نوت معرفی | گوشِ شنوایِ آقایِ ماهی | داستان های lefv غنچه شوید
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌

𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌

The angel who fell from heaven
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - شنبه, ۱۸ تیر ۱۴۰۱، ۰۶:۰۰ ب.ظ
  • ۱۴۹ : views
  • ۶ : Likes
  • ۸ : Comments
  • : Categories

Sea lavenders

افسانه ها میگن زمین اولش فقط خشکی های سفت و سنگی بوده.

خونواده ها با بچه هاشون روی خشکی های بینهایت زندگی میکردن و این اصلی ترین دلیلی بود که میگفتن زمین صافه. توی زمینی که همش خشکی بود مرد ها باید سخت تر کار میکردن. بنابراین خسته تر میشدن. برای زودتر تموم کردن کارها قبل از طلوع خورشید بیرون میرفتن و بعد از غروب بر میگشتن. اون مرد ها، زن هایی هم داشتن. فرزندانشون مادر هایی داشتن ولی اون مادر ها عشقی که باید رو نداشتن.

هیچ مردی به هیچ زنی محبت نمیکرد و هیچ پدری این رو به بچه هاش یاد نمیداد. دختر ها و مادر هاشون هم همچین چیزی رو نمیخواستن. چون نمیدونستن که باید بخوان. چون مادر هاشون و مادربزرگ هاشون هم سکوت رو ترجیح داده بود. دختر ها و مادر هاشون عمیقا حس بدی رو توی دل هاشون احساس میکردن ولی هیچ ایده ای راجع بهش نداشتن. هیچ حرفی هم دربارش نمیزدن. چون پدری نداشتن که بغلش کنن و برادری رو نمیدیدن که بهش تکیه کنن.

مادر ها و دختر هاشون با غمی که توی وجودشون رخنه کرده بود زندگی میکردن و همیشه منتظر مرد هاشون میموندن تا اینکه یه روز یکی از مادر ها طاقت نیاورد و فریاد های خاموشش قفسه سینه ش رو شکافتن و خب اون جوونه زد. دختر ها خبر جوونه زدنش رو به مادر هاشون رسوندن و همه برای اولین بار یه جا جمع شدن. مادر ها باهم حرف زدن، دخترانشون بهم نگاه کردن و همه میدونستن چه تصمیمی باید گرفته بشه.

اون شب بعد از غروب پدر ها و پسرانشون که به خونه هاشون رسیدن همگی میدونستن که چیزی اشتباهه ولی خستگی بهشون اجازه فکر کردن نمیداد. اما فرداش وقتی که از خونه هاشون بیرون اومدن چیز عجیبی دیدن. گل. همه جا پر از گل های ریز و رنگی شده بود. اولین چیزی که بعد از دیدن اون صحنه توی ذهن مردها اومد ظرافت و زیبایی همسر ها و دختراشون بود. برای اولین بار چیزی لطیف رو توی زمین سنگی دیده بودن و بعد از مدت ها نبودن بقیه خونواده رو حس کردن.

اما دیگه کسی توی خونه ها منتظر نبود. هیچ کس با غم توی وجودش ساکت چشماشو به در ندوخته بود و مرد ها وقتی اینو فهمیدن برای اولین بار بدون اینکه دست خودشون باشه و چیزی بفهمن خیسی چیزی رو گونه هاشون حس کردن. اما مرد ها نمیدونستن با اشک ریختن قرار نیست کسی به خونه برگرده و فقط به اون قطره های عجیب اجازه میدادن روی گل ها شبنم ایجاد کنن.

همه از اون مرد های بیرحم رو برگردونده بودن و تا سالها کسی کاری به کارشون نداشت پس اونا همینجوری گریه کردن و کردن و کردن تا اشک هاشون چاله ها و برکه ها و دریا ها و اقیانوس ها رو به وجود آوردن و مرد هارو توی خودشون غرق کردن و گل ها رو تقویت کردن و اینجوری شد که فلورا اسم اون گل های ریز و رنگی رو لاوندر های دریایی گذاشت. 

 

 

------------------------------------

 

-بابت اینکه فقط اون جمله ی اولی اومد ببخشیدT-T رو انتشار بود و یادم رفت قبل ساعت 6 بیام کاملش کنم..  هه هه.

-عام مربوط به موضوع خاصیم نیست به روز یا اتفاق خاصی هم ربط نداره فقط میخواستم بنویسمش.

-حالا جدی همچین اتفاقی میوفته؟ اگه یه روز برسین خونه و ببینین مامان و خواهرتون نیستن و غیب شدن اونقدی دلتون تنگ میشه که گریه کنین؟

-این یه افسانه ست و هیچ پایه و اساسی نداره پس اینم در نظر داشته باشین.

-عکس واسش نداشتم فعلا بعدا دوباره ادیتش میکنم-^-

-ولی یادم رفت اصل اصلش واسه چی بود... اولش واسه این میخواستم بنویسم که این گلیه که معلوم نیست اولین بار کجا رشد کرده. چون طبق افسانه من همه جا جوونه زده. یهییی

-مراقب تابستونتون باشیییننن. دیش دیش

Notes ۸
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - سه شنبه, ۱۴ تیر ۱۴۰۱، ۰۲:۰۶ ق.ظ
  • ۲۳۵ : views
  • ۸ : Likes
  • ۱۱ : Comments
  • : Categories

زنگ تفریح دوم: بیز! (اصلاح شده)

خب. نمیدونم چجوری باید شروعش کنم..

