نوت معرفی | گوشِ شنوایِ آقایِ ماهی | داستان های lefv غنچه شوید
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌

𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌

The angel who fell from heaven
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - يكشنبه, ۲۳ آبان ۱۴۰۰، ۰۱:۲۰ ب.ظ
  • ۱۰۷ : views
  • ۶ : Likes
  • ۵ : Comments
  • : Categories

لیمو ترش

 

کلاسور پارچه ای نازکش رو روی سرش گذاشت و با دست خالیش زنگ زد. نوک زبونش به خاطر حفظ تعادل کمی بیرون مونده بود و احتمالا پلاستیک ها پوست دستش رو قرمز کرده بودن. فشار دستگاه ضبطی که توی جیبش بود کم کم داشت از کنترل خارج می‌شد سعی کرد با فکر کردن به اینکه سارا قراره چه واکنشی نشون بده حواسش رو پرت کنه که ماما مل در رو باز کرد. مثل همیشه تپل و گرد بود با همون گونه های صورتی، موهای سفید قرمزِ بافته شده و چشمای گرد. البته که هنوز هم انتظار نداشت اونو اینجوری ببینه اما کم کم عادت کرده بود و حداقل مثل دفعه های اول شوکه نمی‌شد و غش نمی‌کرد. درواقع از وقتی سینت و تاد دخترشون رو تنها گذاشتن دیدنش جلوی در این خونه برای هیچ کس اتفاق عجیبی نبود. 

Notes ۵
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - دوشنبه, ۱۷ آبان ۱۴۰۰، ۱۱:۱۰ ب.ظ
  • ۹۶ : views
  • ۵ : Likes
  • ۷ : Comments
  • : Categories

کجاست

 

چرخش و حرکت. چیزی بین آویزان شدن و معلق ماندن در مکانی نامعلوم و زمانی نامشخص. گویی شاهد سنگینی بی نهایت جرمی یکسان بوده، فشرده شدن، متراکم شدن. به هسته اش وصل شده و بعد انفجار مانع دیدن شکوهش شده. انفجار درونی مهیبی که او را وادار به چرخش و حرکت کرده. چیزی بین آویزان شدن و معلق ماندن در مکانی نامعلوم و زمانی نا مشخص. 

Notes ۷
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - شنبه, ۱۵ آبان ۱۴۰۰، ۱۱:۵۰ ب.ظ
  • ۱۲۶ : views
  • ۷ : Likes
  • ۱۳ : Comments
  • : Categories

اولین بارونِ پاییزیِ 15 آبان

 

جمعه 14 آبان تقریبا همزمان با وقتی که پری پست تولد نانیمو رو گذاشت اینجا اولین بارون پاییزیش رو بهمون کادو داد. با اینکه فقط دو-سه تا قطره روی دستم ریخت ولی میدونستم قرار نیست بشینم یه گوشه که روزم جوری که باید تموم نشه. پس امروز دوباره بارون اومد. خجالت کشیده بود. ولی قرار نبود به روش بیارم. قرار بود امروزم مثل دیروز خوب باشه. که بود. وقتی بارون شروع شد و دوباره بیرون نرفتیم میدونستم که قراره بریم پس فقط نگاهش کردم که چجوری به سقف شیرونی خونه رو به رویی میخوره و از جلوی پنجره پایین اومدم که با مامان و نگین وینچنزو ببینیم. حتی کلاسم خوب بود. بارون انقدری تند میبارید که نت همه نارنجی-قرمز شده بود. خوبی کویر همینه دیگه یا نمیاد تا جایی که چشاتم نمک بزنه یا اونقدری میاد که همه جا سیر سیر بشه. 

Notes ۱۳
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - دوشنبه, ۱۰ آبان ۱۴۰۰، ۰۴:۴۵ ب.ظ
  • ۲۳۸ : views
  • ۷ : Likes
  • ۹ : Comments
  • : Categories

صورت فلکی

 

-«دوتا ستاره، چوبای خوش شانسی، اطلس و ماهت مونده.. از دفعه‌ی اولی که چسبوندیم و موقعی که داشتیم جداشون می‌کردیم خیلی زودتر تموم شدن. فکر کنم می‌تونم جای تک تک نوت هارو از حفظ بگم ولی تازه دارم می‌فهمم چجوریه. اصلا بزرگ و قاطی نیست، اتفاقا همه چیزش سر جاشه. فقط باید از نزدیک نگاهش می کردم. خودتم همینو گفتی. چرا دوباره بهم گیر نمیدی؟ پاشو زود. همه دلمون تنگ شده. ... درو باز میذارم.»

