نوت معرفی | گوشِ شنوایِ آقایِ ماهی | داستان های lefv غنچه شوید
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌

𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌

The angel who fell from heaven
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - پنجشنبه, ۴ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۰۰ ق.ظ
  • ۱۸۸ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

the smile

And how HARD it is for someone who WANTS to die with ALL her being, 
but DEATH passes her by with a SMILE.

Capricious

 

Notes ۰
این مطلب قابلیت کامنت گذاری ندارد
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - چهارشنبه, ۳ شهریور ۱۴۰۰، ۰۵:۳۰ ب.ظ
  • ۲۳۲ : views
  • ۵ : Likes
  • ۴ : Comments
  • : Categories

دستگاه های بی رحم

-هر روز قبل از ظهر دو روز پیش:

از پنجره نگاه کردم، نبود، مریض بود. حدودا اواسط فروردین مریض شده بود. هربار برق می رفت صدای موتور برق تمام محله را پر می کرد. ظهر، عصر یا نصفه شب نداشت دستگاه ها کار می کردند. کار می کردند و او را زنده نگه می داشتند. باید او را زنده نگه می داشتند. گران بودند، تک تک دستگاه ها گران بودند و بی رحم اما او را زنده نگه می داشتند. چند ماه بود از خانه بیرون نیامده بود. زیر دستگاه های بی رحمی بود که او را زنده نگه می داشتند. زیر دستگاه نفس می کشید، غذا می خورد، زندگی می کرد. خانه پر از زندگی بود صدای خنده های نوه هایش و سبزی باغچه کوچک وسط حیاط اما خودش نبود.

 

-ظهر دو روز پیش:

از پنجره نگاه کردم، بهتر شده بود، روی صندلی دور از همه نشسته بود و نهار می خورد. حرف می زد و می خندید. مثل همیشه به باغچه و گل هایش می رسید. خسته شده بود ولی همان کارهای همیشگی را می کرد. همان آدم همیشگی شده بود. خبری از دستگاها نبود. هیچ صدایی جز صدای حرف زدنش نمی آمد. حال همه بهتر بود هیجان توی صدایشان از پشت پنجره هم حس می شد. توی اتاق که می رفتیم ناخودآگاه لبخند می زدیم حل خوبشان به ماهم رسیده بود. کمی که گذشت دوباره برگشت زیر دستگاه. دستگاه های بی رحم توانش را گرفته بودند اما او را زنده نگه می داشتند.

 

-دیشب:

از پنجره نگاه کردم، کاش نگاه نمی کردم. تا قبل از اینکه نگاه کنم صدای گریه هارا نشنیده بودم؟ وقتی نگاه کردم لباس های سیاهشان را ندیده بودم؟ نمی دانم فقط دنبالش می گشتم. ببینم که او هم سیاه پوشیده و دخترش را آرام می کند، به نوه اش تذکر می دهد و خانواده را سامان می دهد اما نبود. زیر دستگاه ها هم نبود. دستگاه های بی رحم همان یک کار -فقط یک کار- را هم درست انجام ندادند. او را زنده نگه نداشتند. به هیچ دردی نمی خورند. پشت پنجره نشستم و مثل دفعه قبل بی صدا اشک هایم را خفه کردم. دور هم نشسته بودند و تا کسی چیزی می گفت دخترش دوباره گریه می کرد. دلم می خواست روحش را محکم بگیرم و به جسمش بازگردانم اما نمی شد. شب قبل گذشت و هیچ کس فکرش هم نمی کرد که امشب او زیر دستگاه نباشد.

 

-امروز:

از پنجره نگاه کردم، نبود، نمی آمد، انگار از اول وجود نداشت، زندگی از روی همه رد شده بود.

 

___________________________________

 

-همسایمون بعد آقای همسایه پایینی دومین همسایه مورد علاقم بودن که فوت کردن.

-من فوضول نیستم عیح صداشون کامل میاد. و کلا از پنجره باهم در ارتباط بودیم، دست تکون دادن و اینا.

-دلم واسه پی نوشت تنگ شده بود.. خودتون خوبین؟

Notes ۴
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March

𝔐𝔢𝔩𝔱𝔢𝔡 𝔈𝔪𝔬𝔱𝔦𝔬𝔫𝔰

 

جولیا عزیزم.