داستان تا یه جاهاییش تکراریه.

چند ماه پیش حدودا آخرای پاییز توی یه بازه زمانی مامان خیلی خیلی عجیب رفتار میکرد. هی با بابا میرفتن دکتر و دیر میومدن. وقتیم میرسیدن خونه همیشه چشمای مامان قرمز بود و حرفم نمیزن. و میتونین حدس بزنین که ما داشتیم سکته میکردیم نه؟ حتی خونواده هامونم هی زنگ میزدن ببینن چی شده و خونه هستن یا باز بیرونن. دقیقا دوشنبه هشت آذر 1400 بابا صدامون زد و یهو گفت که بچه ها سرتونو بذارین روی دل مامان ببینین ازش صدا میاد یا نه؟ و آره ما قرار بود نینی داشته باشیم.

ولی خب سن مامان زیاد بود واسه بارداری سووو باید کلی آزمایش میداد و یه عالمه قرص میخورد و جواب آزمایش نمیومد و ما همچنان داشتیم سکته میکردیم هیچ فرقی با وقتی نمیدونستیم نداشت. هی جواب یه آزمایش میومد و میگفتن یه چیزی کمه باید بازم دوباره آزمایش بدن. دفعه بعدی باید میرفت تهران. و حدود دو ماه تهران موند تا جوابش بیاد. بعد از دو سه ماه که انتظار ها به سر رسید. منم چون ذوق داشتم همه رو آباد کردم. هه هه.

دکتر مامان گفته بود که زمان اصلی 26 تیره و عملش میشه 18 یا 16 تیر. درواقع قرار نبود این هفته باشه چه برسه به دو روز پیش.. بله دیروز>>>

جریان اینه که مامان طبق معمول رفته بود سونوگرافی که بهش گفتن جناب بیز چرخیده و اومده پایین و دیگه مراقب باش و اینا. بعد دیگه نمیتونم کامل تعریف کنم خیلی بهم ریخته بود حتی ویسم میگیرم هی وسطش یادم میاد که عه این کارم کرده بودیم.

خلاصه شدش اینه که رفتیم خونه مامان بزرگم که نزدیک باشیم زود بریم بیمارستان و در دسترس باشیم که بقیه میخوان کمک بدن راحت باشن ولی آب خونشون قطع شد و همه نقل مکان کردیم خونه خودمون. بعد هنوز بقیه نیومده بودن کامل صبح بیدارمون کردن گفتن که داریم میریم یه نوار قلب عادی بگیریم ولی قرآن گرفتن و بعد زنگ زدن گفتن پرونده تشکیل شده و مامان رفته اتاق عمل و بیز به دنیا اومده.

ساعت سه واسه اولین بار دیدمش فک کنم. از عکسایی که فرستاده بودن خیلی کوچیک تر بود. (اگه همونقدی میبود گریه میکردم.. خیلی علاقه موج میزنه میدونم-^-) بعد از اون دیگه واقعا یادم نمیاد چی شد. فقط یادمه گرم بود و خسته بودم. دیروزم که اومد خونه همین بود فقط خیلی خیلی خیییلییی بیشتر خسته بودم. همه حواسشون به همدیگه بود و نگار اینو بیار نگار اون کارو بکن میرسید به من. حس میکنم بیشتر از چند صد متر راه رفتم توی خونه..

امروز ولی قابل باور تر بود. دیگه میدونم بیام بیرون تو خونه یه بچه هست که مال خودمونه واقعا و خوابه همش> فعلا با اینکه توجه هارو گرفته مشکلی ندارم احتمالا واسه اینه که بچه اولم و یه بار دیگه اینا همه رو دیدم؟ و واقعا انتظار ندارم که خیلی مودب باشه و گریه نکنه و رو مخ نباشه چون بازم بچه اولم؟ نمیدونم کلا فقط خیلی خنثی رو به خوشحالم راجع بهش>>>

 

-تادام. همین بود. سعی کردم کامل باشه بازم چیزی یادم اومد اضافه میکنم. بابت غلط املایی هام ببخشید ساعت دوعه..

-خودم برای این سه ماه یه برنامه ماهانه واسه خودم و یکی کلی تا آخر تابستون با یکی از دوستام درست کردیم که بازم فردا ازشون عکس میگیرم.

ماهانه ماه تیر

کل تابستون (وای لطفا به هیچیش توجه نکنین اولین باره دارم یه چیزی شبیه به این درست میکنم)

-دارد از شدت خستگی از دست میرود.

-شب بخیرT-T

Notes ۱۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - چهارشنبه, ۲۵ خرداد ۱۴۰۱، ۰۱:۱۵ ق.ظ
  • ۲۵۶ : views
  • ۱۰ : Likes
  • ۴ : Comments
  • : Categories

ˌkɑːdɪəʊˈmɛɡəli

 

قلبِ من، برای دوست داشتنِ تو، زیادی کوچیک بود.