__________________

-«امشب قراره برم بیرون و خب. روی لباس نیلی جدیدم با مسواک قدیمی بابا قطره های رنگ سفید ریختم. قشنگ شده. دفعه بعدی بیا باهم انجامش بدیم. شاید حتی چند تا لباس نو خریدم. دختر حتی نمی‌دونم چی دارم میگم. از وقتی اومدی همش تو حرف زدی، شاید الان نوبت منه که باعث سردردت بشم. من بلد نیستم مثل تو حرف بزنم پس خودش یه نوع بدبختیه برات نه؟ نمی‌خوام ولی دیگه میرم. کاری داشتی بزن به تخت زود میام.»

__________________

-«دیدی؟ دیشب که برف شروع شد نمی‌دونستم امروز حتی نمی‌تونم دو قدم راه برم. برف تا پهلو هام اومده بالا. باید آدم برفی درست می‌کردیم و کلی به اینکه برف ازت بالا زده می‌خندیدم. دونه دونه چوب هارو سر جاشون می‌ذاشتی و نخ هاشونو محکم توی دستت می‌گرفتی. صبر می‌کردیم برف رد پاهامونو بپوشونه بعد بوم همه رو باهم می‌کشیدی. کلی نقطه که هنوزم ازشون سر در نمیارم روی برف درست می‌شد و کلی ازشون عکس می‌گرفتی. الان فقط میتونم برات اندازه‌ی یه توپ برف بیارم. صبر کن.»

__________________

-«می‌دونم که خودت کلی ستاره داری پس برات روباه و فیل و درنا درست کردم. دوبار دستمو زخم کردم ولی توی مدرسه چسب زخم کلی کلاس داره پس داری به خواهر باکلاست نگاه می‌کنی. زود ببین دیرم شده. هی چشماتو بستی؟ الان چشماتو بستی؟ حیف که دیرم شده.»

__________________

-«از زمین به اونجا. شرط می‌بندم از اینکه همه رو تا مرز سکته بردی خیلی خوشحالی و داری بلند بلند می‌خندی. چرا جای این کارا فقط بر نمی‌گردی؟ امروز که بهت گفتم برگردی دم و دستگاهت دوباره کار کردن. شاید کلمه رمز می‌خوای. باید چی بهت بگم که بلند شی؟ این اولین باریه که می‌خوام جواب بدی. دیگه همه از اینکه خونه ساکته خسته شدیم.»

__________________

-«من هرچقدرم که بی حوصله بودم مثل تو نبودم. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. خودت خسته نشدی؟ دیگه باهات حرف نمی‌زنم. بهت فکر نمی‌کنم. نگاهت نمی‌کنم. توی اتاقت نمیام. ولی اینا همه‌ی کارهاییه که خودت قبل از من انجامشون دادی مگه نه؟ بازم ازم جلوتری.»

__________________

-«الان خوابی؟ دکتر گفت که ممکنه چند ساعت بخوابی. الان کلی 'چند ساعت' گذشته و هنوز خوابی. می‌دونی توقع نداشتم وقتی اون حرف هارو بهت زدم اینجوری بشه. انقدر از مثل من بودن خوشت نمیاد که تصمیم گرفتی خوب شی؟ پس کاش زودتر می‌گفتم بهت. قول داده بودم وقتی بیدار شی باهم بریم ماه یادته؟ من می‌خواستم قولم رو بشکنم ولی تو دیگه بلند نشدی که شکسته نشه. این دفعه قول واقعی می‌دم. هروقت بخوای سفینه آمادست.»

__________________

 

Fly me to the Moon

Frank Sinatra

-سازنده موزیک باکس: اینجاست

 

__________________________________

 

-ببینین کی اینجاست.. من! بازم منم›

-به مناسبت برگشتم پس از مدت ها میتونیم باهم حرف بزنیم.

-معمولا شخصیتا اسم دارن ولی هرچی که فکر کردم چیزی که خوب باشه پیدا نکردم.

-وقتی دارین فکر می‌کنین چه اتفاقی ممکنه برای خواهر/برادر شخص گوینده افتاده باشه می.تونین به اسم هاشون هم فکر کنین.

Notes ۹
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۴۰۰، ۰۹:۴۵ ق.ظ
  • ۱۵۹ : views
  • ۹ : Likes
  • ۵ : Comments
  • : Categories

دوباره پی نوشت

 

صاحب وبلاگ برای عمر تلف شده احتمالی تان هیچ مسئولیتی را قبول نمیکند.

-اون سه تا سفارش گلدوزی که گرفتم.. براشون نخ ندارم.

