ۵
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - دوشنبه, ۲۹ شهریور ۱۴۰۰، ۰۵:۱۵ ق.ظ
  • ۲۱۶ : views
  • ۱۰ : Likes
  • ۵ : Comments
  • : Categories

گردالی..

دنیا دایره ست. دایره ساده ست ولی سادگی ساده نیست. دنیا میتونه 7.674 میلیارد شعاع داشته باشه یا میتونه با هر ستاره دنباله دار مثلث قائم تشکلیل بده. میتونه ستاره ای رو فقط برای خودش داشته باشه چون دوتا دایره وقتی بهم دیگه وصل میشن محکم ترین خطو میسازن، محدود ترین به خودشون. دایره دنیا میتونه تو خالی باشه مثل صفر که یا قدرت میبخشه یا به خاک میکشونه. میتونه هم پر ترین باشه، جلوی همه حرف هارو بگیره و تمومشون کنه. به کلمه ها اخطار بده و تنبیهشون کنه. دنیا میتونه ذره ای از اتم باشه که چند تا الکترون دورش میچرخن و همه چیز تشکیل میشه. اون میتونه فقط کره ای باشه که توی دستای بچه میچرخه و هیچ خطری نداره. یا میتونه دایره باشه مثل وقتی که محاصره شدی و حتی نفس کشیدن هم سخت میشه. دنیامون دایره ست. هر شعاعی میتونه کلید حل سوال باشه. هر قدمی نقش جدیدی داره و وقتی صدها نفر قدم برمیدارن همه چیز باشکوه میشه. میتونه خیلی هم صاف نباشه. مثل مشتت، قلبت، مغزت یا یه دونه گردو. همون تک گردویی که مال توعه. سفیده و شیرینه چون تازه ست. اون همیشه درحال حرکته پس همیشه تازه ست.
دنیا جوونه، بی رحمه، تازه ست، دایره ست، دایره سادست و سادگی ساده نیست.

Notes ۵
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - جمعه, ۲۶ شهریور ۱۴۰۰، ۰۳:۳۵ ب.ظ
  • ۲۱۴ : views
  • ۶ : Likes
  • ۷ : Comments
  • : Categories

تضادِ دوست داشتنی

 

یکشنبه سیزدهم سپتامبر ساعت هفت و شصت و سه دقیقه.

 

این یک وصیت نامه است.


برای جوان ها وصیت نامه نوشتن اصلا کار عاقلانه ای نیست. ولی وقتی کسی میداند قرار است بمیرد وصیت نامه مینویسد. پیر و جوان هم ندارد. گاهی بدن خسته است، روح خسته است و خستگی جرم نیست. حال چی از دست میدیم اگر حرف بزنیم؟ همه ما زنده هستیم و زندگی میکنیم اما روزی بالاخره میمیریم و وصیت نامه تنها چیز مفیدیست که باقی میماند. پس هیچ از دست ندادیم. شاید هم نه. نوشتن وصیت نامه استفاده از شگرد جدیدیست برای تذکر به آدم هایی که در کل عمرشان نفهمیدند چه کارهایی را نباید انجام داد. شکارچی هایی که جز نیازمندی های خودشان دیگر به هیچ چیز اهمیت ندادند.

 

در پس این نوشته چه کسی خواهد مرد؟ یک متضاد.


دقیق نمیدانم اواخر شهریور بود یا اوایل مهر که تضادی چشم به جهان گشود. میدانید تضاد چیست؟ لکه ننگ است. ما همه از هیچیم اما به هر کجا که برسیم تضاد ها هیچ میمانند. آنها همیشه تضادند. وقتی به تضاد ها نگاه میکنید مشخص است که تضادند از پچ پچ های اطرافشان، هاله ی خاکستری تیره و پوزخند های بی حوصله شان برای کسانی که نگرانند مبادا متضاد بودن ویروسی باشد. لاکر هایی که دست جزوه نرد ترین هارا از پشت بسته و غذاهایی که فاسد شده اند همه از نشانه های تضادند. در یک کلام متضاد ها دیوانه اند. من هم در سلول انفرادی زندانی ام.
اما ناگهان دیکتاتوری پیدا میشود و هرکسی که از کنارش عبور میکند را تحت تاثیر قرار میدهد. آرام خم میشود و یواشکی به تضاد میگوید که نمیخواهد اورا بشکند. که میخواهد بازیگر نمایش قلبش باشد. شازده کوچولوی سیارک تنهایی اش. اما شرط دارد و شرطش هم آسان است. "هیشکی مارو نبینه. باشه؟" و متضاد قبول میکند.
افسون توجه و محبت برای یک تضاد بهشت را میماند. قصه های قبل خواب نیمه شب و تک خوانی آوازی برای ماه، دویدن های دور دریاچه و بلند بلند خواندن تیکه کتاب های مورد علاقه شان جلوی همه. متضاد خودش را به تنها نبودن فروخت و حالا جزئی از کل دارایی های مخفی دیکتاتور بود. دارایی ای که میدانست بعد از مدتی با تضادی آبی تر جایگزین میشود. تضادی قابل فهم تر، آسان تر، احمق تر و تازه تر. فراموش کرده بود قرار نیست هیچ وقت از صفر به یک برسد اما نمیدانست صفر بودن او را دیوانه خواهد کرد.