و اینو وقتی فهمیدم که دیگه «تو» نبودی. اما هنوز وسایلت، عطرت، حرف هات و خاطره هات هم واسه قلبم بار اضافه بودن. پس من شروع کردم به رشد کردن. کار کردم و زحمت کشیدم تا تونستم یه خونه بزرگ تر واسه دلم اجاره کنم. بعد وسایلتو، عطرتو، حرف هات و خاطره هاتو توش چیدم. ساعت ها و روز ها روی صندلی خشک و سفت رو به روی کاناپه نشستم و بهش زل زدم، که بتونم تو رو کنار خودم تو وضعیت جدیدی بسازم. نمی‌خندیدم که چشمام بسته نشه، که تصور خندیدنت از جلوی چشمام کنار نره. زندگی نمی‌کردم تا زندگی برای تو توی اون خونه ذره ذره ساخته بشه.

ولی وقتی دلم یه خونه ی بزرگ شد فهمیدم جسمم براش کمه. من حتی برای خاطره هایی که نساخته بودیم هم کم بودم. قلبم از چیزی که باید، بیشتر بود و با هر تپشش با درد اینو یادآوری میکرد. دیگه یه موضوع درونی نبود؛ خونه‌ی من دیگه توی دلم نبود. بزرگتر شده بود و بقیه هم اینو میفهمیدن اما من نمیخواستم. من دردِ کمتر، قلبِ کمتر یا تو رو کمتر نمیخواستم. ولی بقیه منو میخواستن. تو برای من نبودی ولی من برای بقیه وجود داشتم. پس هنوز زنده موندم.

دکترم بهم میگه کاردیومگالی ولی من هنوزم بهش میگم؛

قلبِ من، برای دوست داشتنِ تو، زیادی کوچیک بود.

 

__________________________

 

-یه حس عجیبیه انگار که با نوشتن اینا دارم چیزی که تا حالا نبودمو تعریف میکنم ولی خب نمیدونم بهرحال نوشتنه.

-اسم اصلی بیماری cardiomegaly عه که توش قلب از حد عادی بزرگ تر میشه. اسم پست تلفظشه و از اون بیشتر خوشم اومد-^-

-در این وقفه یه سلامی به اون چهار تا غنچه جدید بکنیم. سلاااام

-توضیح اینکه چرا انقد طول کشیده تا این فسقله پست شه خودش یه پسته:دی پس از اینجا پست دوم شروع میشه>

 

__________________________

 

نور صدا کیبورد؟ آماده؟ پق. (صدای برخورد اون صفحه ها که برای شروع فیلم برداریه)

خب عاااممم دو شب پیش؟ یه اتفاق نسبتا ناراحت کننده افتاد و من تصمیم گرفتم به جای اون یکی پست که از افسانه هاست (اسسسسپووووویلللللیسبتستص) و هیچی از روندش نمیدونم اینو بنویسم که یه حد و حدودی رو میدونم ازش و بعد از نوشتن پاراگراف اولی نتو خاموش کردن (قبلش فقط تونستم ذخیرش کنم) ولی هنوز حالم گرفته بود پس بیدار موندم و تا ساعت سه (مثل الان) کتاب خوندم. که خب نمیدونم بگذریم. فرداش (که میشه دیروز) کلاس زبان داشتم و کاراشم نکرده بودم پس به مامان گفتم که صبح هروقت بیدار شد بیدارم کنه و بماند که یادش رفت:دیییی ولی خودم قبل نُه، نُه و بعد نُه بیدار شدم و خیلی بد خوابیدم بین این بیدار شدنا. سپس وقتی که رفتم کارامو شروع کنم دیدم درد میکنم. و اینجوری نبود که مثل همیشه باشه (چون من هر لحظه میتونم درد جدید داشته باشم) واقعا درد میکردم.

یعنی دیگه مثل همیشه به مامان نگفتم یه جاییم درد میکنه خیلی ناخودآگاه گفتم مامان دارم خورد میشم. اینجوری. حس میکردم استخونام (مخصوصا قفسه سینم، کتفم، پاهام و بعدش بقیه جاهام) همزمان دارن از شدت سستی میریزن توی خودشون و از شدت فشار الان منفجر میشن. وقتی که یهویی حرکت میکردم انگار چند جا از بدنم جا میموند و تا شب ادامه داشت. حتی کانونو با اینکه چهارتا غیبتمو کرده بودم پیچوندم (با تیچرمون حرف زدم) و وقتی میخواستم بخوابم چون هیچ کاری نداشتم بکنم که سرگرم شم مثل ستاره دریایی دراز کشیده بودم گریه میکردم. دارم تمام تلاشمو میکنم خوب توضیح بدممم خلاصه که خیلی بد بود اگه شمام تجربش کردین از صمیم قلب دعا میکنم دیگه همچین دردی نداشته باشین و اگه مثل من اولین بارتون بوده آخرین بارتونم باشه و اگه تا حالا کلا تجربش نکردین اصلا نزدیکشم نشین. (گرچه حالم از نظر روحی خوب بود و شوخی میکردم با خودم کل مدت که پیر شدی و اینا. خیلیم کمک کرد)

دلیل اینکه بعد از دیروز چرا امروز تا وقت بود کاملش نکردم اینه که خونه خالی بود و من به یه استراحت گنده بعد از دیروز احتیاج داشتم. چون دیروز هرکاری کردم که یادم بره درد میکنه ولی امروز هیچ کاری انجام ندادم و وقتیم شروع کردم دوباره وقفه افتاد بعدش دیگه موند تا الان. امیدوارم لذت برده باشین. پایان. 