از دورترین زمانی که به یاد دارم، از اولین باری که چشمانم را گشودم کلیسا من را بلعیده بود. جسمم را احاطه کرده بود و ذهنم را در دست داشت. اراده ای نداشتم، چشم بسته لبخند میزدم. تنها چیزی که بدون دخالت آلودگی های روحم بدست آوردم تو بودی. یونسی که در عمیق ترین اقیانوس ها در دل نهنگ دستم را گرفت و مرا به دنبال خود کشید. گیسو هایت نرم ترین نارنجی در صفحه خار های خاکستری زنذگی ام بودند؛ انگار تکه رنگی از لطیف ترین قلمو اشتباها سر از اینجا در آورده بودی. در مکانی که آن خار های خاکستری را پرستش میکنند باید هم تورا شیطانی و نحس میخواندند نه؟ گمانم آنجا بودی که من با دوستیمان درس عبرتی شوم برای کسانی که ماندند. همان هایی که نه تنها خار هارا کم نمیکردند که به آنها می افزودند. همان خارهایی که سینه ام را شکافتند و زیر مواد مذاب رقصان دفنم کردند..

"شما را هم چون گوسفندان در میان گرگان می فرستم، پس مثل مار، هشیار باشید و مثل کبوتر، بی آزار…"

متی، ۱۶ : ۱۰

 

آدم هایی از زیر خاک قد علم کردند دستانشان دراز بود رو به فرستاده خدایی که فقط اسمش را شنیده بودند. ایستاده بودم، توان حرکت نداشتم جسمم نه روحم خسته بود. باور هایم در ثانیه ای پیش رویم فرو ریختند، خرابه هایی که مردمانشان را زیر خود دفن کردند. به هر طرف که نگاه میکردم از هرکسی که توضیح میخواستم با نیشخندی عبور میکرد و زیر لب نجوایی را زمزمه میکرد. خسته از نادانی ام گوشه ای نشسته بودم و نگاه میکردم به آدم هایی که از زیر خاک قد علم کردند، دستانشان بدن سنگی ام را ذوب و روحم را با خود بردند. 

"نترسید از کسانی که می توانند فقط بدن شما را بکشند ولی نمی توانند به روح تان صدمه ای بزنند. از خدا بترسید که قادر است هم بدن و هم روح شما را در جهنم هلاک کند…"

متی، ۲۸: ۱۰

 

دیگر بهشت نیست. دروازه های زمین بسته شدند و آتش همه جا را فرا گرفته آنها میسوزند و صدای فریادشان از هرسو بلند میشود. هراسانند و نمیدانند چه برسرشان آمده. من اما با اینجا خوب آشنایی دارم. از کودکی آموختم، برای بازگو کردنش بدون اشتباه کتک خوردم، شب ها دور از چشمشان ترسیدم و گریه کردم و حالا همه آنها درست جلوی چشمانم رخ میدهد و هیچ به یاد نمی آورم. نور شدیدی همه را در بر میگیرد؛ همه چیز و همه کس به دردش بی توجه میشود، مسیح و همه پیامبران قبل و بعد از او پدیدار میشوند. بار دیگر همه جا شروع به سبز شدن میکند انسان ها خاک میشوند و من مبهوت به سمتشان میروم.

-من را، خود خود خودم را در آغوش بگیرید.-

"و اگر شیطان با خودش می‌جنگید، قادر به انجام هیچ کاری نمی‌شد و تا به حال نابود شده بود."

مرقس، ۲۷

 

جولیا عزیزم.

اکنون دیگر دردی را احساس نمیکنم.

_____________________________

 

-یوانا به آرامش رسید.

Notes ۵
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - شنبه, ۳۰ مرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۰۵ ب.ظ
  • ۳۲۷ : views
  • ۶ : Likes
  • ۱۴ : Comments
  • : Categories

نثر ادبی

  • همان لحظه ای که از شدت بی خوابی بدن درد میشوی و دیگر خوابت نمیبرد.
  • یا همون لحظه جهنمی که چشمات تازه گرم شده و یهو جیشت میگیره و حتی وقتی میخوای به خوابت ادامه بدی تصویر سنگ قبرت که روش نوشته "جوانی به علت ایگنور کردن جیش داشتگی پرپر شد" از جلوی چشمات کنار نمیره.