-قبلا فکر میکردم چقدر خوبه که کسایی که میخوننت زیاد باشن ولی الان معذبم درباره خودم حرف بزنم.

-وقتی تکلیفتو مشخص نمیکنه چیکار میکنی؟ الان باهم اوکی ایم؟ نیستیم؟ اصلا میخوای باشیم؟ 

-همونقدر که از فیزیک و زیست و ریاضی امسال خوشم میاد از شیمی و عربیش رو نمیفهمم. اگه عربی و تاریخ و مطالعات و اقتصاد و ادبیات سنگینش نبود انسانی رو دوست داشتمㅠㅠ

-برامون جلسه انتخاب رشته عاقلانه برگزار کردن. میترسم دوباره تست بدم از esfp عزیزم دور شم.. اون خیلی منه

-برای بار هزارم turnaround را پلی میکند.

-میتونین بهم بگین یکی چجوری سقف دهنشو میسوزونه؟ تو این سه روز از شدت گشنگی محو شدم...

- دارم سعی میکنم درس بخونم. میشه ولی سخته همین الانم کلی جزوه میمونه برای اخر هفته.

-پست گذاشتن با گوشی ای که هنگ نمیکنه خیلی خوووبهه.

-دیگه بسه.. پست بذارم فعال شده احتمالا. خوبه^^

Notes ۵
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - شنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۰، ۰۹:۱۰ ب.ظ
  • ۱۷۶ : views
  • ۶ : Likes
  • ۸ : Comments
  • : Categories

سِر رابرت

 

ما همیشه توی مدرسه همون "بچه متوسط" ها هستیم. نه شلوغ هایی که همیشه توی دفتر باشن و نه درس خون های رو مخ. فقط متوسط. هیچ وقت هیچ معلمی حوصله سروکله زدن باهامون رو نداره. بهمون درس میدن؛ ولی نه اونا زیاد توقع یاد گرفتن از مارو دارن، نه ما چیز هایی که نمی خوایم رو یاد میگریم. در واقع توی کل زندگیمون هیچ کس جز سِر رابرت هیچ توقعی ازمون نداره. هیچ چیزی ازمون نمی خواد. میدونید سِر پایین ترین رتبه بین عنوان های موروثی رو داره؟ برای همینم همیشه بهش می گفتیم سِر رابرت. فکر میکنه میخوایم تحقیر یا اذیتش کنیم ولی من صداش می کنم سِر چون مرتبه داره. بازم از ماها بالا تره. و صداش می کنم سِر چون هربار با گفتن سِر کنار تمسخر میتونم حسادت و گاها تحیر رو توی چشمای بقیه معلما ببینم. پسر این خیلی حال می ده.

آخرین روز خانم بیکسبی رو خوندید؟ سکسکه رو چی. اونو دیدید؟ سِر رابرت تنها ستاره قطبی ماست که توی دسته خوب ها قرار می گیره. نه اون مثل ناینا باحال درس نمی ده یا مثل خانم بیکسبی جمله های معروف نداره ولی ما رو داره. اون میگه ما تنها باهمیم و این خیلی قدرتمند تره. شما باید بدونید متوسط ها عضو اکیپ خاصی نیستن. ترجیحا تکی کار می کنن چون معمولا سلیقه های متفاوتی دارن. مثلا لینا تنها کسیه که به همه ی مواد آرایشی حساسیت داره ولی دوست داره همیشه خوشگل باشه. اون یه مکانیک عالیه. خب، کسی تحویلش نمی گیره. هممون مثل لیناییم. اگه ضعف های زیادی داریم نقاط قوت قوی ای هم داریم که وقتی تنها و باهمیم عالی می شیم.

اینا همه رو گفتم که به سِر رابرت برسیم. اون توی خونه زندانی شده. درواقع نشده. چجوری بگم. اون داره بچه دار می شه و نمیتونه بیاد مدرسه. نه اون خودش بچه دار نمیشه حالتون خوبه؟ همسرش بارداره ولی اون مرخصی زایمان گرفته که مراقبش باشه. نمیدونم توی دفترم همینو گفته یا نه ولی اونا بهش مرخصی دادن. بچش خب، معلوم نیست که دختر یا پسره. البته من به بچه ها گفتم که دختره چون روی پنجره اتاقشون چند تا کاغذ صورتی دیدم. اگه بچه سِر رابرت دختر باشه باهاش ازدواج می کنم. من اونو خوشبخت خواهم کرد و گاهی با سِر رابرت شطرنج بازی می کنیم. نه مطمئن باشید با لینا ازدواج نمی کنم بین خودمون بمونه ولی خیلی هم خوشگل نیست.