Notes ۴
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - شنبه, ۲۱ خرداد ۱۴۰۱، ۰۷:۲۶ ب.ظ
  • ۳۵۰ : views
  • ۷ : Likes
  • ۱۹ : Comments

شهاب سنگ

 

دوازده روز قبل.

از مقر بررسی به انجمن تصمیم گیری.

شهاب سنگی که هفته پیش رویت شده بود هر لحظه در حال نزدیک تر شدنه. سعی کردیم با امواج صوتی بشکونیمش ولی از خود شهاب امواجی ساطع میشه که قدرت ما رو کم میکنه. باید از یه طریق دیگه وارد بشیم ولی بعید میدونم زمانشو داشته باشیم. به رصد ادامه میدیم و منتظر دستورات شما هستیم.

با تشکر

 

هفت روز قبل

از مقر بررسی به انجمن تصمیم گیری.

همونطوری که گفتین منطقه رو تا شعاع 12,700 کیلومتری تخلیه کردیم. همه تفهیم شدن و تا اطلاع ثانوی به مناطق امن تر نقل مکان کردن. سعی کردیم هرگونه هزینه اضافی ای رو قطع کنیم تا بتونیم تمرکزمون رو روی جبران خسارت ها بذاریم. جدیدا امواجی که از شهاب سنگ دریافت میکنیم دارای ریتم خاصی شدن ولی هیچ جوره نتونستیم رمز گشاییش کنیم. یا از نظر تکنولوژی خیلی از ما جلو ترن یا کلا از چیزای دیگه ای استفاده میکنن که هنوز به اونا نرسیدیم. با این حال به رصد و تلاش ادامه میدیم و منتظر دستورات شما هستیم.

با تشکر

 

دو روز قبل.

از مقر بررسی به انجمن تصمیم گیری.

فقط دو روز تا روز برخورد فاصله داریم. چند تا ربات رو به سطح شهاب رسوندیم و در حال ضبط اتفاقات هستیم. احتمالا گونه ای از حیات روی سیارک وجود داره. فعلا گیاهان تایید شدن. به رصد و تلاش و ضبط ادامه میدیم و منتظر دستورات شما هستیم.

با تشکر

 

روز بعد.

از مقر بررسی به انجمن تصمیم گیری.

طبق مستندات ضبط شده سیاره ای به نام زمین به سیاره ما برخورد کرده و متاسفانه از گونه هایی که توی اون سیاره زندگی میکردن چیزی باقی نمونده. در حال آماده سازی برای جبران خسارت ها هستیم. منتظر دستورات شما میمونیم.

با تشکر

 

___________________________

 

-نمیدونم چرا نوشتمش. ولی بعد از دیدن melancholia فقط تونستم اینجوری دربارش فکر کنم و دوسش دارم.

-و راستش دوتا متن دیگه بودن که نسبتا بهتر بودن. اونارو بعدا با یه مود بهتر مینویسم که خوب تر بشن.

-باورم نمیشه تابستونم شروع شده و هر لحظه حس میکنم باید پاشم درس بخونمT-T

-شما کی تابستونتون شروع میشه؟

Notes ۱۹
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - يكشنبه, ۱۵ خرداد ۱۴۰۱، ۰۷:۵۰ ب.ظ
  • ۱۰۱ : views
  • ۱ : Comments

sorry but this is not what you want

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
Notes ۱
این مطلب قابلیت کامنت گذاری ندارد
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - يكشنبه, ۱ خرداد ۱۴۰۱، ۰۳:۵۰ ب.ظ
  • ۱۹۳ : views
  • ۱۰ : Likes
  • ۷ : Comments
  • : Categories

گالری نور

 

من دارم طبق همون روش 20 دقیقه درس بخون 5 دقیقه استراحت کن درس میخونم و این پست حاصل زنگ تفریحای ده دقیقه ای بین درسامه.

و شاید باورتون نشه اما دو روز پیش جواب داد.

چیزی که میخوام بهتون نشون بدم درواقع واسه این پسته. یا همون افسانه نور.

آخرش توی کامنتا من دوتا عکس بهتون نشون دادم برای تصور بهتر و خب قضیه به پایان رسید. اما از چند روز بعدش پینرست یهو شروع کرد به نشون دادن عکسایی که من حس میکنم خیلی به نور میان. پس گذاشتم هرچی داره رو رو کنه که بیام همشونو بهتون نشون بدم. اگه احیانا اینجا کیفیتشون اومد پایین ولی میخواستین دانلودشون کنین لینک بورد پینرستی که گذاشتم همه رو اونجا میذارم آخر پست که با کیفیت خوب داشته باشین همه رو:>

 

اول نور

 

 

نور و بچه ها

 

 

خود بچه ها

 

 

و دوباره یه گل

 

 

بورد پینترست: کلیک

 

دارام! پایان!

