نوت معرفی | گوشِ شنوایِ آقایِ ماهی | داستان های lefv غنچه شوید
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌

𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌

The angel who fell from heaven
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - شنبه, ۱۹ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۴۰ ب.ظ
  • ۹۸ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

In My HUG

If you can NOT speak, CRY.. If your PRIDE does not ALLOW you to cry, LAUGH.. If you do not have the PATIENCE to laugh, SHOUT... but do not LET it stay in your HEART.. NOBODY hears your VOICE here because you are In My HUG. So relax.
Stooge & Stealer
Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - سه شنبه, ۱۵ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۴۵ ب.ظ
  • ۱۹۸ : views
  • ۲ : Comments
  • : Categories

MoMo

momo

وقتی پسر ادگار انده باشی همین میشه

مومو رو که خریدم میدونستم قراره جزو مورد علاقه هام باشه و بعد از چند صفحه (دقیقا پنج صفحه) وقتی به جمله "تا جایی که یادم می آید همیشه توی دنیا بوده ام." رسیدم مطمئن شدم. (یکم جامع تر از فارسیش)

مثل رمان های دیگه نبود که بعضی نویسنده هاشون فکر میکنن کسی که اینو میخونه قطعا هیچی از دنیا نمیدونه و من باید براش همه چیزو توضیح بدم.. اونم مبحثی مثل زمان که هرکسی راجع بهش عقیده خودشو داره. میشل کمی درباره کلیت هرچیزی توضیح میداد و این آزادی رو میداد که بقیه جزئیاتشو ذهن خودت مجسم کنه. بخاطر همین طبیعیه که توی چند ساعت تمومش کردم. بعدش هم به خودم قول دادم همه کتاباشو بخونم.

عجیب ترین جمله کتاب شاید اونجایی باشه که یکی از عالی جنابان خاکستری به کسی که ازش پرسیده بود چند سالشه گفت "یازده سال و سه ماه و شش روز و.." با بقیش کاری ندارم... فکر میکردم باید از اون آقایون میانسال کمر خمیده ای باشن که صورت بی روحشون کاملا واضح باشه که خب نبود. 

چرا دارم اینارو میگم؟ بخاطر دیالوگ های دوست داشتی و کارامدش مثل وقتی که درباره لحظه های سرنوشت ساز زندگی توضیح میده. همونجایی که استاد هورا میگه

 

"خب ببین، گاهی وقت ها در مسیر گردش جهان، لحظه های پیش می آید که خود به خود همه چیز، از اشیای بی جان و موجودات زنده گرفته تا حتی دور ترین ستاره ها به شکلی استثنایی کاملا باهم هماهنگ می شوند طوری که یکهو ممکن است اتفاقی بیوفتد که نه قبلش و نه بعدش هرگز ممکن نبوده.

متاسفانه انسان ها درکل بلد نیستند از این لحظه های استثنایی استفاده کنند . به همین خاطر خیلی وقت ها، لحظه های استثنایی میگذرند، بی آنکه اصلا کسی متوجهشان شده باشد.

اما اگر کسی باشد که این لحظه هارا تشخیص بدهد، آن وقت در دنیا چیز های خیلی مهمی پیش می آیند."

 

یا اونجایی که بپو (شخصیت مورد علاقم بعد مومو) میگه

 

"میدانی مومو، بعضی وقت ها آدم میبیند که خیابانی خیلی طولانی پیش رو دارد. بعد فکر میکند که آن خیابان وحشتناک دراز است و هیچ وقت جارو کشیدنش تمام نمیشود...

آن وقت آدم  با عجله شروع میکند به کار. هی تند تر و تند تر جارو میزند. ولی هربار که سرش را بلند میکند میبیند مسیر جلوی رویش کمتر نشده. برای همین آدم هی بیشتر به خودش فشار می آورد، ترس برش میدارد و آنقدر سرعتش را زیاد میکند که آخر سر از نفس می افتد و دیگر نایی برایش نمی ماند. و خیابان همچنان به همان درازی جلوی رویش است. آدم هیچ وقت نباید اینطوری کار کند....

آدم نباید یکهو به تمام خیابان فکر کند. متوجه هستی که؟ باید همیشه یادت باشد که فقط به قدم بعدی فکر کنی. به قدم بعدی و نفس بعدی و حرکت بعدیِ جارو. هربار فقط به قدم بعدی و نفس بعدی و حرکت بعدی جارو...