چند وقته که سِر رابرت دیگه کلا بیرون نمیاد. یا وقتی میاد چیزی رو با عجله می خره و سریع بر می گرده خونه. قشنگ معلومه همسرش داری خر سوا.. اهم.. داره کلی کیف می کنه. خب اون همسر آینده ی منو بارداره و نباید بهش فشار بیاد از این جهت کاملا بهش حق میدم. ولی بچه ها بهش حق نمی دن. پس تصمیم گرفتیم همگی از خونه هامون یه نردبون برداریم و نقشه ی فرار از خانه رو روی سِر رابرت هم امتحانش کنیم. با آروم ترین ورژنی که تا الان از همدیگه دیده بودیم نردبون هارو گذاشتیم پشت پنجره و دیوار و ستون.

بماند که همسایه بغلی از شدت سکوت عصبانی شد و سگش رو باز کرد. نگران نباشید زنده ایم و گاز گرفته نشدیم ولی شاید.. باید یکم ساکت تر می بودیم. نمیدونم. وقتی از محکم بودن همه ی نردبون ها مطمئن شدیم با سنگ های کوچولو خیلی خیلی آروم به پنجره ضربه زدیم. ترک خورد ولی نشکست. این خیلی خوبه. بعد سِر رابرت اومد بیرون. با اون کلاه کوچیک و حالت نگاهش فهمیدیم اتفاقی افتاده. جک ازش پرسید که خوبه؟ و دیدیم که داره گریه می کنه. گریه می کنه و بزرگ ترین لبخندی رو که تا حالا دیده بودیم روی صورتش نشوند.

همسرم به دنیا اومده بود. همسر کوچیک و زشت من. سِر رابرت، همسرش، و من خیلی خوشبختیم که همچین دختری توی زندگیمون پا گذاشته. از هفته ی دیگه که مادر بزرگ همسرم بیاد و ازش مراقبت کنه، سِر رابرت هم دوباره میاد مدرسه. تا اون موقع هرروز با بچه ها جلوی خونشون صف می بندیم و چیز هایی که مامانا بهتر بلدن رو بهش تحویل می دیم. ما یکی از بهترین معلم هارو داریم و با اون یکی از خوشبخت ترین متوسط هاییم. (هرچند بعید می دونم وقتی به سِر رابرت بگم دخترش قراره باهام ازدواج کنه اینجوری بمونه)

 

_________________________________

 

-تا آخرش خوندین؟ خسته نباشین.

-این اولین باریه که گوینده پسره.. بگین که خوب شدهT-T

-حس کردم ننوشتن هام زیادی شده.. و این جبرانش کرد.

-عکسش مال همون پوشه ایه که میتونم برای تک تکشون همچین چیزایی بنویسم.

-چند تا معلم خوب داشتین؟ چی درس می دادن؟

-خاله من معلم علوم پنجم و شیشمم بود. با اینکه همیشه 19/75 میگرفتم و همون 25 صدم هم بهم نمی داد ولی یکی از بهترین معلم هایی بود که داشتم. مامان هم. اینو توضیح نمی دم. برای راهنماییم پست جدا لازمه. خستتون نمی کنم.

Notes ۸
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - سه شنبه, ۲۰ مهر ۱۴۰۰، ۱۰:۰۰ ق.ظ
  • ۲۲۶ : views
  • ۷ : Likes
  • ۱۲ : Comments
  • : Categories

سی روز - سی جمله از بیان

 

عام خب از اونجایی که نمیخواستم نباشم ولی دلیلی برای بودن هم نداشتم اولین چالش سی روزه قشنگ خودمو پیدا کردم>

بین خودمون بمونه یکی دیگه دارم که مال زمستونه و نمیشد الان ازش استفاده کرد..

چالش از وب سلین اومده توضیحشم این جا هست دیگه. (میدونم شاید باز نشه همون اخر میذارمش)

 

---

 

روز اول:

یه بار تمام شب میشستم با آدما صحبت میکردم، انگار که بهشون گفته باشم " چند میگیری داستان زندگیتو برام بگی؟"

-پیرمرد 

---

 

روز دوم:

بهار برای من مثلِ یه پشمک صورتیِ بزرگه که بعد از کلی هیجان و بالا و پایین پریدن تو شهربازی به دستت میرسه و تو ذوق مرگ از این حجمِ صورتی گوگولی نمیدونی سرتو به کدوم دیوار بکوبونی.

-زری الیزابت

---

 

روز دوم:

من اصولا زیاد فکر می کنم.

نه این که آدم فیلسوفی باشم، فقط فکر کردن رو خیلی دوست دارم.