Notes ۷
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - شنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۱:۳۰ ب.ظ
  • ۱۸۴ : views
  • ۷ : Likes
  • ۹ : Comments
  • : Categories

زنگ تفریح اول سرگذشت

 

سلام>

وای سلام! چقدر سلام کردن اینجا حال میدهههه>>>

سلاااااامممممم!

من هستم. یعنی بودم ولی پست نذاشتم. خیلی دلم میخواست بذارم ولی نشد. و الان نمیدونم از کجا شروع میکردم معمولا پس همینجوری پی نوشتی میرم جلو.

 

  • پ.ن¹: اول از همه بذارین بپرسم که ببینینش. اگه بخوام یکی از متنامو به کسی نشون بدم که تا حالا نخونده شما کدومو پیشنهاد میکنین؟ و کدوم یکی رو خودتون بیشتر دوست دارین؟ چون خودم که میخوام انتخاب کنم خیلی عجیب میشه.

 

  • پ.ن²: از یک سالگی وبلاگ کلی گذشته و قول میدم وقتی امتحانا تموم شدن جبران کنم واسش. یکم از پست نذاشتن ها هم واسه همین بود. میخواستم بعد یکسالگیش اولین پستی که گذاشته میشه مال همون یکساگیش باشه.. که نشد.

 

  • پ.ن³: راز اسب های توی آینه رو تموم کردم. و.. نمیگم که من مثل نویسندش خوب مینویسم. ولییی. خط داستانیش و مدل نوشتن شبیه مال من بود. قبول کنین لطفا. جمله های کوتاه کوتاه داشت، افسانه ای بود، از اون اطلاعات علمیش مطمئن بود و هزار تا چیزو گشته بود تو یه قالب کلی جا داده بود. زیبا نیست؟ هست.

 

  • پ.ن⁴: دلم میخواد هزاران جا و پیش هزاران نفر از مدرسه غر بزنم. جوری که هرکسی که منو میشناسه اینو بفهمه. اما هربار که خودم یه حرکتی میزنم و منتظر بقیه نمیمونم بهم توجه کنن همه چی درست میشه. و اینم هست که وقتی غر بزنم یعنی دارم قبولش میکنم. من این کارو نمیکنم.

 

  • پ.ن⁵: دقت کردین؟ هلن چان پارسال این موقع نهم بود و خیلی بزرگ بود. امسال من نهمم اون دهمه و هنوز خیلی بزرگه؛ ولی من مثل پارسالش بزرگ نیستم. نمیدونم میفهمین چی میگم یا نه ولی حس بدی نیست با این حال.

 

  • پ.ن⁶: افتاده سر زبونم هی همش ...eeeey, you're my Juliet و در جوابش ..eeeeeey, show your silhouette میدونم اصلش eh هست و ey نیست ولی ey افتاده سر زبونِ من. و خب تا این میره میشه Ding dong, I know you can hear me, Open up the door, I only want to play a little 

 

  • پ.ن⁷: چند وقت پیش یه ناگت جدید گرفتیم که ناگت هاش شبیه قارچ بود.. و حدس بزنین چی؟ توشم قارچ بود مرغ نبود. ولییییی. زود قضاوت نکنین. نگینی اصلا از قارچ پخته خوشش نمیاد اما اینارو دوست داشت و خورد و واسه فردا صبحشم نگه داشت. و یه اتفاق دیگه هم میوفته این چند وقت. بچه ها وقتی قارچ میکشن یا یه جایی قارچ پیدا میکنن عکسشو برام میفرستن یا میارنش و قبول دارم من کیوت ذوق میکنم ولی کار اونا خیلی خر و کیوت ترهT-T

 

  • پ.ن⁸: فعلا به نظرم واسه امشب بسه تا ببینم بین امتحانا میرسم پست بذارم یا بعدشون میام. مراقب خودتون باشین غنچه های من.
Notes ۹
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - چهارشنبه, ۲۴ فروردين ۱۴۰۱، ۰۸:۴۵ ب.ظ
  • ۲۰۰ : views
  • ۱۱ : Likes
  • ۲ : Comments
  • : Categories

to be stopped (kama)

 

من فکر میکنم. زیاد فکر میکنم. از وقتی بیدار میشم تا وقتی که میخوابم فکر هام مثل جوهری که روی کاغذ پخش میشه زیاد میشن. اگه به یه کاغذ سفید فکر کردین این کارو نکنین. به کاغذ سیاهی فکر کنین که فقط خیس تر شدنش مشخص میشه. مثل پارچه ای که صبر میکنه خشک شه ولی ما دوباره روش آب میریزیم. اگه به این فکر کردین که این اتفاق بده این کارو نکنین. من این کارو راحت انجام میدم. فکر کردنو. ممکنه شما پنج خط راجع به شخصی صحبت کرده باشین. اینکه قبلا دربارش چه فکری میکردین و الان چه فکری میکنین. من همزمان با خوندن اون پنج خط هزاران فکر مختلف رو باهم بررسی میکنم؛ بدترینشو در نظر میگیرم؛ با بهترین حالت برخورد میکنم. یعنی وقتی فرد جدیدی رو میشناسم چیزی که همیشه ازش انتظار دارم بدترین حالتشه اما جوری که باهاش رفتار میکنم مال بهترین ورژن از خودشه. این فقط ذره ای از توضیحاتم درباره فکر هامه. و اصلا نمیخوام همه ی حرف های صدای توی سرم رو تایپ کنم چون به دست هام بعدا نیاز دارم. پس از اول شروع میکنیم.