اینجوری که کار کنی از کارت لذت می بری و این خیلی مهم است. اینطوری آدم کارش را خوب انجام می دهد. خب درستش هم همین است...

آن وقت یکهویی می بینی که تمام خیابان را قدم به قدم تمیز کرده ای. بدون آنکه اصلا حواست به این موضوع باشد. تازه اینطوری به نفس نفس هم نمی افتی...

این خیلی مهمه.."

 

دیگه انگشتام یاری نمیکنن ادامش چند وقت دیگه تو MoMo Again

Notes ۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - دوشنبه, ۱۴ تیر ۱۴۰۰، ۰۷:۲۵ ق.ظ
  • ۴۹۴ : views
  • ۴ : Likes
  • ۵ : Comments
  • : Categories

دو ساعت

باورم نمیشه فقط دو ساعت گذشته باشه و انگار زمان به قیافه ماتم دهن کجی میکنه.. نمیدونم شبای دیگه چقدر طول کشیده اما من به ساعت نگاهم نکردم، فقط خواستم تموم شه.. انگار از زمان و مکان و کلا از این دنیا هرچی بخوای چند دور حتما باید بپیچی شاید تهش به اون چیزی که میخواستی و رو به روت بود رسیدی..

این دوساعت درد بود، خواستم آرام کنم خون بود خون تر شد، درد بیشتر شد، بدن نفهمید نیتم خیر است هرچه بهش داده بودم پس داد، سه بار راهرو مرا دوان دوان دید که رسیدم به در قهوه ای با تمام توان صدا دادم که اگر افتادم، اگر بدن خواست کمی رحم کند بیهوش شدم، اگر فشارم افتاد حداقل کسی بیدار باشد به دادم برسد، نشد. هرچه که بود با سوزشی وحشتناک و مزه گسی که ماند بدن را ترک کرد و او پیروز مندانه به شاهکارش (که منی باشم با شانه های افتاده و امید بر اینکه این بار بار اخر است) پوزخند زدو برای مسافران بعدی نقشه کشید. فقط دو ساعت از وقتی چشمانم را بستم میگذرد اما قطعا زمان با خواسته های ما رابطه عکس دارد.

دو ساعت گذشت اما پنجره صد رنگ عوض کرد، ملودی رنگ های آبی را برایش خواندم، از مورد علاقه هایش گفتم، گاهی هیچ نگفتم، گوش نمیداد، فقط درد میداد به خودش و من هربار از پرسیدن به کدامین گناه شرمنده تر میشوم، شرمنده روحی که شیطنت بچگانه داشت و جسمی که هم پای او بود، عقل این وسط باید کاری میکرد، پل ارتباطی اوست پس باید چیزی میگفت، حرفی میزد، اما نزد و الان همه باهم شرمنده ایم، روح که دریاچه ای ساخته در آن غرق است، جسم به خود درد می دهد در آن غرق است، فقط عقل است که میخواهد راهی پیدا کند برای رهایی.

زمان آدم ها با زمان من فرق میکند، برای آنها فقط دو ساعت گذشته اما برای من (اغراق نمیکنم که دووو ساااال ولی) حداقل چهار پنج ساعت طول کشید. در این دو ساعت خواب رفتم، توهم زدم، به جای کسی که نبودم با کسانی که نمیشناختم حرف زدم، از خواب پریدم، از شدت کم طاقتی پا و لرزش دست و سرگیجه و افت فشار هر قدم خودش سه چهار دقیقه طول کشید، به در قهوه ای رسیدم، از شدت درد گریه کردم به موهایم چنگ زدم چیزی را برای فشار دادن نیافتم و وقتی برگشتم دوباره این روند تکرار شد.

حال منم با قیافه ای ماتم گرفته بعد از دیدن ساعتی که این دو ساعت را با تمام توان به صورتم کوبید ولی همچنان عقربه هایش با کمال متانت درحال حرکت اند و کم کم که از شوک در می آیم درد دوباره شروع میشود.

Notes ۵
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - جمعه, ۱۱ تیر ۱۴۰۰، ۱۲:۵۱ ق.ظ
  • ۱۲۰ : views
  • ۲ : Comments
  • : Categories

کمد

همیشه موقع خواب در همه کمد هارو چک کردم که ذره ای باز نباشه..