-سولویگ

---

 

روز سوم:

بعضی از اتفاقایی که افتاده ،  نیفتاده و من فکر میکردم که افتاده.

بعضی از اتفاقایی که نیفتاده ،  افتاده و من فکر میکردم که نیفتاده.

-استلا

---

 

روز چهارم:

این دسته مبل ها شبیه آدم های قشنگ دکوری هستند که هیچوقت کنارشان احساس راحتی نمیکنی.

-بیکران

---

 

روز پنجم:

لبخند می‌زنم! خیلی وقت بود که جا نخورده بودم! داستانِ جالبِ سه خطی!

-آووکادو

---

 

روز ششم:

شاید باید مدتی ناپدید بشم و از آسیب دیدن و آسیب زدن در امان باشم. شاید متوجه نیستم که همون قدری که دارم از دیگران آسیب می‌بینم؛ بهشون آسیب میزنم، یا شاید حتی بیشتر.

-کائوناشی

---

 

روز هفتم:

خسته کننده ترین کار ممکن اینه که سعی کنی با کسایی که ازشون متنفری خوب برخورد کنی.

-نوا

---

 

روز هشتم:

ولی من واقعا توی ساعت 6 و 7 صبح احساس آرامش میکنم:))

طلوع خورشید واقعا قشنگه و همه ی خونه توی یه سکوت آرامش بخش فرو رفته و من عمیقا احساس شادی میکنم~

-موچی (سانT-T)

---

 

روز نهم:

سال‌هاست که یا پنهانی غلط می‌کنم یا بابت غلط‌هایی که می‌کنم در حال روشنگری هستم و یا برای این‌که لجباز و عجیب و قانون‌شکن دیده نشوم، خیلی از غلط‌های دلخواهم را نمی‌کنم!

-عارفه

---

 

روز دهم:

ما انسان‌ها همه دیوونه‌ایم. اما به خاطر ظاهر فریبنده‌‌‌مون، به خاطر گذر فریبنده‌ی زمان، به خاطر مجموعه‌ای از فریب‌ها که تحت عنوان "زندگی" می‌شناسیمش، غالباً متوجهش نمی‌شیم. 

-قاصدک

---

 

روز یازدهم:

من روانیِ تماشا کردن غروب و طلوع افتابم ... دیونه ی نگاه کردن به آسمون

-فآطم

---

 

روز دوازدهم:

ما یک روز تمام می شویم. هر چیزی که مربوط  به انسان است روزی به پایان خواهد رسید.

-هانس شنیر

---

 

روز سیزدهم:

«آنچه از دستم برمی‌آمد با آنچه دلم میخواست انجام دهم منافات داشت». 

-اینجا

---

 

روز چهاردهم:

خواستم پیامبروار ببخشم, نتوانستم.تا یک هفته بعد از آن,ثانیه ای نبود که به آن ها فکر نکنم.

-وهکاو

---

 

روز پانزدهم:

- ببین علی ، برای دوست داشتن بعضی چیزا اصلا لازم نیست بزرگ بشی.
علی داد زد :  اما برای داشتنشون آره. 

-کنت ویلیام

---

 

روز شانزدهم:

من بازم لبخند زدم. چون تو اگه این فکرو کردی فقط یه احمقی!

-جیران

---

 

روز هفدهم:

همراه، همدم، همدل، هم قول، همنیشن، همساز، همخوان، همکار، همدست، همزاد، همزاد، همسر، هم گروه، هم سفر، هم صورت، هم نفس، همدرس، هم سیرت، همخواب، همسایه، هم آوا، هم عنان، همرنج، همقدم، ...

-اینجا

---

 

روز هجدهم:

معمولا قلب ادما رو به انار یا سیب سرخ تشبیه می کنن. 

اما قلب اون، با توجه به هیکلش، حتما یه هندونه بود. 

-سارا اونی

---

 

روز نوزدهم:

دستها مقدسن، دستهای تو بیشتر رفیق!

-آرام

---

 

روز بیستم:

می دانی آرامیس ما خودمان می دانیم که نامه ی هاگوارتز برایمان نمی یاید.

-آرتمیس

---

 

روز بیست و یکم:

من برای هر کلمه سخنم در به در به دنبال تشبیهی ادبی می گردم..

تو برای هر ثانیه عادی حرف زدنت مرا لغت نامه نیاز می کنی..!

-آیسان

---

 

روز بیست و دوم:

 اتاق کوچیکه برای حرفام ازم دلیل نمی‌خواد. انگار فقط گوش میده. فقط گوش میده و میزاره بهش تکیه کنم.