من زیاد فکر میکنم. انقدر زیاد که برای فهمیدن مدت زمان صرف شده، تعداد فکر هام رو حساب میکنم. و تا وقتی به اولش برسم بازم کلی زمان گذشته. حتی برای یادآوری کلی چیز دونه دونه فکر هام رو دنده عقب برمیگردم تا یادم بیاد تو اون لحظه به چی فکر میکردم، بعد یادم میاد چیکار میکردم و دقیقا چی رو یادم رفته که لازمه یادآوریش کنم. مغز من بی وقفه کار میکنه. ممکنه کسایی که کنارم هستن هر چند وقت یه بار به یه نقطه خیره بشن و توی فکر فرو برن. اما من انقدر زیاد و بی وقفه فکر میکنم که هر چند وقت یه بار به یه نقطه خیره میشم و استپ میکنم. برای چند ثانیه ی کوتاه فکر کردنم متوقف میشه و این «متوقف شدن» دقیقا همین چیزیه که بعد از اینهمه کلمه و مقدمه میخواستم بهش برسم.

این وقفه ای که خیلی یهویی میوفته حکم مامان فکر هامو داره. وقتی چندین دقیقه ست دارم با خودم توی سرم بحث میکنم که چرا چند سال یا حتی چند دقیقه پیش این حرف هارو نزدم یهو پیداش میشه و تو همون چند ثانیه میگه هی دختر معلومه کیو داری اذیت میکنی؟ مطمئنی اون طرف اینجوری به سزای اعمالش میرسه؟ یا وقتی حرف هایی که نباید زده بشن تو ذهنم وول میخورن یا کلمه هایی که نباید نوشته بشن روی کیبورد برجسته تر میشن دوباره یهو میاد (از اینجا به بعد خیلی یهویی و بی دلیل به شدت سردرد شدم غلط املایی ای اگه وجود داره به خاطر همینه) کمک میکنه. بعضی وقتا هم ایده های جالب میده. کلا اگه فکرهای من در برابر مغزم شبیه بنزین و آتیش جلوی هیزم باریک و نحیف و خشک باشه؛ کاما خاکستریه که باقی میمونه.

خلاصه که من خیلی خیلی زیاد از مغزم کار میکشم. به زیبا ترین حالت ممکن یا با چیزای چندشی که بعد از چند وقت خودم باورم نمیشه. و خلاصه که کاما بانو جلوی خیلی چیزا رو گرفته. وقت هایی که داشتم از درون کرم میزدم و درد های عصبی ریز و درشتی که قرار بود به نقاط مختلف بدنم حمله کنن بیدار و آماده میشدن؛ کاما اون یه دونه فکری بوده که پیداش شده و هممونو نجات داده. امروز که برای اولین بار متوجه کاما شدم و بعد فهمیدم که چقدر همیشه پیشم بوده (حقیقتا کرک و پرم داشت میریخت از شما چه پنهون) از عمق وجودم خواستم برای خودم نگهش ندارم. و خواستم بلاخره بتونم چیزی رو به همه مثل یه انسان متمدن توضیح بدم که فکر نمیکنم این اتفاق افتاده باشه. ولی حتی اگه ذره ای کاما رو بین افکارتون حس کردین قدر وجودش و حیاتش توی مغزتون رو بدونین تا با کرم زدن جبرانش نکنین.

Notes ۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - سه شنبه, ۱۶ فروردين ۱۴۰۱، ۰۲:۱۲ ق.ظ
  • ۱۵۸ : views
  • ۴ : Likes
  • ۸ : Comments
  • : Categories

نتوانستن را ناتوانی نیست

 

امشب یه سری کلمه اینجا بودن. که خب قاعدتا طبق روالی که با خودم گذاشتم باید میبودن. و خب طبیعتا توی هر پست یه سری کلمه هستن. (واقعا حرفی ندارم..) خلاصه که تعداد پاراگراف ها مشخص بود. کلمه ها همینجوری پشت سر هم نوشته شدن و بعد از سه تا پاراگراف من فهمیدم نمیتونم اینهمه حس بدو توی یه پست بذارم. درسته که پست قبلی هم یکم از اون حالِ بد تو خودش داشت اما اینکه از اول تا آخرش حرفایی باشه که هی مرور میشه یعنی اونا رو قبول دارم و خب خیلی بد بود اینجوری. از طرف دیگه نویسنده ی شما که اینجانب باشم واقعا در تنفر ورزیدن و ناراحت ماندن هیچ استعدادی را دارا نمیباشم. به جاش زود ناراحت میشم ولی خب زودم تموم میشه. برای همین سخت بود پیدا کردن یه عالمه آدم که بتونم بگم هی من اونجا که بخاطر تو فلان اتفاق برام افتاد یا اونجایی که فلان حرفو بهم زدی خیلی ناراحت شدم. (در واقع قصدم از نوشتنشون این بود که بتونم واقعا اینا رو بگم. چون با اینکه جریان تموم میشه ولی تا مدتها اذیتم میکنه و میدونم اگه بگم اذیت شدم تموم میشه و به دلیل و بهونه ای هم نیاز ندارم؛ اما نمیتونم چیزی بگم) برای همین تمام سه تا پاراگراف و آهنگشو پاک کردم و به فردا شب منتقل شد.