 

  • همان لحظه که در ژرفای عمیق تاریکی کور سوی نوری به سمتت دراز میشود.
  • یا همون لحظه که تو اتاق تاریکت زیر پتو چپیدی و داری به یه آهنگ ملایم گوش میدی که یهو یکی از اقوام میاد تو و با نور چراغ تخم چشماتو آب میکنه یه دور همه اتاقتو چک میکنه و وقتی تازه پیدات میکنه میگه "عهه تو اینجا بووودیییی؟ از دست جوونای امروزی بیا بیرون اینجوری افسرده میشی معتاد میشی اوردوز میکنی میمیری."

 

  • همان لحظه که از فرط گشنگی معده ات همه چیز را پس میزند.
  • یا همون لحظه که میخوای به غذا حمله کنی و تقریبا اینکارو میکنی ولی وسط راه چشمت میوفته به بابات که کلا ناامید شده، مامانت که به مهمونای خبرچین از خارج اومدتون اشاره میکنه و خواهرت که زور میزنه نوشابه رو قورت بده آبشار درست نکنه.

 

-کلا حس میکنم نثر ادبی همه اینارو خیلی پررنگ تر نشون میده و میخواستم در کنار اینکه مطلبو میرسونم یکم شاد باشینD:

-مامان گفت با مجسمه سازی مشکلی نیست اگه بتونم تو ساختن قالبای نگینی کمک کنم. ولی من اون مجسمه سازیی رو دوست دارم که از یه تیکه سنگ مجسمه درت میشه. مثل گچ کاری و سفالگری"

-اینو یادتونه؟ مدلش اینه. حالا فلبشو کشیدم ولی نخ بنفش کمرنگم تموم شده. همه رنگایی که باهاشون بابون زدم هم رو به اتمامن>

-6 روز. شیش روووز وقت داشتم برای کلاس امروز ولی هیچ کاری نکردم همچنان. میخواستم بگم ترم دیگه رو مرخصی میگیرم ولی نمیگیرم فقط پنج ترم دیگه مونده که کانون کلا تموم شه کودکان نوجوانان و بزرگسالان. همه ی همش>>>>

-زبون اشاره شاید سخت نباشه ولی حفظ کردنیاش خیلیه خیلی.

-دیش

Notes ۱۴
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - پنجشنبه, ۲۸ مرداد ۱۴۰۰، ۰۷:۴۵ ب.ظ
  • ۳۳۸ : views
  • ۱۱ : Likes
  • ۱۱ : Comments
  • : Categories

مامان

یک روز. فقط یک روز به کاراش دقت کردم.

 

