- پست شده در - سه شنبه, ۱۴ تیر ۱۴۰۱، ۰۲:۰۶ ق.ظ
- ۲۷۴ : views
- : Likes
- ۱۱ : Comments
- : Categories
زنگ تفریح دوم: بیز! (اصلاح شده)
خب. نمیدونم چجوری باید شروعش کنم..
داستان تا یه جاهاییش تکراریه.
چند ماه پیش حدودا آخرای پاییز توی یه بازه زمانی مامان خیلی خیلی عجیب رفتار میکرد. هی با بابا میرفتن دکتر و دیر میومدن. وقتیم میرسیدن خونه همیشه چشمای مامان قرمز بود و حرفم نمیزن. و میتونین حدس بزنین که ما داشتیم سکته میکردیم نه؟ حتی خونواده هامونم هی زنگ میزدن ببینن چی شده و خونه هستن یا باز بیرونن. دقیقا دوشنبه هشت آذر 1400 بابا صدامون زد و یهو گفت که بچه ها سرتونو بذارین روی دل مامان ببینین ازش صدا میاد یا نه؟ و آره ما قرار بود نینی داشته باشیم.
ولی خب سن مامان زیاد بود واسه بارداری سووو باید کلی آزمایش میداد و یه عالمه قرص میخورد و جواب آزمایش نمیومد و ما همچنان داشتیم سکته میکردیم هیچ فرقی با وقتی نمیدونستیم نداشت. هی جواب یه آزمایش میومد و میگفتن یه چیزی کمه باید بازم دوباره آزمایش بدن. دفعه بعدی باید میرفت تهران. و حدود دو ماه تهران موند تا جوابش بیاد. بعد از دو سه ماه که انتظار ها به سر رسید. منم چون ذوق داشتم همه رو آباد کردم. هه هه.
دکتر مامان گفته بود که زمان اصلی 26 تیره و عملش میشه 18 یا 16 تیر. درواقع قرار نبود این هفته باشه چه برسه به دو روز پیش.. بله دیروز>>>
جریان اینه که مامان طبق معمول رفته بود سونوگرافی که بهش گفتن جناب بیز چرخیده و اومده پایین و دیگه مراقب باش و اینا. بعد دیگه نمیتونم کامل تعریف کنم خیلی بهم ریخته بود حتی ویسم میگیرم هی وسطش یادم میاد که عه این کارم کرده بودیم.
خلاصه شدش اینه که رفتیم خونه مامان بزرگم که نزدیک باشیم زود بریم بیمارستان و در دسترس باشیم که بقیه میخوان کمک بدن راحت باشن ولی آب خونشون قطع شد و همه نقل مکان کردیم خونه خودمون. بعد هنوز بقیه نیومده بودن کامل صبح بیدارمون کردن گفتن که داریم میریم یه نوار قلب عادی بگیریم ولی قرآن گرفتن و بعد زنگ زدن گفتن پرونده تشکیل شده و مامان رفته اتاق عمل و بیز به دنیا اومده.
ساعت سه واسه اولین بار دیدمش فک کنم. از عکسایی که فرستاده بودن خیلی کوچیک تر بود. (اگه همونقدی میبود گریه میکردم.. خیلی علاقه موج میزنه میدونم-^-) بعد از اون دیگه واقعا یادم نمیاد چی شد. فقط یادمه گرم بود و خسته بودم. دیروزم که اومد خونه همین بود فقط خیلی خیلی خیییلییی بیشتر خسته بودم. همه حواسشون به همدیگه بود و نگار اینو بیار نگار اون کارو بکن میرسید به من. حس میکنم بیشتر از چند صد متر راه رفتم توی خونه..
امروز ولی قابل باور تر بود. دیگه میدونم بیام بیرون تو خونه یه بچه هست که مال خودمونه واقعا و خوابه همش> فعلا با اینکه توجه هارو گرفته مشکلی ندارم احتمالا واسه اینه که بچه اولم و یه بار دیگه اینا همه رو دیدم؟ و واقعا انتظار ندارم که خیلی مودب باشه و گریه نکنه و رو مخ نباشه چون بازم بچه اولم؟ نمیدونم کلا فقط خیلی خنثی رو به خوشحالم راجع بهش>>>
-تادام. همین بود. سعی کردم کامل باشه بازم چیزی یادم اومد اضافه میکنم. بابت غلط املایی هام ببخشید ساعت دوعه..
-خودم برای این سه ماه یه برنامه ماهانه واسه خودم و یکی کلی تا آخر تابستون با یکی از دوستام درست کردیم که بازم فردا ازشون عکس میگیرم.
کل تابستون (وای لطفا به هیچیش توجه نکنین اولین باره دارم یه چیزی شبیه به این درست میکنم)
-دارد از شدت خستگی از دست میرود.
-شب بخیرT-T