ولیییی (تازه رسیدیم به اصلش هوف) از اونجایی که مبارزه با اندام های گسسته ی تحتانی این روزا دوشوار شده و خیلی برام سخت بود که وقتی اینهمه مبارزه کردم اومدم پشت سیستم، دست خالی برگردم؛ تصمیم گرفتم به ساعت و اینکه بلاخره فردا میخوام برم مدرسه و کوییز داریم و هیچی نخوندم و جزوه هام کامل نیست و اینا توجه نکنم و بیام باهاتون حرف بزنم> عجیب هم خودتونین>>>>>

-سوال اول. یه آدم چه کاری انجام بده که ازش بدتون بیاد؟ (بدترین کاری که میتونه انجام بده)

-سوال دوم. چیکار کنه که دیگه ازش بدتون نیاد؟ (سخت ترین راه ممکن برای جبرانش)

-سوال سوم. نمیدونم.. اگه از کسی در حال حاضر بدتون میاد، از کِی بدتون میاد؟ هنوز ازش واااقعا بدتون میاد یا فقط حس بدش مونده؟ یعنی اگه بیاد سلام کنه جوری جوابشو میدین که بفهمه نمیخواین جوابشو بدین؟ اگه آره فکر میکنین تا چند سال میتونین ادامه بدین که از اون طرف بدتون بیاد؟

 

معلومه خیلی کنجکاوم؟ خییییلیی کنجکاوم.

Notes ۸
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - دوشنبه, ۱۵ فروردين ۱۴۰۱، ۰۱:۵۰ ق.ظ
  • ۲۰۶ : views
  • ۶ : Likes
  • ۹ : Comments
  • : Categories

برگ ها

 

(نویسنده هیچ مسئولیتی در قبال هرگونه حسی در

شما بعد از خواندن این متن را بر عهده نمی گیرد)

 

*¹قدم ها روی زمین جریان پیدا می کنن. آدمی که راه می ره رو می شناسم. قدم قدم، پرش. قدم قدم قدم، پرش. قدم قدم، پرش. قدم قدم برگ، پر.. داستان باید شروع شه.*² برگ خشک شده ی بدبختی که روی زمین افتاده و رها شده بود له و خورد شد. ذره های ریزش کنار هم ریختن و کپه ای از باقی مونده هاشو تشکیل دادن. هیچ کس براش دلسوزی نکرد و در آخر باد اونو با خودش برد و زمین اونو توی خودش تجزیه کرد. داستان تموم شد.

Thinking of you, yeah*³

Thinking of you, yeah

اما کمی از برگ زیر کفش های اون چسبیده بود. هیچ کس ندید، درواقع. کسی توجه نکرد. برگ مثل یه جلبک شروع کرد به تقسیم شدن. تقسیم شد و تیکه های کوچیکی مثل خودش رو به وجود آورد. همونجوری که جلبک نه؛ برگ ها هم با بغل کردن همدیگه تولید مثل نمی کنن.*⁴ درواقع دونه رشد می کنه، ساقه می شه، برگ می شه، گل می شه، میوه می شه، همه به میوه توجه می کنن و کسی نمیخواد بدونه میوه از کجا اومده چون همه گشنه ان، هسته های اون میوه بیرون ریخته می شه یا توی خاک و دوباره کاشه می شه، و از اول. 

Love is all about timing

ذره های برگ کم کم کف کفش اون پهن شدن، بعد روی کفشش رو کامل گرفتن و هنوزم کسی توجه نمی کرد. نه. همه دوربین هاشون رو سمت کفشش گرفته بودن و از مدل جدیدی که بیرون اومده عکس می گرفتن. اما اون باز هم نفهمید. راه رفت و راه رفت تا وقتی که برگ ها تا زانوش بالا اومدن، تا وقتی که انقدر زیاد شده بودن که هربار با تقسیم شدن مقداریشون روی زمین می ریخت و جا می موند. درست مثل برگی که له شده بود.

Let's have a little less conversation
Na na, na na ayy

هنوزم متوجه نبود. مگه میشه متوجه نشه؟ نا سلامتی تا زانوهاش اومدن بالا حتی خارش هم نداره؟ فرض کنیم نداره. چی می شه؟ هیچی. به برگ ها اجازه داده شد. پس بالا اومدن. بالا اومدن و بالا اومدن و بالا اومدن و بالا اومدن تا روی دهنش. وقتی فهمید که نمی تونه نفس بکشه تازه متوجه شد مشکلی وجود داره.*⁵ به خودش اومد. این کار همیشه درد داره. خیلی درد داره. حالا نمی دونست که باید چیکار کنه. کارایی که می کنه درستن؟ یکم مونده که تموم شه، می تونه تمومش کنه؟ زنده می مونه؟ اگه دیگه نتونه بخنده چی؟ دیگه نمی تونه حرف بزنه؟

Tell me, did you dream about me?
Don't run away

باید می فهمید.. پس کمک خواست. حرف زد. خواهش کرد. داد زد. فریاد هاش رو توی سرش می شنید. اما همه ی دوربین ها روی مدل جدید لباسش زوم شده بودن و البته که برگ ها هم نمیذاشتن چیزی از درون به بیرون درز پیدا کنه. از بس داد زده بود که به جای حرف و کلمه از دهنش مایع قرمز ناشناخته*⁶ بیرون می اومد. مایع قرمز ناشناخته زیر برگ هایی به طرز دردناکی رشد و تکثیرشون رو کند کرده بودن راه افتاد.