 

چرا قرار است بمیرد این تضاد؟ برای زندگی.


در پس همه آن خاطره بازی ها اکنون دوره کامبرین را حس میکنم. لحظه لحظه سلول های ماهیچه ای ام مثل نرمی افتادن گلبرگ تازه روی چمن به بافت استخوانی تبدیل میشوند. من اولین آدمی خواهم بود که فسیلی کامل از همه بخش ها و اندام هایش کشف میشود. درون سینه سردم تابستانیست که از ته قلبم آرزو میکردم زمستان باشد. ذوب میشوم. شاید فرار کردن بهتر باشد ولی حتی تاریکی و سکوت اطرافم هم گرم است مثل قیری که در آن پاهایم را دفن کردم. اگر شما هم چند روزی را در سلول انفرادی بگذرانید برای ادامه زندگی در چنین قبری به مرگ نیاز پیدا میکنید. حالا مرگ سالهاست در انتظار این تضاد دیوانه نشسته تضاد دیوانه هم با مرگش به زندگی ادامه میدهد.

 

________________________________________

 

-بالاخره. هوف. 

-چالش از اینجاست و سه چهار روزه که داره نوشته میشه. پیییرم کرده.

-یک عدد تشکرات ویژه گنده هم مال دخترعمومه که هم کمک کرد هم ایراداشو تقریبا گرفت. مرسی حانی>

-افتخار کردن به خودم*

Notes ۷
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - پنجشنبه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۱۰ ب.ظ
  • ۱۷۲ : views
  • ۶ : Likes
  • ۹ : Comments
  • : Categories

عکس روز تولدم

 

 21 مارس 1996 کهکشان های برخورد کننده NGC 6745

منبعش: اینجاست

-اون هاله زرد کوچیک که پایین-سمت راست عکسه کهکشان دومه که احتمالا اون انفجار آبی هم مال ستاره هاشه.

-یازده سال قبل از اینکه به دنیا بیام توی همون روز.

-اینکه چرا چند ماه قبل که واسه بار اول دیدمش گفتم شبیه آبنباته هنوز جای تفکر داره. الان خیلی چیزای بیشتری واسه دیدن هست.

Notes ۹
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - چهارشنبه, ۲۴ شهریور ۱۴۰۰، ۰۸:۳۰ ب.ظ
  • ۱۳۰ : views
  • ۴ : Likes
  • ۱۰ : Comments
  • : Categories

لپ های گل گلی

 

"صحنه اول"

 

درحالی که به روشنی بیش از حد خونه فکر میکنم میرم تو*

-سلااااام؟

میاد بیرون*

-سلام مامانبزرگیییی.

چشماش گرد میشن*

+سلام دختر گلم! خووبیییی؟

ناخوداگاه مثل قبل از کرونا سرمو میبرم پایین که بوسش کنه*

مثل همون موقع ها بغلم میکنه و وقتی سرش پایینه نفس عمیق میکشه*

+آهاهاهاهاهااااییییی (همون آخیش مخصوص خودش)

+دلم تنگ شده بود.

 

"دوم"

 

میاد بیرون*

+میوه آوردم.

باورم نمیشه*

-وای اون لیموعه؟ مامان لیموعه؟ لیییموووو.

میخنده و ظرفو میذاره روی میز*

+پس اونو بذار کنار لیمو بخور. صبر کن برم یه چیز دیگم بیارم.

تقریبا گوشیمو پرت میکنم و سمت لیمو ها حمله میکنم. دوتا قاچ که خوردم برگشته*

چشمام گرد تر از این نمیشه*

-بهم نگین که اون پشمکه. پشمکه پشمکه پشمکه. یه سطل پشمکه دیدینش؟ پشمکهههه.