-انولا

---

 

روز بیست و سوم:

و من از این گلوله های خانه خراب کن که اشک به چشمانم می آورند متنفرم.

-سمفونی چان

---

 

روز بیست و چهارم:

متاسفم که باورت نکردم؛ چون من یک زمینی ام.

-کیدو

---

 

روز بیست و پنجم:

این بیبیدی بابیدی بو ها جادو می کنن! فقط کافیه امتحانشون کنی.

-پری چان

---

Notes ۱۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - چهارشنبه, ۱۴ مهر ۱۴۰۰، ۰۶:۳۰ ب.ظ
  • ۱۳۳ : views
  • ۶ : Comments
  • : Categories

نیمکت سبز (به این توجه نکنین همش غرغره)

به نام خدا. من پدربزرگ ندارم. بابابزرگی رو یک و نیم سال دیدم ولی باباجون رو اصلا ندیدم. چیز خاصی نیست تا وقتی میتونم تصور کنم اما الان مهم این نیست. مهم اتفاق هاییه که داره می افته و بعضا خیلی دور از ذهنه. من هیچ وقت نخواستم خودم رو جای کسی بذارم یا حتی دربارش فکر کنم چون نمیشه. هیچ کس درک نمیشه فقط میتونیم سعی کنیم همدیگه رو بفهمیم پس چیزایی که میگم رو بدون هیچ لحن طلبکارانه ای بخونین.

یه فضای مربعی شکل رو در نظر بگیرین که روش یه سقف آهنیه و خب زیرش پر قبر. اینجا جاییه که تقریبا بیشتر خونواده پدریم توش دفن شدن. سبزه و دوتا نیمکت خیلی کوچیک هم داره که یکیشون پاییق قبر بابابزرگیه و یکی دیگه هم یکم دور تر. دورش چند تا گیاه کاشتن که خیلی بی روح به نظر نرسه و چند تا دعا هم اطراف هست.

عکس بابابزرگی بالای قبرشون توی یه چیزی بود (که نه میدونم اسمش چیه نه میدونم چجوری توصیفش میکنن). یه عکس خوشگل بامزه داشتن که توی اون بود. چند وقت پیش (چند ماه پیش منظورمه) یکی از عمو ها خبر داد که "عکس بابا نیست." برده بودنش. فقط چون آهنیه و آهن رو میشه فروخت.

نمیدونم سنگ مزارشونو عوض کردیم یا روی سنگ خودشون بود ولی همون عکس خوشگل بامزه هه رو حک کردیم روی سنگشون. دیگه همش همونجا بود خاک هم نمیگرفت. همه چیز خوب و قشنگ بود تا چند روز پیش که دوباره یکی از عمو ها پیام "داد صندلی پایین قبر بابا رو کندن." به قدری بد کنده شده که سیمان/آهک (مطمئن نیستم) قبر هم کنده شده و توش معلومه.

عمو ها مثل همیشه بحثو با شوخی هایی مثل "نور موبایل انداختم تو قبر بابا داشت چایی میخورد" یا "من ترسیدم نور بندازم یهو خودمم بکشن تو مجبور شم سوال جواب بدم" یا حتی "من بهش گفتم نکن گفت هیچی نمیشه یهو دستشو کشیدن تو الان داره کمر به بالا جواب پس میده" کمرنگش میکنن ولی این یکم زیادیه نیست؟

حالا کسی که اونجا نیست. مهم روحه که آرامش داشته باشه. مرده که به زمین بند نیست و کلی چیز دیگه که خودمم کلی بهشون فکر کردم ممکنه توی ذهنتون اومده باشه ولی سنگ قبر هر آدم تنها پناهگاهیه برای کسایی که بعد از اون هنوز هستن. آرامش خونوادشونه. جاییه که حداقل میتونن فکر کنن که دارن کاری میکنن عزیز از دست رفتشون راحت باشه. تنها یادگاری ارزشمندشه بعد کسی فقط برای چند تا تیکه آهن اونو خراب میکنه.

نمیگم چرا اون نیمکت سبزو برداشته. فقط نمیتونست بهتر این کارو انجام بده؟ دختر نمیدونم چرا همچین چیزایی رو میگم.. احتمالا پستمم پاک کنم ولی فقط یه لحظه دلم خواست به خاطر کارایی که برای گذروندن زندگی میکنیم گریه کنم. من هیچی از بابابزرگی یادم نیست و نمیتونم بفهمم وقتی مامان میگه توی ماشینشون همیشه بوی خوراکی میومد. درک نمیکنم وقتی میگن توی جمعی که بودن به همه خوش میگذشت. فکر میکنم اگه عمو ها همه یه ذره ازشونو پیش خودشون دارن پس باید خیلی عجیب و گاها خنده دار بوده باشه زندگی کردن کنارشون.