Falling in you, falling in you, yeah

برگ ها که چیزی واسه از دست دادن نداشتن اون مایع بدجنس رو توی مویرگ های بی سر و تهشون جذب کردن. مایع قرمز بهشون قدرت داد که چیزی بیشتر از یه خورده برگ باشن. اونها هم یهویی تصمیم گرفتن خار داشته باشن. دقیقا همون زمانی که آروم و آهسته بالا و بالا تر می رفتن خار های جدید و تیزشون رو توی پوستش فرو کردن. مایع قرمز ناشناخته ی بیشتری از جای زخم ها بیرون می اومد و خار ها هم تیز تر می شدن. و این رابطه ادامه داشت.

Just get here right away
Don't wanna talk about it

تا وقتی که چیزی شبیه به عنکبوت های خجالتی قهوه ای*⁷ شدن اما خجالتی اصلا نبودن پس با اسم دیگه شون یعنی عنکبوت های ویولن*⁸ صداشون می زنیم. عنکبوت های ویولن کم کم سر تا سر بدنش رو فرا گرفتن و پاها/خار هاشون رو همچنان توی پوستش فرو می کردن. اون چاره ای جز افتادن و تکون خوردن روی زمین نداشت. شاید اونجوری له می شدن یا حداقل کنار می رفتن. اما نرفتن. دردناک بود اما عنکبوت ها کارشون رو ادامه دادن. از پوست گذشتن، گوشت هم، اندام ها و استخوان ها هم. و در آخر، چیزی جز ذره های ریزش که کنار هم ریختن و کپه ای از باقی مونده هاشو تشکیل دادن نموند. هیچ کس براش دلسوزی نکرد، باد اونو با خودش برد و زمین اونو توی خودش تجزیه کرد. داستان اینجا بود که تموم شد.

Just a little less conversation
Na na, na na ayy

 

_____________________________________

 

*¹: من فقط چند روز پیش از روی یه برگ خشک رد شدم و امشب به مغزم اجازه دادم سناریو بسازه. سانسور و عادی سازی هم نکردم. نه که همیشه اینجور چیزا تو سرم باشه ولی خب هست دیگه.. امشب نوبت این بود.

*²: اینجور چیزا رو که می بینین منم که دارم سعی می کنم یه متن درست بنویسم و بهش سر و ته بدم.

*³: آهنگ Conversation از مینی آلبوم Taste of Love از Twice. از اول با این آهنگ نوشته شده متن.

*⁴: عا.. هه هه. این یکی از سوتی های من سر کلاس زیسته. خوابم می اومد معلممون پرسید (از کل کلاس) جلبک ها چجوری تولید مثل می کنن منم دیدم هیچ کس هیچی نمی گه، گفتم همدیگه رو بغل می کنن..... خسته بودم. بهرحال.

*⁵: از اینجا به بعد اگه یکم یه جوری میشه به خاطر اینه که یه مبحثی مطرح شد که خوشایند نبود. و یکم حرفای بعدش چیزاییه که راجع به اون دلم می خواست بگم.

*⁶: اصلا خون نیست.. هاهاها!

*⁷: این گونه در آب و هوای گرم در سراسر جهان یافت می شود و همانطور که از نام آن پیداست به ندرت خود را به انسان نشان می دهد. در میان گونه های متنوع عنکبوت خجالتی قهوه ای (Brown Recluse Spider) خطرناک ترین گونه، عنکبوت قهوه ای شیلیایی است که زهری کشنده تر از سایرین دارد. سم این گونه نیز باعث فساد و تخریب بافت محل گزش شده و در برخی از موارد چاره ای جز قطع کردن عضو محل گزش وجود ندارد. هنوز پادزهری برای سم این گونه کشف نشده و عوارض جانبی زهر آن مشکلات مرگباری را برای قربانی ایجاد خواهد کرد.

*⁸: معمولا به این گونه، عنکبوت های ویولون نیز گفته می شود. (خیلی این کار زشت و قبیحه....)

 

----------------------------------------------------------------------------

 

-ریتمی که کل آلبوم Taste of Love داره قابل مقایسه با هیچ چیزی نیست. هیچ چیزی. توی خود ام وی چند تا صحنه بود که آسمونش دریا بود.. (احتمالا نشونه بهشته مطمئن نیستم شنیدم فقط) انگار روی یه ابر خوابیدی و کل بدنت توی دریای آسمونه. یه جورایی همچین حسی داره.

-مثل همون چه یونگی که روی صندلی نشسته بود و میرفت بالا>

-ملودی؟ ماه خانومم. ماه.

-شاید با همه ی آهنگاش نوشتم یه چیزی... خوشبختانه مینیه. 

Notes ۹
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ---- ۱۰ ۱۱ ۱۲ بعدی