نه برای اینکه میترسم چیزی از توش بیاد بیرون نه؛ فقط میترسم من کسی باشم که وقتی چشماشو باز میکنه توی کمد باشه و کاری جز نگاه کردن از دستش بر نیاد.

Notes ۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - سه شنبه, ۸ تیر ۱۴۰۰، ۰۸:۱۹ ب.ظ
  • ۱۳۰ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

نقاب جدید

تا حالا دستت به خون کسی آلوده شده؟

خودت رو چطور تا حالا خون خودتو ریختی؟

اما من از روزی که صدای گریه هامو کشتم هرشب نقابی رو که به چهرم زدم تیکه تیکه میکنم.

خون هردوشون نرم و خاکستریه و وقتیم که خشم میشه مثل سیمان سفت میشه با هیچ چیزی هم پاک نمیشه.

هرروز میخوام نقابم رو بالا بیارم اما چیز بیشتری جز عق های خالی نسیبم نمیشه.

ولی شب ها که تیکه های نقاب رو توی سطل متفاوت از دیشب خالی میکنم با دست و پای خشک و سیمانی کنج اتاق جمع میشم تا فردا که درو باز میکنم و نقاب جدیدمو پشت در توی سبد پیدا میکنم.

درسته که بدون نقاب من، منم.

اما منی دیگه توی جهان زندگی نمیکنه.

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - چهارشنبه, ۲۶ خرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۱۰ ب.ظ
  • ۱۷۶ : views
  • ۲ : Comments
  • : Categories

مدرسه

الان که دارم مینویسم اخرین جلسه این ترم کلاسمه، دارن صدام میکنن، گوشیم از شدت پیام هایی حاوی "هی دختر کجایی" یا "داره صدات میزنه ها" کمی دیگه هنگ میکنه و احتمالا غیبت هم خوردم ولی لازم بود بنویسمش

.

مدرسه نبود.

 

کاشی کاری هایی که هر کدوم داستان درس های مهم دبستان بودن و توی گرمای تابستون با روزی چهار تا بستنی شاید دووم می اوردیم که کاشی هارو خورد کنیم بچسبونیم حواسمون باشه نیوفتن خشک بشن و فقط هم خودمون بودیم. نبودن.

چوب هایی که روش اسم مدرسه رو نوشته بودیم. حتی نقاشی در ورودی که شبیه زیرشلواری شده بود و کلی مسخرش کردیم هم نبود. 

قفسی که دور درخت چنار بزرگمون گذاشته بودن و توش پر پرنده بود (یه بار هم دوتا از بچه ها خرگوشاشون رو اوردن گذاشتن اونجا اونام کم کاری نکردن چند وقت بعد ما شاهد یه عااالمه خرگوش کوچولو و پشمکی توی قفس بودیم) اونم نبود.

الاچیق ها که بعد دو سال یکی از راه پله هاشو برداشتن که ته حیاط کلاس اضافه کنن. نبودن. دیگه اونی که سقف ابی داشت نمیتونست پاتوقمون حساب شه چون نبود.

اب نمایی که وقتی دیدیمش همه با دهن باز بهش زل زده بودیم یا گلدونایی که دونه دونشون شاهد خنده هامون و تلاش بی وقفه سال اخرمون برای حفظ کردن شعری که قرار بود تو مسابقه بخونیم بودن یا کلاسی که جیغامونو تحمل کرد (دوم شده بودیم). هیچ کدومشون نبودن.

 

درسته دوساله که دیگه اونجا درس نمیخونم ولی وقتی همیشه بین راه خونه تا خونه مادربزرگم میدیدمش بهم میگفت تو از اینجا اومدی و من بهت افتخار میکنم و این خودش تنهایی بهم انرژی کافی رو میداد. اما اینبار انگار از روی صندلی مترو بلند شده بود که لباسش رو بتکونه ولی سریع جاشو گرفته بودن. نبود. 

 

یه دبیرستان روی صندلیش نشسته بود و هرچی بهش چشم غره رفتم تکون نخورد.

جای کاشی کاری هاش شعار های گاها بی معنیی بود که روی در و دیوار دبیرستان ها مینویسن.

اسمش جای اسم مدرسمونو گرفته بود و من هرچی اصرار کردم اجازه ندادن حیاطش رو ببینم.