شب قبلش نخوابیده بودم. وقتی بیدار شد بعد صبح بخیر سریع پرسید خوبی؟ خوب به نظر نمیای. بهش گفتم خوبم و برای کم خوابیه ولی مطمئن نبودم. فهمید. باید می رفت کلاس. صدای لپتاپو کم کرد، مثل زمزمه شنیده میشد که نگینی بیدار نشه. هر تایم استراحت می اومد تو هال روی مبل جلوییم و اگه چیز جالبی پیدا می کرد برام می خوند. سعی میکرد باهام حرف بزنه، جوابشو می دادم درحالی که مجبور بودم هی سریالو قطع کنم و الان که می نویسم دست کمی از بیشعوری نداره. ساعت دو که بابا اومد مثل همیشه زود رفت پیشش و بغلش کرد. اخرای کلاسش بود پس صبر کردیم وقتی تموم شد باهم نهار خوردیم.-حدودا ساعت سه- با نگینی طبق روال این چند وقت رفتن تو آشپز خونه برای شمعاش، نگینی از چند تا فامیل سفارش گرفته بود، خیلی خوشحال بود و نمیخواست خراب شن. خود نگینی نمیتونه با شمع چیزی شبیه خامه روی کاپ کیک درست کنه، باید یکم داغ باشه و دستاش میسوزه. کاکتوس و اون قسمت زیری کاپ کیکو آماده می کنن و خامه رو مامان براش درسته می کنه. این دفعه روغنش ریخت روی انگشتاش و سوخت. تا به دستش برسه پارافین سفت تر شده بود و بیرون نمی اومد؛ مجبور شد کلی زور بزنه با اینکه دستش از چند روز قبل درد می کرد.-فکر می کنم اونم به دفعه قبلی که کاپ کیک درست کردن مربوطه- همچنان داشتم سریال می دیدم و حس کردم اگه چیزی نخورم خوابم می بره. می خواستم برنامه خوابمو درست کنم، برای همین نخوابیدم و واقعا نمیخواستم شکست بخورم. بهش گفتم اگه می شه پفیلا درست کنه روز قبل به بابا گفته بودم و ذرت خریده بودیم. سری اول که تموم شد بیشتر از درست کرد که یکم بمونه بعدا بخوریم. طرح گلدوزی جدیدمو زدم و یکمشو دوختم. حدودای هشت-نه بابا گفت اداره مراسم دارن، گفت بریم تو بخش ورزشیش و فقط صداشونو بشنویم. حاضر شدنمون زیادی طول کشید. توی آسانسور مامان دوباره پرسید خوبم و گفتم نمیدونم انگار یه چیز خاکستریه، نمی دونستم چجوری توضیحش بدم و بعد از اینکه گفت مال همون کم خوابیه خورد تو ذوقم. با این حال قبلش برامون دوتا سیب زمینیِ مخصوصی که قولشو داده بود خرید، منم تا وقتی آماده شدن دوبار چرت زدم گفت همونجا می خوریم. جعبه ها زیادی پر بودن، درشون کامل باز و از طرافشون زده بود بیرون. مامان رفت خونه که چنگال تمیز برداره وقتی که اومد ماشین هی خاموش می شد. اونی که نگینی گرفته بودو گرفتم داشت می خورد به لباسش حواسم به مال خودم بود جوری گذاشته بودم که ثابت باشه ولی بابا که یهو گاز داد، ریخت. تا وقتی دور زد دو سه بار دیگه ام ماشین خاموش شد و همه رو کلافه کرد. برگشتیم خونه. نمیدونم چجوری ولی بابارو آروم کرده بود فقط ازم پرسید وقتی حال ندارم چرا گفتم میام. می خواستم بگم درسته که نخوابیدم ولی دلم بیشتر از یه جای خونه افتادن می خواد بیام مراسم، چیزی نگفتم. توی خونه سیب زمینی هارو خوردیم و چند باری بهم گفت اخم نکن بخند ببینم، زود باش. حدود نیم ساعت بعد شام رفتم حموم، گریه کردم و وقتی برگشتم همه چی یکم بهتر بود. دل نگینی خیلی درد می کرد، رفته بودم توی هال سریع رفت تو اتاق و شنیدیم داره گریه میکنه. رفتم پیشش دستاش سردِ سرد بود معلوم بود ترسیده. باهاش درباره کلاغ و قورباغه توی دلش گفتم که احتمالا باد کردن و برای اینه که دلش درد می کنه. آوردمش توی هال و سه تایی با مامان onward دیدیم. من خوابیدم ولی احتمالا بیدار مونده تا نگینی خوابش ببره بعد همونجا خوابیده. هربار بیدار شدم بیدار شد و باهام حرف زد تا دوباره خوابم برد و روز تموم شد.

 

مامان شاید بهترین مادر دنیا نباشه ولی با همه دعواهامون بهترین مامان برای من و نگینیه.

شمام یک روز، فقط یک روز به کارهاشون دقت کنین.

Notes ۱۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - چهارشنبه, ۲۷ مرداد ۱۴۰۰، ۰۵:۰۰ ب.ظ
  • ۵۶۵ : views
  • ۸ : Likes
  • ۶ : Comments
  • : Categories

جایی برای زیستن نیست

من در سرزمینی زندگی میکنم که بعضی آدم هایش حیوان هایی بیش نیستند.

 

مظلوم را، زیر کفش هایشان له میکنند.

تاریخ را، وقیحانه جلوی چشم همگان تغییر میدهند.

کتاب را، با کمال بی رحمی میسوزانند.

دین را، اگر برای خواسته هایشان مفید نباشد نمیبینند.

وحشت را، باعث لذت ابدی خود میدانند.

نابودی را، دیدند ولی ذره ای اهمیت ندادند.

تفنگ را، ساختند برای هرچه که تصور برتری داشت.