ولی الان هربار که یه عکس جدید از اون تیکه ی کنده شده میبینم دلم میخواد اون کسی که این کارو کرده رو ببینم ازش بپرسم اون نیمکت سبز کوچیکی که بردی بازم به نیمکت بودن خودش ادامه میده؟ بازم کسی رو از پا درد و کمر درد نجات میده؟ اگه میده پس براتون بمونه. پایه هاش صاف و سالم باشن. اما دفعه بعدی که به هر دلیلی نیمکتی رو با خودت بردی پناه مارو خراب نکن.

 

___________________________

 

-دلم میخواد بگم برین sweet tooth ببینین ولی میخوام خودم تنها ببینمشT-T

-دیدین اون بخش افسانه هارو؟ قراره دوست داشتنی باشه.

-امروز مورچه ها حمله کرده بودن.. کل روز نگاهشون کردم.

-شاید منظورم از اون "دوشنبه" برنامه مزخرف مدرسمون بوده..

زیست ریاضی فیزیک مطالعات.. از هشت تا دو.. مارو چی فرض کردن هنوز راهنماییه/

Notes ۶
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - سه شنبه, ۱۳ مهر ۱۴۰۰، ۱۰:۴۵ ب.ظ
  • ۱۶۱ : views
  • ۳ : Likes
  • ۸ : Comments
  • : Categories

قایق هالی

 

شبی جزیره ای روی آب سر درآورد. دور جزیره اقیانوسی از قطره ها همیشه در جریان بود. اقیانوس موج داشت. روی موج ها قایقی تاب می خورد. قایقی که طناب نداشت. قایق بزرگ نه، بلند بود. درون بلندی دختری زندگی می کرد با موهای سفید. با ورود انسان ها جزیره کم کم زانو  زد و خودش را تسلیم کرد. اما قایق هنوز آنجا بود. قایق مال هیچ شهر یا کشوری نبود. انسان های محلی کنجکاو بودند و مهربان. اما آدم های بزرگ فقط خشم را میچشیدند. فرقی نداشت کدام یک صاحب قایق باشد. تنها چیزی که مهم بود تصاحب قایق بود.

روز ها گذشت و بالاخره فرمانده ای پر افتخار موج هارا شکست تا به قایق رسید. دری را دید و به رسم ادب در زد. با خود می اندیشید کسی در را باز نخواهد کرد پس او می تواند قایق را با خود ببرد. اما در باز شد. دختری سفید گیسو با لبخندی به لطافت رد شدن پرتو های نور از آب به فرمانده نگاه می کرد. ولی فرمانده لبخند شیرین یا حتی کهکشان چشم های دختر را نمی دید. در طوفان برف های روی سرش گیر کرده بود. دستش را دور تفنگش محکم کرد و... بنگ!

چشم هایش را باز کرد. دختر را دید، سفیدی موهایش را دید، بلوری بدنش را هم. اما هیچ نشانه ای از رد گلوله نبود. خود گلوله هم نبود. گویی اصلا تفنگش را... تفنگش را لمس نکرده؟ اما خودش صدای شلیک را شنید. پرش کوچک همیشگی اسلحه و تیر کشیدن آشنای سرش. همه را حس کرده بود. دختر سرش را کج کرد. بار دیگر موهای بلند سفیدش از حصار گوش ها فرار کردند. خشم نه، ترس بود که این بار وجود فرمانده را دربر گرفته بود. دستش را دور تنفگش محکم کرد و... بنگ!

چشم هایش را باز کرد. دختر را دید، سفیدی موهایش را دید، بلوری بدنش را هم. اما هیچ نشانه ای از رد گلوله نبود. فرمانده می خواست جیغ بزند. اما مرد ها جیغ نمی زنند پس دستش را این بار به جای تفنگ سمت دختر دراز کرد. واقعی بود. دختر نرمی دستانش را به بیابان زمخت دست های فرمانده رساند. واقعی بود. صدایش را شنید. واقعی بود. واقعی می گفت. فرمانده گوش کرد و به شهر بازگشت. پشت میز بزرگان نشست و گفت واقعیتی که دختر آن را واقعی گفته بود.