مدرسه رفته و یه تیکه گنده اندازه همه خاطراتی که توش داشتم رو با خودش برده. تنها ترین حسی که داشتم همدم حال و روز الانم شده و حتی نمیتونم با فضای دبیرستان جاهای خالی رو پر کنم. 

 

نمیخوام تمومش کنم ولی میدونم مدرسه رفته. منم دست تنها نمیتونم برش گردونم.

Notes ۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - يكشنبه, ۱۶ خرداد ۱۴۰۰، ۰۶:۲۶ ب.ظ
  • ۱۷۱ : views
  • ۵ : Likes
  • ۵ : Comments
  • : Categories

گل فشان

گویند پدیده ای در جهان پیرامون ماست حاصل عوارض ژئومورفولوژی و زمین شناسی.

گویم حرف هاییست که هیچ گاه بیان نمیشود. در عوض جمع میشود. فشار می آورد. اما فوران نمیکند. آرام سرازیر میشود. خالی میشود ذهن از آنچه بود و آنچه نیست. سرد میشود. سنگ میشود. اطراف را تشکیل میدهد. اطرافی که نبود اما هست. اطرافی که هست متشکل میشود از حرف هایی که هیچ وقت بیان نشد. هرگاه به ذهنت رجوع میکنی حرف ها آنجا هستند. میبینی اما نمیگویی. فوران های دگر روی قبلی ها قرار میگیرد. کوه میشود یا دره بستگی به حرف ها دارد. برای دیدن مغزت باید از کوه بالا یا از دره پایین بروی. مغزت کجاست؟ نیست. دفن شده. مدفون زیر حرف هایی که هیچ گاه بیان نشد. حرف ها روی هم سوار شدند. سنگ شدند. برای استخراج آن باید حفر کنی. چاله ای به عمق همه حرف هایی که بیان نشد. یافتی مغزت را؟ حیف که بین لایه های مرده آن سنگ ریزه جمع شده. سنگ ریزه هایی از جنس همان که خودت میدانی. من دیگر نمیدانم. گل ها از مغزم بیرون زده اند. بدنم نیست. مدفون شده. زیر حرف هایی که.. حرف هایی که.. سنگ هایی که بدنم را احاطه کرده اند. فشار زیاد است. درهم میشکنم. زیر فشار حرف هایی که.. سنگ هایی که.. یادم نیست. نمیبینم. نمیشنوم. حس نمیکنم. سنگ است. همه چیز سنگ است. گل ها هنوز بیرون می آید. فوران نیست. جریان راکد حرف هاییست که.. حرف هایی که..

.

.

نمیدانم.

Notes ۵
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - يكشنبه, ۱۶ خرداد ۱۴۰۰، ۰۵:۴۸ ب.ظ
  • ۱۲۷ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

شب

شبها بین گل های روی دشت دراز میکشم، سرمو روی زمان میزارم و بعد فضا رو روی خودم میکشم. درحالی که زمین و فضا و زمان بهم فشار میارن خواب میرم. صبح همه اونهارو میبینم ولی هیچ کدوم چیزی که بودن نیستن.

 

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۰، ۰۹:۳۰ ق.ظ
  • ۱۰۹ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

MONALISA(again)

فلورا دلتنگم... دلتنگ میفهمی؟

فلورا سرشارم از سوال های بی جواب..

تو میدانی سینه مهتاب را چه کسی خنجر زده از پشت؟!

تو میدانی که بر تن نرم شقایق زخم زده؟!

میدانی عشق تحقیر شده داوودی را؟!

فلورا، دیگر نمیدانند نام گل هارا!

دیگر در شوق تبسم شالیزار بر نمیکشد دل هاشان..

دیگر به رسم پیوند عروسک در بزم مهتاب ستاره نمی کارد چشم هاشان..

فلورا آنگاه که در انبوهه ی این مجسمه های سنگی حرمت

احساس را یاداور میشوم بیگانه خوانده میشوم به چشم!

فلورا سوگندت میدهم به سیب و گندم!

بازگو برایم معمای گل را!

بگو فلسفه ناز عطر سیب سرخ را!

عطر نفس های کیست که آذین بسته باغ نارنج را؟!

فلورا میدانی من با گل ها درد و دل میکنم!

حرف های پریشان دلم را در غزل چشم مست نرگس نظم میبخشم!