زمان را، با پوزخند به گوشه ای پرتاب کردند.

خانواده را، قربانی اشک هایشان کردند در انتظار.

طبیعت را، میکشند و مردن مهم نیست اگر در راه هدف باشد.

حرف را، خنجری میکنند فرو رفته بر قلب همگان و گوشهایشان را گرفته اند.

انتخاب را، بیهوده ترین کار میدانند "برای پایینی خودت تصمیم بگیر"

زندگی را، در مشت گرفته و تکه تکه اش میکنند.

 

من در سرزمینی زندگی میکنم که بعضی آدم هایش مهربان تر از بارانند.

 

ظلم را، میبینند ولی برای زندگی بقیه دم نمیزنند.

تاریخ را، سینه به سینه نقل میکنند برای جاودانه شدن.

کتاب را، مینویسند با تک تک کلماتشان.

دین را، چشمه جوشان موهبتی میدانند پایان ناپذیر برای تشنگان.

وحشت را، با آغوش هایشان خنثی میکنند.

نابودی را، هربار در جایی هیچ کس امیدی ندارد شکست میدهند.

تفنگ را،سگ های سنگی دست آموز همان حیوان ها میدانند.

زمان را، بیشتر از هرچیزی درک میکنند زمان آنها و آنها زمانند.

خانواده را، پشتوانه همیشگی میکنند برای رفتگان.

طبیعت را، همچو مادری که نفس زندگانی دمید برایشان مقدس میشمارند.

حرف را، مانند مرهمی روی زخم خنجر ها میگذارند.

انتخاب را، الگوی اول زندگی خود قرار دادند.

زندگی را، زندگی میکنند.

 

من در سرزمینی زندگی میکنم که بعضی آدم هایش فقط نگاه میکنند.

Notes ۶
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - چهارشنبه, ۲۷ مرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۳۰ ق.ظ
  • ۲۶۲ : views
  • ۵ : Likes
  • ۷ : Comments
  • : Categories

پی نوشت دوباره

صرفا جهت تلف کردن وقت باارزشتون

 

-شش هامو روی پارچه آوردم و بهم گفتن شبیه کیسه زباله شده. نگفتم که اونا شش های خودمن و حالا نوبت قلبمه.

-فهمیدین چیشد یا هی دوباره اذیت کنم؟

-بی دلیل خوشحال نیستم.. اومدن>

-قرار بود امروز آنه و دیانا رو پست کنم ولی تگ و موم خونه جا مونده بود نامم نصفه موند نرفت> اینا قرار بود 26 تیر اصفهان باشن>>>>

-دلم بال میخواد.

-چرا ناگت دوست ندارین؟ ناگت یکی از خوردنی های پرستیدنیه.. اگه جلوم پیتزا و ناگت بذارن خب قطعا پیتزا رو برمیدارم ولی این چیزی از ارزش های ناگت کم نمیکنه هنوزم یکی از بهتریناست.

-میخوام مجسمه سازی یاد بگیرم ولی فکر نمیکنم بشه.

-ایده دارم ولی نوشتنم نمیاد. وضعیت خاکستریه.

-نمیتونم آرایش کنم. به خط چشم نیاز دارم، پاندایی.

-چند وقته نمیشه عکسای جدید آپلود کنم هی باید بگردم بین قدیمیا ولی شما خسته نشین.

-گیاها هنوز ریشه نزدن وی نگران است. 

-همیشه وقتی پستی رو آپ میکنم چیزای بهتری برای نوشتن هست.

-هنوز آکادمی تموم نشده ولی فیلمشو دوست دارم. تو همون قسمت اول میگه هی اگه از هر صحنه ای خوشت نمیاد ادامشو نبین اگه دیدی و خوشت نیومد به من هیچ ربطی نداره.

-از بن و مامان بیشتر از همشون خوشم میاد و این عوض نمیشه بن خیلی مودههه.

-نظری درباره اینکه چرا از فیلمایی مثل عروس مرده، کورالین، مری و مکس، زندگی من به عنوان کدو یا پرندگان تیتو خوشم میاد ندارم. همه چی قشنگه ولی اینا فرق دارن.

-استرس.

-رباته همچنان محکم و استوار هست. هق های زیاد.

-دلم بیرون میخواد. بیرونِ بیرون، نه بیرونِ توی تلویزیون.