رسما دارم سر جام پرواز میکنم ولی لیمو هارو یادم نمیره*

میریزه توی بقشاب میذاره جلوم. از چشمام ستاره پرت میشه*

نگینی یواشکی دوتا قاچ از لیمو رو خورده*

-مامااااان عهههه نگاش کنننن

با پشمک ساکتم میکنه*

-یادم نرفته هااا

 

"سوم"

 

فرش هارو جمع کردن*

متفکرانه به رو فرشی زل زده*

حس میکنم الان قراره یه چیز خیلی مهم بگه که برمیگرده*

+میدونستی اینجا نماز نداره؟

-ها؟

+این دوتا رو ببین. نماز که بخوای بخونی حواست پرت میشه قبول نیست اونجوری.

-اووووو. خب میزتون اونجاست میخواین برش گردونم؟

+نه صبر کن

پاکت نخ های پته شو پق میندازه روی سر یکیشون*

میخندیم*

 

"چهارم"

 

مامان سر کلاسه کنارش دراز کشیدم*

نگینی تو حیاط تلفنی با دختر عموی کوچیکمون حرف میزنه* (طبقه بالاست خونشون)

کفششو میندازه بالا که ببینه مهدا میتونه ببینه یا نه*

صدای تق بلند و خنده مدل «خرابکاری کردم»ِ نگینی*

_ماااماااان هه هه یه چیزی شد... کفشم افتاد تو خونه فاطی خانوم. (همسایه آرایشگر اونجا)

صدای پوف ناامیدانه مامان*

_مامانبزرگییی یه زنگ میزنین من برم کفشمو بگیرم؟

صدای شماره گرفتن*

میرم تو هال روی مبل کنار بابا*

+سلام فاطی خانوم خوبین؟ کفش دختر ما افتاده خونتون داره میاد بگیرتش ببخشید... آره آره الان میاد.

میخندم*

-چند وقته توپ و کفشامون خونشون نیوفتاده. چقد دلم تنگ شدهههه.

+بهتر. راحت شدن.

-نه خیر الان سال به سال کسی یهویی بهشون زنگ نمیزنه. سگشونم صدا نمیده. یادتونه هربار یه چیزی میوفتاد سکته میکردیم تا وقتی سالم برمیگشت؟ خصوصا توپای نازنین بدمینتونم. از بس صدا میداد. الان اصلا هیچی نمیگه.

 

________________________________

 

-از اونجایی که تقریبا همه ی خونواده کرونا گرفتن رسما هیچ جایی نمیتونستیم بریم.. پس این اولین دیدار بود بعد حدودا یک ماه. و بغض.

-دلم یه تیکه جدا میخواد فقط "فان تایم ویت گرندما"

-زود تند سریع اگه لیمو یا پشمک دوست ندارین اعتراف کنین که کاری کنم دوست داشته باشین. باید مطمئن باشم بلاخره.

-از شنبه دیگه کلاسای مامان و نگینی شروع میشن ولییی من نههه. حتی کتابامون 2 مهر تازه میرسه-^- پادشاهی میکنم.

-دیدین چیشد؟ امروز عصر ادامه کلاسا بود. یعنی پنجم به بعد و از اونجایی که معلم نگینی هم بود جدای من مامانم مشتاق بود که حتما حضور داشته باشه و گس وات. دوتایی یادمون رفت>

-عکسا بدن؟ #نه به تخریب شخصیتی مامان.. گفت اصلا جالب نیستن. ولی مفهومشون قشنگههه

Notes ۱۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - سه شنبه, ۲۳ شهریور ۱۴۰۰، ۰۵:۲۰ ب.ظ
  • ۱۶۴ : views
  • ۵ : Likes
  • ۷ : Comments
  • : Categories

swing kids

 

کمی گلایه در باب پست قبلی و در قالب سویینگ کیدز

 

سویینگ کیدز نه معجزه قرن صنعت فیلم سازیه نه خیلی جلوه های ویژه -خییییلییی- خاصی داره، فقط یه فیلم تاثیر گذاره که وی کلا به خاطر بازی دو کیونگسو نگاهش کرد. (البته که بعدش نظرش عوض شد ولی خب اولش مهمه)

حالا چی باعث میشه بعد دو روز که تازه هضمش کردم و بشکه اشکیم فعال شده و دوباره میخوام ببینمش اعصابم جوری بهم بریزه که بخوام گوشی/لپتاپ/تلویزیونو پنچ بار و هربار محکم تر از دفعه قبل بزنم زمین و بعد از چند بار چرخوندنش از پنجره ای که یهویی ظاهر شده پرتش کنم بیرون جوری که بخوره توی دیوار همسایه و وقتی رسید به زمین همه آجرا بیوفتن روش و بعد هم زمین مثل موجودای توی ترول ها -trolls- دهن باز کنه و ببلعتش؟ چی باعث میشه؟