بین بزرگان بحث شد. فرمانده را دیوانه و عاقل خواندند. حرف هایش را قبول داشتند و نداشتند. به او می خندیدند و همراهش اشک می ریختند. دختر اما روی قایق نشسته بود و به مردم جزیره لبخند می زد. پیرزنی از میان جمعیت رفت و با سبدی پر از خوراکی برگشت. گفت دختر لاغر است. اگر از غذا بخورد سفیدی موهایش به من نمی رسد. دخترک غذا نمی خواست اما لبخند زد. او حس می کرد. بزرگانی که فرمانده را قبول کردند را می سوزانند. آنها را دیوانه می دانند. خبر هنوز به مردم جزیره نرسیده بود. اما فردا می رسید. شب که شد دختری روی قایق طنابی را رها کرد. قایق رفت و جزیره تنها شد. فردا صبح از دختر مو سفید تنها خبری مانده بود و سبدی خالی.

 

اون هنوزم هست. با قایقش آسمون هارو دور میزنه و هر هفتاد سال یه بار خودشو به زمین نشون میده که مردم فراموش نکنن روزی دختری با قایقش روی موج ها شناور بوده. مردم به یاد فرمانده ادموند اسم اون ستاره سفید رو هالی گذاشتن.

Notes ۸
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - شنبه, ۱۰ مهر ۱۴۰۰، ۰۶:۴۰ ب.ظ
  • ۲۵۹ : views
  • ۹ : Likes
  • ۱۶ : Comments
  • : Categories

هشتمی

 

گفت: من دانای آینده شمام چیزی هست که بخواین ازم بپرسین؟

لحظه ای همه ساکت شدن.

 

بعد اولی سریع نشست کنارش و گفت: من از بقیه قشنگ ترم. خیلی قشنگ تر. اونا تو کل زندگیشون حسرت یه لحظه بودن جای من رو می خورن. چه اتفاقی برام می افته؟

گفت: اوه تویی! خب. تو توی آزمایشگاه می میری.

 

دومی اولی رو کنار زد و گفت: من از همه پولدار ترم. من حتی زیبا ترین هارو هم به زانو در میارم. چه اتفاقی برای من می افته؟

گفت: اوه بله تورو می شناسم. راستش قراره یه ماشین از روت رد شه و حتی نگاهتم نکنه.

 

سومی از بین جمعیت گفت: من از همه فرز ترم. کسی نمی تونه منو بگیره. همیشه برام سوال بوده چه اتفاقی برام می افته.

گفت: آره. تو رو با تیر می زنن. غیر قانونی.

 

چهارمی دستشو بلند کرد و گفت: من از همه پیر ترم. اینجا حرف حرفِ منه و همه بهم احترام میذارن. من چی؟

گفت: خب تو. مستقیم کشته نمیشی. میدونی؟ آلودگی و این جور چیزا.

 

پنجمی با پوزخند به چهارمی نگاه کرد و گفت: من از همه بیشتر می دونم. همه رو دور می زنم و کاری می کنم به نفع من کار کنن. ولی قراره چه اتفاقی برام بیوفته؟

گفت: تورو قاچاق می کنن. لعنتی تو از همین الان مورد علاقمی.

 

ششمی از گوشه داد زد: من کسیم که با اعتقاداتم همه رو توی چهارچوب افکارم زندانی می کنم تا وقتی خودشون بفهمن که دارم درست میگم. آینده من روشنه؟

گفت: اوه البته. تورو قربانی می کنن. برای هیچی.

 

هفتمی از ردیف جلو به همه نگاه کرد و گفت: میخوام بدونم سرنوشت اون چجوریه. اونی که با هممون فرق داره و انگار دیوونست. اونجا نشسته

گفت: به اونم می رسیم. ولی خوشم اومد. بذار بهت بگم که سرت تو خونه یکی آویزون میشه. به خاطر شکوهته که مرگت هم با شکوهه

 

بعد همه سرها چرخید روی هشتمی. درحالی که از چشم هاش خشم و نفرت می چکید به هشتمی گفت: نمی خوای بدونی چی میشه؟

هشتمی گفت: نه خب راستش نمی دونم. خیلی دردناکه؟

تک خندی زد و گفت: نه. مایه ننگه. تو زنده می مونی!

 

_________________________________

 

-میدونین چند وقت بود پست نذاشته بودم؟ چهار روز. وای خیلی بد بود.

-حدس بزنین که 55 تایی شده؟ من. خیلی زیاده.

-همچنان هر روز به «دوشنبه» توی نوت هام نگاه میکنم و نمیدونم چی قرار بود باهاش بنویسم. اخه خیلی باید باحال می بود قاعدتاT-T

-حرف بزنیم.. فکر میکنین کیا دارن حرف میزنن؟

Notes ۱۶
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ---- ۱۰ ۱۱ ۱۲ بعدی