-و اگه چیز دیگه ای بود بعدا میگم.

-خودتون نظری ندارین؟ هنوز وب خوبه؟ گرچه این چند نبودم زیاد.

Notes ۷
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March

𝔖𝔞𝔩𝔢 𝔬𝔣 𝔐𝔞𝔯𝔟𝔩𝔢 𝔖𝔱𝔞𝔱𝔲𝔢𝔰 𝔬𝔣 𝔱𝔥𝔢 ℭ𝔥𝔲𝔯𝔠𝔥

 

مرمرین، زیر نگاه هایی که آبشار نجاست بودند روی سکو ایستاده بودم.

پارچه نازک کثیفی که آنها را برای دیدنم حریص تر میکرد.

چشمانم را که باز کردم آنجا بودم. هنوز قفسه سینه ام تیر میکشید و به نفس نکشیدن عادت نداشتم. اول پیوسته صدای همهمه مردان و بوی سیگار برگشان را فهمیدم، بعد -همانطور که به تاریکی- چشمانم به تور هم عادت کردند و رفت و آمد ها واضح شد. سالن زیر نگاهم برای یافتن شخصی آشنا پوزخند میزد غریبه ها چند دقیقه ای می ایستادند و اگر چیز خاصی نمیدیدند آنجا را ترک میکردند. ناخوداگاه جملات را تکرار میکردم.

"آرامش خوشی را به همراه دارد، هیچ نگاهی روی تو نیست، صدای قدم های پشت سرت توهم است، اگر از ته دل بخواهی حتما انتخاب می شوی، همیشه برایت بهترین را می خواهیم."

از خودم عصبانی بودم اما اکنون میدانم تاثیری که کلیسا رویم گذاشته فراتر از توانایی من برای مقابله است. روز های اول دلتنگی برای جولیا ورای تصوراتم بود، دستانم برای در آغوش گرفتن خیالش، انگشتانم برای لمس موهای نارنجی قشنگش و چشمانم برای دیدن کک مک های بیشمارش بی تابی میکردند .مدام فکر میکردم ما که همه "نباید" هارا زیر پا گذاشتیم. "نباید" آخری چه قدرتی داشت که حتی فکر شکاندنش راهم نمیکردیم؟ فقط باید فرار میکردیم و پنهان میشدیم. استعدادش را داشتیم بارها قبل از رسیدن بقیه راهبه ها جایی مچاله شده بودیم که نفهمند باز هم کار ماست. اینکه چرا فکر فرار راهم نکردیم همچنان برایم جزو مجهولات است.

غرق شده در این افکار پارچه را برداشتند و مرا به عنوان هدیه ویژه آن شب به نمایش گذاشتند. لبخند ها را تشخیص نمیدادم در جواب همه لبخند میزدم و نمیدانستم مغز های کوچکشان معصومیت را فقط نمادی برای پوشاندن میدانند. صداهایی که بلند شد، دست هایی که بالا رفت،  قیمتی که هربار به صفرهایش افزوده میشد و در نهایت چکشی که ندایش از ناقوس هم کشنده تر بود. فروخته شده بودم. همزمان با بلند شدنم روی دستانشان چشمانم را بستم.

"نباید از خانه دور شوی، کلیسا امن ترین پناهگاه توست"

زیادی از خانه دور شده بودم...

 

_______________________________________

 

-ادامه داره

-وی از قسمت سوم آکادمی آمبرلا باهاتون صحبت میکنه.

-این روزا Handle it و فقط Handle it

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - يكشنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۲۵ ب.ظ
  • ۳۴۲ : views
  • ۸ : Likes
  • ۸ : Comments
  • : Categories

اگر .... بودم

 