من آخرای فیلمو ندیدم.. یعنی وقتی واسه دفعه دوم دیدمش فهمیدم ادامه داره و نشستم دیدم که چجوری تاریخو دستکاری میکنن. دقیقا از (دقیقشو یادم رفت") نمیدونم دیگه اونجایی که خانوم تورلیدر داره درباره گذشته زر مفت میزنه اظهار نظر میکنه. توی یک لحظه به قدری کاراکتر های فیلم مظلوم واقع شدن که فقط میشد از خجالت بمیری. تلاش هاشون برای توضیح دادن به بقیه که کارشون اشتباه نیست یا پیگیریشون همه ناامیدی هاشون تمرین ها و اجرای فوق العادشون و آخرش هم که هیچی. من دیگه هیچی نمیگم.

 

_________________________________

 

-اینکه همیشه کسایی هستن که چون "قدرت بیشتر" رو دارن هرچیزی که بتونن رو تغییر میدن اوج بی انصافیه. حتی نمیخوام قدرت جادویی داشته باشم که محوشون کنم.. چون میدونم یا همون اول کشته میشم یا میشم موش آزمایشگاهی همون قدرت برتر ها / آرزوهامونم محدود شده"/

-فکر کنین چیزی رو با کلی ذوق برای کسایی تعریف میکنین/توضیح میدین/نشون میدین بعد نت رو خاموش میکنین که فردا همه جواب هارو وقتی زیاد بود بخونین و صبح میبینین همه -به غیر از یکی دو نفر که گفتن آها- نفهمیدن چی گفتین چیکار میکنین؟ آیا نباید کلا بیخیال شیم و یکی بزنیم یه جاییشون؟

-همچنان منی که لبخند میزنم. یه وقتایی حس میکنم یکم دیگه ادامه بدم دهنم میشه مثل جادوگرایی که تو د ویچز بودن. با این تفاوت که نصف اونام دندون ندارم.

-مدرسه ی مامان یه دوره گذاشته همه معلما باید به همدیگه درس بدن -فقط یکی- امروز صبح مال معلم های پایه اول بود و بقیه معلما که ادای بچه هارو در می آوردن-^- آخرش هم همگی با یه فرفره که خودشون درست کرده بودن از کلاس اومدن بیرون. سووو سوییت.

-چرا حسایت فصلی؟ چرا فقط بهار و پاییز؟ چرا هروقت ابریزش دارم باید زار زار کنارش گریه کنم؟ خداوندا حساسیت را ریشه کن بفرما الهی آمین.

-از پوستر لذت ببرین. خیلی قشنگه. فیلمم ببینین

Notes ۷
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - سه شنبه, ۲۳ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۴۵ ب.ظ
  • ۱۵۵ : views
  • ۸ : Likes
  • ۵ : Comments
  • : Categories

چرا وبلاگ می نویسیم؟

 

برای تاریخ؛

همگی در جهانی زندگی می کنیم که حتی خاکستر تاریخ را  تکه تکه می کنند، از ذهن ها پاکش می کنند، با سیاست هایشان خیلی نرم عوضش می کنند، چیز هایی را که نباید بدانیم نابود می کنند و در آخر وقتی چیزی جز یک "تار" نازک از تاریخ باقی نمانده داستان هایشان را در ذهنمان تزریق می کنند.

 

می نویسیم برای تاریخ؛

از بر تخت نشینی شادی و کینه دوزی غم برای تاجش، از کشور گشایی منطق و جنگ همیشگی با دشمنش، از پیروزی جوانمردانه احساس و جوشیدن چشمه های ابدی اش، از رژه بینهایت زیبای انگشتان که ردپای جاودانه ای همچو کلمات را از خود باقی گذاشتند، از رقص مردمان سرزمین بینایی در پس سفرنامه های کسانی که از تاریخشان گذر کردند، از نامه های دوست و دشمن که پس از گذراندن هر دوره جدید تاریخی و رقم خوردن دوره جدید به دستمان رسیده، از شب بیداری ها و قرار دادن کلمات اسیر تحت تدابیر امنیتی شدید و سپس چشم گشودن درحالی که هیچ کدام باقی نماندند، از رخداد های ماورایی گذشته، توانمندی حال و حتی کلماتی کوتاه از آینده.

 

می نویسیم که دیگر نوجوانی دوره ای با سرهای باد کرده نباشد و برای اثباتش تاریخ را به همراه داریم.

Notes ۵
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ---- ۱۰ ۱۱ ۱۲ بعدی