به قداست یاس سپید سوگند من رنگ خدا را در عطر عرفانی یاس لمس میکنم!

فلورا چند نگاه فاصله دارم تا اوج..

به گمانم در پشت ازدحام شاخه ها امن ترین وعده گاه عشق زیر چشم انداز ماه آواز میخواند....

 

....

 

اون مکان بین خواب و بیداری رو میدونی؟ اونجایی که میتونی رویاهاتو به یاد بیاری... اونجا همون جاییه که من همیشه منتظرتم.

 

....

 

هیچ وقت به خاطر دوست داشتنت، منو به خاطر خودم تنها نکن!

 

....

 

وقتی تلاش میکنی تا خاطره یکی رو فراموش کنی، خود این تلاش تبدیل به خاطره میشه، پس تو باید فراموش کردن رو فراموش کنی!

 

....

 

مونالیزا پایان ندارد

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - يكشنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۰، ۰۷:۴۸ ب.ظ
  • ۱۴۵ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

MONALISA

ماه کامل است

گل ها گریه میکنند

دندان هایش میدرخشند

میمیرد.. میمیرد.. میمیرد

قلبش در سکوت نعره میکشد

گریه هایش را جمع میکند

می کشد.. می کشد.. می کشد

کسی برایش گریه نمیکند

ولی او به همه با تاسف نگاه میکند

آسمانش زمین شده و زمین گویی به دروغ مطلق تبدیل شده است

اما او دیگر گریه نمیکند.. گریه نمیکند.. گریه نمیکند...

....

 

تو داری آب میشی!

 

....

 

مرا نوازش کن، به زیبایی یک رویا

نوازشم کن، به آبی دریا

نوازش میشوم، به آسانی یک نگاه

من غمگین تر از آنم که دستانت را ول کنم

و ضعیف تر از آنم که تورا محکم بگیرم

مرا بگیر، به قدرت یک نجوا.

 

....

 

گریه خیلی سخت به نظر میرسید و اون داشت کار سختی رو به غم انگیز ترین شکل ممکن انجام میداد. داشت بدترین درد ممکنو تجربه میکرد.

 

....

 

نقاشی کن مثل یک رویا

رویایی به زیبایی یک پرواز

دنیا خودش نقاشیست

تو از نو نقاشی کن دنیا را

این قلمو نسیت، زندگیست

این رنگ نیست، روح است

تو با این روح و زندگی، نقاشی کن حیات را

دنیا خودش نقاشیست، تو از نو نقاشی کن دنیا را.

 

....

 

هممون گاهی توی یک کوچه بن بست گیر کردیم؛ توی کوچه بن بست فقط یک راه برای خروج هست. تمام راه های دیگه بهمون آسیب میزنن درحالی که هیچکس از آسیب خوشش نمیاد!

 

....

 

دیگر نت های رقصان از دهانم به بیرون پرواز نمیکنند

دیگر نمیتوانم رخت خوابی برای گوش هایم فراهم کنم

پس تو نگاه کن، با دقتی وصف ناپذیر نگاه کن

به گلها، به درخت ها، به چمنزار ها

به من، به آسمان، به دریا و لبخند بزن مونالیزا...

دیگر کسی لبخند نمیزند

همه آنها با رنگ روغن و قلمویی ظریف با مهارت روی چهره خود نقشی را طراحی کرده و نام لبخند روی آن میگذارند

اما هیچ کدام نیست به زیبایی لبخند ما...

لب ها خاک گرفته.. درخت هارا غم زده... دیگر جهان شکوفه ای به خود ندیده

پس تو در میان این بوم های حرکت کننده، لبخند بزن. به روی شکوفه ها...

شکوفه هایی که انتظار میکشند، انتظار لبخندی به زیبایی لبخند مونالیزا..

با گوشه لب هایت، دستانم را بگیر و مانند عروسک خیمه شب بازی مرا بالا بکش، به سوی آسمان ها

ای عزیز تر از جون و آپولون و دیانا..

حال اگر ستاره ها ساکت شده اند... اگر گل ها دیگر نیازی به گریه ندارند..

تو تنها لبخند بزن، لبخندی فراتر از آنچه نهفته در نقاشی مونالیزا...

 

....

 

(Continues in MONALISA(again

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ---- ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ بعدی