اگر ماهی از سال بودم: اردیبهشت / فروردین

اگر عدد بودم: هشت

اگر درس بودم: هندسه / هنر

اگر کشور بودم: ایتالیا رنسانس / هلند

اگر شهر یا استان بودم: اصفهان / پاریس

اگر نوشیدنی بودم: آیس پک / آبمیوه

اگر درخت بودم: ارغوان / بید

اگر میوه بودم: توت فرنگی

اگر گل بودم: پیونی

اگر آب و هوا بودم: بارونی

اگر رنگ بودم: زرشکی / صورتی

اگر پرنده بودم: پرستو

اگر حیوان بودم: همستر

اگر صدا بودم: چیلیک دوربین / دویدن پا

اگر فعل بودم: احساس میکنم

اگر ساز بودم: ویالون / کالیمبا

اگر سلاح بودم: تیر کمان

اگر کتاب بودم: زنان کوچک / پس از تو

اگر قسمتی از خانه بودم: اتاق زیر شیروانی / پنجره

اگر شغل بودم: مربی مهد / معمار-عکاس

اگر شیء بودم: گردنبند 

اگر عطر (رایحه) بودم: قهوه مخلوط شده با شیر

اگر بخشی از طبیعت بودم: جزیره / جنگل

اگر حس بودم: آشنای غریب 

اگر غذا بودم: سالاد ماکارونی

اگر شعر بودم: امید و نومیدی-پروین اعتصامی

 

___________________________________________

 

-اینجا دیدمش و احتمالا از  اینجا میاد.

-واسه این جمعی از دوستان و آشنایان درگیر بودن اونایی که دوتان، دومی هاشون نظر بچه هاست.

-عصر یه پست درست میذارم برای جبران کم کاری. ولی کوچولوعه.

-یکی این رباته رو از وبلاگم ببره بیرون -_-

-نگین سه-چهار روزه بکوب داره شمع درست میکنه و همه جای خونه بوی پارافین یا اسانس میده.. دوسش دارم.

-یک عدد گیاه آوردم تو اتاق و متعجب از تاثیرش به زیستن ادامه میدم.

Notes ۸
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - شنبه, ۲۳ مرداد ۱۴۰۰، ۰۷:۵۵ ب.ظ
  • ۲۶۳ : views
  • ۵ : Likes
  • ۲ : Comments
  • : Categories

من بهار نیستم اگه...

بهار نیستم اگه

 

  • آخرش خودمو با چیزایی که میخونم کور نکنم.
  • برای رشد گیاها بیشتر از خودم ذوق نکنم.
  • هردفعه قبل کانون دستامو از شدت استرس قطع نکنم.
  • بعد از هربار نوشتن چیزی ده بار نخونمش و ازش ایراد نگیرم.
  • و با هر تعریفی ازش مثل تیتاب دیده ها نشم.
  • هربار توی آشپزی شکست نخورم.
  • در خفا برای آیدلام فنگرلی نکنم.
  • گلدوزیامو بیشتر از همه طراحی ها و نقاشیام دوست نداشته باشم.
  • هر ماه یه دوره "من حالم بد شده و نمیدونم چرا ولی شما باید اینو بفهمین" نداشته باشم.
  • به حرفای معلمم گوش کنم>
  • بتونم تنهایی راحت فیلم ببینم.
  • یهویی بدون هیچ دلیلی قر ندم.
  • هر چیزی رو با استرس جمع نکنم و بعد از زیاد بودنش کلافه نشم.
  • ساعت یک، دو کیک پختن برام عجیب باشه.
  • بین دوتا چیز که حدودا شبیه همن تضاد نداشته باشم.
  • هردفعه برای کسی اسمای جدید پیدا نکنم
  • کلا جمع آوری رو دوست نداشته باشم.
  • هرچند وقت یه بار بحران "من خیلی کوچیکم همه همسنام ازم بزرگترن" رو پشت سر نذارم و به "خیلیم خوبه کوچولو باشی" نرسم
  • با اضافه کردن دویست گرم جرم خوشحال و با کم کردنش خوشحال تر نشم.
  • به جای غده اشکی بشکه اشکی نداشته باشم.
  • با صدا شدن به اسم جدید از طرف کسی اون آدم رو بیشتر دوست نداشته باشم

دیگه بسه

 

____________________________________

 

-چالش از اینجا میاد و با اینکه خیلی میگذره ولی از اول میخواستمش.

-یکم فضای خونه بهم ریخته شده عمو و خونوادش هی میرن بیمارستان و برمیگردن. وی خیلی نگران بیماری ریوی آنهاست واسه همین نشد ادامه اون داستانه (که قرار بود جمعه بنویسمش) رو بنویسم.

-بهار به زودی به حالت اولیه خود باز میگردد>

Notes ۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ---- ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ بعدی